شناسه خبر : 52799
یکشنبه 03 ارديبهشت 1396 , 12:17
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مژه‌هایی که سفید شد

محمود می دانست که تشنه شهید می شود. خانواده و دوستانش می گفتند که چند بار این موضع را گفته بود. آن روز نمی دانم چرا به رغم مسئولیت بالایش، آمد تا در پرکردن گونی های خاک و سنگرسازی کمک کند.

زری خانم چادرش را سر کرد. اضطراب همیشگی باز هم به جانش افتاده بود. حس و حالش را کسی جز حاج میرحیدر درک نمی کرد اما او هم صبح زود، حتی زودتر از دخترها از خانه بیرون زده بود برای کار روزانه. زری خانم باز هم در خانه ته بن بستِ دفتری تنها مانده بود با دلشوره آمدن و نیامدن داود. نه می توانست به خانه خواهرزاده اش برود و نه اینکه حتی سری به همسایه سر کوچه بزند. هر لحظه فکر می کرد همین الان است که داود بیاید و او نباشد.

چندین و چند سال بود که از داود خبر نداشت. پسر بزرگش را وقتی به دنیا آورده بود که داغدار اولین پسرش، محمد بود. «محمد»ی که چشم و نظر امانش نداد و چند ماه بیشتر نداشت که تمام کرد. بعد از آن همه امیدشان شد به این پسرِ رعنا؛ «داود»...

شهید سیدداود سعیدی ابراهیمی

قد و قامتش به پدرشان میرحیدر رفته بود. قد بلند و کشیده و صورتی لاغر و استخوانی که حس محکمی و صلابت، پشت گونه های تو رفته اش پنهان بود. داود از همان ابتدا حس و حال متفاوتی داشت. با گروه های پسر و دختری به کوه می رفت؛ اهل اسکی بود؛ دوربین عکاسی از دستش نمی افتاد و...

***

اهل رودبارم. روستای کلشتر. یادم هست سنم برای ازدواج بالا رفته بود. دو تا از طایفه های روستا سر من دعوا داشتند. حتی همدیگر را تهدید هم می کردند. می ترسیدم زن هر کدامشان بشوم و خون و خونریزی را بیفتد. نمی دانستم دوستم دارند یا می خواهند سیاه بختم کنند؟! سال به سال می گذشت و من حال و روز خوبی نداشتم. خانواده فقیری داشتیم. من مجبور بودم از کلشتر به رشت بروم و در خانه های مردم کار کنم.

یک روز با همه بی حالی و ناامیدی ام با خانواده رفتیم به چشمه بار. جایی بود مثل دربند تهران. خوش آب و هوا بود و اهالی رودبار برای استراحت و خوش گذرانی به آنجا می آمدند. رفته بودم کنار آب که نگاهم به یک مرد میانسال لاغر با قدی نسبتا بلند افتاد. نمی شناختمش. چادرم را جمع کردم و از کنار آب بلند شدم. مرد، عاشقم شده بود. زاده تبریز و از اهالی تهران بود. به رودبار می آمد، روغن زیتون می خرید و برای فروش به تهران می برد. به یکی از آشنایان ما که دوستش بود ماجرای علاقه اش به من را گفته بود. برادر میرحیدر هم زنی از اهالی رودبار داشت. او واسطه خیر شد. خلاصه میرحیدر بعد از چند ازدواج ناموفق و همسری که به رحمت خدا رفته بود، من را عقد کرد و به تهران برد. شیربهای بالایی هم داد و مهریه خوبی برای عقدمان برید.

شهید سیدداود سعیدی ابراهیمی

میرحیدر لاجون بود؛ لاغر و ضعیف. ماه ها تنهایی و بی همسری، حسابی تاب و توانش را گرفته بود. چند ماه برایش مدام معجون گوشت و غذاهای مقوی پختم. از جوانی طعم بیماری را چشیده بود. گویا سابقه سل هم داشت. بعدها سرطان حنجره هم گرفت که شکر خدا به خیر گذشت. کلا بدنش قوی نبود اما روح قوی و محکمی داشت. همه اهالی محل دوستش داشتند. بعضی ها نذرش می کردند. نذر پدرهایش که سید بودند. نذر صندوق صدقات خانه ما می کردند و حاجت می گرفتند. نمی دانم چطور اما اگر مادر بارداری را می دید، جنسیت نوزادش را تشخیص می داد. گاهی هم می شد زن های محله می آمدند تا به هر بهانه ای شده از زیر زبانش بکشند که بچه شان دختر است یا پسر. شوهرم حیا می کرد؛ جوابشان را سربالا می داد و در همان حالت خوف و رجا، جوابشان را می داد. «سید میرحیدر» برای من شوهر خوبی بود. اگر خوب نبود که این 9 تا بچه را برایش نمی آوردم. مرد آرامی بود. بچه ها را دوست داشت.

***

شهید سیدداود سعیدی ابراهیمی

همان اول ازدواج، بردمش مشهد. حالا می گویند ماه عسل اما این کارها از سن و سال ما گذشته بود. رفتیم زیارت آقا تا برای زندگی کمک مان کند. زری زن خوبی بود. خیلی به من می رسید. ساده بود و بی آلایش. یکبار که از زیارت برگشتم دیدم جلوی پنجره مسافرخانه که به سمت حرم بود نشسته و مدام می گوید: آقا جان! ما داریم می رویم و تو هنوز مراد دل من را نداده ای... بعدها فهمیدم از بس در حرم شنیده بود که همه می گویند: یا امام رضا! مراد دل ما را بده... او هم این را تکرار می کرد و اصلا چیزی در دلش نبود. خلاصه شب شد و خوابیدیم. فردا برایم تعریف کرد که آقایی آمد و اناری به من داد. زری مرادش را گرفت. بچه هایم شکر خدا خوب بودند و دوتایشان هم رفتند به راه حق.

***

خواهرم مژگان در راه رفتن ناتوان بود. مادرم همه ما را جمع کرد و با آن سختی های سفر به مشهد بُرد. خواهرم را به پنجره فولاد بست و گفت شفایت را از آقا می گیرم. مژگان سن و سالی نداشت؛ 6-7 ساله بود. کمی که گذشت، بی حوصله شد؛ گرسنه و تشنه بود و مدام به مادرم می گفت که بازش کند. مادر هم می گفت که خودِ آقا شفایت می دهد و برایت غذا می خرم و آب می آورم. کمی که گذشت، مادرم دید که یک سکه داخل مشت مژگان است. رو به آقا کرد و گفت: من پول نمی خواهم؛ من شفای دخترم را از شما می خواهم...

چیزی نگذشت که مژگان بلند شد و راه افتاد. مادرم می ترسید چیزی بگوید و مردم بریزند سر مژگان و لباس هایش را تکه تکه کنند. همین طور که مژگان بلند شده بود و به طرف پنجره فولاد می رفت، دست روی قفل ها می کشید. چند تایشان باز شد. مادر که نگران شده بود، قفل ها را می بست. مجبور شد چند تایشان را هم باز کند و با خودش ببرد. به دفتر شفایافتگان رفت و اعلام کرد که دخترش شفا گرفته. برای هر کدام از قفل های باز شده می خواستند پول قابل توجهی به مادرم بدهند که قبول نکرد و فقط یکی از آن قفل ها را به یادگار برداشت. آن سکه هم از آن سفر به یادگار مانده. همان سفر بود که به همراه پدرم حاج میرحیدر عکس یادگاری گرفتیم و آن عکس را هنوز هم داریم.

عکس یادگاری در سفر خانوادگی به مشهد مقدس

***

برادرم اهل هر کاری بود. جوان بود و خودش را محدود نمی کرد. دوست داشت هر کاری را تجربه کند. انواع ورزش مثل اسکی و کوهنوردی؛ انواع تفریح مثل طبیعت گردی و مهمانی؛ انواع دوست و رفیق؛ اما پایه اش محکم بود. هیچوقت کاری نکرد که پدرو مادرش را ناراحت کند. پدرم هم در جوانی اش کارهای یادی کرده بود اما به هر حال وقتی با مادر من ازدواج کرد، همه توانش رفته بود و دیگر یک مرد ساده و بی حاشیه شده بود. داود هم همینطور بود. تجربه می کرد اما حاشیه نمی ساخت.

همیشه یک دوربین عکاسی حرفه ای داشت. دوربینش را هنوز هم داریم. هر جایی می رفت عکاسی می کرد. جنگ هم که شد به عنوان عکاس و فیلمبردار رفت. همان اوایل جنگ در سال 60 بود که برای ماموریت به شهر بستان رفت. یکی از همراهانش مجروح شد و برگشت. دو تای دیگرشان هم برگشتند اما اثری از داود نشد. صورتجلسه کردند که داود سعیدی ابراهیمی با  مقداری تجهیزات ناپدید شد و هیچ ردی از او پیدا نکردیم. به منطقه بستان رفته بودند. همه جا را گشتند اما خبری نبود. حتی در زندان های عراق هم اثری پیدا نشد. همه اسرا برگشتند اما اثری از داود نبود. همین بلاتکلیفی در زنده بودن یا شهادت داود بود که مادرم را ذره ذره آب کرد. هیچ نبودن داود را قبول نکرد. تا آخر عمرش وقتی می رفت سفر، به غیر از ما دخترها برای یک نفر دیگر هم سوغاتی می آورد و او کسی نبود جز همسر خیالیِ داود. کلی هدیه و سوغاتی برای این همسر خیالی جمع کرده بود. حتی برای داود جهیزیه هم خریده بود. تا این حد امیدوار بود. اگر در تهران بود، راضی نمی شد ساعتی خارج از خانه باشد. می گفت: می ترسم داود بیاید و من خانه نباشم. زنگ بزند و برود. حتی چراغ های خانه را خاموش نمی کرد. امیدش هیچ وقت ناامید نشد. بعدها که برادرم محمود شهید شد، انگار داغ کمتری داشت. گریه می کرد؛ ناراحت بود؛ اما باز هم معلوم بود که داغ اصلی اش نبودن داود است.

مادرم همیشه می گفت که اگر داود بیاید، تمام کوچه را می بندد، فرش می کند و تا 7 شبانه روز کل محله را شام می دهد. هر سال حدود 1000 کیلو برنج مخصوص از شمال می خرید. بقیه وسائل را هم همینطور. می گفت: اگر داود بیاید، باید آماده پذیرایی از مهمان ها باشیم.

اصلا محمود را هم به هوای اینکه از داود خبری بیاورد اجازه داد تا راهی جبهه شود و الا نمی گذاشت محمود به این راحتی به جبهه برود. چشمش ترسیده بود. محمود اما راه برادر بزرگش را از خودِ او یاد گرفته بود. داود، محمود را با خودش به سپاه می برد و می خواست حال و هوای جبهه و جنگ را به او هم منتقل کند.

***

پسرم محمود اولش رفت سربازی. در دوران سربازی هم به منطقه جنگی می رفت اما ما امید داشتیم که سربازی اش تمام شود و برگردد پیش ما. داغ نبودن داود و بلاتکلیفی اش دیگر برای من و زری خانم کافی بود. چند ماه از تمام شدن سربازی اش گذشته بود که دیدم هنوز هم با لباس سربازی از خانه می زند بیرون. شک کردم. ازش پرسیدم: طبق حساب و کتاب من باید سربازی ات تمام شده باشد... گفت: بله، من اضافه خدمت خورده ام... پسر مرتب و خوبی بود. تعجب کردم اما علتش را نپرسیدم. گفتم شاید خجالت بکشد. باز هم مدتی گذشت و اوضاع به همان صورت بود. نگرانی من هم بیشتر شد. محمود را کناری کشیدم و پرسیدم: محمود جان! پسرم! آخر این چه سربازی ای است که این همه طول کشیده؟ اگر اتفاقی افتاده به من هم بگو تا در جریان باشم... محمود اولش طفره می رفت. نمی خواست حرفی بزند و می گفت: مصلحت نیست. اگر حقیقت را بگویم ممکن است دیگر من را نبینید... دلهره ام بیشتر شد. اصرار کردم که موضوع را برایم تعریف کند. بالاخره گقت که عضو سپاه شده و به عنوان محافظ حضرت امام در جماران خدمت می کند. در محله مان خانواده ای بودند که سابقه عضویت در سازمان مجاهدین (منافقین) را داشتند. نگران بود که اگر بفهمند او در سپاه است، ما را اذیت کنند و برای او هم مشکلی ایجاد کرده و حتی ترورش کنند. نگرانی اش به جا بود. من هم به کسی چیزی نگفتم. بعدها رفت به جبهه. می گفت می روم تا ردی از داود پیدا کنم. اینطوری مادرش راضی تر بود. قبل از بار آخری که به جبهه برود، دیداری هم با امام داشت.

شهید سیدمحمود سعیدی ابراهیمی در شوش دانیال

دفعه آخر می دانست که دیگر برنمی گردد. آخرین کتابی که دستش بود و می خواند هم کتاب حماسه حسینی از شهید مطهری بود.

وقتی خبر شهادتش را آوردند، باورش سخت بود اما انگار تا مدتی زری خانم از یاد داود فارغ شد. یادم هست عکس داود را کنار عکس محمود در اعلامیه زده بودند که خیلی اعتراض کرد. می گفت: داودِ من زنده است. چرا عکسش را روی اعلامیه زده اید؟

***

برادرم محمود که شهید شد، مادرم زری خانم، چند سال لباس مشکی اش را درنیاورد. حتی برای زمستانش هم چنددست بافتنی مشکی بافته بود. حرف هیچ کس را هم قبول نمی کرد. بی خبری از داود هم که مزید بر علت بود، تا اینکه یک شب خوابی دید. برادرم محمود به خوابش آمده و گفته بود: مادرم! من تشنه ام اما اینجا به من آب نمی دهند. لباس سیاهت را در بیاور و این همه گریه نکن... بعد از آن بود که مادرم یک دل سیر گریه کرد، به حمام رفت و لباس سیاهش را در آورد. لباس سیاهش را درآورد اما مژه هایش در چشم انتظاری داود، سفید شد...

***

زرین تاج گنجعلی زاده، مادر شهیدان سعیدی ابراهیمی

خواهرم زرین تاج، شیرزن بود. وقتی زلزله رودبار آمد حدود 50 نفر از فامیل های نزدیکمان کشته شدند اما دردناکترین غم ما، کشته شدن خواهرمان «گوهر» بود. زری خانم هم گفت: من می آیم برای کمک... با هم رفتیم رودبار. به سختی خودمان را به کلشتر رساندیم. سه خانه بالادستی، روی خانه خواهرم خراب شده بود. 3 روز طول کشید تا توانستیم آواربرداری کنیم و جنازه گوهر و شوهرش «شعبان» را پیدا کنیم. روی یکی شان تیر سقف آمده بود و روی دیگری یخچال. بدن خواهرم رقت انگیز شده بود و حتی نشد النگوهایش را باز کنیم. با این حال زری خانم مردانه ایستاد و کمک کرد تا خاکشان کنیم. شروع کرد به کندن قبر. شرایط سخت بود. حتی در حال کندن قبر هم پس لرزه ها پرتمان می کرد. چند بار قبری کندیم و تا به خودمان آمدیم، دیدیم جنازه ای داخل آن گذاشته اند! خلاصه توانستیم خواهرم و شوهرش را به خاک بسپاریم. به تهران که برگشتیم تازه بغض زری خانم شکست و شروع کرد به گریه. «زیبا» دختر گوهر خانم هم در تهران زندگی می کرد. بعد از آن زری خانم، دختر خواهرش را با شوهر و بچه هایش به نزدیکی خانه خودشان آورد و همسایه شدند و تا آخر عمرش از آن ها حمایت و نگهداری کرد. بچه های زری خانم با زیبا مثل خواهر بودند. هنوز هم با هم رابطه خوبی دارند.

***

داود به خواب خواهرم مژگان آمده بود و گفته بود: «مزار من پایین پای شهید آوینی است. همان دو مزار شهید گمنام. سمت چپی من هستم.»... دو تا مزار شهید گمنام آنجا بود که بعدها آن یکی با آزمایش دی ان ای شناسایی شد. خواهرم بعد از آن خواب مدام کنار آن مزار می رفت. داود در خواب گفته بود که بالای سرم زیارت عاشورا گذاشته اند و مردم همیشه برایم خیرات و مبرات می فرستند. ما حتی تصمیم گرفتیم مزار را نبش قبر کنیم و آزمایش انجام بدهیم اما بزرگان قبول نکردند. به هر حال خواهرم امیدوار بود و همین کافی بود برای اینکه بقیه هم دیگر دنبال داود نباشند. مزار آقا محمود هم در همان قطعه شهید آوینی (29) است و همین کار ما را راحت می کرد. حالا دو تا مزار برای دو تا برادرهایمان داریم که سری بهشان بزنیم...

***

شهید سیدمحمود سعیدی ابراهیمی

محمود می دانست که تشنه شهید می شود. خانواده و دوستانش می گفتند که چند بار این موضوع را گفته بود. آن روز نمی دانم چرا به رغم مسئولیت بالایش، آمد تا در پرکردن گونی های خاک و سنگرسازی کمک کند. آتش دشمن هم می بارید. ناگهان رو کرد به من و گفت: من خیلی تشنه ام؛ ممکن است برایم آب بیاوری؟... تعجب کردم که برای اولین بار کار را به فرد دیگری می دهد. رفتم تا آب بیاورم که انفجاری رخ داد و به زمین افتاد. شاید می خواست من بروم چون لایق شهادت نبودم.

بعدش دیدم یک سوراخ، سینه محمود را شکافته و یک رد گلوله یا ترکش هم کنار چشمانش بود. نمی دانم شهادتش با خمپاره بود یا با تیر مستقیم قناصه اما می دانم که تشنه شهید شد...

***

مادرم اصرار داشت محمود را زن بدهد. محمود هم می دانست که اهل این دنیا نیست. مدام طفره می رفت تا اینکه قبول کرد و گفت من یک فاطمه سادات می خواهم. خلاصه مادرم کلی گشت تا یک مورد مناسب برای ازدواج پیدا کرد اما باز هم نشد. محمود می گفت وقتی دخترِ خواهرش (نیلوفر) بتواند بگوید دایی، او هم زن می گیرد. وقتی نیلوفر توانست بگوید «دایی»، محمود شهید شده بود...

مراسم تشییع پیکر شهید سیدمحمود سعیدی ابراهیمی

***

زن محکمی داشتم. دستپختش خوب بود. غذاهای شمالی و گیلانی را خیلی خوب می پخت. فسنجانش هم حرف نداشت. مقنعه چانه دارش را با آن چادر معمولی به سر می کرد و مدام کنار درب خانه می نشست و منتظر بود. وقتی قلبش را عمل کردیم، حال خوبی نداشت اما نمی خواست کارهای خانه را دخترها انجام بدهند. اعتراض می کرد که شما می خواهید من از پا بیفتم! حتی نمی گذاشت کسی لیوان آبی دستش بدهد. یادم هست یک روز در حالت نشسته داشت خانه را جارو می زد. دلم برایش سوخت اما خودش اینطوری راحت تر بود. زحمت زیادی در زندگی کشید. پا به پای من کار کرد تا بتوانیم این بچه ها را بزرگ کنیم.

برادرم که فوت کرد، برای تسلیت و شرکت در مراسم ها به تبریز رفته بودیم. آنجا بودیم که یک شب حال زری خراب شد. سوار ماشین شدیم تا به بیمارستان برویم. دختر برادرم هم کنار زری خانم در ماشین نشسته بود. زری دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله... چیزی هم به محمود و داود گفت. انگار آن ها را می دید. دختر برادرم بی هوا گفت: دست زن عمو شل شد... فهمید که زن عمویش تمام کرده است. فردایش جنازه زری خانم را با هواپیما به تهران آوردیم. سال 75 بود.

نقاشی تمثال شهید سید محمود بر روی دیوار خانه در بن بست دفتری

بعدها از دخترم شنیدم که سارا، دخترِ خادم مسجد محله مان خواب دیده بود که فرش قرمزی جلوی پای زری خانم انداخته اند. از روی آن فرش قرمز آنقدر می رود تا به محمود می رسد و همدیگر را بغل می کنند. می گفت: آنقدر بوی سیب در خانه مان پیچیده بود که سراسیمه بلند شدم و پنجره ها را باز کردم تا بو برود... همان صبح زود آمده بود خانه مان و حال زری خانم را پرسیده بود. ما هنوز به تهران خبر نداده بودیم اما همه می دانستند که بی مادر شده اند. خدا رحمتش کند.

***

سرکار خانم ابراهیمی، خواهر شهیدان سید داود و سید محمود

مطالبی که درباره زندگیِ خانواده شهیدان سید داود و سید محمود سعیدی ابراهیمی خواندید از زبان راوی های مختلف نگاشته شده بود، اما همه آن ها را خواهر کوچکتر این شهیدان، یعنیسرکار خانم مژده سعیدی ابراهیمی برایمان تعریف کرد. سایر خواهران این شهدا هم ما را در صحت اطلاعات این گفتگو یاری کردند. از همه آن ها سپاسگزاریم. مرحومه زرین تاج گنجعلی زاده (زری خانم)، محور این نوشته ها بود که چشم انتظار زیست و مظلومانه به دیدار فرزندانش رفت. مرحوم میرحیدر سعیدی ابراهیمی، پدر شهیدان داود و محمود هم چند سال بعد از همسرش به رحمت خدا رفت. حالا فقط شش خواهر برای این خانواده مانده است و شش داماد و چندین نوه و نتیجه که راه سید داود و سید محمود را زنده نگه می دارند. شهید سیدداود در سال 61 مفقود شد و برادرش سید محمود هم در سال 65 به سالار شهیدان پیوست. شادی روح این شهیدان و والدین عزیزشان، صلواتی هدیه می کنیم...

*میثم رشیدی مهرآبادی

اینستاگرام
سلام
فوق العاده زیبا بود
زیبا
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi