شناسه خبر : 49139
چهارشنبه 28 مهر 1395 , 14:37
اشتراک گذاری در :
عکس روز

جانباز کوچه غیرت!

یکدفعه دید که پشت دیوار آخرین خانه در آن محوطه، یک دختر جوان با ظاهری بسیار زننده نشسته و به دیوار تکیه داده و یک پسر جوان هم روبروی او نشسته و دستش را به حالت خفه کردن صدایش جلوی دهان او گذاشته...

شهید گمنام - عرشیا کمی صدایش را بالا برد و گفت: آخه شما جانباز این مملکتید پدر! خب حالا من میخوام تو سن کمتر ازدواج کنم ولی پول ندارم. نباید پدر من که جونشو واسه این کشور و مردمش داده، یه وام درست و حسابی بتونه برای من بگیره؟!... پس فرق من و یه جوون دیگه چیه؟ اون که باباش سالمه، با پارتی بازی و این جور کارا به هرچی میخواد میرسه ولی شما که سال هاست روی این چرخ نشستی، فقط یه سری امکانات محدود بهتون میدن. الان خب من باید بتونم یه خونه حداقل رهن کنم. باید بتونم خرج عروسی رو بدم. ریحانه میگه باباش دیگه داره شاکی میشه و دیگه نمیتونه بیشتر از این معطل کنه. میگه اگه نتونم زودتر خودمو جمع و جور کنم، نامزدی رو به هم میزنه و تمام.

بعد صدایش را پایین آورد و زیر لب غرولند کنان گفت: انگار اصلا" براتون مهم نیست که دختر به این خوبی رو از دست بدم! یعنی براتون مهم نیست که ریحانه یا هر دختر دیگه ای! ریحانه با اونهمه پولدار بودن خانواده اش و معتقد نبودنشون، دختر باایمانیه. من نمیخوام از دستش بدم.

 مادر ابروهایش را درهم کشید و به عرشیا چشم غره ای رفت و آهسته گفت: اینجوری با پدرت حرف نزن! ناراحت میشه!

عرشیا هم درحالیکه لوبیا پلو را با قاشقش داخل بشقاب می چرخاند و فقط با غذایش بازی می کرد، ساکت شد و اخم کرد و سرش را پایین انداخت و به بشقابش خیره شد.

یوسف که احساس دلسوزی پدرانه قلقلکش میداد، از ته دل از حرف های عرشیا ناراحت نمی شد اما به هرحال وقتی می دید پسرش ناراحت است، او هم دلتنگ می شد. یوسف می دانست که حرف های عرشیا برای تحقیر او نیست. او می دانست عرشیا به خاطر وضع مالی خوب خانواده ریحانه، عروس آینده اش، تحت فشار است اما او هم نمی توانست کاری خارج از حد توانش بکند. دو تا وامی که قول جور شدنش را گرفته بود، شاید می توانست جواب خرج عروسی را بدهد ولی خرج خانه و ... یکسری لوازم منزل و ...همه مانده بود. عرشیا هم که خود به تازگی در یک شرکت کامپیوتری مشغول شده بود و هنوز نه درآمد بالایی داشت و نه پولی از قبل جمع کرده بود. دست یوسف هم به خاطر ازدواج خواهر عرشیا، دختر بزرگش که به تازگی به خانه بخت رفته بود، حسابی تنگ بود و مستأصل مانده بود.

یوسف غذایش را نیمه کاره رها کرد و یک لیوان آب برای خودش ریخت و خورد. بعد با طمأنینه، بدون اینکه چیزی دیگر به عرشیا بگوید، از همسرش تشکر کرد و چرخ خود را به عقب کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. به اتاقش آمد و لباس هایش را عوض کرد و به طرف در می رفت که راحله همسرش از آشپزخانه بیرون آمد و با نگرانی پرسید: آقا یوسف! ناهارتو که نصفه خوردی! سر ظهره، تو این آفتاب کجا می خوای بری؟!

یوسف در خانه را باز کرد و آهسته درحالیکه کفش هایش را در پاهایش فرو می کرد جواب داد: چیزی نیست، میرم یه دوری میزنم برمی گردم. کلاه میذارم سرم. خداحافظ.

و از خانه بیرون رفت. دم درب آسانسور ایستاد و دکمه آن را زد. خانه او طبقه سوم بود و به خاطر شرایط خاصش برای پیدا کردن خانه ای که مناسب حرکت ویلچر به داخل حمام یا سرویس بهداشتی باشد، مجبور شده بود خانه ای در طبقه سوم آپارتمانی تهیه کند که طبقه اول و دومش قبلاً خریداری شده بود.

آسانسور که آمد، یوسف داخل شد و پایین رفت. در فکر بود و وقتی به طبقه  همکف رسید و درب آسانسور باز شد. چون در افکار خودش غرق بود و حواسش نبود، زمانی چرخ را به طرف بیرون حرکت داد که درب داشت دوباره بسته می شد و برای همین یک لحظه دست یوسف بین درب و چرخ ویلچر ماند و ساییده شد.

درب که دوباره باز شد و بیرون آمد، صبر کرد و نگاهی به دستش انداخت. پوست دستش رفته بود و کمی می سوخت. توجهی به درد دستش نکرد و حرکت کرد و از درب آپارتمان خارج شد. نگاهی به آسمان انداخت. خورشید به گرمی می تابید و انگار می خواست دلگرمی ای باشد بر دردهای دل یوسف که شاید هیچ کس جز خودش از آنها خبر نداشت!

کوچه خلوت بود و تا سر خیابان هیچ جنبنده ای غیر از چند یاکریم روی درخت، دیده نمی شد. کوچه پهن نبود و انتهای آن به زمینی خالی ختم می شد که چند سالی بود گفته بودند می خواهند در آن بیمارستانی بسازند؛ اما پروژه تقریبا" درحد حرف مانده بود و بیشتر اوقات، محل بازی فوتبال بچه های محله بود.

یوسف که تقریبا" در ابتدای کوچه بود، درحالیکه با دلتنگی به حرف های عرشیا فکر می کرد، چرخ ویلچرش را به طرف انتهای کوچه چرخاند و آهسته آهسته شروع به حرکت کرد... حرف های عرشیا در ذهنش مرور می شد اما یوسف تمام تلاشش را برای خوشبختی سه فرزندش کرده بود... به خاطر عوارض شیمیایی و بیماری قلبی هم که داشت، نمی توانست کار کند و زندگی اش با حقوق حالت اشتغال می چرخید.

  آتنا دختر اولش را که به تازگی عروس کرده بود و عرشیا هم که مدتی بود در دانشگاه دلبسته یکی از هم دانشگاهی هایش شده بود و او را برای ازدواج زودتر تحت فشار گذاشته بود. نه اینکه خیلی دستش تنگ باشد، اما به هرحال یوسف به تازگی یک جهاز کامل را با همه هزینه های عقد و هدیه برای دخترش و کلی مخارج دیگر که عروسی دارد متحمل شده بود و از این طرف، عرشیا هم صبر نمی کرد. پسر کوچکش عرفان هم که به تازگی وارد دانشگاه آزاد پذیرفته شده بود و هر سه طی این چند سال اخیر، فشار مالی شدیدی به یوسف آورده بودند. نامزد عرشیا هم که از خانواده متمولی بود و بااینکه خیلی پرتوقع نبود اما به خانه پایین شهر هم برای زندگی راضی نمی شد...

 همه اینها انگار مقابل چشم یوسف صف کشیده بودند و شاید آخرین جمله عرشیا بیشتر دلتنگش کرده بود؛ این که عرشیا فکر کند که برای پدرش مهم نیست با چه دختری ازدواج می کند یا حتی اعتقادات عروسش برایش اهمیتی نداشته باشد... این افکار رنجش می داد اما می دانست که عرشیا هم درباره او اینگونه قضاوت نمی کند و از سر فشارهای روحی این حرف را زده است.

 یوسف آهسته اهسته داخل کوچه پیش می رفت و گرمای آفتاب کم کم بدن او را خیس عرق می کرد و نم نمک قطرات عرق از زیر لبه کلاه روی پیشانی اش غلطید... یوسف ناگاه از حرف های عرشیا پرتاب شد به خاطرات سی سال پیش... خاطراتی که تمام سال های عمرش را پس از جنگ با آنها گذرانده بود و گنجینه ای از اسرار نهفته و نگفته در اعماق دریای دلش بود...

یکدفعه صحنه دعوایش با مجتبی، دوست شهیدش به یادش آمد و چرخ را یک لحظه همانجا وسط کوچه نگه داشت. حالا داخل مغزش هم از خاطره ای که به یاد می آورد، داغ شده بود!... ذهن یوسف یکباره به یکی از کوچه های خرمشهر رفت... و در کنار یک درخت... و یک جنازه... بدن یک دختر جوان... که بعثی ها پس از اذیت وآزار و کشتن و شهادتش، بدن خونین او را نیمه عریان با سری برهنه به یک درخت بسته بودند و یوسف هنوز صحنه موهای بافته و بلند و آغشته به خون آن دختر جوان را به یاد داشت که چگونه غرق خون بود و آنها بر سر آوردن جنازه با هم جدل می کردند... که دست آخر هم مجتبی برای آوردن پیکر نحیف آن دختر مظلوم از تیررس بعثی ها رفت و با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید...

یوسف تمام این صحنه ها را در ذهن خود مرور می کرد و دلش می لرزید از تصور اینکه چند تن از دوستان و برادرانش جان داده اند تا صدها دختر مانند آن دختر خرمشهری، طعمه گرگان بعثی نشوند!...

... صحنه ها و خاطرات آن روزهای خرمشهر و آنچه از جنازه ها، کشته ها و خانه ها در خرمشهر دیده بود، تلخ ترین خاطرات ذهن یوسف بود که هربار به یادش می افتاد، بیش از چند دقیقه طاقت نمی آورد که به آنها بیندیشد... برای همین سرش را تکان داد و دوباره به طرف انتهای کوچه حرکت کرد...

  به انتهای کوچه که نزدیک شد، صدای گریه ریز و آرامی انگار که صدایی را خفه کرده باشند، آهسته به گوشش رسید... توجه یوسف جلب شد و بااینکه گرمای ظهر، کمی بی حالش کرده بود اما تندتر چرخ های ویلچرش را چرخاند تا زودتر به انتهای کوچه برسد...

وارد محوطه خالی پشت کوچه شد، یکدفعه دید که پشت دیوار آخرین خانه در آن محوطه، یک دختر جوان با ظاهری بسیار زننده نشسته و به دیوار تکیه داده و یک پسر جوان هم روبروی او نشسته و دستش را به حالت خفه کردن صدایش جلوی دهان او گذاشته و با دست دیگرش چاقوی کوچکی را کنار پلوی او نگه داشته است!

 یوسف که متعجب مانده بود، نگاهش به سوی دختر جوان رفت که بی صدا اشک می ریخت، طوری که تمام خط چشم های سیاهش با قطرات اشکش آمیخته بود و صورت او را مانند میله های قفس خط خطی کرده بود... پسر جوان هم که مشخص بود در آن خلوتی ظهر و پشت کوچه، چه قصدی از این حرکت شوم دارد، به محض دیدن یوسف، رنگ از صورتش پرید و جا خورد و دهان دختر را رها کرد. با عصبانیت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: صدات دربیاد، زدمت... و  به سرعت از جایش بلند شد و چاقو را به طرف یوسف گرفت و با التهاب گفت: چی میخوای یارو؟!... توی فلج دیگه اینجا چه غلطی می کنی؟!

... یوسف که از دیدن این صحنه رگ غیرتش بالا آمده بود، اخم هایش را در هم کشید و با لحنی محکم جواب داد: تو یه الف بچه با ناموس مردم چیکار داری؟!... من اینجا چی کار می کنم؟!... الان وقتی زنگ زدم پلیس می فهمی من اینجا چی کار می کنم؟!

محوطه باز پشت کوچه که با خانه های کوچه های اطراف محصور شده بود، راه فراری نداشت و جوان باید از همان انتهای کوچه یوسف و از او می گذشت تا بتواند فرار کند... دختر جوان از همین فرصت بگو و مگوی یوسف با جوان استفاده کرد و به طرف دیگر محوطه فرار کرد اما پسر جوان که انگار گیر افتاده بود و با شنیدن اسم پلیس ترسیده بود، مستأصل و خشمگین به طرف یوسف آمد. یوسف هم که دید او قصد فرار دارد، هی چرخش را در عرض کوچه جلو و عقب می کرد تا جلوی راه جوان را ببندد...

یوسف یک لحظه فکرکرد که هیچ کس هم در کوچه پیدایش نمی شود که از او کمک بگیرد و تا گوشی اش را درآورد که شماره پلیس را بگیرد، پسر جوان همان طور که چاقو در دست داشت، به طرف یوسف حمله کرد تا اجازه ندهد یوسف شماره بگیرد و سعی کرد که فرار کند اما یوسف کمر او را در بغل گرفت و محکم او را نگه داشت که...

پسر جوان چاقو را در پهلوی یوسف فرو برد و یوسف فریاد بلندی زد و چون هر دو مقاومتشان زیاد بود، پسر با یوسف از پشت با گردش ویلچر چرخیدند و به روی زمین پرتاب شدند... یوسف بااینکه درد زیادی را تحمل می کرد، بازوی جوان را محکم گرفت به امید اینکه کسی پیدا شود و او را بگیرد اما پسر با تمام قدرت دستش را از دستان یوسف که خون زیادی از او رفته بود، بیرون کشید و فرار کرد...

یوسف که نمی توانست از روی زمین بلند شود،روی آسفالت داغ کف کوچه افتاده بود و به خون قرمز رنگ تازه ای که کف کوچه را رنگین می کرد، نگاه می کرد... در طی درگیری او با جوان، گوشی از دستش دورتر افتاده بود و به آن دسترسی نداشت!...

 پس از دقایقی انگار که ترس دختر بعد از رفتن آن جوان، کمتر شده باشد، کم کم از محوطه به طرف کوچه آمد و وقتی دید که خبری از پسر جوان نیست و تنها یوسف است که با چرخی واژگون و خونین روی زمین افتاده، از ترس جیغ بلندی کشید و به طرف نزدیک ترین درب خانه دوید و در را محکم می کوبید.

 مردی که سراسیمه از خانه بیرون آمد و با سر و وضع نامرتب آن دختر مواجه شد، ابتدا جا خورد و وقتی دخترجوان، یوسف را به مرد نشان داد، مرد بر سرش کوبید و به طرف یوسف که بی حال روی زمین افتاده بود دوید و زانو زد و سر یوسف را روی زانوانش گذاشت و با التهاب گفت: اینکه آقا یوسفه! خانوم چه خبره؟! اینجا چه اتفاقی افتاده؟! کی این طوریش کرده؟!... زنگ زدی به اورژانس؟!... و دختر که انگار ترس، قدرت هرگونه فکر کردن را از او گرفته بود، گوشه کوچه نشست و همان جا به گریه کردن ادامه داد...

 مرد که دید او کاری نمی کند، چند بار به صورت یوسف زد و از او پرسید:" آقا یوسف چی شده داداش؟ کی این جوریت کرده؟ .. بعد رویش را به طرف خانه اش برگرداند و بلند صدا کرد: علیرضا! علیرضا ! بابا بدو زنگ بزن اورژانس... بدو. به پلیس هم زنگ بزن. به مادرتم بگو بره راحله خانوم رو صدا کنه... یوسف آهسته جواب داد: یکی مزاحم این خانوم شده بود...

مرد همسایه نگاهی به دختر کرد و سری تکان داد و گفت: بابا بازم به غیرت شما جانبازا... آخه مرد مومن! کسی با این شرایط از تو انتظار نداره که... از روی چرخت افتادی اینجوری روی زمین و آش و لاشت کردن... کاش زنگ میزدی پلیس...

در همین حین، عرشیا که دیده بود پدرش دیر کرده و نیامده، بیرون آمده بود تا ببیند که یوسف کجاست. از در خانه که بیرون آمد، توجهش به طرف انتهای کوچه جلب شد... و وقتی از دور دید که ویلچری در انتهای کوچه واژگون شده و دقیق تر نگاه کرد و دید پدرش است که روی زمین افتاده، شروع به دویدن کرد!...

 عرشیا که رسید، تقریبا" چند نفری دور یوسف جمع شده بودند و خانم همسایه هم مادر او را خبر کرده بود. عرشیا خون پدر را که روی آسفالت دید، یکدفعه جا خورد و روی زمین کنارش نشست و به چشمان نیمه بازش خیره شد و شروع کرد به گریه کردن و درحالیکه به این طرف و آن طرف نگاه می کرد، با گریه پرسید: بابا! چی شده؟! چرا اینجوری شدی؟ کی زدتت بابا؟ ... و یوسف که خیلی رمقی برای باز نگه داشتن چشمانش نداشت، لبخند کم جانی زد تا عرشیا خیلی نترسد و آهسته جواب داد: نترس بابا! الان اورژانس میاد. چیزیم نیست... یه دعوای کوچیک کردیم... بعد نگاهش را به طرف گوشه کوچه چرخاند و گفت: مزاحم دختر مردم شده بودن. با اون جوون مزاحم درگیر شدم... فرار کرد...! به مادرت بگو به داد اون برسه... دختره خیلی ترسیده!

مرد همسایه بلند شد و گفت من میرم کمی آب برای بابات بیارم و ببینم اورژانس چی شد. ما زنگ زدیم. تو هوای باباتو داشته باش.

...عرشیا نگاهی به دختر جوان کرد که با آن سر و وضع نامناسب گوشه کوچه بی حال نشسته بود...و باحیرت و چشمان اشکبار سر پدرش را در بغل گرفت و سرش را به گوشش نزدیک کرد و با صدای لرزان گفت: بابا! شما به خاطر این خانوم با این سر ووضع این بلا سرت اومده ؟! از اون دفاع کردی؟!

... یوسف دستش را آرام بالا آورد و دور گردن عرشیا انداخت و آهسته گفت: باباجون ناموس ناموسه. اونم فقط ظاهرش خوب نیست بابا. هیچ دختری دوست نداره که مزاحمش بشن. وظیفه من دفاع بود بابا...

 اورژانس رسید... عرشیا همین طور که اشک می ریخت، کمک کرد تا یوسف را داخل ماشین اورژانس گذاشتند و خودش هم همراه پدر رفت... ماشین که حرکت کرد و مأمور اورژانس خونریزی پهلوی یوسف را کنترل کرد، عرشیا دستانش را روی سرش گذاشت و درحالیکه اشک هایش تمامی نداشت، زیر لب آهسته گفت: خدایا! چرا من صبح اون حرفو به بابام زدم؟! ... اشتباه کردم... بابای من که واسه یه دختر جوون اونم با این سر و وضع، خودشو به این شرایط انداخته، مگه میشه قدر ریحانه رو ندونه؟!... ببخشید بابا... ببخشید...

عرشیا این حرف ها را تقریبا" زیر لب می گفت، اما یوسف که در همان حال به عرشیا خیره شده بود و حرف های صادقانه جوانش را می شنید، لبخندی زد و چشمان بی رمقش را بست و در دل با خودش می گفت: من همون کاری رو کردم که باید می کردم... همین...

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
آفرين بر غيرت تمامي جانبازان اين مرز بوم . خدايا خودت دست اين جانبازان را بگير. مسئولين اين كشور اسلامي كه به فكر اين عزيزان از خود گذشته نيستند.
ممنون شهید گمنام .


مدیر عامل یکی از فیشهای نجومی بالای دویست و.پنجاه میلیون تومان کجا بروم پشت همین میز کارم هستم و خدمت گذارم .


و در نهایت اختلاس گر بزرگ در یکی از خیابانهای پایتخت توسط عوامل شهرداری دستگیر شد .


پسرکی که روی فرغون سبزی می فروخت . !!!!!!!!!!
عرض ادب و احترام.
قصه جالبی بود. ولی همه میدونن که این موضوع بین هم خانواده جانبازان و هم درسطح جامعه وجودداره.
سوژه ای که امثال من ازکناراون براحتی میگذریم ولی شهیدگمنام عزیز با تیزبینی و لطافت خاص همیشگیش به اون پرداخته و چه خوب از آب دراومده.
شهیدگمنام عزیزم به شماتبریک میگم بخاطراین شیوایی نگارش و مطالب و قصه های ماندگار وتاثیرگذار.
این قصه هم به کلکسیون مطالب و قصص ناب و ارزشمندتون افزوده کنید. امیدوارم همه قدرقلم و بیان شما روبدونند.
درودبه شهیدگمنام.زیبابودوجالب.
قربونت بشم عرشیا جان . دردت بخوره تو سر من . چرا رفتی سراغ بابات و اذیتش می کنی . تو‌که می دونی نداره نفسم ؟؟ مگه من مُردم . پس این همه محبت ما الکی بود ؟ اون همه شیرین زبونی که می کردی برام کجا رفت ؟ مهرم تو دلت بود که باهام اینقدر راحت بودی ؟ من که کسی رو ندارم . تو این قدر از من خجالت بکشی ؟ همه دنیا رو می خوام برای تو .
قربونت بشم با این انتخابت احسنت . ایشالله پسر عموت علی هم مثل تو انتخاب کنه . نفسم !
اگه ریحانه رو درست انتخاب کرده باشی به همین اندک سرمایه ای که من بهت می دم کارت راه می افته . خجالتم نکش . اولش که من منت می کشم از من پول بگیری بعدشم قرض می دم . هر وقت تونستی بهم پس بده . ریحانه اگه همونیه که باید باشه ، بهت کمک می کنه سر پا بایستی . فقط اولش می خواد جنم تو رو بسنجه . من دخترا رو می شناسم . پس . شماره کارتتو بده قربونت بشم . منم دلم می خواد عروسیتو ببینم .
فقط زود برنامه ریزی کن که عید غدیر نامزدیت باشه تا بابات از تعجب شاخ دربیاره .
خب برم سراغ بابات یه حالی از ش بپرسم . فعلا خدا نگهدار


عمه قربون لبخندت . بخند خنده گل زیباست .
سلام یوسف جان .‌خوبی ؟ خب پس تو‌چته حالا اشکاتو پاک کن ! طوری نشده داداش گلم . هنوز از این جنگولک بازیات دست برنداشتی بعد هی به من می گی من نیستم دیگه ! نیستم دیگه !
نگاه کن ببینم این حرف خودت بود که گفتی ناموس ناموسه ؟
باشه . هی می خوام بهت نگم حوالت به سر پل صراط انگار نمیشه ؟
می دونی الان من کجام که دارم باهات حرف می زنم ؟ من تو حیاطم و مقابل این چشمی نشستم ؟؟ قبل اینکه بهت پیام بدم خوب نگاهش کردم . فکر کردم قلبم پر از کینه و نفرت بشه تا از دادن پیام به تو پشیمان بشم . اما نشدم . بعد یهو خجالت کشیدم از خدا . چشم واقعی اونه . محافظ ما اونه . کسی که سالها مراقب ما بوده . اون روزا که نه تو و نه برادرای دیگه .......بگذریم !
راستی بهت گفتن ما حتی اختیار یه چشم الکترونیکی رو هم نداشتیم ؟
بعد اومدی شعار می دی ناموس ناموسه ؟ می دونی اون شب وحشت ناک کی بداد ما رسید ؟ اسم همون که بهم گفتی سرکارت گذاشته ؟
آخه اون دختر درپیتی چی داشت که ما نداشتیم ؟ خوب که شهید گمنام شاهد بوده تیپش چطور بوده ؟ حالا هی شعار بده ناموس ناموسه !
خب نیومدم گله گذاری . اومدم حالتو بپرسم . ماشالله به بچه هات . قربونشون برم . عروسی آتنا که دعوتم نکردی ایشالله برای عرشیا جبران کن . بهش گفتم هوای تو رو داشته باشه . منم خودم مواظب کاراش میشم . از من حساب می بره .
حالا زود خوب بشو تا عید غدیر چند روز بیشتر نمونده ؟ دل بچه رو شاد کن . ریحانه دختر خوبیه . نباید آسون از دست بره . پاشو. کم ناز کن . آخه پیرمرد هر کاری راه و روش درستی داره . اقلا اولش در خونه یه همسایه رو می زدی ؟
خب . حالا چیه بغض کردی ؟ چیزی نیست. خوب میشی ، چند تا آناناس بخوری زخمت زود جوش می خوره . پاشو . دل منو بهم نریز داداش !
ای بدبختی سر اون ماجرا که برات تعریف کردم یه درپیتی دیگه هم ... ها خوب یادته ؟ از اون روز تا حالا از کلمه داداش حالم به هم می خوره . با همین داداش داداشش چه شیره ای سر .... ولش کن !
تو خوب بشو یه عروسی برای عرشیا بگیریم . که دیگه احساس بی کسی نکنه ؟ برای سلامتی یوسف گلم صلوات ...

شهید گمنام عزیزم کم کم داره ازت خوشم میاد . بیا خاطره منو بنویسم که مجموعه نوشته هات کامل کامل میشه . به جون عمه ملیحه شهره جهانی میشه . تو زندگی من همه حضور دارن . این از حوادث استثناییه .
از حضور رهبر فقید و عظیم الشان انقلاب بگیر تا برسی به ....
حالا بعد برات می گم .
آفرین بیشتر به بحرانها و چالش های زندگی ایثارگران اشاره داشته باش .
درود بر شهیدان و ایثارگران غیور ایران زمین
درود بر شهید گمنام عزیز که همیشه با گزارشهای زیبا و دل انگیزش انسان را متحول میکنه و جانبازان را به دوران جنگ باز میگرداند و در تمامی گزارشاتش که تداعی کننده دوران جنگ است را یاد اوری میکند
. این جانب به مراتب از طرف خودم و تمامی جانبازان از الطاف این گزارشگر حاذق تقدیر و تشکر میکنم .
کاربران قدیمی محترم سایت فاش نیوز امیدوارم که اینجانب را از یاد نبرده باشید من همان یار دیرین و رفیق شفیق شمایانم همرزمان محترمم من الان حدود 6 ماه است که دیگه هیچ نگاهی به گزارشات این سایت نکرده ام انهم از لطف مدیران سایت است .
چون انقدر در زمان انتخابات مجلس باند و باند بازی کردند که دیگه قداست جانبازان را به زیر سئوال برده بودند و کم کم بچه های جانباز با کامنتهایشان داشتند مقابل هم به مخالفت سر بر میداشتند و این حرکت زشت در شان سایت و برادران جانباز نبود .
الان هم بعد از چند ماه که به سایت مراجعه کردم چشمم به گزارش شهید گمنام عزیز افتاد و بر خودم لازم دانستم از این گزارشگر محبوب و سرکار خانم صنوبر محمدی که زحمات زیادی برای جامعه ایثار گران متحمل میشوند تشکری کرده باشم .
با سپاس فراوان و امید موفقیت روز افزون شما زحمتکشان سایت
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi