شناسه خبر : 49809
شنبه 10 مهر 1395 , 09:52
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دعای کودکی‌اش اجابت شد

«حاجیه بیگم» مادر شهیدان نادرقلی و مهدی قلی غفوری با سخنانش پرده از سرّ گمنامی مهدی‌قلی و نحوه اجابت دعای نادرقلی برداشت.

بعد گذشت سال ها از روزهای جنگ تنها تصویر سایه روشنی از خاطرات فرزندانش در ذهنش مانده است. دیگر مثل قدیم جزء جزء زندگی جگرگوشه‌ها در خاطرش نیست. روزهایی که تا یکی از پسرها دیر به خانه برمی گشت یا ناراحتی را در چهره شان می دید نگرانی و دلهره در دلش خانه می کرد. حالا سال هاست که دو پسرش نادرقلی و مهدی‌قلی به خیل شهدای دفاع مقدس پیوسته و در جوار حسین(ع) شهید جاودانه شده اند. با این حال هنوز در انتظار پیکر جاویدالاثر مهدی قلی مانده تا شاید روزی کسی زنگ در خانه را به صدا درآورد و پشت در فرزندی باشد که تمام این سال ها از او بی خبر بوده است. هنوز منتظر است، هم چنان جوانه امید در دلش زنده است، تا شاید خبری، پیکری، یا قسمتی از وسایل فرزندش را به او بازگرداندند.

اولین جمله اش از نادرقلی این است که بی غسل و کفن به خاک سپرده شد و سر نداشت. همین یک جمله کافی است تا انتهای قصه نادرقلی را بدانیم. او همچون اربابش به شهادت رسید و چه معامله زیبایی است که فرزندت را در راه حسین(ع)، برای حسین(ع) و حسین گونه تقدیم جانان کنی.

سفارش شهید بی سر از زبان مادر؛ «اسلحه ام را به برادر کوچکم بدهید»

هر دو پسر در سن 21 سالگی به شهادت رسیدند. اول نادرقلی و بعد هم مهدی قلی. دو سال بعد از شهادت نادرقلی بود که پسر دیگرش هم به خیل شهدا پیوست. مهدی قلی کوچکترین فرزند و ته‌تغاری خانه بود، احتمالا به همین خاطر است که عکس بزرگ قاب شده ای از مهدی قلی را به دیوار خانه نصب کرده و عکس فرزندان دیگر در کنارش هست. شاید هم به این خاطر است که پیکر او هیچ گاه برنگشت و در خانه ابدی اش ماوا نگرفت، تا دل مادر قرص باشد از اینکه مهدی قلی هم در کنار نادرقلی آرام گرفته. شاید هم مادر با قابی که از او به دیوار خانه آویزان کرده می خواهد تصویر بزرگتری از او در ذهنش داشته باشد.

حاجیه بیگم مادر شهیدان نادر قلی و مهدی قلی غفوری با لهجه شیرین اصفهانی از وصیت نادرقلی می گوید که سفارش کرده بود بعد از شهادت برادر کوچکتر اسلحه اش را بردارد. همینطور هم شد. بعد از او یک برادر دیگر و مهدی قلی به ترتیب جانباز و مفقودالاثر می شوند.

مادر شهیدان می گوید: «پدر بچه ها در کارخانه کفش کار می کرد، اما بعد بیماری کار افتاده شد. چند سالی در خانه بستری بود. برای همین یک حقوق بازنشستگی ناچیز داشتیم. بچه ها تا کلاس نهم که درس خواندند بعد از آن گفتم که بروند سرکار. همیشه پسر کوچکم از اینکه نتوانست درس بخواند ناراحت بود.

سفارش شهید بی سر از زبان مادر؛ «اسلحه ام را به برادر کوچکم بدهید»

نادرقلی یک سال و نیم به عنوان سرباز در جبهه بود. بعد از تمام شدن سربازی هم از آنجا که قرار بود سه نفر متاهل را به جبهه بفرستند خودش تقاضا داد که جای یکی از این سه نفر برود. با اینکه ارتش اجازه نمی داد ولی گفته بود ما خودمان داوطلب شدیم، جوانیم و زن و بچه نداریم، اگر هم شهید شویم اشکالی ندارد.»

 

حاجیه بیگم از آخرین باری می گوید که نادرقلی به خانه آمد و عزم رفتن کرد: «آخرین باری که آمد گفت 15 روز مرخصی دارم تا کمی پیش شما باشم بعد باید بروم در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کنم». اصلا آرام و قرار نداشت، مدام می گفت می خواهم بروم. ماشین توپخانه ای که دستش بود را برای تعمیر به یکی از دوستانش داده بود که سر این موضوع نگرانی داشت که نکند خراب تر شود.

زن‌دایی‌اش توصیه کرد مدتی برود کنار دریا تا حالش بهتر شود. جوابش این بود که در شرایطی که همه در جنگ هستند و جوان ها در جبهه پرپر می شوند من بروم کنار دریا؟!

سفارش شهید بی سر از زبان مادر؛ «اسلحه ام را به برادر کوچکم بدهید»
 

در همان ایام مرخصی، مادر بزرگ دوستش فوت می کند، پیراهن مشکی پوشید و از خانه رفت بیرون وقتی برگشت پیراهن تنش نبود پرسیدم پیراهنت کو؟ گفت: دادم به یکی از دوستانم. بعد از آنکه شهید شد و پیکرش برگشت همان دوستی که پیراهنش را به او داده بود آمد و از قول شهید نقل کرد که گفته بود تا وقتی پیکرم برگردد این پیراهن را امانت نگه دار. یا اینکه شهید می شوم و در مراسمم بپوش یا برای خودت نگهش دار.

به دوستانش وصیت کرده بود که اول پیکرش را بیاورند داخل حیاط خانه، آن زمان رسم بود پیکرها را یک‌راست به بهشت زهرا (س) می بردند. یک بار اتفاقی بین صحبتهایم گفته بودم که چرا اول پیکر شهدا را به خانه شان نمی برند. این حرف را که شنیده بود به دوستش سفارش کرد اگر شهید شد پیکرش را به خانه بیاورند و از قبل هم گفته بود در عملیات بیت المقدس شهید می شود.

بچه که بود یک‌بار به من گفت: اگر شهید شدم یک پتو هم با من دفن کنید. رفته بود به امام جماعت مسجد هم گفته بود که من اگر مردم می خواهم همراهم یک پتو توی قبر ببرم. حاج آقا هم گفته بود نمی شود همه باید با کفن دفن شوند. روزی که شهید شد یک پتوی بزرگ رویش انداخته بودند و با همان پتو دفنش کردند.»

نادرقلی در عملیات بیت‌المقدس، بی سر و شهید می شود. مادر می گوید که پیکرش را از عکس هایی که در جیبش بود شناخته بودند. وقتی چند عراقی را به درک واصل می کند، خودش تیر خورده و شهید می شود. دوستانش چقدر دنبال نادر گشته بودند تا آخر او را زیر ماشین پیدا کردند. خودشان هم مانده بودند که پیکر چطور رفته است زیر ماشین.

سفارش شهید بی سر از زبان مادر؛ «اسلحه ام را به برادر کوچکم بدهید»

مهدی قلی بار آخری که می خواست برود لباس سربازی را از تنش درآورد. همیشه توی جیبهایش پر بود، اما این بار همه جیبهایش را خالی کرد. گفتم اگر خدایی نکرده مثل برادرت شهید شدی همانطور که او را از عکس های داخل جیبش شناختیم تو هم چیزی توی جیبت بگذار. گفت: من دوست دارم گمنام باشم، کسی هم دنبالم نگردد. کشور ما شهید گمنام هم نیاز دارد.

در زبیده عراق شهید شد. دوستان و همرزمانش می گفتند از چهار طرف بمب می ریختند و اکثریت شهید شدند. تا مدت ها منتظر بودیم برگردد. چون سرنوشتش معلوم نبود اجازه نمی دادند مراسمی برپا کنیم. می گفتند شاید اسیر باشد. هیچ چیزی از او برایمان نیاوردند. تا وقتی که اسرا به کشور بازگشتند، از طرف ارتش به خانه مان آمدند و خبر دادند که مهدی قلی مفقودالاثر شده است.

وصیت هر دو این بود که گریه نکنم که دشمن شاد شود. نادرقلی وصیت کرده بود که برای امام (ره) و مقام معظم رهبری مثل مردم کوفه نباشیم.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi