10 فروردين 1403 / ۱۹ رمضان ۱۴۴۵
شناسه خبر : 48190
شنبه 16 مرداد 1395 , 09:16
شنبه 16 مرداد 1395 , 09:16
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
مسجد دیجیتال و یورش تموچین!
سید مهدی حسینی
دلنوشته ای برای برادرم حمزه
رمضان مرتضی آخوندی
گلزار شهدای تبریز قدم میزدم...
سید علیرضا آلداود
پاک بودن دامان نظام از تخلفات برخی نامزدان و منتخبان
امانالله دهقان فرد
تعاون و اقتصاد جمهوری اسلامی
محسن ناطق
کفّار افرادى بىتفاوت و بهانهگیر هستند!
احمدرضا بهمنیار
متن ها و مکث ها
سید مهدی حسینی
نگاهی به معایب و محاسن تک فرزندی و چند فرزندی
سعیده نام آور
بهارِ دوستی، خانه ای درخورد دیجیتالیسم
سید مهدی حسینی
نکاتی پیرامون قبل و بعد از انتخابات
امانالله دهقان فرد
بازگشت قدرت به صحن منَشاء تحولات بزرگ
سیدمحمدرضا میرشمسی
منافع ملی، بزرگی و مجازی سازی
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
عیدانه ای برای مجاهدان بی مثال وطن
شهیدگمنام
مثل شهدا
مجتبی رحماندوست
قهرمان را باید مثل یک قهرمان تشییع کرد!
زهرا خراسانی
گزارش و گفت و گو
دانشگاه را رها کرد تا حرف امام روی زمین نماند
عملیات مرصاد در آخرین سال جنگ، آخرین حربههای صدام برای فشار به ملت ایران بود. عملیاتی که این بار نه به دست ارتش بعث، بلکه توسط منافقین علیه کشورمان انجام شد.
این عملیات در اولین روزهای مرداد سال 1367 انجام گرفت و پس از دو روز درگیری درنهایت رزمندگان کشورمان بر منافقین پیروز شدند. شهید بهمن محتشمی یکی از نیروهایی بود که در این عملیات به شهادت رسید. محتشمی که یک بار در سال 61 به عنوان سرباز عازم جبهه شده بود چند ماه مانده به پایان خدمتش در منطقه اسلامآباد غرب جانباز شد.
این رزمنده که همچون جوانان هم نسلش دل درگرو مهر حضرت امام داشت، با فرمان ایشان برای حضور در جبههها، مجدداً رخت رزم پوشید و در عملیات مرصاد نیز شرکت کرد، در حالی که دانشگاه را نیمه کاره رها کرده بود. توران کاظمیان مادر شهید پس از گذشت سالها همچنان با ذوق از بهمن و خاطراتش صحبت میکند.
او در گفتوگو با «جوان» از جوانِ ارشدش میگوید که قید آرزوهایش را برای حضور در جبهه زد.
حاج خانم! چند فرزند دارید و شهید فرزند چندمتان بود؟
من دو دختر و دو پسر داشتم که یکی از آنها شهید شد. بهمن پسر ارشد خانواده بود. الان حدود 10 سال است که پدرشان هم در قید حیات نیست و به رحمت خدا رفته است. قبل از انقلاب پدرش شبها در حیاط را قفل میکرد تا بهمن برای تظاهرات بیرون نرود ولی شهید از در بالا میرفت و در برنامههای انقلاب شرکت میکرد. پسرم زمان انقلاب دبیرستانی بود و به صورت هدفمند در مبارزات شرکت میکرد. از همان کودکی چون فرزند ارشد خانواده بود همیشه هوای بقیه برادر و خواهرهایش را داشت.
از تولد و کودکی شهید چه نکات و مسائلی در خاطرتان مانده که بخواهید به ما بگویید؟
من 17 سالم بود که خدا بهمن را به من داد. بهمن یک ساله بود که از منطقه امیریه به نارمک نقل مکان کردیم. دبستان و دبیرستانش را در این منطقه گذراند. در دوران تحصیل و به ویژه در دوران دبیرستان که درسها سختتر است همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود. از همان بچگی سرش به کار خودش بود فقط درسش را میخواند و کاری هم به کار کسی نداشت. پسرم از همان سن کم خیلی برای درسش زحمت کشید و همیشه در حال درس خواندن بود. میگفت آنقدر درس میخوانم تا به دانشگاه بروم و حتماً باید در رشته پزشکی قبول شوم. من و پدرش میگفتیم حالا آنقدر به خودت سختی نده و اگر رشته دیگری هم قبول شدی اشکالی ندارد ولی بهمن قبول نمیکرد و میگفت من باید در رشته پزشکی قبول شوم.
در نهایت در رشته پزشکی قبول شد؟
دیپلمه بود که به عنوان سرباز به جبهه رفت. سه، چهار ماه به پایان سربازیاش مانده بود که در منطقه دهلران از کمر به پایین ترکش خورد. مدتی در بیمارستان بستری شد و هر چه به او میگفتیم تو دوست داری در دانشگاه شرکت کنی و با این وضعیت دیگر به جبهه نرو میگفت نه من آنجا فرمانده هستم و بچهها لطمه میخورند. سربازیام که تمام شود میآیم و برای دانشگاه میخوانم و باید پزشکی قبول شوم تا بتوانم به منطقه بروم و به بچهها کمک کنم. ما هم دقیق نمیدانستیم مسئولیتش در جبهه چیست و خیلی چیز زیادی به ما نگفته بود.
بالاخره آن چند ماه هم گذشت و بعد از اتمام خدمت سربازیاش، نتیجه زحمتهایش را دید و دانشگاه در همان رشته پزشکی که آرزویش را داشت قبول شد اما چون همچنان درگیر جنگ و جبهه بود منظم به دانشگاه نمیرفت. انگار چند ترم هم به دانشگاه نرفته بود. در جریان حمله منافقین به اسلامآباد غرب، بهمن را از ناحیه شهید بهشتی به عنوان پزشک اعزام میکنند که آنجا پسرم خودش داوطلبانه به عنوان یک رزمنده جلو میرود و به شهادت میرسد. من خودم بعد از اتمام جنگ به محل شهادتش رفتم، خیلی تجربه خوبی بود.
از اینکه در جایی حضور یافتید که روزی پسرتان در آن نفس کشیده و جنگیده بود، چه احساسی داشتید؟
خیلی احساس عجیبی داشتم. چون همیشه دوست داشتم به این منطقه بروم و از نزدیک منطقه و محیطش را ببینم. پسرم هم اولین بار که از طرف دانشگاه به جبهه اعزام شد پدرش اصلاً موافق رفتنش نبود. خیلی ذوق میکرد که میخواهد به جبهه برود و مدام به من میگفت: مامان غصه نخوری! من برم سه، چهار هفته دیگر حتماً برمیگردم.
غیر از منطقه غرب در منطقه جنوب هم حضور داشت؟
فکر میکنم بیشتر در همان مناطق کشور حضور داشت. زمان سربازی که خودش درخواست داده بود به جبهه اعزامش کنند، هر روز کولهپشتیاش را روی کولش میگذاشت و به محل اعزام میرفت و برمیگشت. من هم یک روز دنبالش رفتم تا ببینم این بچه چرا هر روز با کولهپشتیاش میرود و بدون اینکه تقسیم و اعزام شود برمیگردد. خود بهمن میگفت میدانم بابا سفارش کرده من را به جبهه نفرستند. فکر میکنم پدرشان سفارشی کرده بود که نگذارند بهمن اعزام شود ولی آخر پسرم کار خودش را کرد. بالاخره یک روز به محل اعزام رفت و او را به جبهه فرستادند همان زمان هم به باختران و سرپلذهاب اعزام شده بود.
شهید پس از اولین اعزام و مجروحیتش به دانشگاه میرود و مشغول تحصیل میشود؟
بله، در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شده بود.
گفتید که پسرتان پس از جانبازی در سال 61، سال 67 هم برای شرکت در عملیات مرصاد به منطقه رفته بود، با وجود جانبازی این اعزامش چطور رقم خورد؟
سال 67 شرایطی پیش آمد که حضرت امام دستور دادند جبههها را خالی نگذارید. بهمن هم بنا به فرمان امام برای حضور در عملیات مرصاد درس و دانشگاه را رها کرد و به عنوان امدادگر داوطلبانه عازم جبهه شد. آن روزها خیلی از دانشجویان، دانشگاه را رها کردند و به جبهه رفتند. دانشگاه بهمن هم یک ترم تعطیل شد و او هم از فرصت استفاده کرد و خودش را به جبهه رساند. برای بار دوم که میخواست به جبهه برود ما مخالف بودیم چون به شدت موشکباران بود و احتمال هر پیشامدی وجود داشت. به دلیل شدت موشکباران دانشگاهها تعطیل شده بودند. به هرحال خیلی مخالف بودیم و میگفتیم تو تکلیفت را انجام دادهای و یک بار در جبهه زخمی شدهای و الان باید درست را بخوانی و آدم مهمی برای این مملکت شوی. میگفت اگر من نروم پس چه کسی برود؟ باید بروم تا شما در راحتی باشید. آن زمان نزدیک عید قربان بود و به بهمن گفتم خواهرت میخواهد گوسفند بگیرد و قربانی کند بمان تا گوشت نذری بخوری که گفت نه مامان آنجا هست و میخوریم. خلاصه هر بهانهای آوردم که از رفتن دوباره منصرف شود قبول نکرد. پدرش هم قبول نمیکرد بهمن دوباره به جبهه برود. میگفت تو دو سال به جبهه رفتی و دین خودت را ادا کردی، چرا میخواهی دوباره بروی که بهمن چیزی نمیگفت و میخندید. روز اعزام لباسهای تمیز و نو خود را پوشید و خوشگل و خوش تیپ از خانه رفت. از خانه که بیرون میرفت دلم طاقت نیاورد و بدو بدو تا در کوچه رفتم تا یک بار دیگر پسرم را ببینم. دیدم همینطور که میرود پشت سرش را نگاه میکند و میخندد. از همان فاصله دوباره با من خداحافظی کرد و رفت. همان لحظه در دلم گفتم خدایا پسرم را به تو سپردم و هر چه خودت صلاح میدانی برایش در نظر بگیر. بچهام (بهمن) به برادرشوهرم گفته بود بار آخری که به جبهه رفتم قسمت نشد که شهید شوم ولی این بار که بروم فکر نکنم دیگر برگردم.
از چگونگی شهادتش خبر دارید؟
مثل اینکه در جریان عملیات مرصاد بهمن مجروح میشود و نمیتوانند او را به عقب برگردانند. همانجا بر اثر جراحتی که برداشته بود شهید میشود. وقتی منافقین بالای سر جنازهاش میرسند صورتش را متلاشی میکنند. سه روز قبل شهادت، خوابش را دیدم که چهار زانو یکجا نشسته و من را نگاه میکند. دو هفته طول کشید تا پیکرش را تحویل دهند. بهمن 25 ساله بود که شهید شد. شهید محتشمی در عملیات مرصاد در تنگه مرصاد آسمانی شد.
در میان فرزندانتان، شهید چه ویژگیهای اخلاقی داشت و چگونه فرزندی بود؟
خیلی بچه ساکت، آرام، مرتب و تر و تمیزی بود. همیشه با لباسهای سفید به دانشگاه میرفت. از غیبت خیلی بدش میآمد و برای اینکه چیزی نشنود پنبه در گوشش میگذاشت. یک بار پرسیدم بهمن چرا در گوشت پنبه میگذاری که در جواب فقط خندید. خیلی بچه قانع و صبوری بود. خیلی کم غذا میخورد و اگر مریض میشد روزه میگرفت. با یک لقمه کوچک سیر میشد و خیلی اوقات اگر برنج داشتیم نمیخورد. ارزشها برای او چیز دیگری بود. اگر از جایی نذری میگرفتم همیشه قبل از خوردن میپرسید مال چه کسی است و میشناسی چه کسی نذری را آورده، بعد که مطمئن میشد نذری را میخورد. خیلی مردمدار بود. دوست داشت اگر برای کسی مشکلی پیش میآید اولین نفر باشد که کمک میکند. سرش پایین و در کارش بود و سعی میکرد با رفتارش دیگران را امر به معروف و نهی از منکر کند. کوهنوردی را خیلی دوست داشت و میگفت میخواهم به کوه بروم تا به آن بالاها برسم. همیشه یاد خوبیهایش میافتم، یاد نماز جمعه رفتنها و دعا خواندنهایش. صبحها با وضو میآمدم و به بهمن سلام میدادم بعد سراغ نمازم میرفتم. نماز شبهایش را که میخواند اسم 40 نفر را با دستخط خودش نوشته بود و برای اینها به صورت ویژه دعا میخواند. پاک، باخدا و بانماز بود. وقتی روی صندلی مینشست میگفتم چقدر زیبا شدی صورتت چقدر نورانی است. او هم فقط میخندید. در زندگی آدم بیکاری نبود و برای زندگیاش هدفهای زیادی داشت. الان سالن دانشگاه پزشکی تهران را به اسم شهید بهمن محتشمی نامگذاری کردهاند.
آقا بهمن ازدواج کرده بود؟
خیر. برایش دختری را در نظر گرفته بودم که دیگر قسمت نشد.
شهید وصیتنامهای هم دارد؟
به صورت رسمی وصیتنامه نداشت ولی بار اول که هنگام سربازی به جبهه رفت برایمان نامه مینوشت. بار دوم دیگر وقت نشد چیزی بنویسد. دستنوشتههای شخصی داشت و شعر هم میگفت. در یکی از نامههایش نوشته است:«دفعه آخر که در جبهه مجروح شدم سعادت شهادت را نداشتم ولی انشاءالله این دفعه شهید میشوم. من به خاطر محرومین به رشته پزشکی رفتم و به خاطر آنها درس خواندم.» فرزندم در طول زندگی جهاد اکبر را در نظر داشت و به تزکیه نفس عمل میکرد. همچنین شهید شعری روی تقویم رومیزیاش دارد که قبل از عزیمت به جبهه نوشته بود:«چون خورشید گرمی خواهم داد/ چون رعد خواهم خروشید /چون سیل طغیان خواهم کرد/ چون باران با صفا خواهم شد»
منبع: مشرق
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
روایتی از نماز خونآلود یک رزمنده امدادگر
عبدالحسین قاهری
مثل گندم درویمان کردند
علی کرمی
معرفی کتاب