رزمندگان مدافع حرم بیوفایی کوفیان را جبران میکنند و معنای حیات عند رب را در مییابند و حیات عند رب، نقطه پایان معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمیتوان یافت.
رزمندگان مدافع حرم بیوفایی کوفیان را جبران میکنند و معنای حیات عند رب را در مییابند و حیات عند رب، نقطه پایان معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمیتوان یافت. شهید مدافع حرم محمدرضا ابراهیمی یکی از رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی بود که دفاع از حرم اهل بیت را دفاع از حریم اسلام و مسلمانی دانست و جان خویش را برای عزت و آبروی اسلام ناب محمدی نثار کرد. محمدرضا ابراهیمی در حالی به این افتخار دست یافت که خود از جانبازان دفاع مقدس بود و کسی انتظاری از وی برای حضور در جبههای دیگر نداشت. برای آشنایی با منش و مسلک این شهید با زهرا حفیظی یزدآبادی همسر شهید و علی ابراهیمی فرزند شهید همکلام شدیم که از منظرتان میگذرد.
همسر شهید
اولین بار که با شهید ابراهیمی آشنا شدید چه شغلی داشتند؟ چه چیزی در وجودش دیدید که همسرش شدید؟
وقتی محمدرضا در سال 57 به خواستگاری من آمد شغلش کشاورزی بود. ما با هم نسبت فامیلی داشتیم و از قبل آشناییها صورت گرفته بود. میدانستم او روی زمین کشاورزی به پدرش کمک میکند و متولد 1344 است. آن موقع من فقط 12 سال داشتم. او هم خیلی کم سن و سال بود. یکی از دلایلی که خانوادهاش تصمیم گرفته بودند زود محمدرضا را متأهل کنند، این بود که فعالیتهای انقلابی میکرد. میخواستند دستش را بند کنند و انقلاب و این چیزها از سرش بیفتد. اما محمد رضا به خانوادهاش گفت اگر تصور میکنید من با ازدواج دست از فعالیتهای انقلابیام برمیدارم سخت در اشتباه هستید. به من هم گفت شما فکرهایتان را بکنید من در انقلاب و هرچیزی که تهدیدش بکند وسط میدان خواهم بود. آن زمان تنها 12 سال داشتم، با این وجود با صحبتهای همسرم موافقت کردم. در نهایت دو سال بعد در سال 1359 من و محمدرضا زندگی مشترکمان را با هم و در کنار هم آغاز کردیم. هرچند کمی بعد جنگ شروع شد و محمدرضا راهی میدان نبرد شد.
آن زمان سن کمی داشتید، جبهه رفتنهای همسرتان سخت نبود؟
سخت بود اما هرگز ابراز خستگی نکردم. هر دو دخترم در دوران جنگ در شرایطی به دنیا آمدند که پدرشان در کنارم نبود. اولین فرزندم را در سن 15 سالگی به دنیا آوردم. دخترم مرضیه متولد 1363 است و راضیه متولد 1367. پسرم علی هم که بعد از جنگ سال 1371 به دنیا آمد.
بچهها چه نظری در خصوص دوران رزمندگی پدر داشتند؟
بچهها همیشه پای خاطرات پدرشان مینشستند. نکته قابل توجه درباره ارتباط بچهها با من و پدرشان در این بود که با توجه به فاصله سنی بسیار کم من و همسرم با آنها ارتباط بسیار صمیمی و دوستی عجیبی بین ما حاکم بود. محمدرضا برای بچهها فقط پدر نبود بلکه رفیق بود. آنها میدانستند پدر آرزوی شهادت داشت و امروز همه شاکرند که پدرشان به آرزویش رسید. در نظر دارند که ادامهدهنده راه پدر باشند و اجازه ندهند خونش پایمال شود. سفارش همسرم به بچهها این بود که با هم دوست و رفیق باشند و همیشه با هم و پشت و پناه هم باشند.
گویا همسرتان در دوران دفاع مقدس جانباز هم شده بود، کمی از حضورش در جبههها بگویید.
سال 1359آقای ابراهیمی وارد جنگ و در سال 1360هم وارد سپاه پاسداران شد. همسرم در هشت سال جنگ تحمیلی در جبههها حضور داشت و در اکثر عملیاتهای جنگ شرکت کرد. بارها مجروح شد و 50 درصد جانبازی داشت. محمدرضا 30 سال در سپاه خدمت کرد و بعد از بازنشستگی در جهاد مشغول به کار شد. اما بعد از جنگ هم آرام و قرار نداشت. عاشق شهادت بود و دلتنگ رفقای شهیدش میشد. همیشه میگفت چرا من شهید نشدم. خوشا به حال رفقایم که شهید شدند. میگفت ای کاش باب شهادت باز شود و من هم به آرزویم برسم. من به ایشان میگفتم شما هر روز یک بار شهید میشوید. چون محمدرضا خیلی درد میکشید. اما ایشان راضی نمیشد و میگفت آنها که شهید شدند معامله را بردند. همه اینها گذشت تا اینکه بحث سوریه و دفاع از حریم اهل بیت پیش آمد. از همان آغاز جنگ زمزمه رفتن و دفاع از حرم را مطرح کرد اما به خاطر جانبازی از اعزامش جلوگیری میکردند تا اینکه اواخر شهریورماه 1394 بعد از کلی پیگیری و اصرار عازم دفاع از حرم شد. نیمی از جسمش فدای وطن و نیم دیگر فدای حرم شد.
شهید ابراهیمی سالها در جبهههای دفاع مقدس حضور داشت، وقتی صحبت از دفاع از حرم پیش آمد مخالفتی نکردید؟
برای من دشوار بود اما همسرم قبل از اعزام به سوریه در سال 1391مشتاق بود تا برای خدمترسانی به زائران امام حسین(ع) برود. ابتدا راضی نبودم اما وقتی عشق و علاقه ایشان را دیدم گفتم شما که هشت سال جنگ را رفتی الان هم برو. محمدرضا هیچ کاری را در هیچ برههای از زمان بدون رضایت ما انجام نمیداد. خلاصه از 1391 رفت و مدیر کاروان کربلا شد. محمدرضا 15مرتبه به کربلا مشرف شد. هر بار هم که به عتبات میرفت، بعد از دو روز دلتنگی و نگرانی ما آغاز میشد. برای همین وقتی بحث سوریه به میان آمد، گفتم طاقت ندارم. چرا بحث میکنی؟ گفت نه، من دوست دارم بروم. شش ماه روی من کار کرد و آن قدر گفت تا من هم راضی شدم و گفتم برو. همسرم میگفت مرگ حق است چه آنجا بروم و چه اینجا بمانم هر زمان عزرائیل بخواهد بیاید سراغ آدم میآید. همیشه میگفت انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم را باید در عمل نشان داد. تنها زیارت عاشورا خواندن که فایده ندارد. همان شبی هم که میخواست برود در جمع دوستان گفت خدا را شکر که خانوادهام راضیاند. من هم راضی هستم. امروز که با شما صحبت میکنم هنوز هم از تصمیمی که در خصوص رفتن محمدرضا گرفتم راضی هستم. درست است که نبودش سخت است. حرفهای مردم و کنایههایشان هم هست اما باز میگویم خد را شکر که همسرم به خواسته و آرزوی قلبیاش رسید.
پس شما هم از حرفها و حدیثهای طعنهزنندگان در امان نماندید؟
بیش از هر چیزی حرفهای مردم که میگویند شهدای مدافع حرم برای پول میروند آزارمان میدهد. میگویند چه خبر است، از بنیاد حقوق میگرفت، از سپاه میگرفت، امروز هم که رفته است سوریه و از آنجا هم میگیرند. این حرفها آزاردهنده است.
به نظر شما چه شباهتی بین رزمندگان دیروز و رزمندگان امروز جبهه مقاومت اسلامی وجود دارد؟
من تفاوتی در جهاد و عزم و اراده ایشان در مبارزه علیه دشمنان اسلام ندیدم. همان روحیهای که در 12سالگی و آغاز همسنگری با ایشان داشتم را در همین روزهایم دارم. ایشان هم همینطور بودند همان دلاوری، همان شجاعت، همان روحیه حقطلبی در سالهای 19سالگی آغاز جنگ با همین روحیه ظلمستیزیشان در جبهه مقاومت اسلامی ذرهای تفاوت نداشت. همرزمانش روایت میکردند که عزم، اراده، روحیه و توان ایشان در منطقه با روحیه یک جوان برابری میکرد. شهید در طول 24ساعت چهار ساعت بیشتر نمیخوابید. اصلیترین شباهت بین رزمندگان دیروز در جنگ تحمیلی و دلاوران حاضر در جبهه مقاومت اسلامی ولایتپذیریشان است.
با خبر شهادتشان چطور روبهرو شدید؟
خبر آسمانی شدن یار و همراه زندگیام را هم یکی از بستگان به ما دادند. من درمدت هشت سال جنگ تحمیلی هر فکر و انتظاری از محمد رضا داشتم اما در این مدت 55 روز نداشتم. محمدرضا به من گفته بود ما را که به میدان نبرد نمیبرند ما را برای مشاوره و پشتیبانی میبرند و در پادگان هستیم. اما بعد از شهادتش متوجه شدم چه مسئولیتی داشته و چه اقداماتی انجام داده است. من و بچهها چشم به راه بودیم که به مرخصی برگردد. لحظهشماری میکردیم اما پیکر ایشان را برایمان آوردند.
علی ابراهیمی فرزند شهید
به عنوان اولین سؤال میخواهم از شاخصههای اخلاقی پدر و رفیق شهیدتان برایم بگویید.
اگر بخواهم از شاخصههای اخلاقی پدر برای شما صحبت کنم باید به وصیتنامه ایشان رجوع کنم که به ما توصیه میکردند هر جایی هر کاری را که انجام میدهید، برای رضای خدا باشد، نه برای مردم و دیده شدن چراکه اگر کار برای خدا باشد خدا آن را میبیند در این صورت همه میبینند و اگر خدا نبیند هیچ کس نخواهد دید. مهمترین شاخصه اخلاقی پدر شهید من جهاد و کار برای رضای خدا بود. پدر هشت سال در کنار رزمندگان در میدان نبرد حضور داشت و در این مدت هر قدمی که برمیداشت برای خدا بود.
شما زیاد پای خاطرات پدر مینشستید؟
بله. اولین اعزام پدرم به جبههها در 15 اسفند 1359 به خوزستان و از طریق جهاد سازندگی صورت گرفت. پدر در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و اولین اعزام رسمی ایشان به جبهه در تاریخ 13 خرداد 60 از طرف پادگان منتظران شهادت انجام شد. اولین عملیات و اولین مجروحیت ایشان از ناحیه پا در پاتک عملیاتی فرمانده کل قوا در منطقه دارخوین رخ داد. پدر در هشت سال حضور در جنگ و جهاد در 16 عملیات شرکت داشت و در نهایت به افتخار جانبازی رسید. ایشان همیشه و در همه حال به یاد دوستان و همرزمان خود بود و به شهادت آنها غبطه میخورد و میگفت خوش به حال آنها که رفتند.
سبک زندگی پدر چقدر به زندگی و راه و رسم شهدا نزدیک بود؟
میتوانم بگویم کل زندگی پدر شهدایی بود. پدر چون شهدا هدفش جلب رضایت خدا و خدمت به مردمش بود. بسیاری از اقدامات و کارهایش را بر اساس همین هدف والا برنامهریزی میکرد. چه در زمانی که در سپاه پاسداران بود، چه در زمانی که در جهاد فعالیت میکرد و چه در دورانی که مدیر کاروان اعزام زائران به کربلا بود، هدفش خدمت بیمنت و خاضعانه بود.
پدر شما وظیفه خودش را در دوران جنگ تحمیلی به خوبی انجام داده بود، چه لزومی به حضور مجدد ایشان در جبهه مقاومت اسلامی بود؟
یکی از دلایلی که باعث شد پدر برای دفاع از حرم راهی میدان جهاد شود، عمل به تکلیف بود. ایشان وظیفه خودش میدانست که از اسلام و حریم اهل بیت دفاع کند. ما خیلی با پدر در این باره صحبت میکردیم. ایشان میگفت: کاش دوباره در شهادت باز شود. میگفتم پدرجان جنگ که چیز خوبی نیست، جنگ آرامش و امنیت را از کشور میگیرد و مملکت را به عقب برمیگرداند. اما پدر میگفت من دوست دارم در شهادت به رویم باز شود و همین هم شد. وقتی به سوریه رفت و تماس میگرفت، میگفتم بابا برگرد. میگفت باید بیایید و ببینید که مسلمانها در چه شرایطی هستند. بابا میگفت در جنگ تحمیلی هر بار که برای دفاع از مقدساتم شلیک میکردم تنم میلرزید که نکند طرف مقابلم یک انسان و یک مسلمان باشد که به اجبار به میدان جهاد آمده است. اما در جنگ با تروریستها با خیالی راحت مبارزه میکنم چراکه میدانم جبهه مقابل ما افرادی هستند که بویی از اسلام نبردهاند، چراکه اگر مسلمان بودند، بچهها را نمیکشتند و سرها را نمیبریدند و زنان را به اسارت و تاراج نمیبردند. من از حضور در این جبهه هیچ نگرانی ندارم. پدرم در اول مهرماه سال 1394 بعد از انجام فریضه دعای عرفه در اصفهان به سمت تهران حرکت کرد و در تاریخ 2 مهرماه 94 به سوریه اعزام شد.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
پدرم فرماندهی تیپ زرهی را بر عهده داشت. یک شب بعد از استراحت کوتاه به منطقه العیس در جنوب شهر حلب میرود و قرار بر استقرار تانک و نفربر در آن منطقه میشود که بعد از انجام وظیفه محوله از دوستان و همرزمانش خداحافظی میکند تا به ایران بیاید. اما در مسیر بازگشت تنها در خودرو به کمین تروریستها میافتد و زیر هجوم گلولههای دشمن در صبح روز 24 آبان 94 به آرزویش میرسد و آسمانی میشود. پدر در 28 آبان 94 بر روی دستان پرمهر و قدردان مردم اصفهان تشییع و در گلستان شهدای یزدآباد به خاک سپرده شد. / روزنامه جوان