یکشنبه 15 اسفند 1395 , 11:14
گفتوگوی با پدر و مادر شهید جاویدالاثر علی آقاعبداللهی
عاشق حضرت زهرا(س) بود و فدایی حضرت زینب(س) شد...
من از تو میخواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپرینمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من میشود.
بیش از یک سال از فراق علی میگذرد اما داغ این فراق هنوز آنقدر برای خانواده آقاعبدالهی تازه است که حجله اش همچنان نبش کوچه برپاست؛ با پرچمی که مزین به نام حضرت زینب سلام الله علیها است و چند تصویر از شهید، با چشمهایی زیبا و آرام که گویی به رهگذران نگاه میکند و رازی در آنها نهفته است... به راستی در این چشمهای زیبا چه رازی است که عقیله بنی هاشم خریدار آنها شد و صاحب آنها که بود و چگونه در عنفوان جوانی به این مقام رفیع رسید؟ برای بیشتر دانستن درباره او مهمان خانواده مومن و باصفای آقاعبداللهی شدم. گوشه گوشه خانه رنگ و بوی تنها پسری را میدهد که دیگر نیست اما تو گویی حالا بیشتر از همیشه هست و میتوان حضورش را حس کرد. جوانی که در وصیتنامهاش نوشت؛ «خواسته من از شما این است که لحظهای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.» لباس سبز پاسداریاش به دیوار خانه آویزان است با عکسی از حضرت آقا بر سینه لباس که خود نشانهای گویاست از عشق و ارادت علی به سیدعلی؛ سر خم میسلامت شکند اگر سبویی...
* چند فرزند دارید و علیآقا بچه چندم شماست؟
* شما نام علی را برایش انتخاب کردید؟
- نام علی را مادرشان انتخاب کردند.
* چطور بچهای بود؟
* اینکه تنها پسر خانواده بود باعث توجه بیشتر شما به او نمیشد؟
* ارتباطش با معلمین دوران تحصیل چگونه بود؟
* معیارهایش برای انتخاب دوست چه بود؟
* درسش خوب بود؟
* اوقات فراغت و تفریح چکار میکرد؟
* علی آقا تحصیلات دانشگاهی هم داشت؟
* چطور وارد سپاه شد؟
* چطور ازدواج کرد؟
* فرزند هم دارند؟
* خصوصیات اخلاقی و روحیات علی آقا چگونه بود؟
- پدر شهید: عشق و ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشتند و در کارهای سخت همیشه به ایشان متوسل میشدند و ذکر ایشان را بر لب داشتند. به نماز اول وقت، روزه و احکام دینی و خمس مقید بود . به قول و قرار خیلی حساس بود و برایش مهم بود. از مردم آزاری بدش میآمد. یک روز که سفره را از پنجره به بیرون تکان دادم یک مقدار نان روی ماشینی که پارک بود ریخت. علی آقا خیلی ناراحت شد به من گفت برو ماشین مردم را تمیز کن حقالناس هست. اگر با دوستانش بحث میکرد همان روز میرفت و حلالیت میگرفت.
* تصمیمش برای رفتن به سوریه را چطور مطرح کرد؟
- مادر شهید: یک روز آمد منزل ما گفت چند وقت است دنبال کارهای رفتنم به سوریه هستم ولی کارهایم درست نمیشود، فکر میکنم شما راضی نیستید! قبلا هم گفته بود برایم دعا کنید. من گفتم: الهی هر چه صلاح است پیش بیاید. علی گفت نه مامان! اینجوری نگو! دعا کن خدا صلاحش را در این کار قرار بدهد.
همیشه در روضه با خودم میگفتم زمانی که امام حسین(ع) تنها ماند اگر جوانان ما بودند نمیگذاشتند امام حسین(ع) تنها بماند. وقتی علی آقا این را گفت، آن حرفها یادم آمد و گفتم الان همان موقع است اگر بگویم نه، همان کاری را کردم که در آن زمان با امام حسین(ع) کردند و ایشان تنها ماندند. این شد که تا گفت میخواهم بروم گفتم موافقم تا این حرف را زدم چشمانش برق زد و گفت از شما به جز این توقعی نداشتم.
* دلایلش برای رفتن چه بود؟
* چند بار اعزام شد؟
* میدانید آنجا چه کار میکرده است؟
* علی آقا چطور و کی به شهادت رسید؟
* خود شما فکر میکنید شهید شده؟
- پدر شهید: زمانی که داشت میرفت احساس کردم شهید میشود.
* وقتی آنجا بود تماس هم داشتید؟
- مادر شهید: زمانی که تماس میگرفتند به دلیل مسائل امنیتی زیاد صحبت نمیکرد.
* چگونه به شما خبر شهادت را دادند؟
- پدر شهید: چهار روز بعد ازآخرین تماس علی، همسرش تماس گرفت که پیگیر شوید چرا علی زنگ نمیزند. با همکارش تماس گرفتم تلفنش را جواب نداد و پیام هم ارسال نشد. به همراه حاج خانم رفتیم بیمارستان بقیهالله. هردو بیقرار شده بودیم. چند روز پیگیر بودیم بیمارستان و محل کارش سر میزدیم اما بینتیجه بود تا روز 30 دی ساعت 7:30 از محل کار تماس گرفتند که میخواهیم بیاییم به شما سر بزنیم.
از تماس دو ساعت گذشت. از پشت پنجره بیرون را نگاه میکردم که دیدم چند نفر از همکاران و دوستانش آمدند داخل کوچه. با حاج خانم و همسر علی آقا آمدیم پایین و آنجا فهمیدیم...
* تا حالا به خواب شما آمده است؟
- پدر شهید: دوبار. یکبار خواب دیدم که ایشان با دو تا از دوستانشان هستند و من هم راننده و علی آقا به عنوان بازرس ویژه سپاه در حال سرکشی به سپاه انصار و ولی امر هستند و میدانم که سه روز دیگر شهید میشوند و دوستانش به من میگویند حاج آقا شما چه کردید که علی آقا میخواهد شهید شود چه دعایی کردید؟ همان کار را برای ما هم بکنید. با گریه از خواب بیدار شدم. بار دوم هم خواب دیدم در سوریه هستم و علی آقا از ناحیه سر مجروح شده و سرش روی پای من هست و دارد شهید میشود.
- مادر شهید: خواب دیدم از اسارت برگشته است.
* اگر یک بار دیگر علی آقا را ببینید به او چه میگویید؟
- پدر شهید: (با اشک) دوست دارم برگردم به گذشته و قدر نشناسیهایی که نسبت به او داشتم را ادا کنم...
* هنگامی که فرزند شهید بزرگ شود و بگوید از پدرم برایم بگویید به او چه میگویید؟
* و سخن آخر؟
* وصیت شهید به فرزندش امیرحسین؛
امیرحسین گلم، پسر بابا!
من از تو میخواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپرینمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من میشود.