شناسه خبر : 48055
دوشنبه 11 مرداد 1395 , 12:50
اشتراک گذاری در :
عکس روز

۵۰۰تومانی که مرا به جبهه رساند!

از آمل تا هفته تپه و بعد خرمشهر و شلچمه ، خیلی زود گذشت . حدود سیزده روز در شلمچه بودیم که ناگهان حمله تیپ ها و لشکرهای عراق شروع شد و با آنکه بچه ها خیلی شجاعانه مقاومت کردند و حتی درگیری تن به تن نیز رخ داد ، سنبه پر زور عراقی ها که با توپ و تانک های زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط کرد

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده وحید تجنجاری است:

برادرم زرنگی کرده و زودتر از من رفته بود. وقتی پدرم خبردار شد، پانصد تومان به من داد که بده به برادرت که بی پول نباشد ؛ اما تا من آمدم به او برسم ، دستم از دامنش کوتاه شده بود.

 من مانده بودم با پانصد تومان پول و دو پسر عمویم که آنها نیز قصد رفتن داشتند. من یک نگاه به آنها می کردم و یک نگاه به پول و به این نتیجه رسیدم که الان وقتش است و بنابراین ، بدون فوت وقت ، ساکم را برداشتم و با اولین اعزام ، همراه راهیان جبهه شدم .

   از آمل تا هفته تپه و بعد خرمشهر و شلچمه ، خیلی زود گذشت . حدود سیزده روز در شلمچه بودیم که ناگهان حمله تیپ ها و لشکرهای عراق شروع شد و با آنکه بچه ها خیلی شجاعانه مقاومت کردند و حتی درگیری تن به تن نیز رخ داد ، سنبه پر زور عراقی ها که با توپ و تانک های زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط کرد .

  تعدادمان سر به چهل –  پنجاه نفر می زد . فرمانده و معاون گردان نیز جز اسرا بودند. دست هایمان را بستند و سوار ایفاها کردند. به دژبانی خط که رسیدیم ، دستور دادند از ایفاها پیاده شویم . بازجویی از همین جا شروع شد . اکثر بچه ها ، از جواب دادن به سئوال ها طفره می رفتند ؛ من هم همینطور . یکی از سرباز های مشمول ، تمام آنچه را که جملگی بافته بودیم ، رشته کرد و با دادن کلی اطلاعات از تعداد گردان ها و نام فرماندهان و حتی جدید ترین تاسیسات لشکر ۲۵ کربلا ، عراقی ها را خوشحال کرد ؛ طوری که دیگر گفتند به شما احتیاجی نداریم و آمار و اطلاعات همین سرباز کافی است.

   سه روز در آن منطقه بودیم. در آن سه روز ، درجه داری که گویا حکم سرپرستی نگهبانی و حفاظت از ما را داشت ، خوب از پس وظیفه اش برآمد و تا جایی که جا داشتیم ، میزد و ما هم میخوردیم !

   روز سوم بار ایفاها را آوردند و ما را سوار کردند و به طرف بصره بردند. هدف ، به نمایش گذاشتن قدرتشان بود و اینکه در آخرین حمله چقدر اسیر گرفته ایم . جالب است که قبل از حرکت ، یکی از فرماندهان  نظامی ، از ما خواست آواز بخوانیم . در آن روزها ، سرود «مردان خدا پرده ی پندار دریدند» خیلی در جبهه ها رواج پیدا کرده بود . من و چند نفر که این سرود را از حفظ بودیم ، خواندیم  و فیلمبردار ها نیز فیلم برداری کردند. عراقیها که واقعاً فکر کرده بودند ما داریم آواز مورد نظر آنها را می خوانیم ، میکروفن را جلو ما می گرفتند.

  خلاصه ، وارد شهر شدیم. آثار گلوله های دور برد توپخانه ایران بر بدنه در و دیوار و ساختمانها پیدا بود. تعداد زیادی  از مردم کوچه و بازار ، با دیدن ما ، کنار خیابان صف بستند. بعضی از آنها خندان و تعدادی رقصان و عده ای نیز پاره آجر و سنگ به دست ، در انتظار ما بودند. از چهره ها ، همان قدر که استضعاف خوانده می شد، استعمار و استمثار نیز به وضوح پیدا بود ؛ البته نگاهها گاه از شناخت نیز حکایت می کرد ؛ ولی هرچه بود ، باید در نگاه خلاصه می شد ؛ نه آنها جرأت بیان درون خود را داشتند ونه ما.

  چند خیابان اصلی پشت سر گذاشته شد و دوباره برگشتیم به مکان سابق . از ایفاها که پایین آمدیم ، زدند و زدند تا خسته شدند. نیمه شب چند اتوبوس ، جلو مقر ترمز زدند . پس از کنترل و خواندن اسمها ، دست و چشمهایمان را بستند و سوار اتوبوسها کردند. البته در طول راه پارچه هایی که به دست و چشم بسته شده بود، باز شد و از تابلو های راهنمای کنار جاده متوجه شدیم که مقصد ، بغداد است .

بیست وسه روز در پاداگان الرشید بغداد بودیم . در آن بیست و سه روز ، جدای از اینکه از نظر آب و غذا و امکانات کاملاً در مضیقه بودیم ، کتک ، خوراک هر روزمان بود.
 

*سایت جامع آزادگان

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi