شناسه خبر : 49960
دوشنبه 19 مهر 1395 , 08:43
اشتراک گذاری در :
عکس روز

برادران حزب الله آبادان

فاش نیوز - برای برگزاری یک جلسه کاری در حوزه دفاع مقدس با دوستانِ جانباز عاقلی به طرف آسایشگاه جانبازان راه افتادم. زمینه این دیدار را خود جانباز عاقلی فراهم کرده بود. او همه ما را به طرف اتاق جلسه راهنمایی کرد. در این جلسه توفیق زیارت سردار عباس کعبی و آزاده دلاور عبدالحسین شاهین را داشتم. هر سه این سرافرازان حماسه ساز هشت سال دفاع مقدس اصلیتی آبادانی داشتند. اما برادر شاهین بعد از بازنشستگی در اصفهان ساکن شده بود. نحوه آشنایی جانباز عاقلی با برادر کعبی به سال 66 قبل از جانبازی اش و زمانی برمی گردد که در تیپ 72 محرم حضور داشته است اما مدت زمان دوستی برادر کعبی با آزاده شاهین طولانی تر است و مربوط به وقتی است که این دو بزرگوار در یک گروه سیاسی به نام "حزب الله آبادان" علیه رژیم طاغوتی شاه فعالیت می کردند.

جلسه ما یک ساعت طول کشید. اما فاش نیوزی که باشی، آخرِ همه دیدارهایت به جمع کردن هدیه و گلچینی از خاطرات رزمندگان هشت سال دفاع مقدس برای کاربران خوب سایت وزین "فاش نیوز" ختم می شود اما این بار آن قدر محفل شهدایی شده بود که خود سردار کعبی از آزاده شاهین خواست حسن ختام این جلسه خاص، یک هدیه ناب و جذاب به من باشد. به همین دلیل آزاده شاهین یکی از هزاران هزار خاطرات به یادماندنی خود را برایمان تعریف کرد.

او با بیانی شور انگیز گفت: «قرار شد اسرای مجروح و جانباز ما با اسرای زخمی عراقی در ایران مبادله شود. در شب آخر بچه ها گفتند: بیایید یک جلسه به یاد ماندنی برگزار کنیم و ما به بچه هایی که دارند میرن، پیامی بدهیم که به گوش امام برسانند. آن برنامه ترتیب داده شد. در آسایشگاه ما هم یکی از آن جانبازانی حضور داشت که فردا مبادله می شد. او در تمام دوران اسارتش حتی یک بار از خاطرات و نحوه اسیر شدنش حرفی نزد. به مسئول آسایشگاه گفتم: ببین می تونی برنامه ای ترتیب بدی. من هم این شمس اله را وادار به حرف زدن می کنم که برای ما خاطره گویی کنه.


 

با همین فکر به شمس اله گفتم: ببین برادر شما دیگه داری می ری. اما ممکنه ما چندین سال دیگه اینجا بمونیم و شایدم هیچ وقت برنگردیم. حالا یه برنامه ترتیب دادیم که بیای چند دقیقه برامون حرف بزنی و یه پیامی بهت بدیم که بری به گوش حضرت امام برسونی. می خواهیم این شب را برایمان به یادماندنی کنی.
او ابتدا امتناع می کرد. روش نمی شد حرف بزنه. بهش گفتم: فقط یه خاطره بگو از هر چی که باشه. از نحوه اسارت و مجروحیتت بگو یا دوران کودکی ات یا بازی ها و فوتبالت بگو. حتی می تونی یه خاطره از برادرت بگی. فقط بگو. خلاصه هر طوری بود اونو آماده و راضی کردم.

با شروع برنامه اولش خودم بلند شدم با بغض رو به برادران گفتم: بچه ها فردا این جمع از پیش ما می رن. من به عنوان نماینده شما پیامی به این عزیزان دارم که به امام بگن. از طرف ما خدمتش بگن: «فرزندان شما به عشق شما در زیر این شکنجه ها مقاومت می کنند. هر ساعت و هر روز برای سلامتی شما دعا می کنند. برای رزمنده ها دعا می کنند. خواسته ما این است که نکند به خاطر ما از مواضع اصولی و اصلی دست بردارید و به خاطر آزادی ما کوتاه بیایید. ما شده اگر سالیان سال این جا بمانیم و بمیریم اما حاضر نیستیم شما به خاطر ما کوتاه بیایید. از طرف ما دست و پای امام را بوسه بزنید.»

بعد از اتمام صحبت های من که با گریه های جانسوز اسرای دیگه همراه بود، نوبت صحبت کردن شمس الله رسید. او شروع کرد به معرفی خودش و در ادامه نحوه اعزام خود را به جبهه توضیح داد. توضیحات او از ده دقیقه و نیم ساعت به دو ساعت طول کشید. بچه ها خسته شده بودند. بالاخره با ترفندهای زیاد از شمس اله خواستیم صحبت های خودش را کوتاه کند. با صلوات بچه ها جلسه به انتها رسید.


 

فردا با طلوع آفتاب هر چه منتظر ماندیم خبری از اعزام مجروحین نشد. بالاخره فهمیدیم فعلا مبادله به تعویق افتاده است. شب بعد از نماز شمس اله من را کنار کشید و از من خواست اگر ممکن است، ترتیبی بدهم تا او بقیه خاطراتش را بین بچه ها تعریف کند. به خاطر دل اون با مسئول آسایشگاه حرف زدم و موافقتش را جلب کردم. پس بچه ها را دوباره جمع کردم و از آن ها خواستم به بقیه خاطرات شمس اله گوش کنند.

این بار هم خاطره گویی شمس الله دو ساعت طول کشید و باز من با ایما و اشاره از شمس الله خواستم خاطره گویی اش را کوتاه کند. اما او که سر شوق آمده بود دوست داشت همه را برای ما تعریف کند. در حالی که در طی این دو شب تازه به سه ماه خاطرات دوران آموزشی اش رسیده بود.


 

اتفاقا فردای روز دوم باز هم خبری از اعزام نشد. غروب که به آسایشگاه رفتیم، مسئول آسایشگاه به سراغم آمد و گفت: شاهین جان خودت اگر شمس الله سراغت آمد، قبول نکنی ها. جلسه خداحافظی شمس اله خیلی ماندگار شد. این بار بیایید یک زیارت عاشورا یا دعای توسل بخونید که فردا این ها بروند. این همه حرف زده تازه سه ماه از خدمتش گذشته. حالا تا به مجروحیت و نحوه اسارتش برسد، چندین  روز طول می کشد. پس بیایید دعا بخوانیم این ها فردا بروند. «اتفاقا شمس الله فردایِ روز سوم به ایران برگشت.»


 

گزارش از جعفری

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi