09 فروردين 1403 / ۱۸ رمضان ۱۴۴۵
شناسه خبر : 47900
سه شنبه 05 مرداد 1395 , 09:40
سه شنبه 05 مرداد 1395 , 09:40
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
دلنوشته ای برای برادرم حمزه
رمضان مرتضی آخوندی
گلزار شهدای تبریز قدم میزدم...
سید علیرضا آلداود
پاک بودن دامان نظام از تخلفات برخی نامزدان و منتخبان
امانالله دهقان فرد
تعاون و اقتصاد جمهوری اسلامی
محسن ناطق
کفّار افرادى بىتفاوت و بهانهگیر هستند!
احمدرضا بهمنیار
متن ها و مکث ها
سید مهدی حسینی
نگاهی به معایب و محاسن تک فرزندی و چند فرزندی
سعیده نام آور
بهارِ دوستی، خانه ای درخورد دیجیتالیسم
سید مهدی حسینی
نکاتی پیرامون قبل و بعد از انتخابات
امانالله دهقان فرد
بازگشت قدرت به صحن منَشاء تحولات بزرگ
سیدمحمدرضا میرشمسی
منافع ملی، بزرگی و مجازی سازی
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
عیدانه ای برای مجاهدان بی مثال وطن
شهیدگمنام
مثل شهدا
مجتبی رحماندوست
قهرمان را باید مثل یک قهرمان تشییع کرد!
زهرا خراسانی
گزارش و گفت و گو
ماجرای وحشت 120 داعشی از 4 رزمنده پاکستانی
گفتوگوی خواندنی با فرمانده لشکر زینبیون در سوریه؛ ماجرای وحشت 120 داعشی از 4 رزمنده پاکستانی
خواستیم از او عکس بگیریم، اجازه نداد و گفت: «نه! ان شاءالله هروقت شهید شدم، بیایید از جنازهام عکس بگیرید».
نام جهادیاش کربلاست و نام جهادی پدرش بسیج. از سال 2007 و با شروع جنگ در پاراچنار او هم آرام نگرفت و سلوک جهادیاش آغاز شد. وهابیها به آزار و اذیت شیعیان منطقه میپرداختند و به مقدساتشان توهین میکردند. کربلا در همان اوایل کلیپی از ماجرای توهینها وهابیها به اهل بیت (علیهمالسلام) را دید و غیرتش به جوش آمد. 45 نفر از بچههای بسیج پاراچنار را جمع میکند و میرود بهسمت مسجدی که در مرکز شهر تا از بالای مناره شعار بدهند و به قول خودشان انتقام آن توهینها را بگیرند. موقع ورود به مسجد توسط نیروهای نظامی تیر میخورد و دو شبانه روز در جوی فاضلاب میافتد تا اینکه ارتش پاکستان غائله را ختم میکند و به دادشان میرسد. از او درباره ریشههای شکلگیری این روحیات در او پرسیدیم که گفت: «پدرم که اسم جهادیاش بسیج است در همه سنگرهای جنگ از سال 2007 تا 2012 مرا همراه خودش میکرد. ایشان یکی از شاگردان شهید عارف الحسینی بود و خیلی تحت تاثیر ایشان بود. من هم بهتبع پدرم با این تفکر انقلابی و جهادی آشنا شدم».
وضعیت جنگی پاراچنار اوضاع اقتصادی مردم را هم تحت تاثیر قرار داده بود، به همین خاطر سال 2012 برای کار به ابوظبی میرود و دو سال با حقوق 8 هزار درهم در آنجا مشغول بهکار رانندگی میشود. گرچه شرایط کاری و حقوقاش بسیار خوب بود، اما بعد از دو سال و در همان اوایل تشکیل تیپ زینبیون در سال 2015 به مشهد میرود تا از آنجا عازم سوریه شود. خودش میگوید: «گرچه پدر و مادرم برایم خواستگاری کرده بودند و قرار بود به پاکستان بروم برای ازدواج، اما دفاع از حرم را واجبتر دیدم».
اینگونه است که کربلا به سوریه میرود و تبدیل میشود به یکی از مطرحترین فرماندهان تیپ زینبیون. از شرایط جنگ در سوریه میپرسیم که او هم همان حرفهایی را میزند که دیگر بچهها درباره زینبیون گفتهاند. که در اکثر هجومها با فاطمیون و حیدریون به خط میزدند و در شرایط سختتر به آنها میگفتند شما خط را نگه دارید، ما هجوم میکنیم.
یکی از خاطرات حضورش را اینطور مطرح میکند: «در منطقه کفر عبید که داعشیها رفت و آمد داشتند، فرمانده به ما گفت که با20 نفر از زینبیون و 10 نفر از بچههای سوری برویم و راه ترددشان را ببنیدم. آنجا ما با 20 نفر از زینبیون رفتیم و فقط با 4 نفر عمل کردیم و کل آن منطقه را گرفتیم و تثبیت کردیم. یکی از فرماندههای زینبیون به نام مطهر حسین در آنجا شهید شد. الان اسم آن تپهای که در آن عملیات کردیم به یاد این شهید بزرگ، تل مطهر است».
می گوید: «تکفیریها ایمان ندارند و به همین خاطر بیشترشان از مرگ میترسند، ولی ما ترسی از شهادت نداریم» و همین رمز فتوحات و شجاعت نیروهای مدافع حرم است. جانبازی و اسارت و شهادت برای آنها فرقی نمیکند.
او یکی از مهرههای کلیدی در عملیات آزادسازی خانطومان بوده است. البته این حرف را همرزم و هموطناش آقای مظفر علی کرمانی دربارهاش میگفت و از او خواست تا درباره آن عملیات برای ما بگوید: «در عملیات آزادسازی خانطومان، قبل از ورودی روستا، باغ زیتون جنگل مانندی بود. 120 نفر از نیروهای دشمن 4 نفر از ما را که روی تپهای بودیم دور زدند. ما فکر میکردیم که دیگر زنده نخواهیم ماند، اما من گفتم باید کاری کنیم که این منطقه را رها کنند و بروند. نعره و فریاد میزدند که مثلا ما را بترسانند. شرایط طوری بود که بهخاطر کمبود مهمات تا کسی را نمیدیدیم، شلیک نمیکردیم. اما لطف و نصرت الهی بود که خیلیهایشان فرار کردند. چند نفرشان در گوشهای از پایین تپه سنگر گرفته بودند. من رفتم طرفشان و با آنها درگیر شدم. آنجا 5 تا تیر خوردم و بهشدت مجروح شدم. هر لحظه با خودم میگفتم که الان دیگر عزرائیل میآید (با خنده). اما خدا کمک کرد و من توانستم با فرار دشمن، خودم را عقب بکشم».
وقتی هم میخواهد تحلیلی از وضعیت سوریه بدهد، بسیار عمیق به مسئله نگاه میکند. «انشاالله خیلی زود باید غائله سوریه را فیصله بدهیم، چون در غیر اینصورت از جانب اسرائیل خطراتی متوجه جبهه مقاومت خواهد بود».
آقای مظفر باز هم بین صحبتها میآید و میگوید: «کربلا گویا نمیخواهد حرف بزند. من میدانم که کربلا کیست... و شروع کرد به حرف زدن درباره او..».
«کربلا سه بار در سوریه و دو بار در بیمارستان بقیه الله بستری شده و در تمام این موارد بعد از بهبود نسبی دوباره به جبهه برگشته است. در زمانی که فرمانده زینبیون بود، حاج قاسم به او گفته بود میخواهم شما منطقه مریمین (در جنوب سوریه) را بگیرید. او همان شب بههمراه یکی از نیروهای سپاه پاسداران میرود برای شناسایی. فردای آن روز که میخواسته با 100 نیرو عمل کند، یکی از فرماندهان ایرانی به او گفته برای این عملیات حداقل 300 نیرو میخواهید ـ آن زمان کل تیپ زینبیون 300 نفر بودند ـ. اما کربلا میگوید من شناسایی کردم و با 100 نفر میخواهم بروم. خلاصه با همان 100 نفر رفت و منطقهای 11 کیلومتری را گرفت. در آن عملیات فقط دو شهید دادیم و خودش هم مجروح شد. بعد از عملیات حاج قاسم آمده بود به منطقه که کربلا را ببیند، اما ایشان منتقل شده بود به بیمارستان. کربلا، در شناسایی یکی از نوادر است. مسیر عملیات آزادسازی نبل و الزهرا را ایشان شناسایی کرده است. در شناسایی به حافظه و خلاقیت خودش عمل میکند و حتی تعداد درختها و وضعیت منطقه را به ذهن میسپارد، یعنی تنها به عکسها تکیه نمیکند».
مظفر صحبت هایش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت تا تدارک نهار را ببیند. کربلا که زبان فارسی هم نمیدانست و حرفهایش را ابوذر ترجمه میکردند با رزمنده دیگری از زینبیون که کنارمان بود حرفهایی میزدند که ما نمیفهمیدیم. از دوستش خواستیم حرف هایش را برایمان ترجمه کند. اما کربلا که منظورمان را فهمیده بود با خنده و اشاره و فارسی شکستهبندی شده گفت: «تمام!». و سکوت کرد. کم کم سفره را پهن کردند و نشستیم سر سفره. نمک گیرشان هم شدیم... خواستیم از او عکس بگیریم، اجازه نداد و گفت: «نه! ان شاءالله هر وقت شهید شدم، بیایید از جنازهام عکس بگیرید».
* مصطفی عمانیان / هفته نامه پنجره
وضعیت جنگی پاراچنار اوضاع اقتصادی مردم را هم تحت تاثیر قرار داده بود، به همین خاطر سال 2012 برای کار به ابوظبی میرود و دو سال با حقوق 8 هزار درهم در آنجا مشغول بهکار رانندگی میشود. گرچه شرایط کاری و حقوقاش بسیار خوب بود، اما بعد از دو سال و در همان اوایل تشکیل تیپ زینبیون در سال 2015 به مشهد میرود تا از آنجا عازم سوریه شود. خودش میگوید: «گرچه پدر و مادرم برایم خواستگاری کرده بودند و قرار بود به پاکستان بروم برای ازدواج، اما دفاع از حرم را واجبتر دیدم».
اینگونه است که کربلا به سوریه میرود و تبدیل میشود به یکی از مطرحترین فرماندهان تیپ زینبیون. از شرایط جنگ در سوریه میپرسیم که او هم همان حرفهایی را میزند که دیگر بچهها درباره زینبیون گفتهاند. که در اکثر هجومها با فاطمیون و حیدریون به خط میزدند و در شرایط سختتر به آنها میگفتند شما خط را نگه دارید، ما هجوم میکنیم.
یکی از خاطرات حضورش را اینطور مطرح میکند: «در منطقه کفر عبید که داعشیها رفت و آمد داشتند، فرمانده به ما گفت که با20 نفر از زینبیون و 10 نفر از بچههای سوری برویم و راه ترددشان را ببنیدم. آنجا ما با 20 نفر از زینبیون رفتیم و فقط با 4 نفر عمل کردیم و کل آن منطقه را گرفتیم و تثبیت کردیم. یکی از فرماندههای زینبیون به نام مطهر حسین در آنجا شهید شد. الان اسم آن تپهای که در آن عملیات کردیم به یاد این شهید بزرگ، تل مطهر است».
می گوید: «تکفیریها ایمان ندارند و به همین خاطر بیشترشان از مرگ میترسند، ولی ما ترسی از شهادت نداریم» و همین رمز فتوحات و شجاعت نیروهای مدافع حرم است. جانبازی و اسارت و شهادت برای آنها فرقی نمیکند.
او یکی از مهرههای کلیدی در عملیات آزادسازی خانطومان بوده است. البته این حرف را همرزم و هموطناش آقای مظفر علی کرمانی دربارهاش میگفت و از او خواست تا درباره آن عملیات برای ما بگوید: «در عملیات آزادسازی خانطومان، قبل از ورودی روستا، باغ زیتون جنگل مانندی بود. 120 نفر از نیروهای دشمن 4 نفر از ما را که روی تپهای بودیم دور زدند. ما فکر میکردیم که دیگر زنده نخواهیم ماند، اما من گفتم باید کاری کنیم که این منطقه را رها کنند و بروند. نعره و فریاد میزدند که مثلا ما را بترسانند. شرایط طوری بود که بهخاطر کمبود مهمات تا کسی را نمیدیدیم، شلیک نمیکردیم. اما لطف و نصرت الهی بود که خیلیهایشان فرار کردند. چند نفرشان در گوشهای از پایین تپه سنگر گرفته بودند. من رفتم طرفشان و با آنها درگیر شدم. آنجا 5 تا تیر خوردم و بهشدت مجروح شدم. هر لحظه با خودم میگفتم که الان دیگر عزرائیل میآید (با خنده). اما خدا کمک کرد و من توانستم با فرار دشمن، خودم را عقب بکشم».
وقتی هم میخواهد تحلیلی از وضعیت سوریه بدهد، بسیار عمیق به مسئله نگاه میکند. «انشاالله خیلی زود باید غائله سوریه را فیصله بدهیم، چون در غیر اینصورت از جانب اسرائیل خطراتی متوجه جبهه مقاومت خواهد بود».
آقای مظفر باز هم بین صحبتها میآید و میگوید: «کربلا گویا نمیخواهد حرف بزند. من میدانم که کربلا کیست... و شروع کرد به حرف زدن درباره او..».
«کربلا سه بار در سوریه و دو بار در بیمارستان بقیه الله بستری شده و در تمام این موارد بعد از بهبود نسبی دوباره به جبهه برگشته است. در زمانی که فرمانده زینبیون بود، حاج قاسم به او گفته بود میخواهم شما منطقه مریمین (در جنوب سوریه) را بگیرید. او همان شب بههمراه یکی از نیروهای سپاه پاسداران میرود برای شناسایی. فردای آن روز که میخواسته با 100 نیرو عمل کند، یکی از فرماندهان ایرانی به او گفته برای این عملیات حداقل 300 نیرو میخواهید ـ آن زمان کل تیپ زینبیون 300 نفر بودند ـ. اما کربلا میگوید من شناسایی کردم و با 100 نفر میخواهم بروم. خلاصه با همان 100 نفر رفت و منطقهای 11 کیلومتری را گرفت. در آن عملیات فقط دو شهید دادیم و خودش هم مجروح شد. بعد از عملیات حاج قاسم آمده بود به منطقه که کربلا را ببیند، اما ایشان منتقل شده بود به بیمارستان. کربلا، در شناسایی یکی از نوادر است. مسیر عملیات آزادسازی نبل و الزهرا را ایشان شناسایی کرده است. در شناسایی به حافظه و خلاقیت خودش عمل میکند و حتی تعداد درختها و وضعیت منطقه را به ذهن میسپارد، یعنی تنها به عکسها تکیه نمیکند».
مظفر صحبت هایش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت تا تدارک نهار را ببیند. کربلا که زبان فارسی هم نمیدانست و حرفهایش را ابوذر ترجمه میکردند با رزمنده دیگری از زینبیون که کنارمان بود حرفهایی میزدند که ما نمیفهمیدیم. از دوستش خواستیم حرف هایش را برایمان ترجمه کند. اما کربلا که منظورمان را فهمیده بود با خنده و اشاره و فارسی شکستهبندی شده گفت: «تمام!». و سکوت کرد. کم کم سفره را پهن کردند و نشستیم سر سفره. نمک گیرشان هم شدیم... خواستیم از او عکس بگیریم، اجازه نداد و گفت: «نه! ان شاءالله هر وقت شهید شدم، بیایید از جنازهام عکس بگیرید».
* مصطفی عمانیان / هفته نامه پنجره
به نقل ازمشرق
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
روایتی از نماز خونآلود یک رزمنده امدادگر
عبدالحسین قاهری
مثل گندم درویمان کردند
علی کرمی
روایتی از فوتبال پیرمردها مقابل دشمن بعثی
محمدعلی نوریان
معرفی کتاب