شناسه خبر : 51116
سه شنبه 14 دي 1395 , 12:30
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز 70% نخاعی ابوالفضل پناه(بخش اول)

استوار، مقتدر و پر ابهت همچون دماوند!

رفتار مودبانه و مبادی آداب او و نکته سنجی و ریزبینی اش از همان ابتدای هم نشینی کاملا مشخص بود. او را در میانه گفت و گویمان، فردی موقر و متین، نجیب و استوار، فعال و باانگیزه و مهربان شناختیم.

فاش نیوز- در یکی از روزهای زیبای پائیز، جانباز ابوالفضل پناه، جانباز 70% نخاعی، با تعاریفی که از او شنیده بودیم، میهمان ما شد و به درخواست ما برای گفت و گو لبیک گفت.

رفتار مودبانه و مبادی آداب او و نکته سنجی و ریزبینی اش از همان ابتدای هم نشینی کاملا مشخص بود. جانباز پناه را در میانه گفت و گویمان، فردی بسیار موقر و متین، نجیب و استوار، فعال و باانگیزه و مهربان دیدیم و شناختیم.

نمونه انسانی که میتواند الگو و اسوه خوبی در اخلاق و عمل برای مردم و انسان های دیگر باشد.

صحبت ما با جانباز ابوالفضل پناه، با یک بسم الله زیبا آغاز شد:

فاش نیوز: آقای پناه!  لطفا" خودتان را معرفی کنید:

جانباز ابوالفضل پناه: بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. انه خیر ناصر و معین.

ابوالفضل پناه هستم. جانباز 70% قطع نخاع جنگ تحمیلی. متولد فروردین ماه سال 1341 هستم. در محله فلاح، ابوذر تهران.

فاش نیوز: در چه خانواده ای متولد شدید؟

- در خانواده ای الحمدلله مذهبی به دنیا آمدم. ما چهار خواهر بودیم و سه برادر. البته به بیانی پنج خواهر، چون یکی بعدا" به ما اضافه شد که برادر زاده ام بود ولی خواهر محسوب میشد. من آخرین فرزند بودم. البته تک فرزند مادر.

فاش نیوز: یعنی چه؟!

- پدرم دو پسر داشت که همسرش فوت می کند. بعد با مادر من ازدواج کرد و بنابراین از نظر مادری من یک پسر به حساب میایم. بنابراین معاف از خدمت هم دارم.

فاش نیوز: تا سال 57 جلوتر برویم. نحوه فعالیت خانواده شما در زمان انقلاب چگونه بود؟

- سال 57 من 16 ساله بودم. چون خانواده ام سیاسی نبودند و فقط مذهبی بودند. پدر من سالخورده بود و با همان افکار قدیم فکر می کرد که کسی نمیتواند شاه را با آن قدرت زیاد براندازد! ما هم خیلی سیاسی نبودیم.

ما در همان بحبوحه انقلاب بود که متوجه شدیم که امامی هست که دارد جلوی شاه می ایستد و دستور داده که باید با شاه مبارزه کرد. من آن موقع سوم دبیرستان بودم. در تظاهرات هم کمی که آگاه تر شدیم، بیشتر شرکت می کردم.

فاش نیوز: جنگ که شروع شد، شما چه فعالیتی داشتید و چطور وارد جنگ شدید؟

- جنگ که شهریور 59 شروع شد، من خرداد همان سال دیپلم حسابداری را گرفته بودم.

من از وقتی که انقلاب شد، اخبار شهدایی را که در کردستان سر می بریدند را که می شنیدم، احساس وظیفه کردم که هم باید انقلاب را حفظ کنم و هم باید به سازمانی بروم که در چی هدفی باشد که من دنبال می کنم و به این فکر افتادم که حتما وارد سپاه شوم.

فاش نیوز: برادرهای بزرگ تر شما چطور فکر می کردند؟

- نه آنها در این وادی ها نبودند و البته سن شان هم بالا بود. مثل مردم عادی زندگی می کردند.

فاش نیوز: خانواده تان با جبهه رفتن شما مشکل نداشتند؟

- قطعا داشتند. من تک فرزند مادرم هم بودم و فرهنگ ما هم با چنین چیزی اصلا سازگاری نداشت.

فاش نیوز: پس چگونه وارد سپاه شدید؟

- من حرف از جبهه و جنگ نمی زدم. می گفتم میخواهم به مسافرت بروم. اول هم پاسدار شدم، بعد که می خواستم بروم جبهه، گفتم دارم می روم اصفهان.

اولین بار هم که آمدند خانه ما برای تحقیق، مادرم گفت نباید بروم! برای همین دو بار مرا رد کردند. شاید به خاطر حرف ها و مخالفت مادرم بوده. شاید هم آگاهیم کم بوده که اول قبولم نکردند.

فاش نیوز: طی چه فرآیندی شما در سپاه پذیرفته شدید؟

- می رفتیم برای پذیرش در خیابان خردمند شمالی. آنجا پذیرش سپاه تهران بود. می رفتیم و از ما چندین سوال می پرسیدند. اعتقادی، اخلاقی، سیاسی، سوابق و ... بالاخره بار سوم مرا پذیرفتند.

اواخر سال 59 دیگر وارد سپاه شدم. بعد از انجام کارهای اداری، در خرداد سال 60 مصادف با روز شهادت شهید چمران اولین آموزشی من بود. ما را فرستادند پادگان امام حسین (ع) برای آموزش. این دوره برای ورود به سپاه بود. دو ماه آموزشی بودیم.

فاش نیوز: بعد از گذراندن آموزشی، چه کردید؟

- بعد آمدیم و وارد یکی از گردان های پادگان ولیعصر عج تهران شدیم. 9 گردان عملیاتی آنجا بودند که کارشان جبهه رفتن بود. کارشان در تهران هم حفاظت از مقرهای مهم در تهران بود. مثل شورای نگهبان، مجلس و جماران.

مثلا من خودم وقتی که وارد گردان 4 شدم، اولین ماموریتم حفاظت از منزل امام در جماران بود.

فاش نیوز: خاطره ای هم از ماموریت آنجا دارید؟

- یک روز که من در جماران نگهبانی میدادم، روی یک ساختمان بلند بودم که تقریبا" دو تا کوچه پشت منزل امام بود. یک بار که شیفت من ساعت حدودا" 4 تا 7 بود، ایستاده بودم و با خودم فکر می کردم که بفهمم دقیقا" منزل امام کجاست! با خودم هی محاسبه کردم که خود الان اینجا جماران است، اینجا حسینیه است و ... همین طور داشتم بررسی می کردم که یکدفعه دیدم یکی که شبیه امام است از دید من رد شد. آنجا حیاط امام بود. وسط حیاط حوضی داشت که من نصف آن را می دیدم. چون با لباس ساده ای بود که ما همیشه ندیده بودیم، نشناختم. با خودم گفتم خدای من! امام بود!؟ دیدم دوباره این صحنه تکرار شد. دو سه بار که دیدم، فهمیدم خود امام است. بعدها فهمیدم که امام روزانه دو بار برنامه ورزشی برای خودش داشته و پیاده روی می کرده. امام که به خاطر شرایط امنیتی نمیتوانست بیرون برود، فقط داخل حیاط میتوانست پیاده روی کند. من خیلی ذوق کرده بودم که امام را از نزدیک دیده ام.

 فردا ساعت 7 صبح شیفت داشتم. بازهم حیاط را مد نظر گرفتم که دیدم باز هم امام ساعت 7 و نیم آمد و برنامه پیاده روی اش را شروع کرد. دو بار در طول این نگهبانی دادن ها، آنجا از راه دور امام را دیدم.

فاش نیوز: چقدر آنجا مسقر بودید؟ بعد چه کردید؟

- سه ماه جماران بودم. اسفند ماه 60 عملیات فتح المبین بود. 20 روز قبلش، ما را بردند برای آموزشی اما به صلاحدیدی در آن وقت، ما را نبردند پادگان دوکوهه. ما را بردند اهواز و بردند به مدرسه ای بنام پایگاه شهید بهشتی اسکان دادند. شدیم جزء لشکر 25 کربلای مازندران که مرکزیت ساری را دارد. آنجا بودیم تا عملیات فتح المبین در فروردین 61 انجام شد و شرکت کردم.

فاش نیوز: شما در همان عملیات مجروح شدید؟

- نه من در چندین عملیات شرکت کرده ام. بعد از این عملیات، ده روز مرخصی آمدم. دوباره برای عملیات بیت المقدس اعزام شدیم برای آزادسازی خرمشهر. بعد از آن هم برای چندین به منطقه عملیات رفتم.

اسفند ماه 65 بود که در منطقه شلمچه که تکمیلی کربلای 5 بود، با ترکش خمپاره مجروح و قطع نخاع شدم.

فاش نیوز: خاطره ای از قبل از مجروحیت در ذهن دارید که بخواهید تعریف کنید؟

- خاطره اصفهان رفتنم را می خواهم بگویم. ما آن اول آموزشی را دیدیم. مادرم خیالش راحت بود که من در تهرانم. جماران هم دو شب خانه بودیم و دو شب شیفت بودم. مادرم تقریبا" به این روال عادت کرده بود.

 تا شد اسفند سال 60 که بحث جبهه رفتن پیش آمد و ما خودمان هم که به شدت مشتاق بودیم. با خودم هی گفتم چطور راضی اش کنم. گفتم بگویم می رویم اصفهان که زمینه مثبتی هم نسبت به آن شهر داشته باشد. برای اینکه نترسد، گفتم شهرهای تحت بمباران مثل اهواز و اندیمشک و ... را نگویم. گفتم می رویم اصفهان برای ماموریت. بالاخره راضی شد.

 یعنی اولین دور شدن من از خانواده به صورت طولانی مدت، آن زمان بود. رفتیم و رسیدیم اهواز. شهری بمباران شده! خود راه آهن را چند بار زده بودند. مثل مخروبه بود.

نامه نوشتن های من از آن وقت شروع شد. بعضی از آن نامه ها را هنوز دارم. من خواهری داشتم که دو سال از من بزرگتر بود. من که نامه می نوشتم، خواهرم که هنوز در خانه و مجرد بود، او میخواند.

وقتی می نوشتم حواسم نبود که چه کسی این نامه را میخواند و باید چطور بنویسم و ...! توصیف کردم که این ساعت رسیدیم و راه آهن بمباران شده و ... حواسم نبود که مقدمه ای برای خواهرم بنویسم که اینها را برای مادرم نخواند!

 خواهرم روحیه انقلابی داشت و لذت میبرد که برادرش به جبهه رفته ولی خب نباید اینها را برای مادرم میخواند. از من هم فعالیت انقلابی اش بیشتر بود. خواهرم به بیمارستان جانبازان هم میرفت و کمک می کرد.

 اینطور شد که او هم نامه را خواند و همه چیز لو رفت!!!

فاش نیوز: خب واکنش مادر شما چه بود؟!

- هیچی شوکه شده بود که من قرار بوده اصفهان بروم ولی از اهواز سردرآوردم. منم کم تجربه بودم. احساساتی شده بودم و همه جزئیات را می نوشتم. من هم از همه چیزهایی که شنیده بودم مثل توصیف منطقه و روی مین رفتن بچه ها و ... همه را نوشته بودم. من حواسم نبود که چقدر از نظر روحی دارم به اینها فشار می آورم.

بعد از عملیات فتح المبین برای مادرم بیشتر قابل پذیرش شد که میتوان جبهه رفت و شهید نشد. ولی برای خود من که شهید نشدم و برگشتم ، سخت بود. ما چشم انتظار شهادت بودیم ولی بعدها کنار دیوار پادگان دوکوهه جمله امام را نوشته بود که شهادت توفیقی ست که هر کس لیاقت آن را ندارد. من همان موقع به این موضوع رسیدم و همین الان هم دوباره رسیدم.

فاش نیوز: خاطره خاصی از صحنه های زیبای جبهه یا رزمندگان دارید؟

- شهیدی بود بنام رضا ابراهیم. بچه اسلامشهر و شهریار بود. ما در دوره آموزشی باهم آشنا شدیم. ایشان قبل از ورود به سپاه یک بار به جبهه رفته بود، من که وارد سپاه شدم هنوز جبهه نرفته بودم، ولی ایشان که با هم همدوره و بعدا" هم با یکدیگر گردان شدیم، یک بار سابقه رفتن به جبهه را داشت، برای همین در عملیات «فتح المبین» که اولین جبهه رفتن من و دومین جبهه رفتن ایشان بود، دقت می کردم ببینم ایشان چه می کند، که از تجربه ایشان استفاده بکنم.

 در عملیات «فتح المبین» ما که در منطقه بودیم، کوه های میشداغ و بلغازه بود. در آن منطقه عمومی شوش و قبل از فکه بود، بر روی ارتفاعات بودیم، من همیشه در درگیری می دیدم که ایشان چه می کند، ما خط پدافندی دستمان بود، شب ما را منطقه ای که همین بچه های لشکر 25 کربلای ساری یا مازندران بودند، منطقه را شب عملیات گرفتند و فردایش ما را در آنجا مستقر کردند تا خط را نگه داریم، شب آنجا بودیم.

 فردا صبحش درگیری بود، پاتک دشمن بود، با تانک ها آمده بودند، پاتک کنند که الحمدلله موفق نشدند که منطقه را بگیرند، بعد خاطره ای که از آنجا مانده در ذهنم، یکی افتادن و زدن هلیکوپتر (بالگرد) دشمن توسط نیروهای ما است، که همان امداد غیبی است که شما فرمودید، هیچ گلوله ای معمولا به این راحتی از شیشه های هلیکوپتر نظامی داخل نمی رود، می گفتند اینقدر شیشه هایش قوی است که مثلا فشنگ های دوشکا و کلاشینکف بر رویش اثری نداشت، بچه ها با کلاشینکف می زدند، کار خدا بود، هدایت کرده بود و خورده بود به پیشانی خلبان، و هلیکوپتر که پاتک کرده بود که منطقه را بگیرند، در آنجا هلیکوپتر افتاد و خلبان و کمکش کشته شدند.

 بعدا" که منطقه آرام شد و بچه ها رفتند از نزدیک دیدند، گفتند: خلبان بالگرد رو با زنجیر به صندلی بسته بودند، چون این ها در موقع خطر می توانند بیرون بپرند ولی دشمن به خلبان خودش هم اعتماد نداشت، که ممکن است شلیک نکرده بیرون بپرد و خودش را اسیر بکند، به خاطر اینکه این اتفاق ها نیافتد، دیدند که با زنجیر خلبان را به صندلی بسته بودند که نتواند بیرون بپرد. پاتک انجام شد و نیروهای دشمن آن ارتفاعات را نتوانستند از ما بگیرند و عقب نشینی کردند.

 بعد من دیدم در خط مقدم به ما گفتند: سرپست نگهبانی نباید اسلحه از دوشتان پایین بیاید، اسلحه روی دوش حاضر و آماده باشد. حساب بکنید خط مقدم، در این درگیری و فاصله کمی که با دشمن داشتیم و آدم ها را به راحتی می دیدیم که رفت و آمد می کنند در خط مقدم. یعنی نیاز نبود با دوربین ببینیم نه واضح اما دیده می شد که رزمنده عراقی است.

یادم می آید که این شهید رضا ابراهیم که بعدها در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. جسدش هم چندسالی مانده بود و بعدها آوردند. ایشان پوتین و جورابش را نزدیک های ظهر درآورد و در همان خط مقدم و در همان سنگر ناهمواری که درست کرده بودیم، در این خاک دراز کشید و یک چُرت هم زد. برایم خیلی عجیب و جالب بود.

 در آموزشی به ما گفتند در نگهبانی ات که حالا قرار نیست اتفاقی بیافتد یا خیر؛ امنیت تقریبا برقرار است. شما پوتین پوشیده، کلاه نظامی و اسلحه بدوش باید آماده درگیری باشی؛ او در خط مقدم دارد این کار را می کند، بعد گفتم چون این یک بار جبهه رفته، تجربه دارد، پس می شود الان در خط مقدم این کار را کرد.

 برویم سراغ عملیات بیت المقدس، شب ما را بردند، در مرحله دوم بود، جاده مرزی ایران و عراق را می خواستیم بگیریم، رفتیم شب منطقه را گرفتیم، چون پشت دشمن بود آنجا دیگر خطی نبود، چون خط مقدم دشمن را بچه ها شناسایی کرده بودند، از یک مسیری قرار بود برویم که با دشمن درگیر نشویم، یعنی حتی از جایی رفتیم که صدای عراقی ها را می شنیدیم.

  تاریک بود و نیمه شب، آنها هم ما را نمی دیدند. بچه های شناسایی مسیر را با گذاشتن عکس در مسیر، حالا نمی دانم عکس امام بود یا نه؛ مشخص کرده بودند که گم نشود و ما عبور کنیم، رفتیم و به پشت دشمن رسیدیم، قرار بود  دیگر گردان ها بعداً بیایند و با دشمن در خط مقدم درگیر شوند و ما آنجا را تا صبح نگه بداریم و آنجا خط جدید ما بشود، آن خط را گرفتیم، همین که هوا روشن شد، پاتک دشمن شروع شد، صبح هلیکوپتر آمد، خط را شناسایی کرد، سپس نفربرهای دشمن آمدند از فاصله ای که RPG7 به آن نرسد، خط را شناسایی کردند و دیدند خط مقدم ما چه دارد و چه ندارد و چند نفریم.

آن پوتین و جوراب درآوردن شهید رضا ابراهیم در ذهنم بود، با عنوانی که ایشان سابقه دارد، حساب کنید ما شب راه آمدیم، نخوابیدیم و خسته شده ایم، یک درگیری کوچکی هم که داشتیم و دیدیم خبری هم از دشمن نیست؛ آمدیم و کار رضا ابراهیم را از سر بی تجربگی، تجربه کردیم. یادم نیست جوراب را در آوردم یا نه ولی پوتین را درآوردیم و دراز کشیدیم، شاید نیم ساعت نشد، گفتند جمع کنید برویم عقب، گفتیم ما که تازه آمدیم و اینجا را گرفتیم، یادم بود در فتح المبین همانجایی که گرفتیم همانجا ماندیم، ولی در بیت المقدس این جاده مرزی را که گرفتیم گفتند باید برگردیم عقب!

 دیگر شوکه شده بودم، همان کار رضا ابراهیم را انجام دادم چرا جور در نیامد، محاسبات ما با ایشان نخواند، سریع السیر پوتین را پوشیدم و شروع کردیم به عقب آمدن، حساب کنید در مناطق جنوب همه جا کویری است، یک جاده مرزی ایران داشتیم و یک جاده مرزی عراق، یک فاصله بین این دو بود، چون این جاده ها از سطح زمین بالا هستند، بهترین جا برای نگه داری و نگه داشتن خط این جاده است، که جان پناهی برای شماست تا پشت این جاده خودتان را حفظ کنید. ما جاده اولیه که برای ما بود، حالا یا واقعا قرار بوده ما اینجا باشیم یا آنجا نمی دانم، حالا بعدها حاج احمد متوسلیان آمد در سخنرانی اش یا خواست ذهن بچه ها را مثبت بکند و روحه به آنها بدهد، گفت که ما قرار بوده جاده مرزی خودمان باشیم، شما آن را رد کردید و رفتید جاده مرزی عراق ایستادید، شاید هم توجیه بود و می خواست روحیه بچه ها را تقویت کنند.

 در آن موقع که به ما پاتک زده بودند، با شناسایی و تجهیزات کامل و آن بخشی هم که آن گردانی که جایش خالی بود و نیامده بود، شناسایی کردند و در این وقت در جاده از جلوی ما تانک ها عبور کردند، ما هم می دیدیم، از آن طرف آمدند جایی که باز مانده و خالی بود. آمدند از پهلو ما را زدند، چون اگر از روبرو می خواستند درگیر بشوند خود جاده جان پناه ما بود،آمدند از گوشه جاده سمت ما، از سمت چپ ما شروع کردند گردان ما و دیگران را بزنند.

 اینجا طوری شد که باید برگردیم به عقب، و جاده قبلی، مسافت بین این دو جاده نمی دانم چقدر بود، ولی خیلی سخت گذشت، تعدای شهید و مجروح شدند، یکی از دوستان پایش تیر خورده بود و من ناچار شدم او را کمک کنم و ایشان به شانه من آویزان شده بود، خودم از شدت تشنگی و گرسنگی؛ توان راه رفتن برای خودم را نداشتم ولی در قبال دوستم احساس تکلیف می کردم که باید کمک کنم. بعد در این حین نیروهای دشمن که با کلاشینکف می زدند هیچ، تیربار دوشکا که هر کدام گلوله هایش یک بند انگشت و کلفت تر است که برای انسان استفاده نمی کنند، بیشتر برای زدن هلیکوپتر استفاده می شود، و به هر کس اگر یک تیر می خورد در قسمتی از بدنش قطعا از کار می افتاد. دیگر توان راه رفتن به دلیل خون ریزی زیاد نداشت. اگر به استخوان می خورد دیگر کار تمام میشد بعد ببینید منطقه کامل کفی بود و ما هم جان پناهی نداشتیم و مرتبا" توسط تیربار زیر آتش بودیم و در حین راه رفتن می دیدیم که خاک کنارمان بلند می شود اما تقدیر این نبود که تیر به ما برخورد کند.

 خلاصه اینکه تعدادی از بچه ها که مجروح شده بودند چون رویشان نمی شد که بگویند ما را برگردانید می گفتند برادران من زنده ام یعنی غیرمستقیم می رساندند که من را برگردانید. و اینکه بعد از این درگیری بعضی از بچه ها که مجروح شده بودند در همان میدان نبرد ماندند و عراقی ها به آنها تیر خلاص می زدند و بعضی هاشان را به اسارت بردند. و این خاطرات قبل از آزادسازی خرمشهر در ذهنمان حک شده بود.

فاش: بهتر است به ماجرای مجروحیتتان بپردازیم.

- من زمان مجروحیت در دوران نامزدی بودم و تازه عقد کرده بودیم

فاش: پس اول ماجرای ازدواجتان را بگویید.

- بعد از خواستگاری های زیادی که از سال 63 رفتیم (فکر کنم 15 مورد رفتیم و نشد) یکی از همکاران من در پادگان امام حسین که مربی اسلحه به نیروهای بسیجی بود. سید رضا هاشمیان در پاییز 65 به من گفتند که نمی خواهید متاهل شوید و اگر کسی را به شما معرفی کنم شما اقدام نمی کنید؟ منم گفتم اگر موردی هست که انقلابی و حزب اللهی و با شرایطم مناسب باشد چرا که نه!

  او گفت همسر من در محل کار که امور تربیتی هستند همکاران حزب اللهی دارند و چند مورد هم به دوستانشان معرفی کردند و به سرانجام رسیده و اگر شما هم بخواهید معرفی می کنند. ایشان هم همسرم را معرفی کردند و مقدمات خواستگاری و صحبت های قبل از ازدواج فراهم شد.

  5 دی ماه 1365 روز عقدمان بود. من گفتم برنامه جبهه رفتن من کماکان ادامه دارد و چندین بار به جبهه رفتم و دوباره برگشتم و همینطور ببین جبهه و منزل رفت و آمد داشتم. 20 روز بعد یعنی 25 دی عملیات کربلای 5 شروع شد که من هنوز تهران بودم اما دنبال رفتن به جبهه بودم. من 11/65 یعنی 36 روز بعد از عقدمان به ماموریت رفتم اما اطرافیان به نوعی صحبت از مسئولیت، عواطف و.... می گفتند و من گفتم تازه مقدمات متاهل شدنم را دارم انجام می دهم و دارد یک وابستگی دیگر هم اضافه می شود.

 قبلا وابستگی به مادر و برادر و خواهر بود الان هم یک وابستگی دیگر به نام همسر اضافه می شود. اگر من الان که دوران نامزدی هستم به جبهه نرم ممکن است پاگیرم شود چون دیده بودم که برخی بعد از ازدواج مقداری سست اراده برای رفتن به جبهه می شدند و خیلی از توجیهات که مثلا من الان بچه و همسر داریم و باید به فکر اینها باشیم باعث میشد در رفتن به جبهه سست شوند. و شیطان هم در آوردن توجیه که مثلا همینجا هم اگر نماز اول وقت بخوانی ثواب رزمنده دارد و خدمت به خانواده مانند جهاد است. و .... باعث ایجاد وابستگی بیشتر به دنیا می کند. من خواستم خودم را تنبیه کنم و بگویم که نباید جبهه رفتنت با متاهل شدن کمرنگ شود و نباید از اینکه متاهل شدی برای جبهه رفتن مردد شوی.

فاش : همسرتان موافق جبهه رفتنتان بود؟

- احساسات و عواطف هست ولی در مورد کلیات به جبهه رفتنم صحبت کرده بودم. به طور مستقیم نمی گفت که نرو. میگفت خواهرم به من می گوید که به شما بگویم که تازه نامزد شدی و فعلا به جبهه نرو. منم گفتم شما به خواهرت چه جوابی دادی؟ دوباره گفتم به خواهرت بگو این پسر وقتی به خاطر مادری که بیشتر از 25 سال بزرگش کرده باز به جبهه می رود، حالا من که تازه به ایشان رسیده ام چطور بگویم نرو. 11 بهمن به جبهه رفتم. درست یک ماه بعد در 11/12/65 مورد اصابت خمپاره قرار گرفتم.

فاش: موقعی که مجروح شدید چه حس و حالی داشتید؟

- وقتی خوردم زمین هنوز اسلحه دستم بود و آمدم بلند شوم که دیدم توان بلند شدن ندارم. تا اون موقع هم مجروح نشده بودم ولی مجروح دیده بودم. از اسلحه کمک گرفتم باز هم دیدم نمیتوانم بلند شوم. این را هم بگویم که من از قطع نخاعی وحشت داشتم. بعضی ها ترس دارند ولی من از قطع نخاعی وحشت داشتم. آن زمان چیز زیادی از قطع نخاعی ها نمی دانستم.

 الان بعد از 30 سال علامه دهر راجع به وضعیت جانبازان نخاعی هستم. آن زمان اطلاعات کمی از قبیل اینکه قطع نخاعی ها نمی توانند راه بروند و بعضی مسائل کوچک اما الان قضیه فرق می کند. 2 سال قبل از مجروحیتم با یکی از بچه ها رفته بودیم نمایشگاه بین المللی که با صحنه ای مواجه شدم که شوکه شدم که خیلی اثر روانی بدی روی من داشت.

 دیدم که یکی از بچه های همرزم که در دوره آموزشی با هم بودیم که در دومین عملیات که شرکت کرده بود قطع نخاع از گردن شده بود که روی ویلچر نشسته بود که دست هایش بی حرکت روی دسته های ویلچر گذاشته بود و گردنش هم کج بود. با دیدن این صحنه واقعا شوکه شدم و نتوانستم درست و حسابی با ایشان احوالپرسی کنم. از آنجا که از قطع نخاعی می ترسیدم با دیدن ایشان وحشت کردم به صورتی که 3 تا 4 روز اشتهایم را از دست داده بودم.

 من فکر می کنم در این عملیات یک اتفاقی برای من می افتد که میدانستم شهید نمی شوم. حالا چون آن موقع شهادت را نزدیک حس می کردیم، خدا گناهانمان را بخشیده بوده و چون وقتی گناهان بخشیده بشود به خدا نزدیکتر می شویم و وقتی به خدا نزدیک تر می شویم، خدا آن علمش را به شما منتقل می کند. شاید این بود که پیش بینی کردم در این عملیات مجروح می شوم. می دانستیم اسیر هم نمی شوم، چون انقدر ایمانش را نداشتم که تحت بازجویی و شکنجه اطلاعات را لو ندهم. ولی از خدا می خواستم قطع نخاع نشوم.

فاش نیوز: خیلی از بچه های جانباز نخاعی می گفتند دوست نداشتیم قطع نخاع شویم. یعنی شما با دیدن آن دوست نخاعی تان دچار ترس از قطع نخاعی شده بودید و اینکه از آنچه که ترس و وحشت داشتید همان قسمتتان شد حتما به حکمتش پی بردید.

- بعد از اینکه مجروح شدم من را به عقب منتقل کردند. اول به بیمارستان صحرایی منتقل و بعد از کارهای مقدماتی که جان رزمنده را نجات دهند. دو روزی هم در بیمارستان اهواز نگه داشتند و چون می خواستند به تهران اعزام کنند و چون در منطقه پروازهای دشمن زیاد بود هواپیماها قادر به پرواز نبودند. بخاطر همین دو روز در اهواز نگه داشتند تا امنیت پروازی برقرار بشود که بتواند به تهران منتقل مان کنند. در این دو روزی هم که در اهواز بودم بیشتر خواب بودم شاید بخاطر مسکن ها بوده که در اهواز داخل یک سالن سینما بود که مجروحان جنگی را چون جای کافی در بیمارستان نبود در سالن سینما نگهداری می کردند.

  یک بار چشمانم را باز کردم دیدم خانم میانسالی یک سطل و یک دستمال دستش بود که داشت پاهایم را تمیز و شست و شو می داد و از خجالت چشمانم را بستم و تا آن موقع هیچ کس حتی جوراب پای من را در نیاورده بود. حالا یک خانم نامحرم بخواهد پای من را بشوید و این صحنه همیشه در ذهنم هست و تا حالا از رزمنده ای نشنیدم که این صحنه را تعریف کند که شاید هم این اتفاق برایشان پیش نیامده یا درنظرشان نیامده که تعریفی کنند ولی خوب هست که دیده و گفته شود که چنین خانم هایی هم چنین کارهایی می کردند. اگر نمیتوانستند در خط مقدم حضور پیدا کنند اما در پشت جبهه اینچنین پاهای رزمندگان را می شستند.

 بعد ما را به تهران منتقل کردند. تا دو روز اول که کسی از مجروحیتم خبر نداشت چون آن زمان نامه یک هفته طول می کشید تا از منطقه به منزلمان برسد. من آن زمان قبل از اینکه به جبهه بروم در تهران نامه به خانواده می نوشتم و درون صندوق پست می انداختم. پیش خودم اینجور حساب می کردم که تا به منطقه برسیم و کارهای آنجا را انجام دهیم، 10 روزی طول میکشه و مادرم نگرانیش بیشتر می شود.

 پس تهران نامه می زدم تا در زمان کمتری نامه به خانواده برسد. قبل از اینکه عملیات شروع بشود چند تا نامه می نوشتم ولی دقیقا روزی که به عملیات می رفتیم من نامه را پست می کردم تا وقتی که نامه به دست مادرم برسد 2 تا 3 روز گذشته و وقتی خبر عملیات را شنیدند بدانند که پسرشان زنده است. بخاطر همین مسائل شاید من 2 تا 3 نامه را در 2 الی 3 روز می فرستادم. مثلا اگر نامه اولی به دستشان نرسید، نامه دوم بعد از 2 روز پس از عملیات به دستشان برسد.

 یعنی طوری برنامه ریزی می کردم که زمانی که مادرم خبر عملیات و تصاویر رزمندگان و مجروحان را می دید نامه من به دستشان می رسید و دلواپسیشان کمتر می شد. من 11 اسفند 65 مجروح شدم و 13 اسفند به بیمارستان پاستورنو در میدان آرژانتین تهران منتقل شدم. اسم این بیمارستان در ذهنم باقی مانده چون هم زمان زیادی آنجا بودم و هم پرستاران لطف زیادی بهمان داشتند که من بعدها به مناسبت روز پرستار به آنها سر زدم که از آنها تشکر و قدردانی کنم. ولی متاسفانه کمی کم لطفی هم در حقمان شد. من در بیمارستان زخم بستر گرفتم. من با یک زخم وارد بیمارستان شدم و بعد از یک ماه سه تا زخم در بدنم ایجاد شد و باعث شد من نزدیک 9 ماه در این بیمارستان بمانم.

فاش:فکر می کنید علت این بی توجهی چه بوده است؟

- بالاخره هر مجروحی که بیمارستان میرود از وضعیت جسمانی و بیماری خودش بی خبر است بخصوص قطع نخاعی ها که بیشتر باید توجه کرد. اگر من دوباره قطع نخاع بشوم از همون روز اول میدانم باید چگونه رفتار کنم. از اینکه چگونه بخوابم، چگونه به پهلو دراز بکشم، چقدر دراز بکشم و ...که دچار زخم بستر نشوم.

فاش: زمان جنگ اینگونه نبود که همه تجربه پرستاری از جانبازان نخاعی را داشته باشند و پرستاران ما هم به مرور زمان تجربه شان زیاد شده است.

آن موقع میدانستند.البته نمی دانم چه مقدار دست پرستار بود ولی به نظر من نقش عمده ای داشتند. فقط به همراه من می گفتند هر 3 ساعت بدنم را جابجا کنند.

....

گفت و گو از شهید گمنام

عکس از ظهوری

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سردار پناه سلام
خاطارات و مطالب ارزشمند حضرتعالی را مطالعه کردم واقعا عالی بیان فرموده بودید و لذت بردم .
حاج آقا پناه شما یکی از جانبازان صبور و خوش مشرب و همیشه لبخند روی لبانتان هست و همیشه از خاق و خوی شما برای دیگران مثال می زنیم .
آرزوی موفقیت و سربلندی برایتان دارم .
سلام حاجی دست مریزاد میگویم خداقوت بدهد ماندگار باشید وموفق
سلام به فاش نیوزعزیزومیهمان عزیزشان جناب اقای پناه واقاخسته نباشیددلاوربنده بعنوان یک رزمنده دوران8سال جنگ نابرابروقتی خاطرات جنابعالی راخواندم بخدااحساس میکردم که درهمان زمان هستم .دست ملیزااقای پناه که باگذشت3دهه خاطراتمان رازنده کردی .ازفاش نیوزعزیزوجنابعالی تقاضاداریم که درددلهای مارزمندگان راهم نشربدهیدتامسولین بدانندکه یک قشربنام رزمندگان وجانبازان زیر25درصدهاهنوزکه هنوزه یحق قانونیشان باگذشت28سال ازپایان جنگ نرسیده اندچرا؟چرابایداینچنین باشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟رزمنده داوطلب27ماه جنگ مشکانی
برادر پناه در سال61 مربی سلاح ما در دوره آموزشی پادگان امام حسین علیه السلام بودند. فردی متین و مودب و شجاع و منظم و در راس همه با ایمان و با تقوای زیادی بودند.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi