شناسه خبر : 49885
دوشنبه 12 مهر 1395 , 20:45
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز 70% نخاعی مهدی اسدزاده (بخش نخست)

آرام در رفتار، طوفانی در ورزش

او را به عنوان یکی از ورزشی ترین دوستان نخاعی به دفتر سایت دعوت کردیم. پیش از این نیز با او آشنایی مختصری داشتم ولی نه اینگونه که در طول گفت و گویی نسبتا" طولانی، بتوانم به عظمت روح و شخصیت خستگی ناپذیر و در عین حال لطیف او پی ببرم.

فاش نیوز- او را به عنوان یکی از ورزشی ترین دوستان نخاعی به دفتر سایت دعوت کردیم. پیش از این نیز با او آشنایی مختصری داشتم ولی نه اینگونه که در طول گفت و گویی نسبتا" طولانی، بتوانم به عظمت روح و شخصیت خستگی ناپذیر و در عین حال لطیف او پی ببرم.

 گفت و گو با جانباز نخاعی مهدی اسدزاده که با بدنی ورزشکاری، روبروی من نشسته بود، از شیرینی های خاصی برخوردار بود. ذهن آماده و صدای آرام و نگاه بی اندازه نجیب این جانباز، عواملی بود که خیلی در طی صحبت های شیرین اش جلب توجه می کرد و البته صحبت کردن نوک زبانی این جانباز نخاعی فعال و ورزش کار و ورزش دوست، بر شیرینی گفت و گو با او می افزود.

  ساده، صادقانه، شیرین و دل نشین سخن میگفت و درعین حال از بازگو کردن یکسری خاطرات تلخ و سختی های مجروحیت دوری نمی نمود و می خواست سختی و شیرینی های رزمنده بودن را با هم به تصویر بکشد.

  جانباز اسدزاده بسیار به کلام و محتوای کلام خویش مسلط بود و بدون هیچ زحمتی از سوی فرد مصاحبه کننده، به زیبایی مراحل مختلف زندگی خویش را پیش رفت و ما را در خاطرات خویش سهیم کرد. او نیز مانند چند دوست جانباز دیگر، ترغیب به ورزش را برای جانبازان دیگر، سرلوحه صحبت هایش قرار داده بود.

  نکته قابل توجه صحبت های این جانباز که نشان دهنده روح لطیف او بود، اینجا بود که او پس از معرفی مختصر خود، حرف هایش را با تعریف و توصیف پدر آغاز کرد و از هدیه های فکری و معنوی او گفت.

  گفت و گوی دلچسب ما با مهدی اسدزاده، اینگونه آغاز شد:

فاش نیوز: خودتان را کامل معرفی کنید:

 جانباز مهدی اسدزاده- بسم الله الرحمن الرحیم. من مهدی اسدزاده بوالحسنی هستم. اهل تهران. 19 تیر 1349 در یکی از جنوبی ترین مناطق تهران، شوش به دنیا آمدم. ما خانواده ای 7نفره هستیم. پدر و مادر، چهار برادر و یک خواهر. من دومین بچه هستم و یک برادر بزرگ تر دارم. خواهر من وسط هست و بعدش دو برادر کوچک تر. فقط از بین 7 نفرمان، پدرم به رحمت خدا رفته که من همه زندگی ام و روش و منش و راه زندگی ام را مدیون ایشان هستم.

 من دوسه خصلت از ایشان دارم. یکی میگفت هیچ وقت بد دیگران را نخواه. دوم اینکه پدرم به یتیم نوازی معروف بود. مثلا خانه اقوام که می رفتیم، اگر پدر نداشتند، پدر من یکسره تذکر میداد که ما او را جلوی آنها بابا صدا نکنیم. چون دلشان می سوزد! و سوم اینکه به فقرا خیلی کمک می کرد. در محله چه زمانی که در شوش بودیم و چه وقتی بزرگ تر شدیم و به محله خزانه رفتیم، همه همسایه ها هر وقت گرفتار می شدند، به سراغ پدر من می آمدند.

و از مادرم هم یک چیز مهم گرفته ام. صبر. من صبوری را از مادرم گرفته ام و به صبوری معروف هستم.

 

فاش نیوز: خانواده شما مذهبی بودند؟

- نمی دانم مذهب را چه معنا می کنید اما من در خانواده ای معمولی بودم با تمام تقیدات مذهبی. پایبند به نماز و روزه و اهل واجبات و ترک محرمات. در پیشرفت و رشد فکری و مذهبی خانواده ما به جایی رسید که سال 65 برادر بزرگ تر من جبهه بود. من هم رفتم و پدرم هم پشت سر ما آمد. سه تایی جبهه بودیم. پدر من سواد آنچنانی نداشت ولی به نظر من در حد خودش، عارفی بود! و ویژگی های خیلی از آدم های بزرگ را با خود داشت.

 

فاش نیوز: برادر بزرگ شما کی به جبهه رفت؟

- من کمی به عقب تر بر می گردم. سال 57 با شروع انقلاب ما در همان محله خزانه بخارائی بودیم. برادرم در راهپیمایی های زمان انقلاب و توپ و تانک و رژه گاردی های شاه و... بود. یادم می آید انقدر در راهپیمایی ها شهید می دادیم که می گفتند در سردخانه بهشت زهرا دیگر جایی برای نگه داشتن بدن های شهدا ندارند. می گفتند یخ بیاورید که بدن ها دیرتر بو بگیرد! یادم است ما در همان کودکی زنبیل بر می داشتیم و از خانه ها یخ جمع می کردیم. خلاصه پدر دست ما را می گرفت و در راهپیمایی ها شرکت می کردیم. وقتمان هم که آزاد میشد بیشتر یخ و تاید و صابون برای بهشت زهرا جمع می کردیم.

فاش نیوز: از دوران بعد از کودکی خودتان بگویید.

- دوران کودکی گذشت و رسیدیم به راهنمایی. سال 60 که اول یا دوم راهنمایی بودم، می دیدم که بچه محل ها که کمی از ما بزرگ تر بودند، شهید می شدند و اسم کوچه ها را بنامشان می کردند. می خواهم بگویم که ما از اول با جنگ و شهدا و انقلاب و ... عجین شدیم.

سال 65 به دوره دبیرستان وارد شدیم. اول دبیرستان را می خواندم که دیدم بچه های دبیرستان دارند به جبهه می روند. من هم هوایی شدم. برادر بزرگم دو سه بار رفت جبهه. پسرعموهایم هم می رفتند. برادر بزرگم از سال 64 رفته بود. هر سه ماه می رفت و برمی گشت. همان سال 64 پسردایی من شهید شد. یعنی ما در همان سنین فهمیده بودیم که هر کس به جبهه برود، احتمال سالم برگشتنش کم است. اوخر سال 64 بود که پسرعموی ما شهید شد.شرکت در تشییع جنازه های اینها در همان سنین نوجوانی و دیدن این وقایع هر روز روحیه شهادت طلبی را در من بیدارتر می کرد.

 

فاش نیوز: منظورتان این است که شما با آگاهی رفتید.

- بله آخر بعضی به ما می گویند شما بچه بودید و رفتید. نفهمیدید. جوگیر شدید. من می خواهم بگویم که این طور نبود. ما خودمان پسرعمه ام را راهی کردیم. برگشت و یک پایش قطع شده بود. من خودم سه ماه کنارش بودم. با همان سن کم کمکش می کردم.

 یادم می آید برادرم و پدرم جبهه بودند. من در خانه بودم. برادرم یک روز برگشت و دیدیم عصا دستش است. فکر کردیم پایش قطع شده! که پایش ترکش خورده بود که الان هم جانباز 15% است. مدتی بعد پدرم برگشت. دیدیم دائم می خندد و صورت و چشمانش سرخ است که فهمیدیم در بهمنشیر خوزستان شیمیایی شده. می خواهم بگو یم ما همه اینها را با پوست و گوشتمان احساس کردیم. می دانستیم هم مجروحیت دارد و هم شهادت.

 

فاش نیوز: خب شما چطور به جبهه رفتید؟

-  من دیگر نتوانستم تحمل کنم. در آن شور و نشاط و بحبوحه جنگ سال 65 اردیبهشت ماه بود که راهیان حضرت رسول که از تهران نیرو اعزام می کردند. گفتند باید 18 سالتان باشد که من 15 ساله بودم. با همان شیطنت های نوجوانی شناسنامه را دستکاری کردم و کپی اش را بردم پایگاه. که مسئول پاگاه گفت، شناسنامه ات 18 ساله ست ولی جثه ات خیلی کوچک است! حتی یک دانه ریش یا سبیل هم نداری! من گفتم ولی عوضش سن و عقلم که 18 ساله هست!

 قبول نمی کردند! من و چند نفر دیگر بودیم که خیلی ریزنقش بودیم. گفتیم ما را ببرید، ما می مانیم پشت جبهه دیگ ها را تمیز می کنیم. الان در فیلم ها اینها را نشان می دهند. بچه های ریزنقش تر آن موقع ها، التماس می کردند که برای کمک پشت جبهه، ببردندشان.

بالاخره ما را بردند و از پایگاه ابوذر در میدان راه آهن اعزام شدیم. رفتیم و دوره های نیروهای پیاده را دیدیم. دور اول ما را بردند پادگان دوکوهه. روزهای اولش برای من که بچه ای 15 ساله بودم، خیلی سخت بود. من که همیشه با خانواده بودم و از آنها دور نشده بودم، سخت بود! که بچه ها آنجا شوخی می کردند و می گفتند فلانی را باد 021 گرفته. من می گفتم باد 021 چیه؟! بعد فهمیدم چون کد تهران 021 است، بچه ها شوخی می کردند که طرف رفته در حال و هوای تهران.

  تپه هایی نزدیک آنجا بود. به من می گفتند: مهدی! برو روی تپه های آن بالا بنشین و کمی به افق نگاه کن. دلتنگی هات برطرف می شود. ولی کم کم عادت کردم. با شب بیداری ها و خشم شب ها و در کنار دوستان و بچه های محل سختی اش را می گذراندیم. در کنارش شیطنت های مطابق شرایط سنی مان را هم داشتیم.

فاش نیوز: مادر شما با وجود نبود برادر و پدرتان با رفتن شما به جبهه مخالفت نکرد؟

- من وقتی پدرم می خواست آخرین بار برود، خیلی به او اصرار کردم که مرا هم ببرد. پدرم چون برادرم هم نبود، به من گفت تو مرد خانه ای  و باید در خانه بمانی! من می گفتم خب مادر بالای سر خانواده هست. آن موقع امضای پدر را می خواستند. مادرم خیلی جلوگیری نمی کرد. چون پیش از من برادر و پدر را راهی کرده بود، حال ما را درک می کرد.

من دست آخر در نبود ایشان که جبهه بود، امضایی به جای او کرده بودم. چون ما سابقه هم داشتیم. در مدرسه وقتی نمره مان کم میشد، می گفتند بدهید پدرتان امضا کند. ما امضای پدر را قبلا در این مواقع، جعل کرده بودیم. وارد بودیم.

جریان اینگونه شد که پدر وقتی اصرار مرا دید، ما را برد پیش یک روحانی در فامیل. گفت، هرچه آن روحانی بگوید، من قبول می کنم. و گفت به اصطلاح من دیگر حریف تو نمی شوم! رفتیم و آن روحانی استخاره ای کرد و گفت خوب آمده اما در راهی که داری می روی، خیلی سختی ها هست. اگر دلش را داری برو. من هم سریع به پدرم گفتم : ببین گفت خوب آمده. خلاصه پدر را متقاعد کردم و ستش را بوسیدم. با اینکه ظاهرا" هنوز می گفت نه ولی انگار ته دلش نرم شده بود. اما باز هم امضا نکرد. همین جا بود که خودم برگه را امضا کردم و بردم پادگان.

 یادم است صبح ساک را برداشتم که یواشکی بروم، مادر هشیار بود و بلند شد و خودش با چند نفر دیگر از خانم های محل آمدند و مرا از ترمینال جنوب راهی کردند. این بار اول بود که رفتم و سه ماه بودم و سالم برگشتم. در حقیقت اردیبهشت سال 65 رفتم و مرداد برگشتم.

وقتی برمی گشتیم همه مان بیتاب برگشتن به جبهه بودیم. همه به های بسیج که جبهه رفته بودند. در محله دیگر بند نمی شدیم. همه می گفتند اگر انجام وظیفه یا ادای دین بود، کردید. ولی ما اینطور فکر نمی کردیم. می گفتیم ما باید برویم. در همین حین، بچه های محله مان هم شهید می شدند و دیگر غلیان شور و غیرت بود که ما را به سوی جبهه می کشاند.

 

فاش نیوز: دوباره کی به جبهه رفتید؟

- مجددا" بهمن ماه همان سال با سپاهیان حضرت مهدی با لشکر سیدالشهداء اعزام شدیم. بچه های تهران معمولا" می رفتند لشکر حضرت رسول که آن موقع پر بود و جا نداشت. بنابراین از طرف لشکر سیدالشهداء که برای بچه های کرج و حومه تهران بود، اعزام شدیم.

ما را بردند پادگان کرخه که برای بچه های لشکر سیدالشهداء بود. بچه های باتجربه تر به ما یاد می دادند چه کار کنیم. مثلا می کفتند دعای کمیل بخوان. دعا و زیارت های شبانه و ... ولی ما شیطنت های خاص خودمان را هم داشتیم. یکی بود که بچه نازی آباد بود و هم سن من بود. البته وظیفه مان را هم انجام می دادیم. مثلا سفره و غذای کل گردان را می چیدیدم و جمع می کردیم ولی دنبال هم هم می کردیم و شیطنت.

  دیدند که ما دو تا داریم گردان را به هم می ریزیم، جدایمان کردند. رفته بودیم گردان حضرت علی اکبر، که وقتی شیطنت کردیم، او را فرستادند گردان زرهی. من همان گردان ماندم. البته من پرسیده بودم کدام گردان می رود عملیات؟  گفتند گردان حضرت علی اکبر. برای همین رفتیم آنجا. جالب اینجا که همان هفته اول او را بردند عملیات و شهید شد. شهید مهدی یاسری. شهادت مهدی در روحیه من خیلی تاثیر گذاشته بود ولی کاری نمیشد کرد. بعد رفتیم و دوره های ضدهوایی را گذراندیم. و در همان گردان بحث آموزشی خمپاره و تیربار و ...

فاش نیوز: از دوره آموزشی خاطره خاصی به یاد دارید؟

 - یک دوره 15 روزه بی خوابی های شدیدی کشیدیم. هر شب باید می رفتیم پیاده روی. یادم است دوستی بود که یک کوله پشتی داشت، در آن 15 شب که می رفتیم، از روز اول سنگ درونش پر می کرد. روز اول 2تا 3 کیلو سنگ ریخته بود داخلش! هر روز پیاده روی بیشتر میشد از 15 تا 20 کیلومتر و بیشتر. اسم دوستم امیر بود. او هم  وزن کوله اش را سنگین تر می کرد. روزهای آخر به قدری سنگ می ریخت که دو نفری کوله اش را بلند می کردیم و روی دوشش می انداختیم و او با همان کوله با ما 30 تا 40 کیلومتر را راه می آمد.

 ما مسخره اش می کردیم که امیرآقا! این چه کاری ست؟! او جواب میداد که شما بچه و کم تجربه اید. بعدا" متوجه می شوید. این قضیه گذشت تا یک بار در عملیات در خط مقدم، بچه ها که مجروح شده بودند و روی زمین افتاده بودند، کمک می خواستند برای اینکه به عقب منتقل شوند. بچه های امدادگر هم همیشه با برانکارد بعد عملیات ها می آمدند. برانکارد آن موقع پیش ما نبود. آن زمان امیر را می دیدیم که مجروئح را روی دوشش می انداخت و به سرعت ما می دوید. می گفت یادتان هست روزهای آموزشی کوله ام را سنگین می کردم؟ برای این بود که طاقت بیاورم و امروز مجروحان را عقب بیاورم. این طرز تفکر و ایثار و سختی کشیدن امثال امیرها، خاطره خاصی همیشه برایم است. امیر بعدها شهید شد.

 

فاش نیوز: بعد از دیدن دوره ها در چه عملیات هایی شرکت کردید؟

- بعد از دیدن دوره ها در عملیات کربلای 5، مرحله آخر بود. حدود 60 تا 70 نفر را می ریختند پشت کامیون و می بردند به خط. می گفتند عراق با رادارها ما را رصد می کند و اگر با اتوبوس برویم، متوجه می شوند. بنابراین با کامیون نیروها را می بردند که آنها فکر کنند خاک یا ادوات است. اینطوری متوجه جابجایی نیرو نمی شوند. به خاطر دارم 100 تا 120 تا از آن کامیون ها نیرو پر شد و آوردند و اول کانال ماهی ما را پیاده کردند. شب که رسیدیم تجهیزمان کردند.

 شرایط طوری وبد که دولا دولا در کانال ها راه می رفتیم. شب ساعت های 7 تا 8 بود که نماز را خواندیم و از بچه ها خداحافظی کردیم و دو دسته شدیم. گروهی جای دیگری رفتند و ما رفتیم کانال ماهی. به اندازه 10تا 15 کیلومتر جلو رفتیم. ساعت 2تا 3 صبح بود. نگاه کردیم دیدیم دارد چراغ هایی از دور سوسو می زند. از فرمانده پرسیدم اینها چیست؟ گفت چراغ های بصره ست.

  فکر می کنم حدود 15 کیلومتری بصره بودیم. یعنی انقدر از مرز شلمچه پیشرفت کرده بودیم و رفته بودیم جلو. کانالی بود به عرض یک متر اما به طول 50کیلومتر که ما پیشروی کرده بودیم اما دو طرف کانال دست عراقی ها بود! طوری که سرمان را بلند می کردیم، تک تیراندازهایشان ما را می زدند. منتهی نامردها ایم عراقی ها چون کنار کانال دریاچه ماهی بود، هر از چند گاهی آب را می انداختند داخل کانال ها، بعد بچه ها برای اینکه خفه نشوند، سرشان را بیرون می آوردند و تک تیراندازهایشان بچه ها را می زدند.

 ما بچه بودیم و این چیزها باورمان نمیشد که واقعا" کانالی به این طول کنده باشیم و پیشروی کرده باشیم، درحالیکه دو طرفمان دست عراق باشد! ادواتی که دست من بود خمپاره ای بنام خمپاره چریکی بود. تیرهایش هم داخل قوطی های خاصی بود. من یکی از این قوطی ها را برای امتحان کردن، انداختم بالا و دیدم روی هوا سوراخ سوراخ شد.

خلاصه نماز صبح را آن روز در همان کانال خواندیم. نزدیک های ظهر بود. من با دوربین نگاه می کردم، فکر می کردم که یک گردانی روبروست که گردان روحانی هاست. آخر همه سرهایشان سفید بود.  من گفتم بچه ها ما ایرانی ها که همه داخل کانالیم. پس آن روبرو کی هست؟ فرمانده مان گفت اینها عراقی ها هستند منتها برای جلوگیری از آفتاب، کلاه سفید سرشان گذاشته اند.

 در همین مواقع بود که ما هنوز نماز ظهر را هم نخوانده بودیم. صدای مهیبی آمد. من حس کردم مرا بالا برد و پاهایم به پس گردنم گره خورد!  من انقدر بهم فشار امد که داد زدم و مادرم را صدا کردم و گفتم: مامان جون! البته بچه هایی که سنشان بیشتر بود، ائمه را صدا می کردند ولی خب من در سن بچگی و نوجوانی ناخودآگاه مادرم را صدا کردم! و به زمین کوبیده شدم و دیگر چیزی نفهمیدم!

فاش نیوز: خب چه اتفاقی افتاده بود؟

- کنار من یک توپ فرانسوی به زمین خورده بود. قوی ترین توپ و بدون سوت. اگر سوت بزند، می فهمیدیم و سینه خیز می شدیم ولی این توپ های فرانسوی وقتی به زمین می خورند تازه متوجه می شوی. ترکشش به کمر فرمانده مان خورده بود و موجش مرا گرفته بود.

 دیگر چیزی یادم نیست. چشم که باز کردم در بیمارستان مسلمین شیراز بودم. نگاه کردم و دیدم در جبهه نیستم. ملافه رویم است و دستانم هم تکان نمی خورند. پرستار آمد و گفت: گریه نکن. چیزی نشده! ولی من برای اتفاقی که برایم افتاده بود، گریه نمی کردم! شاید بچه های امروز باور نکنند! من گاها" خاطراتم را برای خوهرزاده یا برادرزاده هایم تعریف می کنم، باور نمی کنند!

 سرمی هم آویزان بود. پاهایم هم حس نداشت. فکر کردم پاهایم قطع شده. کمی با دستانم کار کردم تا حس کمی به آنها برگشت. ملافه را کنار زدم و دیدم که نه، پاهایم هست! هی تقلا می کردم و نمی دانستم چرا پاهایم تکان نمی خورند!

 یادم است یکی از بچه های اصفهان کنارم بود که از مچ پایش قطع بود. کمی با من شوخی کرد و گفت: تو که خیلی بچه ای! کمی دلداریم ام داد و شماره خانه مان را گرفت و پدرش به خانه ما در تهران زنگ زد. در ذهنم بود که پدرم وقتی می خواستم بروم، هی میگفت نرو. اگر شهید بشوی، زیر جنازه ات نمی آیم! در اصل می خواست نروم. که وقتی بهشان زنگ زدند، پدر و مادرم با دوتا از بچه های محل آمدند.

 

فاش نیوز: مجروحیت شما دقیقا" کی بود؟

- 12 اسفند همان سال 65. یعنی آن موج انفجار که مرا بلند کرد و به زمین کوبید، باعث شد که مهره های کمرم بشکند و نخاع آسیب دید.

من از ارتفاع خیلی خوشم نمی آید ولی در آموزشی هایمان در پادگاه کرخه همین بود که باید از بالای تپه رو به دریاچه می پریدیم توی آب. می گفتند ممکن است لازم شود. باید از روی تپه می پریدیم در رودخانه کرخه. که من نمی خواستم بپرم ولی یکی از بچه ها هلم داد. دفعه های بعد کمی عادت کردم. آن هم فقط به عشق جبهه رفتن بود. چون الان هم عنوز از ارتفاع خوشم نمی آید.

 

فاش نیوز: برگردیم به بیمارستان. پدر و مادرتان آمدند. وقتی شما را دیدند، چه واکنشی نشان دادند؟

- وقتی وارد شدند، پدرم سریع ملافه را کنار زد و گفت: خدارا شکر که پاهایت سالم است. بعد پرسید پس چرا اینجایی؟ پرستارها گفتند: چیزی نیست! دوهفته دیگر راه می افتد. مادرم گریه می کرد. به پدرم گفتم: یادت هست گفتی اگر شهید بشوم، زیر جنازه ام نمی آیی؟ پدرم جواب داد: خب شهید نشدی که. مجروح شدی. همان جا بردند و از نخاع عکس انداختند اما هنوز نگفتند قطع نخاعی شده ام. بعد ما را با مجروحان دیگر با هواپیما انتقال دادند.

فاش نیوز: چطور با هواپیما منتقل کردند؟ شرایط چگونه بود؟

- در هواپیما حالت تخت بود. شرایط نشستن هم نبود. آن موقع ها صندلی هواپیما را می خواباندند و چند تا برانکاد را جا می کردند. من و 4- 5 نفر مجروح بدحال دیگر را با همان برانکارد داخل هواپیما گذاشتند برای انتقال به تهران.

همین جا می خواهم یکی از تلخ ترین خاطرات آن دوران و زندگی ام را هم بگویم. من 8 روز در بیمارستان بیهوش بودم یعنی  دوازدهم مجروح شدم، بیستم چشم باز کردم. آن مدت غذا به من ندادند و فقط سرم بود. 10-15 روز بود که شکم من کار نکرده بود. مرا که سوار هواپیما کردند روی برنکارد، در آن ارتفاع جو و ... یکدفعه شکمم کار کرد.

 شما فکرش را بکنید یک نوجوان 15 ساله و حساس به این مسائل، حتی نیم خیز هم نمی توانستم بشوم. مهماندار هواپیما هم آمد و دید شکمم کار کرده. کلی مسافر هم داخل هواپیما بود. هی اسپری زد. 7-8 تا از این پتوهای هواپیمایی را هم رویم انداخت که بوی بد منتشر نشود!

 2 ساعت پرواز بود. 2 ساعتم تا مسافران را تخلیه کنند. روی هم 4 ساعت. بعد سوار آمبولانس مان کردند. هی بیسیم می زدند این طرف و ان طرف که ببینند کجا پذیرش جانباز دارد. شما دیگر ببینید من چه شرایط وحشتناکی داشتم.  تمام شلوارم آلوده شده بود! خودم هم نمی توانستم کاری بکنم. خیلی سخت بود. در این شرایط ماندن، خیلی به غیرتم برخورده بود!

 من هم نمی دانستم چرا دارد اینطور می شود! متاسفانه به من نگفته بودند قطع نخاع هستی! نگفته بودند که کنترل ادرار و مدفوع نداری!

با همان برانکاردی که از شیراز آمدم، مرا در آمبولانس هم گذاشتند چون نمی توانستند جابجایم کنند! با همان برانکارد هم مرا در بیمارستان شریعتی تهران آوردند! گذاشتند و رفتند! پرستار آمد دید و گفت: وای! چرا این طوری؟! مرا بردند در یک اتاق بزرگ ده نفره در بخش عادی! فقط بلندم کردند با همان ملافه و گذاشتند روی تخت.

 حالا من از خجالت رفتم زیر پتو. بیدار بودم و صداهای بیماران دیگر می آمد. چرا انقدر بوی بد می دهد؟! چرا این را اینجا آوردند؟! یک آن سر بیرون آوردم و دیدم هیچ کس در اتاق نیست! اینها برای ساعت 5 صبح است. پرستار به آنها گفت این جانباز است و باید تحمل کنید. دیدم همه آن 9 نفر اتاق را خالی کردند! حق داشتند. شرایط من غیرقابل تحمل بود. الان که به آن روزها فکر می کنم، اشک در چشمانم جمع می شود. که چه روزهای سختی بود!

 من الان قوی شدم و دستانم کار می کند. کارهای خودم و دیگران را هم می توانم انجام دهم. ولی ان موقع اینجوری نبودم وخیلی سخت بود!

 

فاش نیوز: آن موقع محدودیت حرکتی شما چقدر بود؟

- خیلی ضعیف بودم. دستانم رمق نداشت. می گفتم حتی لیوان دسته دار به من بدهند که انگشتم را داخل دسته اش فرو کنم تا نیفتد! من خیلی ریزه بودم و وقتی مجروح شدم 45 کیلو بودم. برادر ده ساله ام مرا بغل می کرد! حالا شما ببینید که آن نوجوان ریزنقش و ضعیف، چه شوری برای دفاع داشت و امام چه بصیرتی به ما داده بود که با این شرایط جسمی نه چندان قوی، برای دفاع رفته بودیم!

گاهی از ما می پرسند، چه شد که دوباره به جبهه رفتی؟ حتما به شما حقوق می دادند. من می گویم حقوق ما 2800تومان بود. ما که نمی گرفتیم یعنی می گرفتیم و می ریختیم در صندوق کمک به جبهه. این را امام به ما یاد داده بود که برای خدا قدم بردارید. این حرف ها کلیشه ای نیست و از ته دل است.

 

فاش نیوز: برگردیم به اتاق بیمارستان. چشم باز کردید و دیدید که کسی در اتاق نیست. چه شد؟

- دو تا پسر جوان آمدند که برای آموزش پرستاری در بیمارستان بودند. آمدند مرا جمع و جور کنند ولی طاقت نیاوردند! یکی دیگر آمد که فکر کنم بچه های جبهه و جنگ را دوست داشت، خیلی با عشق و علاقه آمد و به من رسیدگی کرد. شلوارم که به تنم با آلودگی ها چسبیده بود! قیچی آورد و شلوارم را قیچی کرد و از بدنم جدا کرد. یک عالمه آلودگی و مدفوع به بدنم خشک شده و چسبیده بود. آهسته آهسته و سر صبر با پنبه آنها را خیس کرد تا بتواند از بدنم جدا کند. شرایطم طوری نبود که بتوانند مرا به حمام ببرند!

 من گریه می کردم و او مرا تمیز می کرد. او میگفت ناراحت نباش! من پرستارم و این کار وظیفه من است. ولی من گریه می کردم از خجالت و تحمل چنین وضعیتی!

 بعد زنگ زدند و والدینم ساعت حدودا"9 صبح آمدند. کمی شرایطم بهتر شد. پدرم ازمحل کارش اجازه گرفت و 24 ساعت پیشم بود. دوستی داشتم هم سن خودم که آنجا بود. به پدرم گفت شما برو. من بالای سر مهدی هستم. پدرم گفت:: امیر! این کنترل ندارد! خودش را کثیف می کند! اما دوستم گفت: مگر من داداشش نیستم؟! من می ایستم پیشش. من نتوانستم جبهه بروم. می خواهم از مهدی نگهداری کنم.

پدرم اصرار می کرد غذا بخورم. من احساس کردم کنترل ندارم، نمی خوردم! ادرار را با سوند دفع می کردم اما ترس از دفع مدفوع را داشتم. انقدر دوستم گریه و اصرار کرد تا 2- 3 قاشق غذا خوردم. دکتر هم گفته بود باید غذا بخورم. اگر نخورمف روده هایم خشک می شود و عوارض بعدی در پی دارد! که دیگر مرا قانع می کردند و غذا می دادند ولی مشکلات بعدی هم داشت! که بعدها یاد گرفتیم و پوشک می گذاشتند و عوض می کردند.

روزهای سختی بود! ملافه در بیمارستان خیلی کم بود. هنوز یاد نگرفته بودند چطور از من نگهداری کنند. روزی 2-3 بار ملافه کثیف میشد! که برادرهایم و دوستانم تا یک مریض می رفت و تختش خالی میشد، زود می رفتند و ملافه اش را برای من می آوردند. دیگر هر وقت ملافه ای گم میشد، می آمدند بالای سر ما. می دانستند همراهان من برداشته اند! این هم شیطنت های ما و دوستانمان بود.

فاش نیوز: در بیمارستان ماندید یا رفتید خانه؟

- زمانی شد که دکتر گفت من دیگر کاری ندارم. مرا ببرند خانه. مرا بردند خانه. طبقه اول همکف بود. آنجا برای من یک تشک معمولی گذاشتند که خیلی سفت بود! داشتم زخم می شدم. بعد یک تشک خوشخواب آوردند. هنوز هم به من نگفته بودند تو قطع نخاع هستی. می گفتند شوکی به بدن تو وارد شده و خوب می شوی. در همان بیمارستات شیراز معلوم شده بود اما با توجه به شرایط روحی من چیزی نگفته بودند!

 

فاش نیوز: شما کلاس چندم بودید که به جبهه رفتید؟

- اول دبیرستان بودم. علوم انسانی می خواندم. درسم معمولی بود. تجدیدی نداشتم. فوتبال هم بازی می کردم. به من می گفتند مهدی پاشنه طلا! فوتبالم خوب بود.

 

فاش نیوز: خب حالا شما بعد از یک سال طی مراحل جبهه و مجروحیت به خانه برگشته اید. از نظر روحی اوضاع شما چطور بود؟

- خیلی سخت بود. جمع و جور کردن بچه های نخاعی سخت است. از طرفی هم من هنوز آن موقع تخت هم نداشتم. بنیاد هم مثل الان خیلی سر و سامان نداشت. کار شهدا هم به سختی انجام می گرفت! شرایط خاص خودم و کمک های دیگران خیلی اذیتم می کرد! جابجا کردنم خیلی سخت بود! حتی اینکه کیسه ادرار یکسره به من وصل بود و برادران کوچک ترم می دیدند، ناراحتم می کرد! حتی بچه های فامیل توجهشان به آن کیسه جلب میشد.

 هرچیزی را نمی توانستم بخورم. میوه نمی خوردم از ترس اینکه اسهال بشوم! البته الان به واسطه ورزش، این مشکلات حل شده. از ویلچر که می آمدم پایین، باید دو نفر بغلم می کردند تا بگذارند بالا. دوستانم که می آمدند و از فوتبال تعریف می کردند، کمی دلتنگ می شدم. یا محرم معمولا جلوی هیئت می ایستادیم، دیگر نمی توانستیم. یا مثلا هیئت می آمد جلوی خانه ما ایستاد و برای شفای من دعا می کردند. اینها دلتنگم می کرد.

فاش نیوز: بعد چه کار کردید؟

- 3 ماهی گذشت. پدرم یک روز آمد گفت پروفسوری به بیمارستان مصطفی خمینی آمده. بریم تورا ببیند. بنیاد هم گفته بود اگر او تشخیص بدهد برای مداوا باید به خارج اعزام بشوی، ما تو را می فرستیم. با پدر رفتیم. دکتر معاینه کرد و عکس ها را هم دید. پاهایم را هی ویزیت کرد و چکش زد و ... بعد زد به پشتم و گفت تو قطع نخاع شدی! من گفتم: خب که چی؟ نمی دانستم یعنی چه! گفت 50 سال پیش در جنگ جهانی دوم انگلیس و آلمانی ها قطع نخاع داشتند. قابل علاج نیست!

 من رویم را از دکتر برگرداندم و رو به پدرم با لحنی نه چندان مودبانه گفتم: این دکتر دارد بی ربط حرف می زند! پدرم آمد در گوشم گفت: کمی صبر کن ببینی چه می گوید. من پشتم را به دکتر کرده بودم وقتی گفت تا آخر عمر روی ویلچری! قابل پذیرش برای من نبود! همه دکترها گفته بودند خوب می شوی، یکدفعه این امد و اب پاکی را روی دست ما ریخت!

گفت از این به بعد این ویلچر پاهای شماست. از هر جایی بخواهی بروی، باید با این بروی. من گفتم همه به من گفتند خوب می شوی. شما چرا این حرف را می زنی؟! گفت همه خواستند دلداری ات بدهند. دیگر بادی باور کنی نمیتوانی راه بروی.

 من خواستم از شدت عصبانیت از اتاقش بیرون بروم، که گفت صبر کن نصیحت آخرم را هم بشنو و بعد برو. آن قطع نخاعی هایی که در جنگ جهانی دوم برایت گفتم، طوری زندگی کرده اند که الان به سنین 70 سالگی هم رسیده اند. 3 تا نصیحت به من کرد.

گفت اول درس بخوان که فراموشی نگیری. نمی گویم دکترا بگیر ولی آرام آرام درست را بخوان. دوم اینکه مسافرت زیاد برو. لذت ببر تا این شرایط را فراموش کنی و یا بپذیری. سوم گفت ورزش کن که متکی به دیگران نشوی. ورزش کن که ضعیف نباشی.

خلاصه اینکه خیلی ناراحت بودم اما بیشترین دلیلش این بود که نمی توانم دیگر به جبهه بروم. آمدیم خانه و خانواده ام دیدند که نگهداری از من خیلی سخت است. پدر از بنیاد پیگیری کرد و گفتند آسایشگاهی ست بنام آسایشگاه شهید بهشتی. بروید آنجا چون بچه هایی مثل خودتان آنجا هستند. تجربیات آنها را یاد بگیرید.

 رفتیم آنجا و دیدیم که هنوز دست بهزیستی است و هنوز آنجا جانبازی نبرده اند. جای دیگر نپذیرفتند. آسایشگاه یافت آباد هم داشت بچه های خودش را خالی می کرد. قبولم نکردند. رفتیم که گفتند شما اولین جانباز هستی. بروید و هفته بعد بیایید. هفته بعد با دوستم رفتیم آنجا و من مستقر شدم. فقط من بودم و یک جانباز یک پا قطع.

چون هنوز دست بهزیستی بود خیلی بد با ما رفتار می کردند.مثلا حرمت جانبازی نگه دارند یا مثلا شرایط ما را بدانند، نه نبود. مثلا غذایی را تهیه می کردند و مجبورمان می کردند همان را بخوریم. چند روزی گذشت که گفتند دارند جانباز می اورند. از همان آسایشگاه یافت آباد. از تراس نگاه کردم دیدم یک نوجوانی را آوردند. پرسیدم که چرا معلول می آورند؟ گفتند معلول نیستند. جانبازند. من گفتم اینها که خیلی بچه سال هستند! جوابم را دادند تو خودت هم بچه سالی! تو مگر چند ساله ای؟ گفتم: 15. گفت خب اینها 13 ساله هم دارند.

 دیگر آمدند و با هم رفیق شدیم. یکی بچه ای 13 ساله از بابل بود بنام آقای اعصابی و یکی از بنام آقای زارع که مال یزد بود. گفتم شما که خیلی بچه اید! گفتند تو خودت هم بچه ای! می خندیدیم که اینجا شده مهد کودک جانبازان به جای آسایشگاه!

 اینکه گفتم با ما خوب رفتار نمی کردند. مثلا یک روز ناهار کلم پلو دادند. مواد نفاخ بچه های نخاعی را واقعا" اذیت می کند. ما گفتیم نمی توانیم این غذاها را بخوریم. گفتند همین است که می بینید. من هم گفتم بچه ها بیایید دیس ها را از طبقه دوم پرت کنیم پایین. بچه های مسن تر گفتند این کار درست نیست! ما گوش نکردیم و گفتیم که ما اینهمه وقت است داریم تذکر می دهیم.

من رفتم و سینی را با تمام محتویاتش پرت کردم پایین! 2-3 تا از بچه ها هم به تبعیت از من همین کار را کردند. سینی دقیقا سر خورده بود و رفته بود جلوی دفتر مدیریت. خدمه ها هم لج کردند وگفتند حالا که اینطور است، ما تمیز نمی کنیم تا فردا تکلیف شما معلوم شود.

فردا دیدم مدیریت دارد مرا صدا می کند. من نرفتم! گفتم اگر با من کار دارد، بیاید اینجا. من سختم است! آمد و گفت من زنگ می زنم به پدر تو. من هم گفتم اگر پدرم بیاید اتفاقا" او با شما برخورد خواهد کرد و به شما رفتار با ما را خواهد فهماند! که فرزندش جانباز شده است و شما اینطوری به بچه اش غذا می دهید! ما حرف ناحقی نمی زنیم! گفتیم غذا مناسب شرایط ما نیست!

به پدرم زنگ زدند اما همان اعتراض باعث شد کمی جو آسایشگاه برگشت. 2 سالی به همین نحو دست بهزیستی بود و چند برخورد دیگر هم داشتیم. بعد از آن به لطف خدا از مدیریت تا همه ساختمان را، بنیاد جانبازان گرفت. الحمدلله روز به روز بهتر شد. پرستارانی را فرستادند که آموزش دیده بودند و برخورد بهتری داشتند و شان بچه ها را رعایت می کردند. به جایی رسیدیم که فقط بیش از 45 جانباز نخاعی بودیم.

فاش نیوز: شما چه مدتی در آسایشگاه بودید؟

- از سال 66 تا 67. تجربه خوبی هم بود. بچه ها تجربه هایشان را به هم منتقل می کردند. چه جوری روی تخت برویم یا از روی تخت پایین بیاییم یا نحوه استحمام کردن. هر 2هفته یک بار با آمبولانس می رفتیم خانه. یک شب می ماندیم و بعد برمی گشتیم آسایشگاه.

 

فاش نیوز: خانواده تان چطور راضی شدند به آسایشگاه بروید ؟

- آنها راضی نبودند. من اصرار کردم. آنها می گفتند خودمان از تو پرستاری می کنیم ولی من روز به روز حالم بدتر میشد! مثلا نمی دانستند که تشک باید خوشخواب باشد، مواج باشد. منتها آنها همان تشک پشمی قدیم را برای من انداخته بودند که یکسره قرمز میشد و منجر به زخم میشد. برای همین من اصرار کردم که به آسایشگاه بروم.

 

ادامه دارد ...
 

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
آقای اسد زاده سلام
خوشحالم که فاش نیوز منتی بر سرما بخاطر آشنا شدن با رشادت و حماسه شما ندارد ... چرا ؟
آخه من قبلا از طریق وبلاکت با شما آشنا شدم .
اما بین خودمون باشه هر کاری بکنم باز قرین منت فاش نیوز هستیم . آخه چهره شما رو نمی شناختم . از طریق فاش نیوز توفیق زیارت تصویرتان نصیبمان شد .
وبلاگ قشنگی داری
یادته آنجا هم یه متن درباره ورزش کردن گذاشته بودی من آمدم نظرمو نوشتم
آفرین . خوشم میاد با حوصله میای برای هر کدام از کاربرها پیام می دی .
روحیه شادت را می ستایم . هر کی با خدا معامله کرد همینطوره
خدا روز به روز بر توفیقات شما بیفزاید
سلام
پهلوان حاج مهدی اسدزاده از جانبازان فعال-سخت کوش-مهربان -بامرام و با معرفت میباشند.
ایشان برای هرکار خیری که نفعش به جانبازان برسد مخصوصا در حوزه ورزش پیشگام هستند.
انشاالله بتوانیم قدردان زحمات ایشان باشیم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi