شناسه خبر : 49822
شنبه 10 مهر 1395 , 13:54
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سرنوشت نابسامان خانواده شهید عملیات محرم

مادر می گفت همین علاقه پدر و ارادتش به امام حسین او را مجذوب امام خمینی کرده بود، به طوری که از سربازی بالباس و اسلحه به فرمان امام فرار کرده بود.

رضاامیری فارسانی- تفاوتی که قلب انسان را می لرزاند!

 دیشب مادرمان را به خــاطر مشکلات ریـوی بردیم شهــرکرد، مطب دکتـر خواجعلی. این پزشک انسانی وارسته و ارادتمند به جامعه ایثار هست. مطب فوق العاده شلوغ بود و مــا هم نوبت قبلی نداشتیم. مجبور بودیم بنشینیم و مابین مریض ها برویم داخل. این نشست ما حدودا" سه ساعتی طول کشید.

 معمولا" در اجمــاع وقتی نشسته ای، هرکسی از یک طرفی سخن می گوید. یکی از انقلاب می گوید، یکی ازشاه می گوید، یکی از جنگ و مراودات مستمر است. درهمیــن بین، مادر داشت از روزهای ابتدای زندگی با پدرم صحبت می کرد. او می گفت که پدرت یک مــرد عاشورایی بود. چون درماه محــرم هم متولد شده بود، به دستگــاه عزاداری آقا علاقه عجیبی داشت به طوری که وقتی تاسوعا و عاشورا میشد، به قدری زنجیر میزد که خون از پشتش بیرون می پاشید.

 راست می گفت. در آخرین محرم زندگیش که سال ۶۰ بود، من که ۱۵ساله بودم و برای عاشورا همراه هیئت بودم، دیدم که پدر چطور خون ازپشت شانه اش بیرون میزد! مادر می گفت همین علاقه پدر و ارادتش به امام حسین او را مجذوب امام خمینی کرده بود، به طوری که از سربازی بالباس و اسلحه به فرمان امام فرار کرده بود. نتیجه این بود که دائمــا" یا ساواک از مرکز استان می آمد و یا ژاندارمری شهر دائم دنبالش بودند و نمیتوانست بماند و متواری بود و من مجبور بودم کارکنم!

  آن روزها شهر ما یک روستای بزرگ و یک شهرکوچک بود و همه اهالی و خانه ها چسبیده به هم بودند. همسایه ای داشتیم که دوست و هم سن و سال پدرم بود و زنش هم همنشین مادرم. مادرم می گفت ما کارمان ریسیدن پشم بود. یک آقایی بود بنام حاجی که ایشان پشم گوسفند می آورد و به ما می داد و ما با دوک این پشم هــا را می ریسیدیم و دستمزد می گرفتیم. می گفت خدا شاهد است اینقدر فقرداشتیم که نان وسبزی می خوردیم. این حرف ها را مادر بیش از سی بار برای ما تعریف کرده!

 آن خانم هم خاله نســاء بود که ریسنده پشم بود. شوهر خاله نســاء، دنبال کارگری و لقمه نان و پدر ما متواری! خلاصه اسباب فراهم می شود و شوهر خاله نســاء، برنامه رفتن به کویت را جور می کند و همراه پدر بطور غیرقانونی وارد کویت می شوند. جریانات انقلاب هم هر روز از روزقبل داغ تر می شود و پدر سال ۵۶ با اوج گرفتن مبارزات برمی گردد ایران و شوهر خاله نســـاء می ماند کویت.

  انقلاب پیروز می شود و پدر، پاسدار کمیته می شود. بعد سپاه و بعد جنگ و درنهایت عملیات محرم پدرشهید می شود و خاله نساء و خانواده مقیم کویت می شوند.

 روزگــار با تفاوت های زیادی سپری می شود تا دیشب در مطب، خاله نســاء هم آمده بود دکتر! اما خاله نساء که از نظر سن، پنج سال از مادر بزرگتر بود، ازنظر چهره وسیمــا بیست سال از مادر جوان تــربود. آنهــا با ماشین لندکروز آمده بودند و ما با روای تاکسی تلفنی حامد رفته بودیم! مــادر داشت غبطه می خورد وقتی خاله نساء حرف میزد.

 او می گفت بیژن که پسربزرگش است، چندسالی ست که کانادا و سوئد، دفتـرحقوقی دارد. محمد که دومی هست، کویت است و در دبی تجارت می کند، سومی دائم درحال سفراست. هم تحصیلات عالیه دارد و هم تاجراست. دخترها هم هرکدام دستشان به کشکی و پشمی بسته است. البته نه آن پشم های دهه پنجاه! می گفت من و حاجی هم یک ساختمان در اصفهان داریم. هفته ای دو سه روز اصفهانیم. دو سه روز هم می آئیم فارســان، سرکشی خانه هایی که اجاره دادیم و خلاصه می گذرانیم. شما چکار می کنید حاج خانم؟ بچه ها چطورن؟

 مادر سکوت عجیبی کرده بود ولی بغض و اشک شفاف را ته چشمانش می شد،دید. ملموس بود. حرف ها تمام نشده بود. رفتم به منشی گفتم: خانم احمدپور! ما چند سالی ست که بیمار این دکترهستیم. در هر حال هم ادب را رعایت کرده ایم. امشب یک خواهش داریم. اگر ممکن است مارا بفرست داخل، زودتربرویم. حالمان زیاد مساعد نیست!

بنده خدا فرستاد داخل. دکتر ابتدا مادر را معاینه کرد و گفت مادر! آثار پشم ریسی های قدیم، ریه هایت را ضعیف کرده. بایدمراقب باشی. بعد هم مرا معاینه کرد و گفت اسپرومتریت این بار بدتراست. چه کارکردی؟ گفتم دکتر! مهر ماه شروع شده، آبان بدتر می شوم، آذر باید زیر اکسیژن باشم و......نسخه های مارا نوشت و خداحافظی کردیم که صبح ببریم بنیاد تائیدشان کنند.

 فاصله شهرکرد تافارسان ۳۵کیلومتراست. طول این مسیر مادر یک کلمه هم حرف نزد! وقتی رسیدیم خانه گفتم دفترچه رابده تا فردا ببرم تائیدکنم. بدون کلامی دست کرد داخل کیف، دفترچه را داد. من هم به لحاظ مراعات حالش حرف نزدم تا یک ساعت قبل. وقتی داروهایش را بردم، گفتم مادر! پس ازدیشب تا حالاسکوت کرده ای. نکنه روزه زبان گرفته ای که بغضش ترکید و داستان را یک بار دیگر تکرار کرد که اگر پدرت کمی بیشتر به فکر ما بود، من هم حالا حاجیه خانم بودم، توهم کانادابودی، برادرانت هم زندان نبودند، خواهرانت مستاجر نبودند و کلـــی گریه و زاری!

 تازه دکتر چشم پزشک، معمــار زاده گفته که مادر! گریه برای شما سم است و نابینایتان می کند، هرچه خواستــم اصول ایثارگری، وجاهت شهادت جایگاه پدر را برایش تعریف کنم، نشد. آخــر سطر گفت اگر کمی به فکرمان بود،شما دندان دختر بیست ساله را به خاطر۴۰۰ هزارتومان علیرغم اینکه قابل ترمیم بود،نمی کشیدید!

 من هم به سکوت وادارشدم و دارم می نویسم که سی و چهارسال یتیمی، سی و یک سال نخوابیدن و دردکشیدن نتیحه اش شد شرمندگی زن وبچه وشرمندگی از محضر پدر و دوستان! چرا؟ چون برای یک بسیحی خیلی درداست که عجــز بگوید اما واقعیت این است که می خوانید و شعــار هم آن است که می شنوید.

التماس دعا

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
: میگویند : در اوایل انقلاب فرانسه،سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند ، آنها عبارت بودند از روحانی ، وکیل دادگستری و فیزیک دان .
در هنگامه ی اعدام ، روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند ،و از او سؤال شد : حرف آخرت چیه ؟ گفت : خدا ...خدا...خدا...او مرا نجات خواهد داد، وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند، و فریاد زدند: آزادش کنید!،خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت .
نوبت به وکیل دادگستری رسید ، از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگی چیست؟ گفت : من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت را بیشتر می دانم ، عدالت ...عدالت ...عدالت...گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد، مردم متعجب ، گفتند :آزادش کنید ، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد.
آخر کار نوبت فیزیکدان رسید ، سؤال شد ، آخرین حرفت را بزن ،گفت :من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم ، اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ...با نگاه دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بران برگردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.
*گفته اند : لازم است گاهی دهانت را بسته نگاه داری، هر چند حقیقت را   !*

نتیجه:
چه فرجام تلخی دارند آنان که به «گره ها» اشاره میکنند!
برادر جان داغ و غم تورا ما هم درک می کنیم خدا شاید است هم سال های من هم که بی خیال انقلاب و جهبه و خدا بودند همه به سلامت و کار و پول و نعمت خدادادی رسیدند وتا هفت پشت شام نذری می دهند . ولی من و شما و اکثریت رزمندگان داری بچه معلول و همسر غم زده و پدر و مادر غمگین هستیم و حتی تامین غذای 2روز با گرفتن 400هزار تومان +35هزار تومان بهزیستی مارا به همه چیز شکاک کرده است قربان اشک پنهان شماها -علی کجاست که بداند یکی بود ولی ما بسیاریم و چاه را پر کرده اند.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi