شناسه خبر : 51954
چهارشنبه 20 بهمن 1395 , 11:09
اشتراک گذاری در :
عکس روز

نذری به نام شهدا، به کام رزمنده‌ها

یک هفته مدام به رزمنده‌ها سیب ‌زمینی و بلال کبابی می‌داد. گفتم محمد چه حوصله ای داری. گفت من برای شادی روح شهدای لشکر 27 و 17 خیرات می‌کنم. گفتم محمد ما را گرفته ای؟! آخر یک بار، 2 بار نه یک هفته!

شهادت به وقت نماز شب/ پیمان شفاعتش را با شهادت محکم کرد

 بعد سال ها دوری، یکدیگر را در منطقه پیدا کردند، خوشحال از این دیدار دوباره مدتی را باهم بودند که سرنوشت، شهادت را برای محمد رقم زد. او که متولد 1357 در اندیمشک بود مهرماه سال 1394 با شدت گرفتن تجاوز تکفیری ها به مقدسات اسلامی برای دفاع از حرم های مطهر اهل بیت (ع) راهی سوریه شد. طلبه، مداح و فعال فرهنگی خوزستانی در عملیات نبل و الزهرا در کنار سردار «علی محمد قربانی» به نبرد با تکفیری ها پرداخت و مدتی بعد در آبان ماه 1395 در حلب سوریه توسط تک تیراندازهای دشمن هدف قرار گرفت و به شهادت رسید.

روز شهادت «محمد کیهانی»، «حاج بهمن» در کنار محمد بود که تیر تکفیری ها سر محمد را نشانه رفت. امید داشت با اقدام به موقع و رساندن محمد به بیمارستان بتواند جان او را نجات دهد، اما شهادت پایان سال ها تلاش و مجاهدت محمد کیهانی برای رسیدن به آرزویش بود. در ادامه روایت حاج بهمن همرزم و دوست شهید محمد کیهانی را از ماه ها حضور شهید در سوریه در گفت و گو با دفاع پرس می خوانید.

 اولین دیدار مان بعد 13 سال در سوریه

 

من اصالتا خوزستانی و هم محله ای شهید کیهانی هستم، از کودکی باهم در پایگاه بسیج بودیم. اگر چه تا سال 81 در خوزستان زندگی می کردم اما برای ادامه کار به شمال منتقل شدم. تقریبا 13 سال از محمد دور بودم و دورادور باهم ارتباط داشتیم تا اینکه در جریان عملیات نبل و الزهرا در شهر «شیخ نجار» یکدیگر را اتفاقی دیدیم.

ماجرا از این قرار بود که با یک سری از دوستان در حال رفت و آمد بودیم که ابتدا من ایشان را دیدم و صدایش کردم؛ ولی متوجه نشد. بار دوم فامیلی اش را صدا زدم، من را دید و با تعجب گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ باورم نمی شد که بعد از سال ها او را در جبهه ببینم.

توضیح دادم که چطور به سوریه آمده ام و ایشان هم توضیح داد که به عنوان بسیجی آمده و اولین اعزامش برج 11 سال 94 بوده است. این دیدار باعث شد به مقر نیروهای خوزستان برویم و از طریق محمد تعدادی از دوستان قدیم مثل شهید علی قربانی را هم، ببینم. گاهی در اوقات فراغت می نشستیم و صحبت می کردیم.

خدا نبل و الزهرا را همچون خرمشهر آزاد کرد

در عملیات نبل و الزهرا قرار بود ما از یک محور و نیروهای خوزستان از محور دیگر وارد عمل شوند. محمد هم در این عملیات حضور داشت و فیلم ها و تصاویرش موجود است که پرچم به دست گرفته و می گوید: «خرمشهر را خدا آزاد کرد و نبل و الزهرا را هم خدا آزاد کرده است.»

در آن عملیات شهید قربانی و چند نفر دیگر به شهادت رسیدند که محمد از این موضوع بسیار ناراحت بود. تا چند روز در لاک خودش فرو رفته بود، با این وجود من وقتی بعد از عملیات فهمیدم سالم است، خوشحال شدم.

به هدفی که دارم می رسم

نزدیک به شش مرتبه به سوریه اعزام شده بود و هر بار 2 ماه در منطقه ماند. خودش تعریف می کرد وقتی برای مرخصی 15 روزه به خانه می رفتم، دایم در تلاش بودم که دوباره به منطقه بازگردم. پرسیدم محمد برای خانواده ات سخت نیست؟ گفت: سخت است؛ ولی باید به هدفی که دارم برسم.

توانمندی هایش او را لایق فرماندهی کرده بود

امسال حدود 2 ماه به همراه نیروهای قزوین عازم سوریه شد. از سوریه با من تماس گرفت و گفت: شنیدم که می خواهی به سوریه بیایی. گفت: اگر بدانم تو هم به منطقه برمی گردی من هم حضورم را تمدید می کنم. با اینکه سخت اجازه ماندم را می دادند با نیروهای استان گیلان صحبت کردم تا اسم محمد را به لیست گیلان اضافه کنند.

توانمندی های خاصی داشت و همه محلات حلب را به خوبی می شناخت و به تمام مناطق عملیاتی اشراف اطلاعاتی داشت؛ چون می خواستم از اطلاعاتش بهره ببرم او را به عنوان جانشین فرماندهی انتخاب کردم و قرار بود به عنوان فرمانده کار کند که قسمتش شهادت شد.

چند ساعت کافی بود تا او را بشناسی

یکی از خصوصیات اخلاقی خوب محمد که همه به آن اشاره می کنند این بود که بلافاصله جای خودش را در دل همه باز می کرد. اگر کسی او را نمی شناخت سه ساعت کافی بود تا او را بشناسد و باهم صمیمی شوند. هم پای عمل بود و هم علم. به هر حرفی که می زد، عمل می کرد.

حکایت بخشش بادگیر و پوتین به رزمنده ها
 

خصوصیات اخلاقی خوبش باعث شد، خیلی زود با نیروهای لشکر 16 صمیمی شود. یکی از ویژگی های شهید دست به خیر بودنش بود. در کار خیر پیشقدم بود. به هرکسی که می شناخت و نمی شناخت خیر می رساند. از جمله وسایل شخصی که در آن هوای سرد برای هر رزمنده ای واجب بود لباس مناسب و گرم بود. شب عملیات با وجود هوای سرد وقتی دید یکی از نیروها بادگیر ندارد، بادگیرش را به یکی از نیروها داد.

شب عملیات یکی از نیروها پوتین اندازه پایش پیدا نکرده بود، محمد وقتی دید شماره پایش به این رزمنده می خورد. پوتین ها را به شهر برد و بعد از اینکه خرابی آن را گرفت به این رزمنده اهدا کرد. وقتی پرسیدم محمد خودت چه کار می کنی؟ جواب داد: «یک کتانی دارم که همان را میپوشم».

نذر بلال و سیب زمینی پخته!

یک هفته هر شب به من می گفت بیا برویم و چوب جمع کنیم و آتش درست کنیم. از شهر سیب زمینی و کاغذ فویل می گرفت. سیب زمینی را در آتش می انداخت و همه بچه ها را دور هم جمع می کرد به آن ها سیب زمینی پخته کبابی می داد یا اینکه بلال می گرفت و کباب می کرد تا همه بچه ها بخورند. حتی برای این کار پول هم قرض کرده بود. گفتم محمد چه حوصله ای داری. گفت من برای شادی روح شهدای لشکر 27 و 17 خیرات می کنم. گفتم محمد ما را گرفته ای؟! آخر یک بار، 2 بار نه یک هفته. بعدها فهمیدم این کار را برای ادای یکی از نذرهایش انجام داده بود.

از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن

می دانستم که طلبه است، با این حال قسمم داده بود که از این موضوع به کسی حرفی نزنم؛ چون اجازه نمی دادند طلبه ها به خط مقدم بروند. مداح بود و این موضوع را هم دوست نداشت، کسی بداند. فقط یک نوحه بود که خیلی دوستش داشت و هربار به مداح گروه می گفت آن را بخواند، نوحه به مصرع «از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن» که می رسید دستش را روی سرش می گذاشت و عرض ارادت می کرد.

سر می دهم و سنگر نمی دهم

همیشه می گفت «سر می دهم، سنگر نمی دهم». اتفاقا جایی هم که به شهادت رسید منطقه ای بود که اگر دشمن آن را می گرفت ممکن بود کل حلب را از دست بدهیم و با شهادتش همین جمله را عملی کرد که سر داد، اما سنگر نداد.

به یکی از دوستانش گفته بود، خیلی دوست دارم خواب شهید قربانی را ببینم. در سوریه بود که نذر کرد و صدبار سوره توحید را خواند و چند شب بعدش گفت که خواب شهید قربانی را دیده است. شهید قربانی را دیده بود که انتهای اتوبوسی نشسته و از شیشه اتوبوس بنری را به شهید کیهانی نشان داد که عکس ایشان هم روی بنر بود، از این رو شهید کیهانی می گفت من به شهادت می رسم.

شهادت را دوست داشت و به همین دلیل باور داشتیم که رویایش صادقه است و به حقیقت می پیوندد. قرار گذاشته بودیم باهم وزنمان را کم کنیم. هر روز برنامه مان این بود که ناهار نمی خوردیم و نزدیک به شش کیلومتر را پیاده روی و صحبت می کردیم. همین پیاده روی چند ساعته باعث شده بود باهم صمیمی تر شویم. چندبار جدی گفت که شهید می شود. خودش را مهیا کرده و آماده رفتن بود. یک بار که مثل همیشه حرف شهادت را پیش کشید، اذیتش کردم و گفتم حق نداری این حرف را بزنی. من و تو خیلی کارها داریم که باهم انجام بدهیم. تازه بعد از چند سال یکدیگر را پیدا کرده ایم، با جدیت گفت می خواهم وصیت کنم. سفارش هایی کرد که اولینش این بود بعد از شهادت او را با لباس رزم به خاک بسپاریم. دقیقا هم همینطور هم شد و او را با لباس نظامی دفن کردند.

ازدواج پسر، در چهلمین روز شهادت پدر

همان روزهایی که حال و هوای شهادت تمام وجودش را گرفته بود همسرمحمد خبر داد برای پسرشان دختر مناسبی پیدا کرده و قرار ازدواج گذاشته اند. از اینکه محمد بابت ازدواج پسرش مشغولیت دنیایی پیدا کرده بود خوشحال بودم. امیدوار بودم با این اتفاق و علقه اش به خانواده کمی او را از حال و هوای شهادت بیرون بیاورد؛ ولی بلافاصله وقتی حالت خوشحالی من را دید گفت که نمی توانی من را از تصمیمم منصرف کنی. گفت: ما اسباب و علل هستیم و خداوند همه چیز را تدبیر می کند. من تا زمانی که زنده هستم برای خانواده ام تلاش می کنم و بعد از شهادتم خود خداوند کارها را پیش می برد. واقعا همینطور هم شد و بعد چهلم شهادت محمد، پسرش ازدواج کرد.

 

 

پیمان شفاعت

همیشه وقتی کنار نیروها دور آتش جمع می شدیم از بچه ها می خواست دستشان را روی دست هم بگذارند و پیمان ببندند تا اولین نفری که به شهادت رسید بقیه را هم شفاعت کند. خودش می دانست اولین نفر از جمع شهید می شود و به نوعی می خواست با این کار به نیروها قول شفاعت را بدهد. من هم که می دانستم به زودی شهادت برای محمد رقم می خورد همیشه به دوستان می گفتم از ایشان بهره ببرید.

یکی از موضوعاتی که ایشان خیلی به آن اهمیت می داد بحث حلال و حرام بود. یک روز قبل شهادت در منطقه عملیاتی بودیم و از اینکه شدت سرما داشت ما را از پا درمی آورد، ناراحت بودم. صبح به عقب منطقه منتقل شدیم، وقتی بیدار شدم به انتهای خوابگاه برخورد کردم که پر از لباس و بادگیر و پوتین بود. یک بادگیر خوب پیدا کردم و بالاسر محمد آمدم، گفتم برایت بادگیر آوردم. به جای اینکه خوشحال شود پرسید از کجا آوردی؟ گفتم احتمالا برای یکی از گروه های مقاومت است که در خط دیگر درگیر هستند. از گرفتن بادگیر امتناع کرد. گفتم دشمن هر لحظه نزدیکتر می شود و ممکن است اینجا را بگیرد. یک مثالی زد و گفت اگر یک پوتین داشته باشی و جایی بگذاری و گروهی که شب آمده اند آن را بردارند تو ناراحت نمی شوی؟ گفتم احتمالا می شوم. همان لحظه یکی از گروه های مقاومت از نبل و الزهرا آمدند و اتفاقا از اینکه کسی به وسایلشان دست زده باشد ابراز ناراحتی کردند. محمد نگاهی به من کرد و گفت سریعا هرچه برداشتید را برگردانید.

روز شهادت برای شناسایی به منطقه ای اطراف حلب رفته بودیم. می خواستیم به مقر برگردیم که از فرماندهی بی سیم زدند و اطلاع دادند که خط شلوغ شده است و دشمن قصد دارد منطقه را تصرف کند. تکفیری ها برای تصرف این منطقه رجزخوانی کرده و قول داده بودند نماز جمعه را در حلب بخوانند، برای همین با تمام قوا به منطقه وارد شدیم و با اینکه کم بودیم؛ ولی روحیه خوبی به جبهه مقاومت دادیم.

از دست رفتن منطقه برای ما مساوی با از بین رفتن زحمات چند ماهه بود. من و محمد همراه هم به محل شناسایی رفتیم. رو به روی ما در 200 متری دشمن قرار داشت. قرار بود آن روز را مقاومت کنیم، سپس حمله سرسختانه ای را انجام دهیم. هم قسم شدیم تا پای جان بجنگیم. در طبقه دوم ساختمان نیمه کاره ای قرار گرفتیم، وظیفه مان این بود که تک تیراندازهای دشمن را پیدا کرده و آن ها را هدف قرار دهیم.

لحظه نماز شب به شهادت رسید

از ساعت پنج در نقطه ای با محمد قرار گرفتیم. بعد از گذشت 2 ساعت محمد هر یک ربع به یک ربع ساعتش را نگاه می کرد، انگار برای کاری عجله داشت. مدام با یک حالتی می گفت «هنوز که هستیم». فکر کردم خسته است. گفتم محمد تو برو کمی استراحت کن اگر خبری شد، بیدارت می کنم. از اتاق بغلی خبر دادند که تک تیرانداز را پیدا کرده اند. به اتاق بغل رفتم. تا آمدم بجنبم محمد از جایش بلند شد. سه بار گفتم محمد بنشین. بار سوم یک لحظه دیدم محمد نقش بر زمین شد. تیر به سرش اصابت کرد. فکر کردم که درجا شهید شده است؛ ولی وقتی بالای سرش رسیدم دیدم هنوز نفس می کشد. سرفه می کرد و خونابه از دهانش بیرون می ریخت. مستاصل شده بودم، با اینکه صحنه های زیادی از شهادت را دیده بودم؛ ولی محمد برایم فرق داشت.

لحظه ای احساس کردم که واقعا کمرم شکسته است. یادم افتاد غروب گفته بود من شهید می شوم و تو هم نمی توانی پیکرم را به عقب برگردانی. تو فقط اطلاعات و وصیت نامه ام را به دست خانواده ام برسان. گفتم محمد این حرف ها را نزن، من بی غیرت نیستم. با این وجود احساس کردم که محمد زنده می ماند. خدا در آن لحظه قدرتی به من داد که ایشان را بلند کردم و به سمت عقب ببرم. او را در پتو گذاشتیم و دوان دوان به سمت خودرو بردیم. تا بیمارستان نیم ساعتی راه بود، او را در بغلم گرفته بودم و پاهایش را جمع کرده بودم که کمتر آسیب ببیند. هر چند دقیقه سرفه می کرد، اما نفس داشت.

حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) را قسم می دادم و فریاد می کشیدم. 2 بار بین راه جان داد و برگشت. به بیمارستان رسیدیم؛ اما چند ساعت بعد درست در ساعت چهار صبح به شهادت رسید. ساعتی که همیشه محمد برای خواندن نماز شب بیدار می شد.

انتهای پیام/

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi