شناسه خبر : 52704
شنبه 26 فروردين 1396 , 16:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی گردنی "عبود انصاریان"

جشن زندگی دو عاشق

وقتی عطر گلهای بهاری سال96 در فضا پیچیده بود به دیدن جانباز انصاریان و همسرش رفتم. او جانباز نخاعی از ناحیه گردن است. دستاورد من از این گفت و گوی زیبا خلاصه می شود در یک جمله نورانی : " ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم"

فاش نیوز - وقتی عطر گل های بهاری سال96 در فضا پیچیده بود به دیدن جانباز انصاریان  و همسرش رفتم. او جانباز نخاعی از ناحیه گردن است. دستاورد من از این گفت و گوی زیبا خلاصه می شود در یک جمله نورانی : " ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم"

آنها به من آموختند با خدا که باشی اگر یک دنیا در مقابلت صف آرایی کنند خدا به وعده اش عمل می کند. این آموزه ای بود که جانباز انصاریان در مکتب پیر خمین آموخته بود. رهبری که همچون جدش ابا عبدالله (ع) برای برپایی پرچم اسلام ناب محمدی (ص) به همراه معدود فرزندان جهادگرش در مقابل خیل عظیم استکبار ایستاد.

این زوج خداشناس مصداق همان آیه عمل کرده بودند و به آثار الهی آن یعنی  مقام رضا و تسلیم قلبا اعتقاد داشتند. رسیدن به سرور و لذت معنوی، مقامی است که در پرتو جهاد در راه خدا (چه جهاد کبیره و چه جهاد صغیره ) به دلهای خداجو ارزانی می شود. گفت و گوی زیر را تقدیم به کسانی می کنیم که در حوادث غیر مترقبه و سخت زندگی دنبال خدا می گردند. خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر است و به همه رنجهایی که در راه او متحمل می شویم حتی اگر به اندازه دانه خردلی باشد پاداش می دهد. "انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه"



فاش نیوز: لطفا خودتان را معرفی کنید.

- من عبود انصاریان هستم و در سال 46 در شهر شادگان به دنیا آمدم. در سن سه سالگی با خانواده به آبادان رفتیم اما دوران تحصیلی دوم راهنمایی را در خرمشهر سپری کردم. آنجا بودیم تا اینکه در سال 59 جنگ شروع شد.

فاش: با آن سن کم چقدر از اتفاقات و حوادث قبل از جنگ دریاد شما مانده است؟

- از آن دوران خاطره تظاهراتش به یادم مانده است، خرمشهر به دو قسمت تقسیم شده بود. منزل ما در کوت شیخ بود اما تظاهرات در بخش اصلی یعنی خرمشهر برگزار می شد . من با چند نفر از دوستان مدرسه ای ام  می رفتیم آنطرف آّب و در تظاهرات شرکت می کردیم. یک شعار زیبا از آن روزها هم به یاد دارم که می گفتیم: " گل بستان حسینی ، رهبر فقط خمینی "



فاش:  چه کسی شما رو هدایت می کرد. معلم تان؟

- فعالیتهای ما بیشتر به صورت خودجوش و همراهی دوستان بود. تازه بعضی از معلم های ما خودشان در دسته مجاهدین خلق بودند. آنها به جای اینکه به ما درس بدهند درباره دیدگاه های تشکیلاتی و سیاسی خود با دانش آموزان حرف می زدند و دنبال جذب نیرو از بین ما دانش آموزان بودند.


فاش: درباره آن لحظاتی تعریف کنید که عراقی ها برای اولین بار به خرمشهر حمله کردند؟

- من یادمه 31 شهریور رفته بودم برای سال تحصیلی جدید ثبت نام بکنم. ساعت ده صبح کارم تمام شد. در حال برگشتن به طرف خانه بودم، در صد متری خانه مان صدای انفجار مهیبی بلند شد. زمین زیر پایم لرزید تا به حال از این صداها نشنیده بودم، بعد با وحشت خودم را به خانه رساندم.

فاش: فکر نمی کردید که جنگ شده باشه؟

- تقریبا یک ده روزی قبل از جنگ حرفهایی می شنیدم مبنی بر اینکه عراق برعلیه ایران حرفهایی می زند. از طرف عراق هر شب به سوی اروند گلوله های منور شلیک  می کردند. صدای انفجار گلوله هایی در دور دستها باعث تکان خوردن شیشه های خانه ما می شد. بعد انفجارها نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه به اول مهر 59 رسید که فهمیدیم جنگ رسما شروع شده است. چند روزی در شهر ماندیم و در نهایت با وخیم شدن اوضاع، ما نیز ناچار به ترک خرمشهر شدیم.



فاش: واکنش اولیه شما و خانواده تان چه بود؟

- خواهری داشتم که خانه اش در آن  طرف آب بود و در منطقه "سن تاپ"زندگی می کردند. دو روز از او خبر نداشتیم. مادرم مرا برای جویا شدن احوال او به خانه خواهرم فرستاد. ماشین گیر نمی آمد، عراقی ها مرتب شهر را می زدند. من مجبور شدم با پای پیاده راه بیفتم. تو مسیر از کنار خیابان مرغداری رد شدم. وقتی به آنچه رسیدم از دیدن صحنه ای وحشت کردم . گلوله ای وسط بازار افتاده بود و تعدادی از مردم بیگناه به شهادت رسیده بودند. تعدادی از زنان خرمشهری دور جنازه ای خون آلود و متلاشی شده جمع شده بودند و گریه می کردند. آن صحنه مرا خیلی شوکه کرد. برای اولین بار بود که چنین صحنه هایی را می دیدم. وقتی به خانه خواهرم رسیدم او مرا با مهربانی در آغوش گرفت و  پرسید در این اوضاع برای چی از خانه خارج شده ام؟ با توضیحات او فهمیدم منتظر همسرش است که از سرکار بیاید تا از شهر بروند. شوهرش در بندر کار می کرد، من به خانه خودمان برگشتم. در سومین روز جنگ، برادرم مرا به شادگان و منزل دایی ام برد. دلیلش این بود که من در خانه بند نمی شدم و مرتب برای سرکشی از وضع مردم از خانه خارج می شدم. بعد از چند روز وقتی عراقی ها به محله صد دستگاه رسیدند، خانواده ام نیز به شادگان آمدند و توی یک حسینیه اسکان داده شدند. اما مردهایمان در خرمشهر ماندند.

فاش: شما با این روحیه چطور در شادگان دوام آوردید؟

- سخت بود. اما قبل از اینکه مسیر خرمشهر مسدود شود من یکبار دیگر تا خرمشهر به تنهایی رفتم. برادرم مرا با خودش نبرد. من با توکل به خدا به تنهایی راه افتادم به طرف خرمشهر. با یک تریلی همراه بقیه مردم، خودم را به آبادان رسانده و از آنجا هم با یک پیکان به خرمشهر رفتم. همینکه به شهر رسیدم در سه راهی حزبی، مردی را
دیدم که در خون غلتیده بود و روده هایش هم به طرز وحشتناکی روی زمین ریخته بود! چند نفر تلاش می کردند او را جمع کنند و به سردخانه انتقال دهند. این صحنه را که دیدم از رفتن به طرف خانه مان منصرف شدم. الان هم فکر می کنم انگار آن صحنه را دیروز دیده ام. بهر حال به طرف آبادان راه افتادم و از آنجا هم سوار یک کامیونِ کمپرسی ده چرخ شدم و به عقب برگشتم. عراقی ها لوله های گاز را زده بودند. هنگام عبور کمپرسی از کنار آن انفجارات احساس می کردم داخل کوره هستم. بالاخره رسیدم به شادگان. دو روز بعد خبر آوردند جاده خرمشهر بسته شد. عراقی ها آبادان را محاصره کرده بودند و آن جاده دست عراقی ها بود.



فاش: اولین دوره نظامی که دیدید، چه زمانی بود؟

- برادرم معلم بود،با او برای تدریس به یک روستا در اطراف بوشهر رفتیم. منم دوم راهنمایی آنجا ثبت نام کردم. اما اصلا فکر درس خواندن نبودم. مدام در حال و هوای خرمشهر بودم. در همین حین خبر آمد که تعدادی نیروی دانش آموزی برای اعزام به جبهه ثبت نام می کنند. سوم راهنمایی ها ثبت نام کردند. منم هر جور بود باهاشون رفتم. ما را به کازرون بردند و به ما در طی سه روز آموزش های مقدماتی دادند. منتهی به جبهه اعزام نکردند. می گفتند سِنِت کمه. آن سال در تحصیل موفق نشدم. بعدشم دیگر ادامه ندادم و به شادگان برگشتم.

فاش: اولین اعزام
شما به جبهه کی بود؟

- سال 61 وارد بسیج شادگان شدم. بعد از گذشتن سه ماه از عضویت بسیجی ام به جبهه اعزام شدم. ما را به دزفول بردند و در پادگان المهدی (عج) مستقر شدیم. آنجا ده روز آموزش دیدیم. باز گفتند فعلا جبهه نیرو احتیاج ندارد اما در قسمت تدارکات نیرو می خواهیم. من قبول نکردم. بعد از سه روز گفتند توپخانه نیرو می خواهد. ما شش نفر بودیم که باز قبول نکردیم. چون توپخانه 5 کیلومتر پشت خط بود. بالاخره ما رو تا ایستگاه جاده حسینیه آوردند. شب بعد از نماز ما را تا خط مقدم بردند. ما را آنقدر جلو بردند که فاصله ما تاعراقی ها 70 متر می شد. وقتی به آنجا رسیدیم یک کانال کم عمق دیدیم. به ما شش نفر یک بیل و کلنگ دادند و گفتند شروع به کندن بکنید. تقریبا در طی یک هفته ما عمق این کانال را بیشتر کردیم. فقط شبها کار می کردیم. بعداز یک هفته بچه های کمینگاه به عقب رفتند و ما را جایگزین آنها کردند. ما سه ماه آنجا بودیم. شبها به آنجا می رفتیم و صبحها ساعت 5 برمی گشتیم. داخل کانال هم پست می دادیم که مبادا عراقی ها ما را غافلگیر کنند! بعد از این دوره به شادگان برگشتم و یک مدت محافظ منزل امام جمعه شادگان شدم. شش هفت ماه در دارخویین در قسمت دژبانی خدمت می کردم.



فاش:لطفا اگر می شود نحوه مجروحیت خودتان را توضیح بدهید.

- وقتی از این دوره برگشتم برای چند وقتی با برادرم به سر یک کار ساختمان سازی رفتم. او سربازیش را در کردستان به تازگی تمام کرده بود، تا اینکه در سال 65 دفترچه اعزام به خدمت گرفتم. ما را به دو قسمت تقسیم کردند. عده ای را به نیروهوایی شیراز بردند. ده نفر شدیم که به تیپ 85 موسی بن الجعفر (ع) حمیدیه منتقل شدیم. روز بعد به ما گفتند هر کی سابقه حضور در جبهه داره دستشو ببره بالا. منم دستم را بالا بردم. ما را شب سوار خودرو کردند و به جزیره مجنون شمالی اعزام نمودند. کار ما آنجا دیده بانی بود. آنجا خیلی نا امن نبود، اما به محض اینکه یک دکل برق در کنار نقطه دیده بانی ما بالا رفت عراق ما را زیر آتش شدید خود قرار دادند. تا صبح روز بعد دیگر چیزی از دکل باقی نمانده بود. فرمانده ما شهید حیاتی این لحظه را پیش بینی کرد. تعدادی از بچه ها را به عقب منتقل کرد، دو نفر تو سنگر ماندیم. بچه های جهاد هم بودند و داشتند با کمپرسی تو هور خاک می ریختند تا جاده را امتداد بدهند. من و دوستم 60 ثانیه فرصت دور شدن از آنجا را داشتیم. خمپاره انداز عراقی ها هر 60 ثانیه یکبار شلیک می کرد. خوشبختانه یک کمپرسی خاکش را تخلیه کرده بود و در حال برگشت بود . ما با آن ماشین خودمان را به بچه های عقب رساندیم . اما بچه های جهاد همانجا ماندند و بی توجه به انفجارات به کارشان ادامه می دادند.

به هر حال با متلاشی شدن دکل ، قرار شد به ما آموزش غواصی بدهند. من در این آموزش موفق نبودم. پاهایم به شدت به درد می آمد. به همین دلیل فرمانده مرا با موتورسیکلت به جزیره جنوبی برد. به نظر من خطرناکترین جبهه همین نقطه بود. زیرا فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود. باز هم مسئولیت من در آنجا دیده بانی شد. وقتی از دکل بالا می رفتم آنها بدون دوربین ما را می دیدند . در تاریخ 6 اسفند سال 65 هنگامی که از دکل بالا می رفتم عراقی ها شروع به شلیک خمپاره در اطراف من نمودند. صدای برخورد ترکشها را به اطراف  می شنیدم . حالت خاصی داشتم . اما به خدا توکل کردم دوباره خودم را بالا کشیدم . در ارتفاع 12 متری بودم که با اصابت ترکشهای گلوله بعدی در کنار دکل از بالا به پایین سقوط کردم . همه جا را بوی دود و خاک فرا گرفته بود. بچه ها مرا به داخل سنگر منتقل کردند و به قرارگاه نصرت اطلاع دادند که برای انتقال من یک آمبولانس بفرستند. بالاخره با یک نیسانِ مربوط به تدارکات به دنبال من آمدند و مرا به سوسنگرد بردند. وقتی چشمانم را باز کردم توی بیمارستان گلستان بودم. شش نفر با ماسک بالای سرم بودند. یک نفرشان ماسکی روی دهان و بینی من گذاشت که دوباره بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم تو بخش بودم. بچه های سوسنگرد دورم بودند . دو روز آنجا بودم . در این مدت عملیات کربلای پنج برگزار شده بود. تمام جای جای بیمارستان پر از مجروح شده بود. ما را با اتوبوسهایی به پایگاه هوایی امیدیه بردند و با هواپیما به بیمارستان نمازی شیراز انتقال دادند. در آنجا همان دوستان شادگانی ام را دیدم که در دوران خدمتشان به شیراز افتاده بودند. دو ماه آنجا بودم. بعد از آن که پزشکان از معالجه من نا امید شدند مرا ترخیص کردند. اما دکتر بهم گفت: یه دو سه سالی باید تو رختخواب بخوابی. من با تعجب پرسیدم: دو سه سال؟ او برای دلداری من توضیح داد نگران نباشم در این مدت با ویلچر مرا جا به جا می کنند. یک کم امیدوار شدم. برگشتم شادگان. بعد دو سه ماه با جانبازان آسایشگاه کیانپارس آشنا شدم. آنها را که دیدم متوجه شدم وضع من هم مثل آنهاست. مسئول آسایشگاه موضوع را برایم شرح داد و ازم خواست واقعیت را قبول کنم. از تعامل با آن جانبازان کم کم یاد گرفتم با این وضعیت جسمانی چطور باید کناربیایم و کارهایم را انجام بدهم.



فاش: بعد از مجروحیت دچار چه عوارضی شدید؟

- ابتدا عارضه زخم بستر سراغم آمد و شش هفت ماه مرا درگیر خودش کرد. وقتی به خانه می رفتم، برادرم مرا پانسمان می کرد. همین محدودیتها و عوارض باعث شد از فضای درس دور شوم.

فاش: اجازه می دهید درباره تشکیل خانواده هم ازتون سوالی بپرسم؟

- بله. خودم می گویم.

در سن 25 سالگی هنوز ازدواج نکرده بودم. در واقع من با توجه به وضعیت جسمانی ام قید زندگی خانوادگی را زده بودم و به ازدواج فکر نمی کردم. اصلا فکر نمی کردم دختری راضی به قبول پیشنهاد من بشود! یک روز با مسئول آسایشگاه آقای خلفی کار داشتم. از دور دیدم با خانمی صحبت می کند. بعد از اتمام حرفهای آنها سراغ مسئولمان رفتم. او تا مرا دید گفت: انصاری چکار کردی، ازدواج کردی؟ گفتم: ای بابا...! کی حاضره با ما ازدواج کنه؟ آقای خلفی گفت: آن خانمی که دیدی همسر یک جانباز نخاعی بود. خدا در مقابل ایثار شما انسانهای شایسته ای را برای شما قسمت کرده است. باید بگردی تا آنها را پیدا کنی. بعدها فهمیدم آن خانم، همسر جانباز هرمزی است که الان به تهران منتقل شده. در همین زمان یک خواهر شهیدی با اخلاق بسیجی و زینبی هم بود که زیاد به جانبازان سر می زد. او با صحبتهایش به ما روحیه و انگیزه زندگی می داد. معتقد بود ما جای برادر شهیدش هستیم. او با حرفهایش مرا متقاعد به ازدواج کرد و قول داد خودش مورد مناسب را پیدا می کند. بالاخره بعد از معرفی چند مورد، نشانی های دختری را به من داد که سیده بود. من در شرایطی ازدواج کردم که مادر و پدر نداشتم. پدرم را در سه سالگی و مادرم را بعد از سه سال که از مجروحیتم گذشت از دست داده بودم. اما چون خدا می خواست، عشق و علاقه آن باعث شد که خودم در این امر مصمم و به تنهایی پیش بروم. البته باید بگویم من از حمایتهای فوق العاده زیاد خانواده این دختر برخوردار بودم. آن خواهر اهواز هم خیلی دنبال کارهای من بود. خانواده دختر درباره یک جانبازی مثل من خیلی لطف و نظر مثبت داشتند. تازه پدر دختر مدام از او می خواست مبادا بعد کم بیاورد و پشیمان شود!.



فاش: یک جانباز نخاعی گردنی برای ازدواج شرط می گذارد یا شرط می پذیرد؟

- ببینید من با تمام وجود حس می کردم این دختر درباره من ایثار می کند و هدفش فقط رضایت خداست. خدا او را سر راه من قرار داده بود. در زندگی من چیز مادی نبود که بهش دل خوش کند. فقط خدا را می دید و رضایت مادرش حضرت زهرا (س) را. او مصداق اسمش که معصومه است، معصومانه در مقابل من نشسته بود و به شرطهای من گوش می داد. من برای اتمام حجت ، مفصل درباره شرایطم برایش توضیح دادم و از او خواستم خوب فکر کند. معمولا خانمها شرط می گذارند ولی من چند شرط سنگین گذاشتم و او پذیرفت.

فاش: برای تشکیل زندگی از حمایت چه کسانی برخوردار بودید؟

- اگر بگویم فقط خدا بود و خدا، نباید تعجب کنید. خدا خانواده ای را سر راه من قرار داده بود که با شور عجیبی مرا پذیرفته بودند. به جز آنها بقیه بستگان و دوستان با شک و دوددلی به موضوع ازدواج من نگاه می کردند و برای کمک جلو نمی آمدند!. اما من به لطف خدا در سال76 با سیده معصومه موسوی ازدواج کردم. بعد از ازدواج به خرمشهر رفتیم و زندگی عاشقانه خود را آغاز کردیم. از آن روز به بعد معصومه خانم هر روز یک جلوه از محبتهای الهی نهفته در وجودش را به من ابراز می کند و من لحظه به لحظه طعم خوشبختی را بیشتر حس می کنم.  

فاش: از کی به اهواز آمدید؟

- یک روز درخواست وامی از بنیاد کردم. در خرمشهر زمینی داشتم. به همین دلیل با پول وام قصد ساختن آن را داشتم. اما رییس بنیاد وقت با توجه به وضعیت جسمی ام پیشنهاد داد به اهواز بیایم تا از امکانات موجود در استان بیشتر بهره مند شوم . او راست می گفت. من هر یک هفته یا ده روز مجبور بودم برای درمان به اهواز بیایم. پس قبول کردم و آمدم. بالاخره این خانه را تهیه کردیم و در آن مستقر شدیم. شکر خدا امسال فرا رسیدن بیستمین سال زندگی معنوی و خدایی خود را جشن خواهیم گرفت. من با ازدواجم و نحوه زندگی ام بر تصورات اشتباه بعضی ها نسبت به زندگی یک جانباز نخاعی خط بطلان کشیدم. خدا در سال 89 دخترم اسما را به زندگی ما عطا کرد و خوشبختی ما کامل شد.

فاش: آقای انصاریان! برای ادای رسالت جانبازی چه کاری می کنید؟

- من با نحوه زندگی ام نشان دادم که یک جانباز، آدم خموده و وابسته نیست. تا جایی که بتواند مستقلانه رفتار می کند. من خودم به تنهایی از خانه خارج می شوم. از خانه بیرون می روم، افراد زیادی دورم می آیند و به من سلام می کنند. در برنامه هایی که بتوانم همپای همسایه ها شرکت می کنم. حتما در موقعی که آنها داغدار هستند به دیدنشان می روم و با آنها همدردی می کنم. گاهی که در جمعی بحثی پیش می آید و من شروع به صحبت می کنم بقیه ساکت می شوند تا سخنان مرا بشنوند. بقیه اش هم به تلاش مسئولین جامعه در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت برمی گردد.

فاش: شما اطلاعات خود را از کجا کسب می کنید؟

- من اطلاعات خود را از طریق فضای مجازی و گوش کردن به سخنان بزرگان در تلویزیون کسب می کنم. عضو چند گروه با نظرات مخالف هستم. هر شب که لب تابم را روشن می کنم اول یک نگاهی به فاش نیوز می اندازم.

فاش: از جامعه و مسئولین چه انتظاری دارید؟

- ما وقتی تو جزیره بودیم از زمین و هوا به سر ما آتش  می بارید. ولی برای یک لحظه فکر فرار به سر ما نزد. جانبازان بخاطر دفاع از خاک وطن، شجاعانه سلامتی خود را در طبق اخلاص گذاشتند و الان سالهاست با عوارض مجروحیت خود دست و پنجه نرم می کنند. به همین دلیل نباید به ما با چشم ترحم نگاه کنند. در عین حال خیلی از مردم وقتی متوجه جانباز بودن من می شوند مرا به عنوان قهرمان جنگ احترام می گذارند. ببینید موقعی که ما به خط مقدم رفتیم و جانمان را به خطر انداختیم اصلا به خاطر پول یا گرفتن امکانات و درصد نبود. نمی دانستیم در آینده چه می شود. حالا با این وضعیت جسمانی از مقابل گلوله توپ و خمپاره دشمن برگشتیم. هر کدام از ما نیاز به یک توجه خاص دارد. گاهی برای جانباز کاری پیش می آید که چندین ماه گرفتار کار اداری می شود. مسئولین فکر کنند آیا او با این وضعیت قادر به رفت و آمد مکرر است؟ ما جانبازانی داریم که هر شش ماه یکبار نمی توانند از خانه خارج شوند! ما هم  مثل بقیه احتیاج به تفریح داریم، کمترین تفریح ما رفتن به پارک و فضای سبز است. اما این مکانها به ندرت برای افرادی چون ما مناسب سازی شده اند. ما هیچ. فکر کنند برای افراد ناتوان و معلول عادی! آیا مناسب هست؟ یک چیزی تو ذهن آحاد جامعه نقش بسته که ما درصد می گیریم و سهمیه داریم. ما انتظار داریم نه به چشم ترحم به ما نگاه کنند و نه با
حرفهای نیشدار، دلمان را بشکنند. با این حال تا الان یک روز نشده به خود بگویم چرا به جبهه رفتم و تا الان به خدا توکل کردم. اوست که ما را در مقابل مشکلات یاری کرده است.

* فرصت را مغتنم شمردیم و گفت و گو را با همسر این جانباز بزرگوار ادامه دادیم...

فاش: خانم موسوی! وقتی همه دخترها به مادیات فکر می کنند چه انگیزه ای باعث شد به این انتخاب برسید؟

خانم موسوی: همه چیز به باورها و اعتقادات ما بستگی دارد. وقتی  وجود خدا را باور داری از هیچ چیز نمی ترسی. آن وقت برای کسب رضایت او هر کاری که از دستت برمی آید انجام می دهی. من با یکی از بهترین بندگانش ازدواج کردم و دوست داشتم پرستار یکی مثل ایشان باشم. شاید امروز دچار آرتروز دست و کمر شدم، اما من به اینها اهمیت نمی دهم. با همین دردها از زندگی ام راضی هستم.



فاش: درباره نحوه زندگی و شرایط یک جانباز نخاعی آگاهی داشتید؟

خانم موسوی: دوستانی داشتم که با جانباز زندگی می کردند. اما وقتی وارد زندگی شدم، تازه متوجه شدم جانباز نخاعی با چه مشکلاتی رو به رو است و من نمی دانستم. با این وجود هر روز که می گذشت به زندگی ام دلگرمتر می شدم و سعی می کردم خودم را برای سختی های بیشتر از آن آماده کنم. الان خودم رانندگی می کنم و با همسرم بیرون می رویم. اما همسرم نیز روحیه ای دارد که از یک جا ماندن بیزار است. او هم در انجام هر کاری که از عهده اش برمی آید کوتاهی نمی کند.


فاش: ممنون. با تشکر از وقتی که برای بیان این آموزه های ارزشمند صرف کردید.

من هم از شما تشکر می کنم.

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
شهدای زنده حجتند برجامعه مردان ایثار وشجاعت نمادغیرت وآزادگی
خدابه همه صبر وبه مراقبان آنها اجر عنایت کند
مدیریت بنیاد درحمایت از اینها ضعیف وکسی نظارت دقیق ندارد
انزوا زخم بستر عدم مسافرتهای فصلی فیزیوتراپی نامناسب از مشکلات همنوعان نخاعی است
خدااینها را گذاشته که مدعیان خدمت به شهدا را امتحان کند موفق باشید خانواده صبور والتماس دعا
بدون اینکه قصد جنجال و نمک به زخم پاشیدن داشته باشم خدمت آن جانبازی که از سر مظلومیت فریادهاشو سر من خالی کرد خواندن این گفتگو را توصیه می کنم . سندیست برای ادعای من . اول درود به این جانبازان و خانواده هایشان که با وجود همه مشکلات باز هم عاشقانه در کنار هم زندگی می کنند . از چهره این دو گل معطر مشخصه خنده هاشون از سر ریا نیست . خدا خوشبختیشونو بیشتر کنه .
بعد درود به همه کسانی باد که حق دوستی را به درستی به جا می آورند گاهی بستگان نزدیک آدم کارایی می کنند که زندگی فرد با چالش رو به رو میشه . هر انسانی آخرش با یه دردی می میره اما اف به آدمایی که تا لحظه آخر خون به دل آدم می کنند و یه ذره خوشی رو برای کسی نمی خواهند . اف به اون دوستایی که از پشت خنجر می زنن و کار را برات سخت تر می کنند .
خدا کنه همه جانبازان تو زندگیشون یه دوست خوب و پایه به تمام معنا پیدا کنند . والله اگه ریا نشه باید بگم یه جانباز بهم گفته تو هم یه دوست خوبی و از خدا می خواهیم بخاطر ما تو رو زنده نگه داره و دچار مشکل نکنه . ولی من روم نشد بهش بگم نگران نشو تو که هیچی ملائک هم تو کار من موندن .
یه شب به خدا گفتن خدا این دیگه کیه بلایی سرش آوردی هر کی بود تا حالا قبل از اینکه حضرت عزراییل بره سراغش خودش از ترس سکته می کرد ولی هنوز کم نمیاره و دست از کارای عجیب غریبش بر نمی داره . نمی دونی اون شب چه فیلمی برای مثلا حاجی (م )بازی کرد وقتی فهمید حاجی خودشه و داره سرکارش می ذاره .
خدا بهشون فرمود وقتی عرضنا الامانات می گم یعنی این افراد . حالا یه کم از خواستشو برآورده کنید که بفهمه موندنش تو دنیا چند چنده بعد ببینید با این حاجی و دار و دسته اش چه کارا که نمی کنه . خودمم دلم نمیاد اینقدر زجرش بدم اما از اول گفتم دنبال دار امتحانه برای مومنین و مومنات تا شایستگیاشون برای همه مشخص بشه . وای به حال اونا که حق این بنده هامو ضایع کنند و وای به حال اونا که با ظالما تو ظلم کردن شریک بشن .
خلاصه اخویای جانباز اگه به یه دوست پایه و بی دردسر و با اخلاق و خوش مشرب متشرع و با قانون خاص احتیاج دارید شماره بدید دفتر سایت و خودم بهتون زنگ می زنم .

ببخشید اسم ننوشتم . چرا به بقیه ایراد نمی گیرید
من هستم...
شما باید همون قنبر باشید.!
این را از نوع نگارش کامنت دانستم.
درست میگم قنبرجان؟
حالا هر کی هستم . فقط ببین من چه خوب رسیدم ، که به کسی رسیدم که بهم گفت از خدا می خواهیم خدا تو رو برای ما نگه دار ؛ خدا به حرفش گوش کرد و نگه داشت . من اینو چطوری به همه حالی کنم ؟؟//
چرا ادعا می کنید ؟ چرا راه اشتباه رفتید به گردن نمی گیرید؟ چرا خطا می کنید نمی گید اشتباه کردم ؟ الان زجر اصلیشو کی می کشه ؟ من که اونجایی هستم که باید باشم . دور و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت . اما اونی که با اشتباهاتش هیچ راه نجات نداره ، اون باید خاک ناکجا رو به سرش بریزه نه ما ؟
هیچکدومشون راه نجات ندارند . کوچکترین حرکتی بکنند آبروشون می ره . پیش ما و خدا که رفته .پیش این جماعت که چه تصوراتی درباره شان دارنم می ره . ما از وسط اون همه پلیدی خودمونو کشیدیم کنار و به دنیای خودمون چسبیدیم . آخرین بار بهم گفت دیگه نمی خوای کسی رو بیاری تو دنیای من . گفتم نه و ازش به اندازه هزاران سال نوری مجازی فاصله گرفتم . این فاصله قبل عید بود . به شدت دلم شکسته بود . به هر کی پناه برده بودم ازپشت بهم خنجر زده بود . اینبار به محمود پناه بردم . چه پناه دلچسبی بود . اینبار مرتب و موقر در مقابلم ظاهر شد . خیلی باهاش حرف زدم . بهم گفت حالا واضح بگو چی می خوای . خیلی ممتنع و پیچیده حرف می زنی . من و بقیه موندیم تو چی می خوای . بهش گفتم برادر محمود یعنی چی چی می خوام ؟ خب معلومه شهادت بی درد می خوام با یه عاقبت بخیری مَلس .
حالا .... ولش کن اگه حالا بگم مزش می ره . تا بعد .
جان عزیزت اینطوری دنبال اسمم نگرد . درباره حرفام نظرتونو بگید / چی هی اسممو صدا می کنید ؟


...

۵ ماه جزیره مجنون بودم .

جنازه عراقی ها بغل ۵ عدد چاه نفت یادته عمو .

توی آب ماهی خوشمزه گرفتی که کباب کنی عمو .

موقع ساخت جاده خاکی توسط جهاد سمنان و گیلان و اصفهان و...

اونجا بودم عمو .

چه زحمت ها کشیدیم عمو .

خدا صبرت بدهد عمو .

برایت و خانواده ات و بچه ات ؛

آرزوی خوشبختی دارم .

سلامت باشی .

...

نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi