شناسه خبر : 52452
شنبه 19 فروردين 1396 , 13:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز جمشید طالبی از همدان

زندگی یکی از دانش آموزان عروج کرده مدرسه علویان

قبلش با تلفن با تک تک بچه ها احوالپرسی کردم. حالا نگو آنها در شیراز هستند و منتظر شروع ساعت ملاقات بودند. وقتی وارد اتاق شدند از دیدنشان هم شوکه و هم خیلی خوشحال شدم.

فاش نیوز- او جانباز است. جانبازی از دیار دارالمومنین و دارالمجاهدین یعنی همدان. چندین ماه است نام او را در سایت "فاش نیوز" می بینیم. او به جمع فاش نیوزی ها آمد تا باقلم بی نظیر روایتگری اش به من و ما یاد دهد چطور با انگیزه شهدایی و صادقانه غبار فراموشی را از روی حماسه بی بدیل و پر ابهت همرزمان شهیدش پاک کنیم تا از خیرات و برکات معنوی وجود شهدا برخوردار شویم. شیوه او در نشر یاد و حماسه همرزمان شهیدش تو صیف شدنی نیست. اثر تربیتی شیوه او چنان است که "هم محرم راز ناگفته های نابی از دوران پاک دفاع مقدس می شوی و هم تو را در مقابله با غربت های دوران بعد از جنگ مقاوم تر می کند."

او به سختی قبول کرد در یک گفت و گوی مجازی درباره خودش شرکت کند. اما بالاخره، شروع به نوشتن نمود. محور همه خاطراتش بر مدار دانش آموزان دبیرستان علویان می گشت. او از خودش نوشت و حسرت جدایی یارانش. از خودش نوشت و جان های شیفته همرزمانش. از خودش نوشت و مرام و معرفت دوستانش ...

 در آخرین روزهای پایانی سال خاطرات او و بچه های دبیرستان علویان را تکمیل کردم. اما او دو روز مانده به آغاز سال نو در میان بهت و حیرت من فرصت دیدار چهره به چهره خانواده هایمان را در شهر اهواز فراهم کرد. او با خانواده اش به کربلای خوزستان آمده بود تا مرز دنیای مجازی را در هم بشکند و وسعت ایثار و ایمان همرزمان شهیدش را به عینه و برای اولین بار به چشم خانواده من و خانواده خودش ترسیم کند.

 همت او مرا شادمان کرد. زیرا او را از مردان مردی یافتم که در این سه سال با چند نفرشان آشنا شدم. آنها کسانی هستند که از هیچ کمک و کوششی برای فعال شدن کانون های خودجوش و مردمی در راستای نشر ارزش های اسلامی و فرهنگ ناب دفاع مقدس کوتاهی نمی کنند. پس با او و دوستانش آشنا شوید و ببینید آنها حق دوستی را درباره هم و انقلاب اسلامی چطور ادا کردند و چه گام هایی برداشتند.

*** حاج آقا مختصری خودتان را معرفی کنید.

جانباز - بسم الله الرحمن الرحیم . من در سال 43 در روستای تفریجان در بخش مرکزی همدان بدنیا آمدم. پدرم کشاورز بود ولی سر ساختمان های شهر همدان و دیگر شهرها هم کار می کرد. خیلی به اصول مذهبی اعتقاد داشت. در مجالس عروسی آن زمان شرکت نمی کرد. به تربیت دینی بچه هایش اهمیت می داد. من همراهش برای نماز خواندن به مسجد می رفتم. کمی که بزرگتر شدم گاهی همراه او برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتم. دویدن دنبال بره ها و بزغاله ها وظیفه من بود. به تربیت ما خیلی اهمیت می داد. روزگار همین طور می گذشت تا اینکه به سن دوران ابتدایی رسیدم. عشق درس خواندن داشتم. به همین دلیل بدون کمک کسی هر سال با نمرات خوبی قبول می شدم. 

***شما هم همراه پدر به کارگری می رفتید؟

- بله . من از همین راه قسمتی از مخارج تحصیلم را در می آوردم . پدرم دوست داشت من همیشه کنار دست او کار کنم . ولی من دوست داشتم درس هم بخوانم. حتی سال پنجم موفق نشدم در امتحانات شرکت کنم. اما من مصمم بودم و به پدرم قول دادم هم به او کمک می کنم و هم درس می خوانم. به همین دلیل در فصل مدارس، روزهای تعطیل همراه پدرم به کارگری می رفتم. شکر خدا با همه این سختی ها همیشه با نمرات خوبی قبول می شدم. بعد از دوران ابتدایی به روستای سنگستان رفتم تا در مدرسه راهنمایی آنجا ثبت نام کنم. حالا سختی هایم مضاعف شده بود. چون باید در تابستان و زمستان این مسیر دور را طی می کردم . اما هر چه بود گذشت. بعد از سه سال، در دبیرستان علویان همدان ثبت نام کردم. در طی این سالها هر وقت فرصت داشتم سر کار می رفتم. وقتی با پولم برای مادرم یک چرخ خیاطی خریدم در نگاه گریانش موج خوشحالی را دیدم و این خوشحالی برایم ارزش زیادی داشت. هر چند که با اولین حقوقم یک رساله امام برای خودم خریدم.

***زمزمه های انقلابیون و ضد طاغوت به روستا هم رسیده بود؟

- خودم از وقتی که برای کار به شهر رفتم متوجه تحول فکری مردم شدم. اولین اتفاقی که باعث نفرت من از شاه و خاندانش شد زمانی بود که خبر سفر فرح، همسر شاه مخلوع به همدان پیچید. آن روز من برای لحظاتی کارم را ترک کردم و همراه یکی از بستگان که برای کار به شهر رفته بودیم دور میدان اصلی جمع شدیم. ناگهان هلی کوپتری در بالای سرمان ظاهر شد و  شروع به ریختن کاغذ رنگی بر سر ما کرد. مردم نظم خود را برای جمع کردن آنها بر هم زدند. در همین حین پلیس ها با باتوم به جان مردم افتادند و به سر و روی آنها ضربه وارد می کردند. من مات و مبهوت به بی رحمی پلیس ها نگاه می کردم. به یکباره فامیلم بر زمین افتاد. یکی از آن ضربات بر سر او خورده بود. بنابراین وقتی شروع زمزمه های انقلاب را حس کردم با مردم همراه شدم. البته آن سالها من دوران راهنمایی را می گذراندم. یک بار هم مردم تظاهر کننده از جلوی ساختمانی عبور کردند که من و پدرم آنجا کار می کردیم. من از یک لحظه غفلت پدر استفاده کردم و خودم را در صفوف مردم جا دادم. بهر حال ما این دیده های خود را برای مردم تعریف می کردیم و اهالی روستا از رویدادها مطلع می شدند.

***بعد از پیروزی انقلاب چه فعالیت هایی را آغاز کردید؟

- رفت و آمد من به شهر ادامه داشت و من حتی به همراه دایی ام برای کار به یزد هم رفتم. اما همین رفت و آمدها باعث شد که من زود متوجه تحولات بعد از انقلاب بشوم. طولی نکشید که دیدم هر چند روز یک بار در شهر یک شهیدی تشیع می شود که می گفتند به دست کوموله ها شهید شده است. یک بار در خانه پیرمردی کار می کردیم که دیدم دو جوان زیبا رو با لباس سبز وارد خانه شدند و پیرمرد با حالت گریان و جانسوزی با آنها خداحافظی می کرد. طولی نکشید که خبر شهادت هر دو تای آنها را آوردند. به همین دلیل با مشاهده این صحنه ها از لحاظ روحی آمادگی داشتم برای حفظ انقلاب هر کاری انجام بدهم. این فرصت در سال سوم راهنمایی فراهم شد که چند نفر مرد به همراه یک خانم محجبه سر کلاس ما آمدند و اسم ما را برای فعالیت در جهاد سازندگی نوشتند. من و دوستانم به جهاد رفتیم و با گرفتن چند کتاب در مسجد روستا کتابخانه ای دایر نمودیم. بعد هم پایگاه بسیج شکل گرفت و در این دو نهاد به طور خودجوش فعال شدیم. بعدم که به دبیرستان پا گذاشتم تمام وقتم به عنوان عضو شورای مرکزی بسیج و انجمن اسلامی دبیرستان در مدرسه سپری شد و از آن موقع به بعد حتی شبها هم تو مدرسه می خوابیدم. تمام خاطراتم به همین دوران معطوف می شود . همه این فعالیت ها در کنار درس خواندن و کارگری کردن بود. دلسوزی و عشق بچه های مدرسه علویان برای انقلاب آنقدر زیاد بود که محل عروج تعداد زیادی از پاک ترین شاگردان این مدرسه شد. آنها در فعالیت های سطح شهر هم بیشترین فعالیت را داشتند. هر روزی که با آنها می گذراندم آگاهی ام بر دیانت و معرفت آنها بیشتر می شد.  

*** در روستا کسی مانع فعالیت شما نمی شد؟

- چطور نبود؟ مگه میشه نباشه ؟ درباره رفتار گذشتگان چیزی نمی نویسم. خدا همه را ببخشد. فقط بنویسم بعد از پیروزی انقلاب گروهک های زیادی برای جذب هوادار به دور افتاده ترین روستاها می رفتند و ما مجبور بودیم با اینها مبارزه کنیم. این افراد شبانه به مسجد حمله می کردند و وسایل ما را غارت می نمودند. حتی یک بار من و دوستم مجید تو حلقه محاصره یکی از آنها گرفتار شدیم که بعد از ضرب و شتم، ما را رها کرد.

***چطور متوجه شروع جنگ شدید؟

- آخرین روز تابستان بود و من با خوشحالی خودم را برای آخرین سال راهنمایی آماده می کردم. آن روز هم با پدرم در خیابانی نزدیک آرامگاه بوعلی سینا مشغول کارگری بودیم. بعد از ظهر بود که صدای غرش یک هواپیما بالای سرمان به گوش رسید و بعد صدای چندین انفجار آمد. همانجا بود که متوجه شدم عراق هجوم خود را به خاک میهن اسلامیمان را آغاز کرده است.

***اولین بار چه سالی به جبهه اعزام شدید؟

- تابستان سال 61 که فرا رسید، دلم بی تاب شده بود تا همراه دوستانم به جبهه بروم. بعضی از آنها شهید شده بودند و من دوست داشتم جای آنها را تو جبهه ها پر کنم. یک روز سر ساختمانی کار می کردم که با دو شاگرد لبنیاتی آشنا شدم و با آنها مشورت کردم. نتیجه مشورت این شد که من شناسنامه ام را دستکاری کردم و سال تولدم را به 42 تغییر دادم و با دادن کپی به مسئول اعزام ما هم راهی دیار عاشقان شدیم.

 عملیات ثارالله در پیش بود. هنوز چند روزی در پادگان قدس نبودم که صبح با صدای بلندگو وحشتزده از جا پریدم. مسئول اطلاعات اسم مرا صدا می زد. بعد از لحظاتی خودم را به دم در رساندم. پدر و مادرم گریان پشت در پادگان ایستاده بودند و می خواستند من برگردم. آن روز با وساطت بعضی ها برگشتم و داغ رفتن به جبهه به دلم ماند. وقتی برگشتم باز هم شاهد خبر شهادت دوستانم مثل امیری و فروتن و حتی یکی از همان شاگرد لبنیاتی ها شدم. در نهایت سال دوم دبیرستان در غالب یک اعزام بزرگ دانش آموزی از تیپ انصارالحسین (ع) به استعداد یک گردان به نام گردان 153 قاسم بن الحسن (ع) تویسرکان به طرف پادگان الله اکبر اسلام آباد رفتیم. باز هم پدر نگران و هراسان آمد ولی من مقلد امام بودم و این بار سرسختانه سر اعتقادم ماندم .

***اثرات اولین اعزام و حضور بر شما چه بود؟

- آنجا فضای پاک و معنویت خاصی داشت. همه یک دست لباس می پوشیدیم و تمام وقت ما به فراگرفتن آموزش ها بود. در این دوره اولین دعایی که حفظ کردم، دعای توسل بود. در دسته تخریب آموزش تخصصی دیدم. در آنجا زود با شهید عینعلی فرمانده گردان دوست شدم. در این دوره با شهید جلیل شرفی و هادی سموات آشنا شدم. هادی سموات بچه شوخ طبعی بود. او گاهی باعث خنده ما می شد. اسم و فامیل من زمینه این خنده و نشاط را فراهمی کردند. یک بار با حالت جدی گفت: "بچه ها جمشید این طالبی رو بخوریم" بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند. زیرا فصل طالبی نبود اما هادی بعد از کلی که بچه ها رو سرکار گذاشت به من اشاره کرد و گفت: "طالبی کجا بود؟ من با دوست خودم هستم که اینقدر بچه خوب و شیرینی است."

***به یاد ماندنی ترین خاطره شما چیه؟ 

- دیدار امام .

***چه عالی. کامل بفرمایید.

- خرداد سال 62 بعد از اتمام امتحانات تلث سوم با دوستان همکلاسی راهی جبهه شدیم. ما با یک مینی بوس به طرف کرمانشاه رفتیم و بعد از دوره آشنایی با ادوات نیمه سنگین همزمان با فرا رسیدن ماه رمضان عازم نفت شهر شدیم و در موضع پدافندی با توپ 23 ضد هوایی مستقر گشتیم. تو همین اعزام موفق به دیدن امام راحل هم شدم. روز هشتم شهریور بود که اسم من برای دیدن روی مبارک امام سر زبانها افتاد. وقتی دوستان این خبر را شنیدند دورم حلقه و به سر و روی من بوسه می زدند و می خواستند سلام آنها را به امام برسانم. روز دهم با خیلی از رزمندگان به زیارت امام نایل شدم. عده ای زخمی و عده ای با لباس خاک آلود و شوره زده پشت در حسینیه ایستاده بودیم. وقتی نوبت ورود ما شد همه به نقطه ای چشم دوخته بودیم که جمال یار را ببینیم. همین که خورشید جماران طلوع کرد همه ما که تا لحظاتی قبل احساس خستگی و ضعف داشتیم، شاداب و ذوق زده از جا کنده شدیم و با شور فریاد می زدیم: "روح منی خمینی ، بت شکنی خمینی "

 سخنران اول شهید صیاد شیرازی بود و بعد از آن امام برایمان با کلام دلنشین و آرام بخشش صحبت کرد. زمان به سرعت نور می گذشت و آن خیر کثیر از مقابل دیدگان ما پنهان شد. وقتی از حسینیه بیرون آمدم، متوجه شدم همراهانم به خاطر ازدحام موفق به دیدار نشدند. پس دوباره کنار آنها ایستادم. دقایقی بعد دوباره خودم را در حسینیه دیدم. این بار موج جمعیت مرا در صف اول قرار داد و جایم برای دیدن امام بهتر بود. من اصلا حال خودم نبودم و فقط گریه می کردم و سلام بچه ها را به امام عرض کردم. او صحبت می کرد و من محو جمال دلارایش شده بودم. آنگاه صاحب آن چهره نورانی از جا بلند شد و با حرکت دستش که چون موجی بود در متلاطم کردن دریای عشق و ارادت ما نسبت به خودش با ما خداحافظی کرد. نماز ظهرمان را در حسینیه خواندیم و بعد به طرف همدان راه افتادیم.

***در کدام اعزام مجروح شدید؟

- روز سوم بهمن 62 ساعت هشت و نیم در منطقه عملیاتی چنگوله در حین عملیات والفجر 5 مجروح شدم. آن روز آتش دشمن به قدری زیاد بود که حرکت ما به کندی صورت می گرفت. بچه ها عاشقانه و جانانه مقاومت می کردند. دود سرتاسر منطقه را فرا گرفته بود و ما در داخل کانالی سنگر گرفته بودیم. یک آن تمام وجودم تیر کشید و برای دقایقی چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم احساس کردم نه پا دارم و نه دست. اصلا فکرم کار نمی کرد. دوستی که مرا در آن حالت دیده بود می گفت پایت کنار گوشت افتاده بود. هیچ کس نمی توانست به من کمک کند. 

دشمن به بیست متری ما رسیده بود. هر آن منتظر تیر خلاصی دشمن بودم. تا دو الی سه ساعت به همان حال افتاده بودم. حدو.د ساعت یازده ونیم نیروهای امداد به بالای سرم رسیدند و یکی از اشناهای دوره کارگری مرا بر روی برانکارد انداخت و به زحمت از میان کانال عبور دادند. وقتی بهوش آمدم خود را در بیمارستان کرمانشاه یافتم که دست چپم تو آتل بود . دست راستم از چند جا زخمی شده بود . پای چپم از نوک پا تا دور کمر گچ گرفته بودند . سر و صورتم هم زخمی شده بود. بعد مرا با همین حالت به شیراز بردند. در همان بیهوشی حس کردم با مته دارن استخوانم را سوراخ می کنند. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم وزنه به پایم وصل است. و پای چپم تا زیر زانو تو گچ می باشد ولی دور ران و کمرم را باند پیچی کردند. من دقیقا در ایام فاطمیه مجروح شده بودم به همین دلیل دلم به شدت متوسل به آن بانو شده بود و مدام زیر لب ذکر توسل می خواندم.   

***اولین ملاقات کننده شما کی بود؟

- ابتدا یک جانباز که پاهایش قطع شده بود بالای سر من آمد. او با مهربانی از من پرسید چی لازم داری؟ من با همان درد گفتم: کتاب های سال سوم اقتصاد.

شب سوم متوجه سر و صدایی شدم و چشم باز کردم. سه مجروح دیگر در اتاقم دیدم. آنها مجروحین عملیات خیبر بودند که بعد از ما در منطقه جنوب به اجرا درآمد. از آن روز به بعد وقتی یکی از ما را پانسمان می کردند آن سه نفر دیگر هم از درد ناله سر می دادند. انگار درد او را با تمام وجود حس می کردیم. چند روز بعد دایی ام از یزد آمد. یه روزم در خواب بودم که با نوازش های دستی بر سرم چشم باز کردم. محمد نیکبخت به دیدن من آمده بود.

*** از دوران بستری شدنتان خاطره ای دارید؟

- یک خاطره جالب اینکه در ایام عید 63 من تو بیمارستان بودم. بچه های مدرسه به دیدن من آمدند. ولی قبلش با تلفن با تک تک بچه ها احوالپرسی کردم. حالا نگو آنها در شیراز هستند و منتظر شروع ساعت ملاقات بودند. وقتی وارد اتاق شدند از دیدنشان هم شوکه و هم خیلی خوشحال شدم. آنها به شوخی می گفتند: اول رفتیم تختت را دیدیم حالا آمدیم خودت را ببینیم. منظورشان دیدن تخت جمشید بود.

***کی از بیمارستان مرخص شدید؟

- اردیبهشت سال 63 به همدان اعزام شدم. بعد مرا به روستایمان بردند. وقتی به روستا می رفتم هزار فکر داشتم. چون امکانات من در آنجا مناسب زندگی فردی با شرایط من نبود. وقتی آمبولانس به روستا رسید بچه های ابتدایی هم تعطیل شده بودند. آمبولانس به خاطر لوله کشی های توی کوچه نمی توانست تا مقابل خانه ما برود. پس چند تن از اهالی روستا برانکارد مرا روی دست گرفتند و به همراه خیل عظیمی از هم ولایتی ها به طرف خانه حرکت کردیم. به لحظه ای رسیدم که احتیاجاتی بر من غالب شد. ولی مردم روستا بخاطر لطفشان دور مرا خالی نمی کردند. بالاخره چند تن از دوستان از جمله محمود و اکبر و آقا جواد به دادم رسیدند و اتاق را خالی کردند. در تمام مدتی که تو خانه بستری بودم همکلاسی هایم از من مراقبت می کردند. هادی سماوات از شهر با دوچرخه به دیدنم می آمد. شهید اصغر طاهری فردای انتقالم به روستا آمد. او صورتش را روی صورتم گذاشت و از رنج روزهای جدایی مان گفت. او برای دو ماه دوری چنین اشک ریخت و حالا فکرش را بکنید سی سال دوری از دوستان باوفایم چه بر سر روح و روانم آورده است!

*** بعد از مجروحیت چه کردید؟

- من از همان لحظه اول به فکر درس بودم. من برای دادن امتحان اعلام آمادگی کردم. سپاه یک ماشین برای من در نظر گرفته بود. یکی می رفت سوالات را از آموزش و پرورش می گرفت. بعد همراه یک معاون و یک دبیر سراغ من می آمدند. شکر خدا آن سال هم با موفقیت پشت سر گذاشتم و خدا شاهده یک بار هم تقلب نکردم چون معتقد بودم آن وقت اجرم ضایع می شود.

*** کی توانستید سر پا شوید؟

- بعد از دو ماه که به روستا آمده بودم دکتر با دیدن عکس هایم دستور داد راه بروم. اولین بار که بلند شدم با کمک همان دوستانم بود. همین که مرا بلند کردند از هوش رفتم. اما آنها آنقدر زیر بالم را گرفتند تا از جا بلند شدم. بعد از مدتی هم گچ پایم را باز کردند. حکایت حمام بردن من بعد از باز کردن گچ خیلی شیرین و شنیدنی است. تا چند روز کار بچه ها این بود مرا به حمام می بردند تا حسابی تمیز بشوم. یادش بخیر. اکثر دوستانم شهید شدند و من دیگر لذت دوستی مثل بودن با آن بچه ها را حس نکردم.

*** از شهادت دوستانتان بیشتر بنویسید.  

- پاییز که شد همه بچه هایی که دورم بودند به جبهه رفتند. بعضی از اهالی روستا هم با فرا رسیدن عید رفتند. حسابی دورم خالی شد. دلتنگی امانم را بریده بود اما من با کتابها خودم را سرگرم می کردم. در همین حال خبر شهادت علی قربانی را برایم آوردند. بعد از امتحانات مجید سامری شهید شد. عید سال 64 بود که سیروس دادگستر خلعت شهادت پوشید. داغ پشت داغ دلم را آتش می زد. من بدون عصا نمی توانستم راه بروم به همین خاطر مرا به جبهه اعزام نمی کردند. اما همت کردم و عصاها را کنار گذاشتم تا زودتر به خودم متکی شوم. بعد از عید هر دو مادربزرگم به دیار باقی شتافتند. من سر سفره آنها بزرگ شده بودم. آنها مرا خیلی دوست داشتند. بعد از شهادت محمد نیکبخت دیگر مصمم شدم برگه اعزام بگیرم و لنگان لنگان راهی دزفول شدم. عملیات فاو تمام شده بود. دشمن پاتکی سخت زده بود. سوار قایق شدم بدون آنکه شنا بلد باشم. به هر سختی بود خودمان را به ساحل آن طرف رساندیم و آنجا شدم بیسیم چی. به هر حال با اتمام عملیات فاو ما به عقب برگشتیم. سه سال در منطقه جنوب بودم. دیگر خط جنوب را کامل می شناختم.

*** همیشه با عضویت بسیجی به جبهه اعزام می شدید؟

- خیر. شهریور سال 65 به عضویت کادر سپاه درآمدم. من از همان اول شرط کردم، می خواهم در جبهه ها باشم والا تسویه می کنم. بالاخره با همین حرف توانستم برای شروع در عملیات کربلای چهار شرکت کنم و تا آخر جنگ در جبهه ها حضور داشتم. در عملیات کربلای چهار علی اصغر طاهری شهید شد و تا پایان جنگ خیلی از بچه های دیگر مدرسه علوی شهید شدند که بهترین دوستانم بودند.

*** کی متاهل شدید؟

- سال 66 با دختر مردی پیمان زناشویی بستم که در دوران کودکی زیر دستش کارگری می کردم. او اوستا مرتضی همسایه مان بود. دین و دیانت او و خانواده اش را می شناختم. پس در 24 خرداد در محضر امام جمعه همدان عقد کردیم و یک هفته بعد دوستانم دورم را گرفتند و یک مراسم عروسی ساده برگزار شد و ما به خانه بخت رفتیم. خدا به ما سه فرزند داد. دو پسر و یک دختر.

*** با آن همه توجهی که به درس داشتید به دانشگاه هم رفتید؟

- بله. بعد از جنگ به آرزویم دست یافتم و در سال 70 لیسانس گرفتم. فرزندانم هم به کسب علم علاقه دارند. پسر بزرگم دو مدرک ارشد دارد.

*** الان وضع پایتان چطور است؟

- عصب پای چپم قطع شده. هدیه ای ناچیز بود در راه وصال یار و ای کاش محبوب شربت وصلش را به من می چشاند.

*** چطور شد با خانواده به خوزستان سفر کردید؟

- آنها برای اولین بار است که به خوزستان می آیند. در این دو روزه آنها را به جاهایی بردم که کمتر کسی دیده است. امیدوارم اول راوی خوبی در نشر فرهنگ دفاع مقدس برای فرزندانم باشم.   

***دوستی های شهدایی را که برای ما به نحو احسن تبین کردید . واقعا ممنون .

- تشکر. ان شاءلله همینطور باشد.

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
السلام وعلیک یااباصالح المهدی عج

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم "ادرکنی"
من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق
الحمدلله لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانالله
الحمدلله حمدا کثیرا طیبا مبارکا
به انگشتانم که مینگرم به یادت می افتم ، چون عزیزانم انگشت شمارند . . . !
معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود و در میان دل اقامت دارد ؛ شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود
اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است .
داروها و دوستی ها هر دو مشکلات را حل میکنند !
با این تفاوت که دوستی ها هیچ وقت تاریخ انقضا ، بها و اندازه ندارند . . .البته دوستی های شهدایی !
لحظه ای در گذر از خاطره ها
ناخودآگاه دلم یاد تو کرد
خنده آمد به لبم شاد شدم
گویی از قید غم آزاد شدم
هر کجا هستی دوست ، دست حق همراهت . . .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi