چهارشنبه 06 بهمن 1395 , 13:41
برای کربلایی شدن باید به آب و آتش بزنیم
«رضا شاعری» برادر شهید غواص «جواد شاعری» دل نوشتهای را به طور اختصاصی در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داد، که در ادامه میخوانید:
چشمان تو با موها و محاسنی بلند که نشانگر جوانان دهه شصت و پنجاه، مرا مجذوب خود کرده بود. برادری با چهرهای آرام و معصوم با زلفانی تابیده، جوانی که چشمهایش ترجمان زندگی بود. از همان کودکی عاشقت شده بودم، وقتی که متوجه شدم بر حسب اتفاق تولدمان هم در یک روز است، دیگر بخش جدایی ناپذیری از زندگی ام شدی.
شاید اگر این روزها بود؛ حالا یکی از سوژههایم در عالم روزنامه نگاری میشد و تا حالا چندین بار با او گفتوگوی مفصل داشتم. بیگمان مینشستیم و گپ میزدیم. میگفت و مینوشتم. از حماسههایی که با برادرانش در آن سالها آفریده بودند. از پنجره نگاه جواد شاعری برشی از جنگ را روایت می کردم. شاید اگر بود، میتوانست جور دیگری نبود پدر را برایم جبرانی باشد.
برای منی که چندین سال شب تا صبح بر بالین محمد، «برادر سومم» بیدار بودم به خوبی قابل درک است، غم جانسوز نداشتن برادر. مرگ برادر دیگر برای من تجربهای شخصی است و به نظرم این فراق دارای «تم حماسی» است. به نظرم «برادر» در فرهنگ حماسی به منزله کسی است که بوی پدر را از او میشود گرفت و یا از آن فراتر، نوعی همزادی و همذات پنداری بین 2 برادر در نگاه حماسی هست که حتی بین پدر و فرزند نیست.
با وجود اینکه خوب میدانم نظر کردهای به وجه الله؛ اما حضور جسمانیات در زندگی ما نیست و تنها نگاهت در قاب عکس حک شده و خیره خیره بر ما مینگری. چه کنم که این چشمها بیشتر از حنجرهها میفهمند، بگذریم ...
جنگ بسامد غریبی در زندگی ما داشته است. کربلای 4 آب، کربلای 5 آتش. تو به ما آموختی که برای کربلایی شدن باید به آب و آتش بزنیم...
شاعری زادهای از جنس آسمان، دهه چهلی غیور، در کربلای 5 در قامت غواصان رشید لشکر عاشورایی سیدالشهدا(ع)، باید با لیلا زادههای گردان حضرت علی اکبر(ع) تا سپیده صبح دژ مستحکم شلمچه را فتح میکردند. در نیمههای شب باید به دل آب میزدند و آتش به بعثیهای ملعون میگشودند. جوانی که به گفته خودش در وصیتنامهاش به شوق دیدار مولایش اباعبدالله(ع) پا در میدان نبرد گذاشته بود و سرانجام در بامداد فیروزهای کربلای 5 تیر خلاص خورد و مزد اخلاص گرفت و همچون سیدالناالشهید بی سر، خلعت شهادت را بر تن کرد.
بیست و چهار سال داشت که شهید شد، اما دهها بار با بعثیها جنگیده بود و این بار عزم این داشت تا به خط بزند تا زندگی برای هموطنانش، برای ما و برای دختر سه ساله من که چند نسل بعد از او به دنیا آمده و او را دوستش می دارد، راحتتر شود.