شناسه خبر : 48405
پنجشنبه 21 مرداد 1395 , 09:22
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با مهدی صبوری‌زاده؛

صحنه‌ای تأثربرانگیز در میدان مین

پیکر سوخته 10 شهید را دیدیم که در تله انفجاری فوگاز گیر کرده بودند. بنزین آتش‌زاست، ولی زود خاموش می‌شود. رژیم بعث در این تله به جای بنزین از یونولیت یا مواد پلاستیکی که ذوب شده بود، استفاده می‌کرد.

دوران نوجوانی با بازی‌گوشی عجین است و در دوران دفاع مقدس هم رزمندگان زنده‌دل از این موضوع مستثنی نبودند. مهدی صبوری‌زاده از آن دسته افرادی است که در سن 16 سالگی وارد جنگ تحمیلی شد و بازی‌گوشی‌هایش باعث اخراج او از گردان شد. اما آشنایی او با مسائل فرهنگی باعث شد تا با اصرار فراوان خود، وارد تبلیغات تیپ سیدالشهدا و پس از آن وارد توپخانه سپاه شود. این انتقالات باب جدیدی را در زندگی او باز کرد. او سابقه 57 ماه حضور بسیجی در جبهه‌ها را دارد و پس از پایان جنگ تحمیلی نیز فعالیت‌های خود را در سپاه پاسداران ادامه داد.

ماجراهای جالبی از لحظه اعزام تا عملیات‌ها برای "مهدی صبوری زاده" رقم خورده است؛ که در گفت‌وگو به آن‌ها اشاره شده است. در ادامه بخش دوم این گفت‌وگو را می‌خوانید.

***

بعد از بازی‌گوشی‌هایی که با سعید جان‌بزرگی در گردان داشتیم، نامه تسویه را به دستمان دادند تا خودمان را به کارگزینی معرفی کنیم. با اصرار از ارزیاب خواستیم تا ما را به واحد تبلیغات تیپ (لشکر) سیدالشهدا منتقل کند. ورودمان به واحد تبلیغات تیپ باب فعالیت‌های بیشتر در دوران دفاع مقدس و پس از آن شد.

سعید که از دوران کودکی فعالیت‌های هنری داشت، توانست به خوبی در حوزه تبلیغات نقش‌آفرینی کند. هر دو علاقه زیادی به امور فرهنگی داشتیم. با ورودمان به گردان، شعارنویسی، نقاشی و... را شروع کردیم. قرار گذاشتیم که زمان عملیات‌ ما به خط برویم، و آن‌ها هم پذیرفتند.

** یک اشتباه کوچک ممکن بود به یک فاجعه بزرگ تبدیل شد

من و سعید در ابتدای ورودمان به پادگان دو کوهه تصمیم گرفتیم دیوار پادگان را رنگ کنیم و سپس برای تقویت روحیه رزمندگان شعارهایی را بنویسیم. در آنجا دو ساختمان بود که مربیان از سایه این ساختمان‌ها برای محل آموزش استفاده می‌کردند. روزی که ما مشغول کار بودیم، مربی آموزش زیر سایه این ساختمان نحوه استفاده از اسلحه را به نیروها آموزش می‌داد. حدود 200 نفر بر روی زمین نشسته و سخنان مربی را با دقت گوش می‌دادند. مربی به یکی از بسیجی‌ها گفت شما هم مجددا توضیح دهید. او هم شروع به توضیح دادن، کرد. ما پشت به نیروها در حال کار بودیم، صدایشان را می‌شنیدیم.

آن بسیجی اسلحه را به سمت ما گرفته بود که مربی‌اش گفت «هیچ وقت اسلحه را به سمت خودی نمی‌گیریم. همیشه باید رو به دشمن باشد.» او به سمت غرب برگشت که ناگهان گلوله‌ای شلیک کرد. آرپی‌جی 10-15 متر آتش دهنه دارد. آتش دهنه آرپی جی به بچه‌ها که نشسته بودند آسیبی نزد؛ ولی به سمت ما که ایستاده بودیم، آمد. گرمایش به صورتمان خورد. گلوله از میان ستون ساختمان رد شد. یک اشتباه کوچک ممکن بود به یک فاجعه بزرگ تبدیل شود.

** تلخ‌ترین خاطره هر رزمنده

با وجود اینکه در تبلیغات گردان علی اصغر بودیم، ولی من و سعید دوست داشتیم در عملیات‌ها شرکت کنیم. شب عملیات والفجر یک با نیروها وارد منطقه شدیم. منطقه فکه و تپه‌‌ماهور رملی و راه رفتن در آنجا دشوار بود. تا مچ پا زیر رمل فرو می‌رفتیم و باعث می‌شد توانمان کم شود. این رمل‌ها برای نیروهای شناسایی هم مشکلاتی را به دنبال داشت. آنجا شب‌ها سرد و روزها گرم بود، به همین جهت منطقه عملیاتی دشواری بود. به جایی رسیدیم که تجهیزات و آذوقه را آنجا جمع‌آوری کرده بودند تا نیروها تجهیزات را به خط برسانند. آنجا مانند نعل اسب طراحی شده بود.

تقریبا سه روز در آنجا منتظر دستور حرکت بودیم. والفجر یک اولین عملیاتی بود که به‌طور جدی وارد آن می‌شدیم؛ به‌همین خاطر اشتیاق حضور در آنجا، باعث کم‌اشتهایی ما شد.

در دیوار خاکریز می‌نشستیم و منتظر بودیم که یک نفر خط را به ما نشان دهد تا وارد عمل شویم. فقط صدای شلیک گلوله به گوش می‌رسید.

یکی از آن روزها چند شهید با آمبولانس آوردند. در هنگام انتقال‌شان دست‌هایم خونی و کثیف بود. چهار وعده بود که غذا نخورده بودیم. برای اینکه انرژی داشته باشیم با سعید یک کنسرو ماهی تن باز کردیم. بدون قاشق و با نون خشک شروع به خوردن شدیم. پس از اتمام غذا نوک انگشتانم سفید شده بود.

سه روز از حضورمان در آنجا می‌گذشت که یکی از نیروهای ارتش به محل اسکان آمد و گفت که عراق پاتک سنگینی زده است. هر کس توان دارد به منطقه برود. بچه‌ها که منتظر بودند تا خود را به خط برسانند، سخن این ارتشی آن‌ها را آماده حرکت کرد. نیروها اکثرا نخستین حضورشان در خط مقدم بود و نمی‌دانستند که آنجا چه اتفاقاتی می‌افتد.

آن نیروی ارتشی گفته بود که همراه خود آب و گلوله آرپی‌جی ببریم. کوله گلوله آرپی‌جی را به شانه بستم. یک دبه آب 20 لیتری به دستم دادند تا به خط ببرم. آن زمان 45 کیلو بودم و جثه ریزی داشتم. در رمل، زیر آتش و گرما نمی‌توانستم آن دبه را با خودم ببرم؛ بنابراین چند قمقمه آب که در بطری‌هایی شبیه آب معدنی بود را در کوله جاسازی کردم.

با تجهیزات به سمت منطقه رفتیم. تپه 112 محل درگیری ما بود و باید خودمان را به آنجا می‌رساندیم. چندین تپه را یکی پس از دیگری بالا و پایین رفتیم. بالای تپه در تیررس دشمن بودیم. به همین خاطر میان دو تپه استراحت می‌کردیم و با سرعت خودمان را به آن طرف تپه بعدی می‌انداختیم. یک لحظه مکث کافی بود تا تیر مستقیما به یک رزمنده اصابت کند.

آتش دشمن سنگین بود. دویدن در رمل و سینه‌خیز رفتن توان‌مان را گرفت. به هر زحمتی بود تپه‌ها را پشت سر گذاشتیم و به شرهانی رسیدیم.

در مسیر یک معبر مین بود. یک ردیف از میدان مین که پاکسازی شده بود را با نوارهای پهن مشخص می‌کردند. از آنجا که گذشتیم به سینه‌کش کوه رسیدیم. حدود 10 پیکر شهید آنجا بر زمین افتاده بود. کاملا سوخته و غیرقابل شناسایی بودند. در تله بشکه‌های انفجاری فوگاز گیر افتاده بودند. این بشکه‌ها زیر زمین پنهان می‌شدند. تله‌ها با سیم نامرئی به یک بشکه‌ای وصل می‌شد که در آن فوگاز و مواد انفجاری مانند بنزین مخلوط و باعث انفجار می‌شد.

بنزین آتش‌زاست؛ ولی زود خاموش می‌شود؛ لذا رژیم بعث در این تله به جای بنزین از یونولیت یا مواد پلاستیکی که ذوب شده بود، استفاده می‌کرد. وقتی بشکه منفجر می‌شود، مواد مذاب داخل آن مانند قیر به بدن چسبیده و تا مغز استخوان را می‌سوزاند.

با دیدن این صحنه روحیه نیروها تضعیف شد؛ اما خیلی زود خودمان را برای حرکت آماده کردیم.

وارد تپه 112 شدیم. بالای ارتفاع پدر شهید شمس را دیدم که مجروح شده و طلب آب می‌کرد. از قمقمه مقداری آب به او دادم. در بالای تپه 112 یک کانال برای عراقی‌ها وجود داشت. ابتدای کانال بچه‌ها سنگر گرفتند.

هواپیماهای دشمن منطقه را می‌زدند؛ زیرا تپه 112 یکی از مرتفع‌ترین تپه‌های منطقه و حیاتی بود. هرکدام تپه را تصرف می‌کردند به منطقه اشراف کامل داشت. پاتک‌های عراقی‌ها معروف است؛ زیرا آنها با توپخانه و زرهی حمله می‌کردند. منطقه به جهنم تبدیل شد.

از آن‌جایی که مهمات و نیروی کمکی نمی‌رسید، فرمانده دستور عقب‌نشینی داد. نتوانستیم درگیر شویم. به بچه‌ها گفتند کسانی که به راه آشنا هستند، مجروحین را برگردانند. تعدادی از نیروها هم ماندند تا جلوی پیشروی عراق را بگیرند.

در مسیر برگشت به رزمندگان اعلام می‌کردیم که برگردند. هر رزمنده سعی می‌کرد یک مجروح را به عقب ببرد؛ زیرا اگر می‌ماندند رژیم بعث آنها را اسیر می کرد و یا به شهادت می‌رساند.

یکی از تلخ‌ترین خاطرات هر رزمنده‌ای، دیدن مجروحیت همسنگرش است که قادر نیست او را به عقب بیاورد. از شب اول عملیات مجروح‌های زیادی بر جای مانده بودند. با توجه به اینکه خون زیادی از آن‌ها می‌رفت، بدن‌شان سنگین‌تر شده بود.

حمل مجروح در رمل، و دست و پنجه نرم کردن با تپه، تیر دشمن و هوای گرم بسیار سخت بود. من هم که جثه ریزی داشتم نمی‌توانستم مجروحان را جابجا کنم. صحنه تلخ و غم‌انگیزی بود. چند بار در جنگ این صحنه برایم پیش آمد که مجروحین التماس می‌کردند تنهایشان نگذاریم. دلم پیش مجروحینی ماند که پاهایم را می‌گرفتند و کمک می‌خواستند. اگر یک نفر می‌ماند ستون بهم می‌ریخت و در معبر گیر می‌کردند. بدترین حالت در این صحنه چشم‌پوشی و گذر است.

** مردم دزفول در برابر مشکلات مقاوم بودند

13 نفر بچه‌های یک محل بودیم که با هم به جبهه اعزام شدیم و به دزفول رفتیم. آنجا مخابراتی در دسترس نبود تا خبر سلامتی‌مان را به خانواده بدهیم. یکی از مغازه‌ها در دزفول تلفن داشت. از او اجازه خواستیم به تهران زنگ بزنیم. گفتیم که هزینه تماس را هم پرداخت می‌کنیم. تماس طولانی شد اما آن پیرمرد هزینه‌ای از ما نگرفت و گفت محال است که من از رزمندگان پول بگیرم. از ما خواست که هر زمان به استحمام و تلفن نیاز داشتیم به او مراجعه کنیم.

مدتی من و سعید از آن‌ها جدا شدیم؛ اما پس از عملیات والفجر یک مجددا دور هم جمع شدیم. مخابرات شهر شلوغ بود؛ به همین خاطر به نزد آن پیرمرد رفتیم تا با خانواده‌هایمان تماس بگیریم. وقتی وارد حجره شدیم به گرمی از ما استقبال کرد و گفت «دو نفر از شما کم شده». گفتیم در عملیات شهید شدند. مثل پدری که فرزندش را از دست داده، شروع به گریه کرد.

دزفول مردمان شریفی دارد که قابل قیاس با هیچ کجای دنیا نیست. بیشترین موشک‌های رژیم بعث به دزفول اصابت کرد. دزفولی‌ها مردم مقاومی بودند. اینکه می‌گویند «دزفول شهر مقاومت» بی دلیل نیست.

** شلیک به هواپیماها یک جنگ روانی بود

بعد از عملیات والفجر یک به واحد تبلیغات تیپ 27 رفتم. سه ماه بعد هم عملیات خیبر اعزام شدم. چهار ماه در منطقه بودم.

در سال 63 برای گذراندن دوره تخصصی پدافند به پادگان ولی عصر(عج) رفتم. این دوره با موشک‌باران شهرهای ایران مصادف شد. بیمارستان ارتش در مجاورت پادگان بود. در خیابان شریعتی هم ساختمان 19 طبقه‌ای است که آن زمان یک قبضه توپ ضدهوایی بر روی آن بود که حفاظت از فضای منطقه را انجام می‌داد. برای مدارای حال بیماران سعی می‌کردیم که کمتر از این توپ استفاده کنیم.

هر بار که رادار اعلام می‌کرد یک فروند هواپیما به سمت تهران می‌آید ما آماده می‌شدیم. به خاطر بیماران کمتر شلیک می‌کردیم؛ اما آژیر خطر که به صدا درمی‌آمد خانواده‌های بیماران از پنجره فریاد می‌زدند که «هواپیما را بزنید». ما هم شروع به شلیک می‌کردیم. هواپیماها سه برابر برد توپ‌های ما ارتفاع داشتند. ما به آن‌ها شلیک می‌کردیم و اکثرا اصابت نمی‌کرد؛ اما به مردم حس امنیت می‌داد، این یک جنگ روانی بود.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
باسلام ...در يک عمليات يک شب 3000 مين جمع اوري کرديم ...نامه تشويقي انرا هم دارم.... مدت 60 ماه درمناطق مختلف فقط مين جمع کردم و يا مين گذاري کردم ... چندين بار مجروح شدم و مجدد به جبهه برگشتم ...چه فايده که اکنون فراموش شده هستيم.... با 20 درصد جانبازي ...و سن 51 سال بيکار....زير خط فقر مي گذرانيم .... الهي شکرت ....ولي اين رسمش نبود ...
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi