شنبه 15 آبان 1395 , 11:41
زندگی جانبازان و خانوادههای شان هنوز هم تحتتأثیر جنگ است
دفاع مقدس هنوز تمام نشده است؛ هنوز در شهرها نفس میکشد، در کوچه و خیابان راه میرود و لحظهلحظه بودن خود را مستقیم و غیرمستقیم به ما نشان میدهد. جنگ تحمیلی هنوز در بسیاری از خانهها ادامه دارد و با خانوادههای زیادی زندگی میکند.
فاش نیوز - دفاع مقدس هنوز تمام نشده است؛ هنوز در شهرها نفس میکشد، در کوچه و خیابان راه میرود و لحظهلحظه بودن خود را مستقیم و غیرمستقیم به ما نشان میدهد .جنگ تحمیلی هنوز در بسیاری از خانهها ادامه دارد و با خانوادههای زیادی زندگی میکند.
از آن روزی که کشور عزیزمان مورد تعرض قرار گرفت و جنگ تحمیلی شروع شد و روزهای زیبایی را رزمندگان به دفاع مقدس، از مرز و بوم کشور گذراندهاند، 35 سال میگذرد، اما دفاع مقدس هنوز تمام نشده است؛ هنوز در شهرها نفس میکشد، در کوچه و خیابان راه میرود و لحظهلحظه بودن خود را مستقیم و غیرمستقیم به ما نشان میدهد. جنگ تحمیلی هنوز در بسیاری از خانهها ادامه دارد و با خانوادههای زیادی زندگی میکند؛ خانوادههایی که یادگارانی زنده از روزهای آتش و خون دارند و دلنگرانی از سلامتی عزیزشان زیر بیرحمی توپ و تانک، جای خود را به درد و رنج جراحتهای به جای مانده داده است.
خانه فرهنگ ایثار و مقاومت این افتخار را داشت تا میهمان حمیده بخشی همسر جانباز، نادر قلیپور باشد و با خاطرات تلخ شیرین این بانوی ایثارگر همراه بشود.
حمیده بخشی در ابتدای گفت و گو از فصل آشنایی برایمان میگوید:
نادر متولد اسفند ماه 1347 است و من دو سال از او کوچکتر هستم. 24 سال داشتم که خواهر نادر به محله ما نقل مکان کرد و در همسایگی ما ساکن شد. دو ماه از نقل مکان و آشنایی ما با خواهر همسرم گذشته بود که، ایشان از خانواده من اجازه گرفتند تا من را به برادر خود معرفی کنند.
این اتفاقات در شرایطی بود که نادر در آن زمان قصد ازدواج نداشت و هر بار که خانوادهاش سعی کرده بودند برای ایشان پا پیش بگذارند با مخالفت نادر روبرو میشدند اما نهایتاً با اصرارهای خواهرش و تعریفهای ایشان از خانواده من، نادر و خانوادهاش برای خواستگاری به منزل ما پیش قدم شدند و این اولین ملاقات ما بود.
خواهر نادر برای من از 40% جانبازی، برادرش گفته بود اما من زمانی که نادر را دیدم؛ هیچ نقص و یا آثار مجروحیتی در او ندیدم. ما در مورد دیدگاهها و اولویتهای خودمان در زندگی صحبت کردیم که تا حد زیادی به هم شباهت داشتند.
نادر آنروز به من گفت جای جای بدنش ترکش دارد و قسمتی از گوشت هر دو پایش از بین رفته، یکی از انگشتان دستش به دلیل قطع عصب دست از کار افتاده است و پرده یکی از گوشهایش نیز پاره شده است و از من خواست که درباره ازدواج با اوخوب فکر کنم و با در نظر گرفتن شرایطی که او به عنوان خواستگارم دارد تصمیم بگیرم.
من در همان جلسه اول مجذب صداقت و ایمانش شدم و این مسئله که از کودکی با وجود نبود پدر، بر روی پای خود ایستاده برایم بسیار ارزشمند جلوه میکرد. نهایتاً پس از چند جلسه صحبت، هر دو احساس کردیم که مناسب یکدیگر هستیم و در نهایت با موافقت و رضایت خانوادهها مراسم عقد و عروسی ما انجام شد و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
زندگی با یک جانباز چگونه شروع شد و به چه شکل گذشت؟
ما سال 1374 ازدواج کردیم و من دو سال از شروع کارم در وزارت فرهنگ و ارشاد میگذشت. نادر هم آن زمان در شرکتی زیر نظر سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران کار میکرد.
نادر و خانوادهاش اهل شهر فومن بودند اما نادر به واسطه شغلش ساکن تهران شده بود و ما بعد از ازدواج در نزدیکی خانوادهام منزلی را اجاره و زندگی خود را آغاز کردیم. 21 سال از زندگی مشترک ما میگذرد و ما صاحب دو فرزند دختر هستیم؛ دخترمان دانشجوی ترم سوم رشته مهندسی پزشکی و پسرمان دانشآموز سال سوم دبیرستان است.
نادر در تمام این سالها همراه بسیار خوبی برای من بوده و هست، در منزل خیلی به من کمک میکند، رسیدگی کردن به بچهها را بسیار مهم میداند و همواره برایشان وقت میگذارد، بسیار اهل مطالعه است، اما پس از گذشت این سالها هنوز رنجی که همسرم گاه و بیگاه از ترکشها میکشد برایم عادی نشده است. ترکشهای که هر چند وقت یکبار با بیرحمی سر بازمیکنند و او را عذاب میدهند، هر چند که نادر تمام تلاشش را میکند و تا جایی که برایش ممکن است دردش را از ما پنهان میکند و خود با آهنربا و سوزن بدون کمک من آنها را از بدنش خارج میکند تا باعث نارحتی من و بچهها نشود اما دیدن درد و ناراحتی همسرم هر چند که اغلب در سکوت میگذرد هرگز برایم عادی نمیشود.
تاکنون همسرتان برای شما و بچهها از روزهای جبهه و جنگ حرف زده و نحوه مجروحیتش را تعریف کرده است؟
بله، برایم از خاطرات جنگ و ماجرای مجروحیت خود گفته است اما یادآوری خاطراتی که از همرزمانش دارد باعث ناراحتیاش میشود، به همین دلیل زیاد از آن روزها صحبت نمیکند.
تا آنجا که میدانم، همسرم با پسردایی و چند نفر از بچههای محل خود در شهر فومن برای اعزام اقدام میکنند و در جبهه و منطقه جنگی هم با یکدیگر همراه بودهاند و درآنجا به عنوان تخریبچی خدمت کردهاند. از آنجا که نادر قد و بالای بلندی داشته به عنوان ارشد این گروه انتخاب میشود.
حادثه مجروحیتش در سال 1367 در شهر سومار اتفاق میافتد که حین پاکسازی منطقه، یکی از مینها منفجر میشود و نادر تنها چیزی که پس از انفجار به یاد دارد صدای آه و ناله همرزمانش است. زمانی که چشمهای خود را باز میکند متوجه میشود که به بیمارستان شهر کرمانشاه منتقل شده است و سپس به بنیاد جانبازان تهران فرستاده و در آنجا بستری میشود. مدتی هم در منزل بستری بوده که مادرش از او پرستاری کرده است. دورهی بهبودی نادر هشت ماه طول میکشید و در این مدت جنگ پایان مییابد.
از فراز و فرودهای زندگی برایمان بگوید و به زبان سادهتر در حال حاضر زندگی چطور میگذرد؟
الان چند سالی است شرکتی که نادر در آن کار میکرد منحل شده و او و همکارانش مجبور به بازخرید شدهاند. از آنجا که نادر عادت به خانه ماندن ندارد اغلب در آژانس مسافربری کار میکند اما به دلیل آسیبدیدگی گوش و اثراتی که جنگ بر روی او گذاشته آستانه تحملاش کم شده و وجود ترافیک باعث عصبی شدن او میشود و از اینرو نمیتواند ساعات زیادی را روی ماشین کار کند.
پس از گذشت این همه سال و با وجود اینکه هر دوی ما در تلاشیم و کار میکنیم هنوز از صاحبخانه نشدهایم و همچنان مستأجریم.
من پس از 23 سال سابقه کار در وزارت فرهنگ و ارشاداسلامی همچنان به صورت قراردادی کار میکنم و رسمی نیستم. اما با وجود سختیهای بینهایت زندگی، به همراه فرزندانمان زندگی زیبا و دلپذیری داریم و خدا را از این لحاظ شاکریم.
به عنوان همسر یک جانباز دفاع مقدس که بر گردن جامعه حق دارد چه انتظاری از مردم و مسئولین دارید؟
نادر و همرزمانش که انتظاری ندارد و هرگز از راه خود پشیمان نبوده و نیستند اما خوب است که مردم و مسئولین آنها را رها نکنند، حمایت که هیچ، حداقل سراغی از آنها بگیرند و فراموششان نکنند. زندگی جانبازان و خانوادههایشان هنوز هم تحت تأثیر روزهای جنگ است و با مشکلات بزرگ و کوچکش دست و پنجه نرم میکنند. اما به نظر میرسد که برخی تصمیم گرفتهاند آنها را از یاد ببرند!
منبع:خانه ایثاز
از خواب بیدار شوید؟