شناسه خبر : 49219
دوشنبه 15 شهريور 1395 , 09:23
اشتراک گذاری در :
عکس روز

وقتی از مدرسه برگشتم بهم گفتنند:« تو دیشب عروس شدی!!»

سکینه ملکی همسر شهید «حشمت الله ملکی» گفت: برای زیارت تنها به مشهد آمده ام و امروز سعادت نصیبم شد تا غذای حضرت را از طریق بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی بگیرم و برای تنها دخترم ببرم.
وی ادامه داد: زندگی مشترک من حدودا 23 ماه طول کشید که از همین مدت زمان، همسرم بیشتر در جبهه بود.
وی با لبخندی روی لب گفت: داستان زندگی من اصلا شبیه زندگی جوانان امروزی نیست زندگی برای همسران شهدا جوری دیگر است و خود همسران شهدا جور دیگری به زندگی نگاه می کنند.
ملکی گفت: خودم هم علاقه دارم زندگی ام را برای شما جوانان تعریف کنم زندگی مشترک من خیلی خلاصه و ساده است شاید در نهایت چند ورق شود. 
 
داستان زندگی من و شهید به سال ها دور بر می گردد
من کلاس چهارم بودم و حدودا 10سال سن داشتم بعد ازاینکه تکالیف مدرسه را انجام می دادم می آمدم تو کوچه با دختر همسایه مان که از اقوام دور خودمان بود خاله بازی می کردیم، برادر او که حشمت الله پسری 16 ساله بود می آمد و مارا دعوا می کرد که چرا در کوچه نشستید؟ و ما با ناراحتی به داخل خانه می آمدیم، دوران کودکی من در کوچه با دختران همسایه گذشت.
دبیرستانی بودم که قرار بود فردا از طرف مدرسه ما را به اردو ببرند با خودم گفتم شب زود می خوابم تا صبح سرحال باشم تمام وسایل اردو را جمع کردم و سر شب خوابیدم .
از اردو برگشتم دیدم در خانه مان باز است خونمون شلوغ است وارد خانه شدم، مادرم در حال آشپزی است گفتم مادر مهمان آمده است؟ گفت نه . در همین حال زن همسایه (مادر شهید) آمد وگفت: سلام عروس گلم آمدی . از مادرم یواشکی پرسیدم چه خبر است! همسایه چرا آمده خانه ما و دارد کمک می کند! گفت : دیشب که خواب بودی خانواده آقای ملکی آمدند از تو خواستگاری کردند ما هم جواب بله دادیم و تو را عروس کردیم .
به همین راحتی وقتی خواب بودم عروس شدم حتی خودم خبر نداشتم. هیچ احساسی در قبال عروس شدن نداشتم درهمین حال شهید عزیزم که اون روز ها پسری جوان و خوش سیما بود آمد سلام کرد و گفت:« نان خریدم از دستم می گیری!» من جوابش را ندادم و نان ها را هم نگرفتم (با خنده) خجالت کشیدم و به اتاقم رفتم.
خواهر شهید که در خانه ما بود ازش پرسیدم چه خبر است؟ خیلی خنده کنان گفت: ما دیشب خانه شما آمدیم تو خواب بودی مامانت هم بیدارت نکرد بعد همون موقعه عروس خانواده ما شدی به همین راحتی بعد هم خندید و رفت! 
بزرگتر ها تصمیم گرفتند و به قول معروف، خودشان بریدن و دوختند، روز بعد هم برای خرید عقد همراه خانواده به بازار رفتیم و من متوجه شدم شوهرم یک سپاهی است، خانواده من از اینکه یک داماد سپاهی داشتند بسیار خوشحال بودند به داشتن داماد سپاهی افتخار می کردند.
مثل همه عروس داماد ها قرآن آیینه و شمعدان، یه دست لباس خریدیم وقتی به خرید لوازم آرایش رسید من گفتم : من همسر سپاهی شوم شایسته نیست از لوازم آرایش استفاده می کنم، همسر شهیدم گفت: شما انتخاب کنید در منزل استفاده کنید از نظر من اشکالی ندارد عروس که بدون آرایش که نمی شود.
یک مراسم عقد ساده برگزار شد، بعد ازچند روز طبق سنت دیرینه ما ، خانواده داماد ما را به منزل خود دعوت کردند همه حاضر و آماده رفتن شدیم که پدرم گفت: سکینه خانوم شما در منزل بمانید ما می رویم مهمانی، ناراحت شدم اما اجازه اعتراض نداشتم در خانه تنها نشستم و داشتم فکر می کردم عروس را با خودشان به مهمانی نبردند.
چند ساعتی گذشت که همسرم آمد منزل ما و گفت ما مراسم مهمونی را برای شما که عروس ما هستیدگرفتیم اما همه آمدند و شما نیامدید چرا نیامدید؟ چادرم را محکم تر گرفتم و گفتم آقاجانم اجازه نداده است و من روی حرف پدرم حرف نمیزنم برای همین نیامدم، در قبال جواب من هیچ پاسخی و حتی هیچ عکس العملی هم نشان نداد و رفت.
او مدام به جبهه می رفت و می آمد و من فقط خبر آمدن و رفتن او را می شنیدم تا اینکه متوجه شدم او مجروح شده و بیمارستان مشهد بستری است او بیست روز مرخصی گرفته بود که ده روز آن در مشهد در بیمارستان سپری شد، بعد از مرخصی از بیمارستان به شهرستان خرم آباد آمد بدون مقدمه گفت من ده روز دیگر فرصت دارم تا ازدواج کنم! سر پنج روز تمام تدارکات مراسم عروسی مهیا شد در اون زمان ها فقط چند مغازه لباس عروس داشت که ما هر مغازه ای که رفتیم لباس عروس نداشت یا دیگران برده بودند من خیلی ناراحت شدم(آهی کشید) اما به روی خودم نیاوردم و با یک کت دامن ساده عروس شدم و آرزوی لباس عروس در دلم ماند. شب عروسی من و شهیدعزیزم روی تاغچه نشستیم و بقیه روی زمین(با خنده) و یک عکس یادگاری گرفتیم ( حتی به ذهنمان نرسید چنتا عکس بیشتری بگیریم متاسفانه ! چهره زیبایی او هنوز جلو چشمانم است.)
در خانه مادرشوهرم یک اتاق حدودا 12 متری به ما دادند که یک فرش ساده داشت آن هم برای برادرشوهرم بود، یک یخچال و گازو حدودا 12 قاشق چنگال ظروف داشت و یک دست رختخواب یک زندگی خیلی ساده و بی آلایش. دقیقا ده روز مرخصی شهید این شکلی بود که پنج روز در حال مهیا کردن مراسم عروسی ، روز ششم مراسم بود و چهار روز آخر با من زندگی کرد و گفت من باید برم جبهه ببخش که باید برم و رفت !
او بیشتر ماه ها در جبهه بود حتی زمانی که باردار بودم گفت من شمارا به خدا سپردم و خیالم راحت هست آخر های سال 64 بود اوج جنگ بود من هم برایش دعا کردم و خودم او را بدرقه کردم وقتی از جبهه برگشت همراه تنها فرزندم به استقبال او رفتیم.
منبع: حیات
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi