شناسه خبر : 52187
یکشنبه 08 اسفند 1395 , 11:07
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهید جمشید اصلیان

شهیدی که مردم روستا را اسیر دل خود کرده بود!

پنجاه وچهارمین ماه اسارت را داشتم سپری می کردم. در این ماها عادت داشتم به نامه و خبر از دوستم جمشید اصلیان بگیرم، مدتی بود خبری ازش نداشتم

فاش نیوز - پنجاه وچهارمین ماه  اسارت را داشتم سپری می کردم. در این ماها عادت داشتم به نامه و خبر از دوستم جمشید اصلیان بگیرم، مدتی بود خبری ازش نداشتم و در حالیکه سال۱۳۶۴داشت به پایانش نزدیک می شد در یک شب سرد که بی رمقی بر بدنم عارض شده بود خوابم برد. خواب دیدم که در دور میدان امام همدان هستم وکل خیابان باباطاهر که منتحی می شدبه منزل جمشید اصلیان سیاه پوش شده. به یکباره بیدار شدم وچشمانم را به سقف سیاه آسایشگاه دوختم، عرق سردی در بدنم نمایان بود. غلطی به طرف راست زدم وپتوی کهنه ام را روی سرم کشیدم ونگاهی از زیر آن انداختم به دوروبرم. عده ای مشغول راز ونیاز بودند و بعضی هم در خواب.

ذهنم  به اعماق  تاریخ در کودکی ونحوه آشنایی با جمشید رفت و نقبی زدم :

«به تابستان گرم وخشک همدان در سال۱۳۵۸که یکی دوماه بود که فارغ التحصیل شده بودم وجمشید آمد درب منزلمان وگفت:« رضا می خواهیم با عده ای از دوستان به اردوی جهادی برویم، اگر آماده هستی یکی دوروز دیگر خبرم کن»
پس از دو روز من بهمراه جمشید اصلیان وآقایان جیحونی وگوهریان،عالم شناس وچند نفر از خوهران راهی تهران واز آنجا خودمان را با هزار زحمت رساندیم به استان سیستان وبلوچستان،شهر زاهدان. تا اینکه بعد از دو روز محل اردوی جهادی ما را مشخص کردند و با خودروی سیمرغ راهی شهرستان خاش،بخش بزمان شدیم وپس از هفت،هشت ساعت طی مسیر با وجود گرما شدید وگرد وخاک منطقه، وارد ساختمان جهاد شدیم که مشرف بر آن روستا بود.
از فردا صبح کارمان را با گروهای تخصصی عمرانی و آموزشی و فرهنگی برای اهالی روستا شروع کردیم.

مردم خاش وبخش بزمان دارای ترکیب جمعتی اهل تسنن وتشیع بودند که با آرامش کنارهم زندگی می کردند.
جمشید اصلیان به علت صوت خوبی که در خواندن قرآن ودعا داشت واز روابط عمومی خوبی هم برخوردار بود خیلی زود دربین اهالی آنجا نفوذ پیدا کرد وبر دل مردم وبزرگان و حتی بچه ها جا باز کرد و محبو.ب شد، کار ما در مسائل آموزش قبل از شروع سال تحصیلی برای بچه های دوره ابتدایی وراهنمایی بیشتر از همه چشم گیر بود و بچه خیلی زود جذب آموزش شدند ورفاقتشان با آقای اصلیان گرمتر شد. گرچه ما از نعمت یخچال وآب خنک محروم بودیم ولی خوشحالی خدمت با این قشر جامعه همیشه دلمان را خنک می کرد وبا وجود چهار ماه که آنجا بودیم موفق شدیم کارهای عمرانی هم انجام بدهیم.
جمشید اصلیان به همراه گروه با فرارسیدن محرم آن سال با رعایت تمام جوانب اهل سنت منطقه و بخش اقدام به برگزاری مراسم عزاداری سرور وسالار شهیدان کربلا حضرت اباعبدالله (ع) نمود و با بر افراشتن پرچم سیاه و کمک همه اهالی، شب ها مراسم سینه زنی بر پا کرد و در ایام تاسوعا وعاشورای حسینی هم با همراهی مردم دسته درآوردیم وبا این کار بیشتر ازهمه جمشید در دل مردم وجوانان ونوجوانان جا باز کرد!

با سپری شدن روز گار، وبه علت اینکه مدتها بود غذای گرم نخورده بودیم آقای اصلیان مریض شد، ورفته رفته رنگش رو به زردی وبی حالی گذاشت. گرچه به دکتر رفتیم ولی معالجه کفاف نداد. جمشیدی که هر روز و شب با بچه ها بود چند روزی در داخل ساختمان وکنار اتاقی که مثل انباری بود استراحت می کرد و دور ازچشم همه می آمد پیش ما.

یک نفرهم روزها مواظب بود که کسی از این موضوع بویی نبرد، تااینکه بیماریش شدیدتر شد و جمشید هم لاغرتر! و این در حالی بود که یک پسر بچه هر روز می آمد ومی پرسید:« آقا جمشید نیست؟ »« آقا جمشید نیامده؟ »
در یکی از این روزها که پسربچه کنجکاو آنجا بود لای درب انباری باز بوده و یک نیم نگاهی به داخل می کند و با فریاد وپای پرهنه می رود داخل بخش وهمه را خبر می کند که «آقای اصلیان مریض است»ساعتی نگذشته بود که بزرگان وشیوخ روستا بدو وپاهای برهنه وارد ساختمان شدند و با توپ و تشّر که چرا مارا از مریضی آقا جمشیدخبرنکردید؟ ازهمه بیشتر یکی از اهالی را که پیش ما بود سرزنش کرد و با فرا رسیدن اذان ظهر و دیدن حال پریشان آقای اصلیان یکی یکی با دلخوری رفتند.
آفتاب غروب کرده بود و من در بالای پله های ساختمان که از بلندی بر جاده منتهی به روستا اشراف داشت،نشسته بودم‌که از دور سیاهی را مشاهده کردم. اول فکر کردم اشتباهی می بینم! وقتی کمی نزدیک شد دیدم چه جمعیتی! کوچک وبزرگ، پیر وجوان که تنی چند از آنها باکاسه پر ازشیر و خانم های که با نان گرم برای خوردن جمشید از راه رسیدند.

آن شب به سختی گذشت.

اینجا شهرستان خاش بود با مردم شیعه و اهل سنت که برای پیرو امام علی(ع) برادر اصلیان، آرزوی شفا داشتند.
شب تصمیم گرفتیم بعد از چهار ماه، از آنجا برویم. هم بخاطر درمان جمشید وهم پایان ماموریت اردوی جهادی! آفتاب داشت طلوع می کرد که سوار سیمرغ شدیم وچند متری از حرکتمان نگذشته بود، می خواستیم وارد جاده اصلی شویم که ناگهان سیل جمعیتی که دوطرف جاده را پر کردن بودند وبرای بدرقه با پاهای برهنه ایستاده بودند ماشین وهمه ما را میخ کوب کرد. آقای اصلیان با وجود آن وضع جسمی و درد از صندلی جلوی ماشین رفت صندلی عقب نشست و با حرکت ماشین سیل جمعیت اشک ریزان وبا تکان دادن دست ما را بدرقه کردند.  در آن میان کودکانی بودند که همراه بزرگترها یشان با پای برهنه می دویدند و فریاد می زدند آقا جمشید باز هم به روستای ما بیا.

به خودم آمدم که متوجه شدم دارم هق هق گریه می کنم ویکی از برادران اسیرکه داشت مرا تماشا می کرد گفت: رضا چیزی شده ،دلتنگ شدی،خواب دیدی؟ با اشاره سر جوابش را دادم ،بله.

زمان گذشت. مدتی برایم از جمشید اصلیان نامه نیامد ومن هم کنجکاو شدم و به فکر آن خواب بودم در روزهای اسارت. بعد از مدتی توسط یکی از دوستان نامه ای رسید که نوشته بود اصلیان رفته ماموریت و نیست که نامه بنویسد! ولی سلام ما را پذیرا باش.

تابستان ۱۳۶۹ فرارسید ومن به همراه دیگر اسرا به ایران اسلامی برگشتم ودر سالن سپاه همدان مورد استقبال قرار گرفتم. پس از دیدن بستگان ودوستان سراغ آقای اصلیان را گرفتم که با چشمان اشکبار آنها مواجه شدم.

فردای آنروز راهی باغ بهشت همدان وگلزار شهدا شدم و ضمن قرائت فاتحه برای پدرم که موقعی که در اسارت بودم از دنیا رفته بود، سر قبر جمشید رفتم وصورتم را به سنگ قبر چسباندم وبه اندازه ۱۰۸ماه اسارت وندیدن او درد دل کردم! موقعی که بحال خودم آمدم سنگ قبر را خواندم«سپاهی شهید جمشیداصلیان ،تاریخ شهادت۲۸/۱۱/۱۳۶۴منطقه عملیاتی والفجر هشت،فاو، عراق»

راوی:رضاشریفی راد. آزاده
نگارنده:جمشید طالبی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi