شناسه خبر : 50848
پنجشنبه 18 آذر 1395 , 12:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

لحظه وداع ابوالفضل را به خداسپردم

چندی پیش وقتی از قاب تلوزیون شاهد صحبت های مادر شهیدی بود که چهار فرزندش را راهی جبهه های سوریه کرده با خودش گفت، چطور می شود؟! مگر یک مادر می تواند چهار پسرش را در حالی که یکی از آن ها به شهادت رسیده است به جنگ بفرستد. دیده بود مادر شهید تصویر فرزندش را در آغوش گرفته و از فرستادن پسران دیگرش به جبهه صحبت می کند. با خودش گفته بود حتما نفسش از جای گرم بلند می شود، من هنوز غم از دست دادن یک پسرم در سینه ام مانده، چطور می توانم یک داغ دیگر را تحمل کنم؟

مدتی بعد زمانی که جوان 32 ساله اش را، راهی جبهه سوریه کرد، خداوند صبری در دلش انداخت که بی شباهت به صبر زینب (س) نبود. با شنیدن خبر شهادت پسر، همان مادری که تاب و توان تحمل دوری فرزندش را نداشت، سجده شکر به جا آورد و با خود اندیشید که قدم برداشتن در مسیر ائمه (ع) چقدر شیرین است.

«زهرا ملاطایفه» مادر شهید «ابوالفضل نیکزاد» که بعد از شهادت پسرش در گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از آرزوهای مادرانه برای فرزندی که در آرزوی شهادت بود صحبت می کند. بخش اول مصاحبه با این مادر شهید را می توانید از اینجا بخوانید. مهمترین قسمت بخش اول گفت و گو اشاره مادر به شناخت و عمل به تکلیف شهید نیکزاد در شرایط مختلف بود، چه در زندگی و در قبال خانواده و چه در مسائل مربوط به کشور.

حال که صحبت از تکلیف به میان آمد، مادر به قضایای سال 88 و حضور ابوالفضل در درگیری علیه فتنه گران اشاره می کند و می گوید: «بعد از گذشت دو ماه از اتفاقات سال 88 مشکل جسمی داشت و وقت راه رفتن پاهایش را روی زمین می کشید. وقتی می پرسیدیم چه شده و برو دکتر، می گفت کار دکتر نیست. حتی به خاطر استنشاق گاز شیمیایی تنفسش هم مشکل پیدا کرده بود.»

ابوالفضل زمزمه رفتن به سوریه را از ابتدای حمله تکفیری ها به سوریه آغاز کرد. می دانست مادر به واسطه علاقه اش به اهل بیت (ع) تحمل بار سخت نبود فرزندش را دارد. همانطور که برادر دیگرش را چند سال پیش در حادثه ای از دست داده بود و مادر با توسل به ائمه (ع) توانسته بود، این مصیبت را تاب بیاورد. برادر شهید نیکزاد به مادرش گفته بود: اگر یک روز ام لیلا مادر حضرت علی اکبر(ع) را ببینی چه می گویی؟ مادر جواب داده بود قربانش بروم، جانم به فدای حضرت علی اکبر(ع). گفت می دانی که پسرش اربا اربا شد؟ گفته بود: بله، می دانم، مادرشان در صحنه کربلا نبودند؛ ولی داغ بزرگی را تحمل کردند. گفته بود: مادر اگر من هم مثل علی اکبر(ع) شوم چه می کنی؟ مادر پاسخ داده بود: چه کار می توانم بکنم؟! باید صبر و تحمل کرد. دقیقا همانطور که خودش گفته بود اربا اربا شد.

پسرم برنده آزمون الهی شد

مادر معتقد است؛ خدا ابوالفضل را برگزید. با اینکه خودش فردی انقلابی است، اما بچه ها از او سبقت گرفته اند و جلو زدند. ابوالفضل نیز راهی را رفت که دوست داشت. مادر در این باره می گوید: «همیشه می گفت شهادت را دوست دارم. به بچه ها می گویم هر دعایی می خواهید بکنید، اگر دعایتان شهادت است، من حرفی ندارم و برایتان دعا می کنم. همیشه از خدا خواسته ام به غیر از شهادت هیچ گزندی به بچه هایم نرسد و اگر در تقدیرشان شهادت نوشته شده من مشکلی ندارم.»

ابوالفضل عاشق شهادت بود، مادر نیز می دانست که پایان کار فرزندش شهادت است، مهدی، برادر بزرگتر هم از همان بچگی که پدرش به جبهه می رفت، ورد زبانش جبهه رفتن بود. مادر خاطرات فرزند شهیدش را مرور می کند و می گوید: « ابوالفضل به من گفت می خواهم به سوریه بروم، حرم حضرت زینب (س) ناامن است، من باید بروم جلوی تکفیری ها را بگیرم، گفتم پس من و خواهرت چه؟! با این حرف ها می خواست کم کم آماده ام کند. گفت من تصمیمم را گرفته ام و می خواهم ثبت نام کنم. اختیار را با من گذاشت که اگر راضی باشی می روم، چون حرف اول و آخر را مادر می زند.

نشست و من را آماده کرد، در آخر گفتم برو به امید خدا، خدا نگهدارت باشد، سپردمت به خدا و خود خانم حضرت زینب (س)، فقط اینکه دست دشمن نیفتی، تمام سعیت را بکن و من هم مراقب فرزندت هستم.

چند هفته مانده به اعزام مدام به ما سر می زد. یکبار گفتم ابوالفضل برای سوریه چه کار کردی؟ گفت: فعلا فقط ثبت نام کردم تا وقتی که تماس بگیرند. گفتم اشکالی ندارد ثبت نام کردی؛ ولی پیگیری نکن. ناراحت شد و گفت پس چرا اجازه اش را دادید؟ گفتم خدا اگر بخواهد خودشان زنگ می زنند.

هنوز آماده رفتنش نبودم، برای همین گفتم باید آماده شوم، گفت: باشد، من زنگ نمی زنم، منتظر می شوم خودشان تماس بگیرند.»

مادر روز و ساعت دقیق رفتن ابوالفضلش را به خاطر دارد، چرا که اینبار برخلاف همیشه درست وسط ظهر به خانه آمد، قبل از هرحرفی وقتی خواهر با تعجب سوال می کند که ابوالفضل این وقت روز برای چه آمده؟! مادر پاسخش را می دهد، قرار است اعزام شود. مادر آن لحظات را اینگونه روایت می کند: «در را باز کردم، همین که من را نگاه کرد، اشک امانش نداد و مثل باران از چشم هایش سرازیر شد، رفت آشپزخانه و صورتش را شست و گفت شما را که نگاه کردم، گریه ام گرفت. گفتم حتما چیزی هست که گریه ات گرفته. ایستاد و دو رکعت نماز خواند، نمی دانم نماز شکر برای خودش بود یا نماز صبر برای من!؟ بعد از نماز گفت باید تا ساعت سه عصر خودم را به فرودگاه برسانم.

 خداحافظی اش لحظه وداع حضرت زینب(س) را مجسم کرد
 
لحظه ای که وداع حضرت زینب(س) را به چشم دیدم

لحظات خیلی سختی بود، حس کردم اگر برود، رفته. خودش هم گفته بود، هرکس می رود روی زنده ماندش 50 درصد بیشتر حساب نکنید. ایستادم برای خداحافظی، دل همه مان آشوب بود. من کسی نیستم که بخواهد این حرف را بزند؛ ولی لحظه ی وداع حضرت زینب (س) با امام حسین(ع) جلوی چشمم آمد. ابوالفضل سرم را بوسید، دستم را بوسید، پاهایم را بوسید، بغلش کردم، گفتم: مادر اینطور نکن، برو حواست به خودت باشد، به خدا سپردمت. گفت: شما و همسرم را به حضرت زینب (س) سپردم.

از زیر قرآن رد شد. دو بار رفت و برگشت. آخرین بار که رفت به دخترم نگاه کردم و گفتم: مرضیه، رفت.»

وقت رفتن ابوالفضل صحنه وداع حضرت زینب(س) را به چشم دیدم

خواهر شهید در توصیف وداعش با شهید می گوید: «زمانی که ابوالفضل خداحافظی کرد و رفت، خانه ما همان حس و حالی را داشت که خبر شهادت را برایمان آوردند، همه باهم گریه می کردیم و لحظات عجیبی بود.»

مادر ادامه می دهد: «آب و سبزه برایم خیلی آرامش دارد، همیشه برای اینکه آرامش بگیرم پنجره را باز می کنم و با دیدن سبزه های توی حیاط آرامش می گیرم. بعد از رفتن ابوالفضل یکبار که پنجره را باز کردم به چشمم آمد که پارچه ای مشکی روی سبزه ها قرار گرفته، همانجا گفتم به دلم افتاده است که ابوالفضل شهید می شود.

وقتی رسید تماس گرفت. هر شب زنگ می زد و حال ما را می پرسید و از خودش خبر می داد. وقتی برای اولین بار به حرم حضرت زینب (س) رفت به من هم خبر داد و گفت در حرم دعایتان کردم. وقتی این جمله را شنیدم انگار حالم بهتر شده بود، فهمیدم ارتباط قلبیم با بی بی زینب (س) برقرار شده است.»

با اینکه همه خانواده می دانستند آرزوی ابوالفضل شهادت است، اما باورش برای خانواده سخت بود. خواهر شهید می گوید: «همه فکر ابوالفضل این بود که برود و کاری انجام دهد. گاهی به مادر می گویم شاید اگر به خواست خودش بود همان روزهای اول به شهادت می رسید؛ ولی خدا خواست تا ما را آماده کند.»

اگر رضایت خدا به شهادت است، من هم راضی ام

مادر که در همه مراحل زندگی از خدا و ائمه (ع) مدد گرفته است، بعد از رفتن فرزندش به خدا توکل می کند. می دانست که با کمک خدا تحمل سخت ترین اتفاقات نیز آسان می شود. مادر ادامه می دهد: «سه شب قبل از شهادت تماس گرفت و عذرخواهی کرد، گفتم من تو را به خدا سپردم، با این همه نگفتم زنگ زدن هایت من را آرام نمی کند. نمی دانستم بعد از اینکه گوشی را قطع می کند چه اتفاقی می افتد. هر بار که تماس می گرفت کوتاه صحبت می کردم چون حرفی هم برای گفتن نداشتم. به من گفت مادر تا شما راضی نشوی اتفاقی برایم نمی افتد. همانجا باز هم گفتم خدایا اگر رضایتت به شهادت است، من مشکلی ندارم؛ ولی اسیر دست دشمن نشود. فرزندم را تقدیم حضرت زینب (س) می کنم.

مادر از روزی که خبر شهادت ابوالفضل را شنید، اینطور روایت می کند: «بعد از این گفت و گو هربار که دیر تماس می گرفت، نگران می شدم. غروب روزی که به شهادت رسید خیلی کلافه بودم. رفتم بیرون تا کمی حالم بهتر شود. تا آخر شب که تماس نگرفت، گفتم تمام شد. بعدا جواد پسر دیگرم تعریف کرد که از ساعت 11 صبح مدام به من زنگ می زدند و از حال ابوالفضل خبر می گرفتند، می خواستند ببینند خبرهایی که درباره شهادتش شنیده اند درست است یا نه؟

 

ساعت 9 صبح بود که پسرم به خانه ما آمد. زنگ در را که زد به دخترم گفتم که یک خبری شده است. پسرم را که دیدم اول حال و احوال خانواده اش را پرسیدم و بلافاصله گفتم از ابوالفضل چه خبر؟ کمی مکث کرد. دوباره پرسیدم شهید یا جانباز؟ گفت: شهید شده. سرم را به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم که پسرم به هدفش رسید و تکلیفش را به درستی انجام داد. همان لحظه رو کردم به آسمان و گفتم خدایا این قربانی را از من بپذیر، به حضرت زینب (س) متوسل شدم و انگار مثل کوه استوار شدم.»

با اینکه می دانست آرزوی قلبی و پایان مسیری که ابوالفضل انتخاب کرده ختم به شهادت می شود اما با همه وجود از رفتن فرزندش به سوریه راضی است.
 
ابوالفضل ما را در مقابل ائمه (ع) سربلند کرد

خواهر شهید می گوید: « به هرحال مرگ حق است و ابوالفضل نمی توانست برای همیشه در کنار ما بماند؛ ولی انتخاب خوبی کرد، خودش سعادتمند شد و ما را جلوی ائمه سربلند کرد.»

ابوالفضل به مادر تاکید کرده بود که گریه نکند و اگر شهید شد با افتخار از شهادت بگوید. مادر بعد از شهادت پسرش به همه گفت که ابوالفضل هدیه ای از طرف خدا برای من بود که او را به صاحب اصلیش برگرداندم. «ابوالفضل از دین و ایمان من، از پیغمبر و اهل بیتش حمایت کرد و به ندای رهبرش لبیک گفت.»

وقت رفتن ابوالفضل صحنه وداع حضرت زینب(س) را به چشم دیدم

مادر درباره چگونگی شهادت ابوالفضل می گوید: «گویا برای عملیات رفته بود و خیلی از تکفیری ها را هم به درک واصل کرد، در راه برگشت دشمن آن ها را تعقیب می کند و دو نفر از جمله ابوالفضل را به شهادت می رساند.»

پیش از این مادر در مراسماتی که شرکت کرده بود پاسخ این سوال را که اگر دیگر فرزندانت قصد رفتن به سوریه را داشته باشند رضایت می دهید یا نه؟ را اینگونه جواب داده بود: «خیلی سخت است، وقتی کودکی که سه کیلو بیشتر نیست را بزرگ کنی و بعد بزرگسالی او را روانه جبهه کنی، واقعا سخت است، وقتی می خواستم ابوالفضل را راهی کنم به صورتش نگاه نکردم تا خدایی نکرده دلم بلرزد. خواستم دور خانه بگردد تا خوب ببینمش، او دور زد و من دورش گشتم.

هیچ ترس و وحشتی از شهادت دیگر پسرانم ندارم، از خدا برای خودم هم شهادت خواستم. عاشق این مسیر بوده ام و همواره دیگران را ارشاد کرده ام.»

 به اصل راه فرزندانمان اعتقاد داریم

مادر شهید به وظیفه امروز خانواده شهدا اشاره ای دارد و می گوید: «انقلابی باشید و یار رهبر بمانید. شهدای ما نباید فراموش شوند. تعداد کمی از جوانان را تقدیم این انقلاب نکرده ایم. دوران انقلاب و دفاع مقدس را دیده ایم که چطور شهید می آوردند. دست به دست هم دهیم و کسانی را به عنوان مسئول کشور انتخاب کنیم که برای جامعه مفید و پشت سر رهبری باشند.

شاید زخم زبان هایی باشد و نیش و کنایه هایی بشنویم؛ ولی باید به اصل راهی که فرزندان و عزیزان ما رفته اند اعتقاد و ایمان داشته باشیم، در سختی ها به حضرت زینب (س) اقتدا کنیم. نباید اجازه دهیم راه ورود دشمن به کشور باز شود، جوانان ما رفتند که اسلام و دین حفظ شود.»

مادر شهید ادامه می دهد: «مردم امروز یک ارشاد کننده می خواهند که چراغ هدایتشان باشد، این مدافعان حرم روحیه شهادت طلبی را زنده کردند. این ها از دین و اسلام حمایت کردند و ما نمی توانیم دست روی دست بگذاریم. برخی می گویند بی تفاوت باشید؛ ولی نمی شود.»

وقت رفتن ابوالفضل صحنه وداع حضرت زینب(س) را به چشم دیدم

 

خواهر شهید نیز می گوید: همیشه گفته ام و می گویم که ما مدیون شهدا هستیم؛ ولی به شهدای مدافع حرم که آن ها را از نزدیک دیده ایم و شاهد بچه هایشان هستیم که هر روز داغ پدرانشان را می بینند، بیشتر مدیونیم. دیدن کودکی که هر لحظه بهانه پدرش را می گیرد و چون نمی تواند صحبت کند بهانه گیری می کند، سخت است. علی پسر ابوالفضل سه ساله است. به پسرم گفته بود که پدرم به سوریه رفته، می خواهم بروم پیش بابا پول بگیرم. هنوز فکر می کند پدرش سوریه است، هنوز منتظر است که برگردد. همان شب های اول که می دید همه گریه می کنند و عکس برادرم را در دست دارند، تب کرد. به ابوالفضل خیلی وابسته بود. حال ماییم و این امانت به یادگار مانده از برادرم و از خدا می خواهم که بتوانیم امانتدار خوبی برای برادر شهیدم باشیم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi