شناسه خبر : 48586
چهارشنبه 27 مرداد 1395 , 12:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

از اثر انگشت رضایت مادر تا قبولی در آزمون شهادت

خودم ساک و وسایلش را بستم

سیده‌نوابه ابراهیمی، مادر شهید احمد سلیمی‌ اظهار می‌کند‏: شغل همسرم خدمتگزاری مدرسه بود، به‌خاطر همین، در آن موقع از روستا به شهر هجرت کردیم.

احمد پنجمین فرزند ما از میان 3 دختر و 6 پسر بود، پسری بسیار خوب، بامتانت، صبور، مظلوم، ساده و بسیار آرام بود.

پسری بسیار باهوش و درس‌خوان که اهل اذیت و آزار کسی نبود و در کارها به ما کمک می‌کرد.

اهل نماز و عبادت بود، قبل از انقلاب با دوستانش و برادر بزرگش در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد، همراه با برادرش در شعارنویسی، پخش اعلامیه‌ها و شرکت در تظاهرات و راهپیمایی حضوری فعال داشت.

وقتی جنگ شروع شد، قصد رفتن به جبهه را داشت که پدرش مخالفت می‌کرد و به او رضایت‌نامه نداد ولی من رضایت‌نامه او را انگشت زدم و خودم ساک و وسایلش را بستم و او را بدرقه کردم.

احمد با شهید فیض‌الله بابایی دوست صمیمی‌ بودند و همراه با او در همه کارها و فعالیت‌ها حضور داشت.

سعی کردم برای او زن بگیرم تا مانع رفتن او شوم اما می‌گفت تو دلت به حال آن دختر بسوزد چرا که اگر فردا روزی شهید شوم او تنها می‌شود، به همسر شهید فیض‌الله نگاه کن که تنها شد، این طوری مرا قانع می‌کرد.

به اهالی محل کمک می‌کرد و پیر و جوان، محبت‌های او را به‌خاطر دارند، بعد از شهادت شهید فیض‌الله در سال 1365 به منطقه رفت و در عملیات کربلای یک در منطقه مهران شرکت کرد و به شهادت که آرزوی همیشگی‌اش بود، رسید.

* تو برای خودت آمدی و من از سهم خودم

مریم سیفی، مادر شهید سید عیسی اطهری بیان می‌کند: 55 سال زندگی مشترک داشتم که حاصل آن 7 فرزند، 4 پسر و 3 دختر است، در حال حاضر، 5 فرزندم در قید حیات هستند که سید عیسی چهارمین فرزند و دومین پسر ماست.

در دوران گذشته به‌علت سختی و مشکلات و همچنین کمبودها، بچه‌ها را با سختی و مشقت بزرگ می‌کردیم، بر روی زمین‌های مردم کارگری می‌کردیم و از این راه به زندگی و بچه‌ها می‌رسیدیم.

در آن موقع شغل همسرم کشاورزی بود اما زمین کشاورزی ما کم بود و به همین خاطر من و همسرم روی زمین‌های مردم به‌صورت روزمزد کار می‌کردیم و چون کسی نبود از بچه‌ها مراقبت کند آنها را با خود می‌بردم و تا ظهر نمی‌شد به بچه‌ها شیر نمی‌دادم چون از مالک زمین می‌ترسیدیم.

اسم عیسی را پسر بزرگم برایش انتخاب کرد، عیسی پسری بسیار آرام، صبور و خوش‌اخلاق بود، درسش خیلی خوب بود و تا دیپلم درس خواند.

قبل از شروع انقلاب، با بچه‌های حزب‌اللهی در روستا فعالیت داشتند، نوارها، نوشته‌ها و اطلاعیه‌های امام را می‌آورد و به‌صورت مخفیانه مطالعه می‌کرد و به نوارها گوش می‌داد.

عکس امام را با خودش داشت و خیلی به امام علاقه‌مند بود، بعد از انقلاب، با تشکیل پایگاه بسیج، در ایستگاه‌های بازرسی روستا، نگهبانی می‌داد، در کار کشاورزی به ما کمک می‌کرد.

وقتی پسر بزرگ و دامادم قصد رفتن به جبهه را داشتند او هم اسمش را برای رفتن نوشت ولی برادر بزرگش اسم او را خط زد؛ وقتی عیسی فهمید، خیلی ناراحت شد و چند روز خودش را در اتاق خانه زندانی کرد ولی بعد از ماه مبارک رمضان، فردای روز عید فطر در حالی که 18 سال داشت، به جبهه رفت.

اولین بار به منطقه عملیاتی مهران اعزام شد و او را از آنجا به هفت‌تپه «مقر لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» بردند، وقتی برادرش او را دید با عصبانیت به او گفت: «حالا که من در جبهه هستم، پس چرا تو خانه و زندگی را ترک کردی و به اینجا آمدی؟»

عیسی در جواب برادرش گفت: «تو برای خودت آمدی و من از سهم خودم».

مدتی بعد در منطقه مهران و در عملیات کربلای بر اثر اصابت گلوله به پهلویش به شهادت رسید، وقتی جنازه‌اش را دیدم احساس کردم خیلی آرام و بدون دغدغه خوابیده است، گفتم: «پسرم تو را حلال کردم، خدا به همراهت! شفاعت‌خواهی ما را نزد مادرت زهرا (س) بکن».

* بورسیه شهادت

نرگس محمدی مادر شهید سید اسحاق آقامیری ‏بیان می‌کند: من و همسرم هر دو مهاجر بودیم، همسرم اهل روستای امره ساری است و من از سوادکوه به ساری آمدم.

وضع مالی خانواده‌ام به‌علت ملک و املاک و دام بسیار خوب بود، وقتی با همسرم ازدواج کردم خداوند12 فرزند به ما بخشید که در گذشته به‌علت کمبودها و نبود امکانات 5 تا از فرزندانم در کودکی از دنیا رفتند و یکی هم به نام سید اسحاق شهید شد.

بچه‌هایم همه اهل درس و مطالعه بودند، ابتدایی را در روستا می‌خواندند و برای ادامه تحصیل به شهر می‌رفتند.
    
همه آنها اهل نماز و عبادت بودند، پسرم سید اسحاق دوران دبیرستان را در مدرسه 15 خرداد ساری درس خواند و در همان‌جا هم مشغول تدریس شد.

وقتی جنگ شروع شد و قصد رفتن به جبهه کرد، من مخالفت کردم، به من گفت: «مادر جان! اگر کسی بیاید در روستا به دختران و ناموس روستا بی‌احترامی‌ و هتک حرمت کند تو سکوت می‌کنی و تحمل داری؟» به او گفتم: «نه، با آنها درگیر می‌شوم و از ناموس روستا دفاع می‌کنم». گفت: «پس برو ببین که الان دشمن چه بلایی سر ناموس‌مان می‌آورد، پس من وظیفه دارم که بروم».

سید اسحاق بسیار دلسوز و مهربان بود و به هر صورتی که بود حتی با مبلغی اندک، به افراد دست تنگ و بی‌بضاعتان کمک می‌کرد، حتی یک بار لباس‌های تمیزی که تازه خریده بود را به تن یکی از دوستانش پوشید و او را به مراسم خواستگاری فرستاد که آن فرد الان پزشک است.

وقتی برای آخرین بار قصد رفتن به جبهه داشت، سه بار او را بغل کردم و سر و صورت و گردنش را بوسیدم، او هم مرا بوسید و موقع رفتن به من گفت: «مادر! تو مادر شهید می‌شوی». گفتم: «تو تا حالا که در خط مقدم بودی، شهید نشدی، حالا که می‌خواهی در سنگر به رزمندگان درس دهی شهید می‌شوی؟!»

به من سفارش کرد که اگر شهید شد و جنازه‌اش را آوردند، آرام و صبور باشم و داد و فریاد نکنم و بچه‌اش را که یادگار اوست در بغل بگیرم و در مراسمش حضور داشته باشم؛ من که داغ برادرزاده، نوه و فرزند برادرشوهر را دیده بودم، این داغ چهارم برایم بسیار سخت بود ولی به تمام سفارشات فرزندم عمل کردم.

قبل از شهادتش در آزمون اعزام دانشجو به خارج از کشور ـ بورسیه ـ شرکت کرد و قبول شد، هرچند که آزمون دیگری را انتخاب کرد و با شهادتش نمره قبولی در آن را گرفت، او رفت راهش را انتخاب کرد خدا هم از او قبول کند.

منبع: فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi