شناسه خبر : 52179
یکشنبه 08 اسفند 1395 , 10:14
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روایتی از زندگی شهید «مالک الهی» از فرماندهان جنگ‌های نامنظم در جبهه

حر یا مالک؟

دوره‌ آموزشی را در پادگان «حر» باغشاه سابق زیر نظر تیپ نوهد(کلاه سبزها) به خوبی گذراندیم و قرار شد پس از آموزش سریعاً به منطقه جنگی رفته و به ستاد جنگ‌های نامنظم ملحق شویم.
در حین آموزش عده‌ای توسط گروه گزینش یا عقیدتی سیاسی جلوی اسمشان تیک خورده بود از جمله یکی از بچه‌ها به نام مالک...
مالک جوانی بود تقریباً 20 ساله با قد بلند، چهارشانه، خوشرو و فرز و چابک که بدنی بسیار قوی و آماده داشت و همیشه جلوی صف گروه می‌ایستاد. در امتحان از همه‌ مراحل با نمره‌ ممتاز عبور کرده بود. مالک از خانواده بسیار مرفه و پولدار بود و هر روز از ساعت پنج عصر به بعد عده‌ای می‌آمدند جلوی درب پادگان تا با او ملاقات کنند. او هر وقت که از آنجا برمی‌گشت عصبی و ناراحت بود و چهره‌اش برافروخته و ناراحت به نظرمی رسید.
ما بچه‌ها چندین بار از او پرسیدیم: «چی شده؟ چرا هر وقت جلو درب پادگان برای ملاقاتی می‌روی به جای اینکه خوش و شاداب باشی، ناراحت و آشفته برمی‌گردی؟!»
نگاهی به جمع می‌کرد و می‌گفت: «خوش به ‌حالتان!»
ماهم سردر نمی‌آوردیم چرا؟
به شوخی به مالک می‌گفتیم: «آزاد تا فردا عصر ساعت 5 بعدازظهر» همیشه‌ این‌طور بود.
به مالک می‌گفتیم: «تو می‌توانی همیشه بعدازظهر به خانه بروی و صبح زود به پادگان بیایی.»
مالک می‌گفت: «این طوری بهتره! چون...»
بلافاصله سکوت می‌کرد و دیگر ادامه نمی‌داد واگر هم ما می‌خواستیم ادامه بدهیم او موضوع صحبت را عوض می‌کرد.
بالاخره روز اعزام فرا رسید؛ صبح آن روز که می‌خواستیم با اتوبوس به منطقه برویم پدر و مادرها جلوی پادگان آمده بودند تا فرزندانشان را بدرقه کنند.
دور و بر مالک هم کلی آدم جمع شده بودند. بچه‌ها به هم می‌گفتند بابا مالک را ببین چقدر فامیل دارد، همه تحویلش می‌گیرند. اما خیلی زود متوجه شدیم که همه برای منصرف‌کردن مالک از رفتن به جبهه جلو پادگان آمده‌اند! مثلاً آقایی با حالت خیلی جدی می‌گفت: «مملکت سرباز داره، ارتش داره، آخه من نمی‌دانم شما چرا کاسه داغ‌تر از آش شده‌اید؟»
مالک با آن قد رعنا و چهره‌ دوست داشتنی و مظلوم سرش را پایین انداخت و با آرامی‌گفت: «شما درست می‌گویید.»
خیلی با احترام با همه صحبت می‌کرد ولی معلوم بود که درونش غوغایی برپاست.
خانمی آنجا بود که بسته‌ای در دست داشت و مدام گریه می‌کرد و سر و روی مالک را نوازش می‌کرد. او کمتر صحبت می‌کرد و بیشتر اشک می‌ریخت و معلوم بود که مادر مالک است.
ساعت حرکت فرا رسید و همه سوار اتوبوس شدیم. مالک هم باوقار سوار اتوبوس شد.
آن آقایی که محکم و آمرانه صحبت می‌کرد پشت پنجره اتوبوس آمد و مشغول صحبت با مالک شد.
«مالک اگر از این اتوبوس پیاده شدی که هیچ وگرنه دیگر فرزند من نیستی و تو را از ارث محروم می‌کنم.» اطرافیان آن مرد دورش را گرفته بودند و سعی می کردند که آتش عصبانیت او را فرو بنشانند.
مرد تندتند به سیگارش پک می‌زد و حرف می‌زد.
اتوبوس‌ها به سمت جنوب به حرکت درآمدند. مالک هم مثل بقیه بچه‌ها با خانواده‌اش خداحافظی کرد و برای بدرقه‌کننده‌ها دست تکان داد.
با دورشدن اتوبوس از شهر، چهره‌ مالک کم‌کم باز شد و  چهره‌اش از شادی و خوشحالی گل انداخت. انگار مالک داشت پرواز می‌کرد و هرچه به منطقه نزدیک‌تر می‌شدیم شاداب‌تر و خوشحال‌تر می‌شد.
چند هفته از ورودمان به مدرسه‌ای که پایگاه‌مان بود گذشت. هرروز صبح زود در تاریکی پس از نماز می‌دیدمش که با بچه‌ها ورزش می‌کرد. و آمادگی بدنی خودش را مثل دیگران بالا می‌برد. اگر ما با «راحت باش» مسئول گروهان ورزش را تعطیل می‌کردیم و دنبال استراحت می‌رفتیم، مالک تازه اول گرم شدنش بود و برای همین همیشه از دیگران فرزتر و آماده‌تر به نظر می‌رسید.
بچه‌های گروه را به مدت یک هفته به منطقه می‌بردند ولی مالک را در هیچ گروه و دسته‌ای نمی‌دیدم.
چندین بار از او پرسیدم:
« مالک تو مگر جزو دسته و گروهی نیستی؟»
هربار با خونسردی جواب می داد: «گفتند حالا موقع‌اش نیست؟!»
یک روز دیدم که همراه با یک گروه آماده رفتن می‌شوند. با خوشحالی رفتم جلو و بهش گفتم که الحمدلله عازمی. ‌با خوشحالی گفت: «بله.»
گروه ما برای استراحت به پایگاه برگشته بود و من هم برای دیدن بچه‌ها داخل محوطه پرسه می‌زدم.
مالک و بچه‌های گروه آن‌ها برای دریافت تسلیحات صف کشیده بودند. کم‌کم نوبت به مالک رسید و با خوشحالی جلو رفت.
مسئول انبار گفت: «شما آقای؟!»
«مالک...»
مسئول انبار به چهره‌ او خیره شد و سرتاپایش را برانداز کرد و گفت: «اسم شما توی لیست نیست!»
مالک کُپ کرده بود!
رنگ از رویش پریده بود یعنی چه شده که اسمش را!
مسئول انبار گفت: «شما  از کجا اعزام شده‌اید‌؟»
مالک سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «مثل همه بچه‌های این پایگاه از تهران.»
مسئول انبار گفت: «احتمالاً اسم شما تیک‌دار است.»
مالک گفت: «یعنی چه؟»
مسئول انبار گفت: «برای افرادی مثل شما فقط یک مأموریت داریم. باید تنها بروید.»
گفت: «اگر از عهده‌اش بربیام با جان و دل می‌پذیرم و انجام می‌دهم» مسئول انبار لیست یا آمار را روی میز گذاشت و از انبار بیرون آمد در آنجا را بست و از پشت قفل زد.
بعد رو به مالک کرد و او را کناری کشید و گفت: «برو تهران، مجدداً اسم‌نویسی کن و با برگه اعزام خوب بیا!»
گفت: «مگه این برگه چه شکلیه؟»
گفت: «بدون اسم تیک‌دار!»
خلاصه مالک بگو، مسئول انبار بگو! جر و بحث آنها یکی دو ساعتی طول کشید. من به آسایشگاه رفتم و مقداری استراحت کردم اما همش تو فکر مالک بودم. فردا صبح خیلی زود تو تاریکی دیدمش که داشت استوار و پابرجا ورزش می‌کرد. پس از ورزش پرسیدم: «مالک چی شد؟» گفت: «قرار شد به صورت تدارکاتی یا امدادگر به منطقه بروم.» خوشحال بود. از حال خوش او من هم خوشحال شدم. یاد روزهای آموزشی افتادم که مربیان و تکاوران برجسته تیپ نوهد از مالک به عنوان بهترین فرد آموزش‌دیده یاد می‌کردند. همیشه مالک اولین فردی بود که از بین ما آموزش‌دیده‌ها برای انجام کارهای چریکی دعوت می‌شد. او اول از همه این کار را انجام می‌داد و به ما می‌گفتند از مالک یاد بگیرید. ولی اکنون او در پیچ و خم کارهای اداری گیر افتاده بود که ما از آن سردرنمی‌آوریم. مالک با خونسردی و خوشرویی این مراحل را پشت سر می‌گذاشت. ولی اگر چنین برخوردی با من می‌شد شاید لحظه‌ای در آنجا نمی‌ماندم.
بالاخره مالک مجهز شد به یک قمقمه آب و یک دوبنده، دو عدد نارنجک دستی هم داشت که آن‌ها را با کش به فانسقه و کمرش بسته بود و دیگر هیچ.
از مالک برای بردن جعبه مهمات مثل تیر، فشنگ، گلوله، آرپی جی7، جعبه‌ پر از نارنجک تفنگی، گلوله تفنگ 106 و .. استفاده می‌کردند.
بعضی از وقت‌ها یک برانکارد هم همراه داشت و خیلی جدی می‌گفت: «این برانکارد اسلحه من است.»
مالک راضی شده بود که هروقت بچه‌های منطقه جیره جنگی لازم داشتند به عنوان تدارکاتچی و بعضی از وقت‌ها به عنوان امدادگر به منطقه جنگی برود و تجهیزاتش هم همان دو نارنجک به کمر بسته‌اش و یک برانکارد بود.
یک روز مالک برای بردن مهمات به خط رفت و پس از تدارکات بچه‌ها شب را در منطقه ماند. بچه‌های رزمنده در نزدیکی سوسنگرد قرار بود شبانه به خط بزنند و مالک هم در میان آن‌ها به عنوان تدارکاتی و هم امدادگر حضور داشت. آن شب بچه‌ها به صورت دو دسته غیرمنظم به نیروهای عراقی ضربه زدند و برگشتند. نیروهای عراقی تا صبح آن منطقه را به توپ و خمپاره بستند و بچه‌ها در خط به حالت آماده‌باش بودند. تیم یا گروه عملیاتی کارش را انجام داده و با موفقیت به سنگرهای اصلی بازگشتند. اما پس از آمار معلوم شد که یک نفر کم است. در گیرودار بارش گلوله توپ و خمپاره فرمانده دسته‌ها آمار می‌گرفتند و نمی‌دانستند چه کسی از گروهشان کم است تا اینکه یکی از بچه‌ها فریاد زد: «بچه‌ها مالک، مالک نیست!»
هوا داشت کم‌کم روشن می‌شد. هرکس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: «‌مالک برگشت چون اسلحه نداشت که بجنگد.»
یکی می‌گفت: «‌مالک امدادگر بود من دیدمش که با برانکارد تو تاریکی دنبال ما می‌آمد.»
هوا روشن و روشن‌تر می‌شد و آتش توپ و خمپاره کم و کمتر. خط داشت آرام می‌گرفت که از دور روی جاده آسفالته یک جیپ عراقی به خط نزدیک ‌شد. یکی از فرمانده‌ها دستور آماده‌باش داد و گفت: «‌بچه‌ها تو سنگر.» جیپ نزدیک‌تر آمد و آن‌قدر به ما نزدیک شد که دونفر عراقی جلوی جیپ را به راحتی می‌شد دید. بچه‌ها شروع به تیراندازی به سمت جیپ کردند که از دور صدایی همه را سرجایشان میخکوب کرد.
آره درست می‌شنیدند صدای مالک بود.
مالک فریاد می‌زد؛ نزنید.
جیپ آهسته جلو آمد و از شیار خط داخل خاکریزمان شد.
بچه‌ها باور نمی‌کردند. اما این مالک بود با دو سرهنگ نظامی ‌عراقی. به محض اینکه به داخل خاکریز آمدند، دیدیم که یک درجه‌دار عراقی با دست‌های بسته در جای شاگرد کنار راننده نشسته است و نظامی‌ دیگر پشت فرمان رانندگی می‌کند و مالک هم با اسلحه پشت آن دو فرمانده نشسته و آن‌ها را تا اینجا هدایت کرده.
پس از تحویل دو درجه‌دار عراقی به بچه‌ها، مالک دو کلت و دو تفنگ آن‌ها را برداشت و گفت اینها را فقط به دکتر تحویل می‌دهم، کسی هم چیزی نگفت.
قضیه را از مالک پرسیدیم، گفت: «پس از عملیات و درگیری من در میان نهری که جان‌پناهم بود کمین کرده بودم که دیدم جیپ عراقی روی جاده آسفالته به جلو می‌آید و گویی دنبال نیروهایشان می‌گردند. جیپ آمد و از روی پل نهر گذشت. من که خود را آن‌جا پنهان کرده بودم وقتی دیدم که جیپ به سمت نیروهای ما می‌رود در هوای گرگ و میش صبحگاهی نارنجکم را باز کردم و ضامن آن را کشیدم و پریدم پشت جیپ و آن دو نفر را با نارنجک تهدید به تسلیم کردم و با مشت فرمانده اصلی را ترساندم و کلت کمری‌اش را با زور از کمرش جدا کردم. راننده هم ترسید و کلتش را درآورد و به من داد. فوری به راننده گفتم: «دست‌های فرمانده را ببند.» با ترس  و لرز دستش را بست. آن وقت تازه پشت جیپ و زیر پایم دو کلاش دیدم و خاطرم راحت شد و به راننده اشاره کردم برو جلو. او هم اطاعت کرد و الان در خدمت شما هستم.»
همه خوشحال و شاد دو درجه‌دار را برای گرفتن اطلاعات به عقب جبهه بردند و مالک با جیپ نزد دکتر چمران رفت و تمام سلاح‌ها را تحویل دکتر داد. دکتر سر و روی مالک را بوسید و گفت: «الحق که تو مالکی.»
وضع مالک خوب شد و کم‌کم برای خودش گروه و دسته‌ای درست کرد. یک گروه پنج ‌نفره که با یک جیپ و یک تفنگ 106 شده بود نیروی سیار بین جبهه‌ها.
یک ماه از کار مالک گذشت. همه او را به صورت یک الگو یا نیروی خوب و ورزیده به هم نشان می‌دادند و از شجاعت و ادبش تعریف می‌کردند که یک روز خبر آوردند دکتر دیگر مالک ندارد. مالک هدف گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیده بود.
خبر شهادت مالک اردوگاه را غمناک کرد. همه در غم از دست دادن او به گریه افتادیم و همدیگر را در‌آغوش گرفتیم و فریاد ‌زدیم؛ مالک، مالک، مالک.

منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi