شناسه خبر : 52188
دوشنبه 09 اسفند 1395 , 11:23
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روزی که باچشمان دلم نماز خواندم

با چشمان ودست وپای بسته وبدون وضو وتیمم، نیت کردم دورکعت نماز شکسته ظهرمی خوانم قربته الی الله وآهسته زیر لب گفتم :« الله اکبر»

با چشمان  ودست وپای بسته وبدون وضو وتیمم،  نیت کردم دورکعت نماز شکسته ظهرمی خوانم قربته الی الله وآهسته زیر لب گفتم :« الله اکبر»

 پاییز سال1364 بصورت بسیجی از همدان به منطقه جنوب اعزام شدم و رفتم گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) از لشگر انصارالحسین وشدم امدادگر.

مدتی آموزش رزم آبی وخاکی دیدم و آماده عملیات شدیم. تا بهمن ماه فرا رسید وخبر دارشدیم که عملیات شروع شده و ما جزء یگانهایی بودیم که در ادامه فتح فاو وارد منطقه شدیم.

عملیات با شدت ادامه داشت، بطوری که گردان ما را بصورت هلی برد از نخلستانهای آبادان وارد فاو کردند و شبانه طی مسیر دادیم و بطرف جاده فاو – بصره رفتیم. خبر رسیده بود که بناست فردا صبح عراق یک پاتک سنگین به خط بزند و منطقه فاو را بازپس بگیرد. که فرماندهان ما پیش دستی کردند و دو گردان از لشگر انصار الحسین را زودتر وارد خط کردند و شبانه به خط دشمن زدیم.

بچه های گردان ما با سلاح سبک، نیمه سنگین و با پشتوانه آتش توپخانه و ادوات در یک شب ظلمانی و تاریک به خط زدند و جنگ وارد کارزار خود شد، در حالیکه عراقی ها مشغول استراحت شبانه بودند.

دیری نپایید که هوشیار شدند و تانک های اهدایی به آنها با روشن کردن پروژکتورهای قوی و منورها بالای سرمان، آسمان منطقه مثل روز روشن شد. گرچه دشمن آرایش اولیه خود را ازدست داده بود، ولی چون حجم عملیات سنگین بود ما هم تلفات داده بودیم ومن تا آنجا که می توانستم زخم های  دوستان رزمنده را می بستم. طوری که نفهمیدم که چه موقع صبح شده؟ که یکباره خودم را تنها دیدم ودر محاصره دشمن. در آن کارزار تنها چیزی که توانستم به آن عمل کنم، بااینکه در محاصره دشمن بودم نماز صبح را به صورت دراز کش خواندم.

آسمان داشت روشن می شد که انبوه تانک ها نمایان شده بود و من با چشم می دیدم که دور وبرم پراز دشمنانی است که می خواهند تسلیم شوم. همه نوع فکری به سرم زد و چون نارنجک دستی داشتم، به خیال خودم می توانم از آنها تلفات بگیرم ولی نیروهای دشمن از من زرنگ تر بودند و جلوتر نمی آمدند. تا اینکه دیگر تنها وبی کس فقط خدا را داشتم و اسیرم کردند. خیلی سن و سالم کم بود. به عقب انتقالم دادند و در مسیریکی دوبار نگهم داشتند. افسران عراقی به خدمه تانک ها ونیروهایی که می خواستند وارد منطقه شوند مرا نشان میدادند و سوژه ام می کردند و می خواستند به نیروهای خودشان روحیه بدهند.

پیشانی بندی داشتم که روی آن «هیهات من ذله» نقش بسته بود. هر چه می پرسیدند به عربی من هم این شعار را تکرار، واز دوطرف صورتم هم با سیلی محکم پذیرایی می شدم. تا رسیدیم به منطقه ای که دیگر در برد توپخانه نبود و من فقط شنیدم که افسر عراقی با بیسیم تکرار می کرد « واحد حرس خمینی» دراینجا ما حدود شش نفر بودیم و دست و پایمان راهم با سیم تلفن بسته، و دراز کش روی خاک ها بودیم ودور وبرمان پر از عراقی بود.

مدتی گذشت ومتوجه شدم که انگاردارد خبری می شود، این را ازچهره ودحرکات لرزان  وجنب وجوش عراقی ها فهمیدم! تعدادی خودروی جنگی رسیدند و همه به حالت آماده باش و اسلحه به دست، راه را باز کردند و یک ژنرال بلند پایه در مقابل ما قرار گرفت و از عراقی ها مترجم خواست! به تمسخر گفت :«  واحد حرس خمینی» و پوز خندی زد که دندان های سفیدش از زیر سبیل پر پشتشبیرون زد. دست به زیر بغل برد و چوب تشریفاتش را درآورد و گذاشت  زیر چانه من و با فشارسرم را بالا آورد و باز با آن همان چوب پایین برد واین کار را دوبار انجام داد و با حالت عصبانیت آب دهان به طرف من انداخت و به عربی دستوراتی داد که من نفهمیدم. من هم یک مقداری از جایم تکان خوردم به فارسی گفتم :«نامردها مگر اسیر گیر آوردید». در حالی که نمی دانستم واقعا اسیر هستم وباید پی اسارت را سالها به تنم بمالم. بعدها فهمیدم که این افسر عالیرتبه ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه سوم عراق بوده که در فاو متحمل شکست سخت شده بود. 

آنهاکه رفتند یک افسر عراقی آمد و چفیه هایی که حدود بیست تایی می شد و شب قبل به دور کمرم بسته بودم برای پانسمان و بستن زخم مجروهان، بازکرد، آخرین چفیه هم نصیب چشمان خودم شد. تا بعد از ظهر آنجا بودیم وفقط از همهمه وآه وناله بچه هامی فهمیدم که دارد تعدادما زیاد می شود، درحالی که همه منتظر بودیم.

چشمانم را باز کردند که ناگهان گروهی ازخبرنگاران را دیدم ومترجم می گفت  همه باید خود را معرفی کنید تا خانوادها یتان با خبر شوند در سلامت ودر عراق میهمان هستید . من هم زیر لب گفتم عجب میهمانی که از صبح دست وپایمان را بسته اید وحالا هم می خواهید پذیرایی کنید! لحظاتی بعد دوربین و میکروفن در مقابل صورتم ظاهر شد ومن هم مثمل اینکه بخواهم رمز عملیات را اعلام کنم با صدای بلند گفتم:« بسم الله الرحمن الرحیم ولا حول ولا قوه الا بالله.... من محمد رضا غلامی اهل جمهوری اسلامی ایران. شهر همدان، حصار امام خمینی...».

کلمه امام خمینی را ازته دلم بلندتر گفتم. وساعتی بعد که خبرنگاران کارشان تمام شد و رفتند  دوباره چفیه را به چشمانم بستند ویادم آمد که وقت شرعی اذان ظهر گذشته .و نماز نخوانده ام. در دلم نیت کردم و با چشمان دل شروع کردم به خواندن نماز ظهر که هیچ حرکتی از اعضایم نداشتم وغرق در نماز بودم که با صدای (حَرِک حَرِک )سوارمان کردند پشت یک خودرو آیفا عراقی وسالها اسارت در اردوگاهای عراق آغاز شد.

راوی : محمد رضا غلامی، آزاده

نگارنده: جمشید طالبی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi