05 ارديبهشت 1403 / ۱۵ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 51611
پنجشنبه 30 دي 1395 , 09:26
پنجشنبه 30 دي 1395 , 09:26
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
سفر ترکیه ما
سارا آذری
ولی فقیه عروةالوثقی و رمز پیروزی
امانالله دهقان فرد
صد رحمت به توپ میرزا آقاسی!
حسین شریعتمداری
۴۰ دستاورد عملیات تاریخی «وعده صادق»
ابراهیم کارخانهای
وعده صادق، سقوط اسرائیل و حکومت های وابسته
امانالله دهقان فرد
باید جریان داشته باشیم!
علیرضا رجایی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
جهاد با جهل از طالبان تا داعش
شهید سیدهادی حسینی از لشکر فاطمیون در هشتمین روز از تیر ماه 1395 در سوریه به شهادت رسید.
شهید سیدهادی حسینی از لشکر فاطمیون در هشتمین روز از تیر ماه 1395 در سوریه به شهادت رسید. وی به جهت لبخندی که دائماً بر لب داشت، به سیدخندان مشهور شده بود. سیدهادی تکتیرانداز ماهری بود که حماسهسرایی بسیاری در جبهه مقاومت اسلامی از خود نشان داد. خواهر شهید در گفتوگو با ما روایتگر بخشهایی از زندگی سیدخندان شده است؛ برادری که از کودکی او را بزرگ کرده بود.
خانم حسینی از خانوادهتان بگویید. گویا شما برادرتان را از کودکی بزرگ کردهاید؟
من فرزند بزرگ خانواده هستم. سه سال بیشتر نداشتم که به ایران مهاجرت کردیم. یکی از خواهرهایم با سیدهادی با هم دوقلو هستند. سید هادی متولد 1360 است. ما مدتی را در مازندران و مشهد زندگی کردیم و کمی بعد به دلایلی به پاکستان رفتیم. بعد از یک سال، راهی افغانستان شدیم و در آنجا مادرم به رحمت خدا رفت و مسئولیت خواهر و برادرم بر عهده من افتاد. کمی بعد ما به ایران آمدیم و به شهر اصفهان رفتیم. اما پدرم چون کارتش را گم کرده بود، نتوانست ما را همراهی کند. من، خواهر و برادرم به تنهایی در ایران زندگی کردیم و من سید هادی را بزرگ کردم.
در زندگی جهادی شهید آمده که به مصاف طالبان هم رفته بودند؟
بله، سیدهادی به افغانستان رفتوآمد داشت و در اردوی ملی شیعیان علیه طالبان شرکت میکرد و میجنگید. میگفت اینجا شیعیان نیاز به کمک و حمایت دارند و برایم از آنجا تعریف میکرد و میگفت بچههای شیعه به خاطر شرایط بد مالی و فقر، جثههای ریزی دارند و طرفداران طالبان همه هیکلهای درشت. اما نیروی جهادی و ایمان در وجود بچهها توانسته است بر آنها غلبه کند. میگفت وقتی از طالبانیها اسیر میگرفتیم یا کشته میدادند میدیدیم که بر گردنهایشان بشقاب یا قاشق آویزان کردهاند آنها اعتقاد داشتند که اگر کشته شوند با حضرت محمد(ص) همسفره خواهند شد. برای همین با خود قاشق و بشقاب داشتند. آنها معتقد بودند که با کشتن شیعه بهشت بر آنها واجب میشود.
شما در نبود مادر و با سختی برادرتان را بزرگ کردید، چطور راضی شدید که سیدهادی به جنگ در سوریه برود؟
سید هادی از کودکی به حضرت زینب(س) علاقه خاصی داشت و میگفت کاش میشد به زیارت ایشان بروم. پیش از رفتن به جنگ هم خواب دیده بود که زیارتگاه امام حسین(ع) به آسمان رفته و قبری زیر آن زیارتگاه است و ندایی آمده بود که جای تو اینجاست. برادرم دو بار این خواب را دیده بود. از آنجا که جنگ در اردوی ملی افغانستان او را با تجربه کرده بود، وقتی مسئله دفاع از حریم اهلبیت به میان آمد، برادرم راهی میدان نبرد با دشمنان اسلام در سوریه شد. وقتی رفت، اطرافیان میگفتند چرا گذاشتی برود؟ به حرف تو گوش میکند بگو دیگر نرود. اما دل خودم هم راضی نمیشد که بگویم نرو. یک بار دل را به دریا زدم و گفتم هادی جان نرو خطرناک است، اتفاقی برایت میافتد. سید هادی گفت: خواهرجان اگر من نروم، آن دنیا شما میتوانی جواب حضرت زینب(س) را بدهی؟ همین یک جمله سید هادی برایم کفایت میکرد. حق هم داشت. شما تصور کنید طالبان یا همان تروریستها بخواهند بیایند داخل کشور، آن روز دیگر همه باید برای دفاع بروند. امروز مدافعان حرم میروند که ما در داخل ایران با آنها رو بهرو نشویم. این از ذکاوت فرماندهان و دلسوزان کشور است. سیدهادی میگفت این تروریستهایی که در سوریه هستند، همان طالبان هستند که تنها اسمش عوض شده است.
برادرتان زمان شهادتش چه مدت در جهاد شرکت داشت؟
اولین بار آذر سال 1393 بود که راهی شد و بار دوم 20 دی ماه 1393. سید هادی دو سالی در منطقه حضور داشت. گاهی هر دو ماه یکبار 20 روزی میآمد. گاهی دو ماه به دو ماه میرفت و گاهی هم شش ماه میماند و یکبار میآمد. وقتی هم آنجا بود هر هفته یا هر دو هفته یکبار تماس میگرفت و حال و احوال دخترم را میپرسید و میرفت. برای دخترم که سنگ کلیه داشت در حرم بیبی دعا میکرد. از مردم و مهربانی آنها و از معصومیت و مظلومیت کودکان سوری میگفت.
چه چیزهایی را از اوضاع سوریه برایتان تعریف میکرد؟
میگفت یک بار عملیات داشتیم و خیلی زخمی و شهید داده بودیم. مسافت زیادی را طی کردیم. گم شده بودیم. از هر طرف تیراندازی میکردند. 11 ساعت پیادهروی کرده بودیم. همینطوری میرفتیم و با خود میگفتیم یا به دشمن میرسیم یا به نیروهای خودی. در نهایت به مقر خودی رسیدیم. آنجا از خستگی خوابیدیم، خواب دیدم یک خانم چادر مشکی با نقاب به چهره آمد و دستانش را بلند کرد. دستانش زخمی شده بود و به ایشان گفتم چرا دستانتان اینطور شده است؟ گفت آنقدر جلوی تیرها را نگه داشتم تا به شماها اصابت نکند. میگفت جنگ در سوریه، جنگ سختی است اما هیچگاه از شرایط دشواری که بر او میگذشت، نمیگفت. سیدهادی تکتیرانداز بود. همیشه از بچههای فاطمیون تعریف میکرد. میگفت مقاوم هستند و هرگز سنگرهایشان را رها نمیکنند.
چرا به ایشان سیدخندان میگفتند؟
سید هادی جوان خندهرویی بود به همین خاطر به او سید خندان میگفتند. برادرم روز 22 ماه مبارک رمضان، مصادف با 8 تیرماه 1395 به شهادت رسید. او همچون مولایش ابوالفضلالعباس(ع) دستش قطع شده بود. هر چند امروز به ما میگویند آنها که خانوادهای ندارند یا وضع مالی خوبی ندارند برای جنگ راهی میشوند، اما من توجهی به این طعنهها ندارم و خوشحالم که برادرم سعادتمند شد و در راه عقیله بنیهاشم به شهادت رسید.
*روزنامه جوان / صغری خیل فرهنگ
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب