شناسه خبر : 52826
سه شنبه 12 ارديبهشت 1396 , 10:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

عمه ام منتظر است!

مدتی بود که در خانه آرامش نداشتم!... هیچ گونه آرامشی! ... حال نسیم، این روزها برعکس اسمش طوفانی بود! ...یا التماس می کرد یا گریه

شهید گمنام- مدتی بود که در خانه آرامش نداشتم!... هیچ گونه آرامشی!... از یک طرف دوستانم را می دیدم که تک تک عازم می شوند و از طرف دیگر حال نسیم، این روزها برعکس اسمش طوفانی بود!...

 از وقتی گفته بودم که کارهای اعزامم را کرده ام برای رفتن به سوریه، نسیم یا التماس می کرد یا گریه می کرد یا دلتنگی!... وقتی صبح ها سر کار می رفتم، دیگر صدای گریه های نسیم را نمی شنیدم اما صدای زنگ ها و پیام های دوستانم، ناآرامم می کرد و حسابی دریای وجودم را مواج می کرد!

... تاریخ اعزامم هنوز مشخص نشده بود اما چند ماهی بود که درخواست داده بودم و تازه به من خبر داده بودند که با درخواستم برای اعزام موافقت شده... اما یک ماه بیشتر نبود که به نسیم موضوع را گفته بودم... نسیم روحیه عاطفی و خیلی لطیفی داشت و فکر از دست دادن من  و بی پدر شدن پسر کوچولویمان، معین، مشوش اش می کرد!

  نه اینکه نسیم با من هم فکر نباشد، حتی هر وقت در تلویزیون از مدافعان حرم صحبت میشد، به شدت تاییدشان می کرد و اظهار افتخار می کرد. اما به هر حال دلبستگی به همسر، آن هم از روحیه لطیف و مهربان نسیم، بعید نبود و شنیدن خبر اعزام من او را سخت به هم ریخته بود.  معین هم کلاس اول دبستان بود و تمام شور و عشق اش دیدن و بودن من و بازی کردن با من بود.

نسیم میگفت که معین هر روز که از مدرسه می آید، تند و تند مشق هایش را می نویسد و منتظر می ماند تا من برگردم. وقتی از در می رسیدم، می دوید و بغلم می کرد و جریان های مدرسه را همانجا دم درب خانه برایم تعریف می کرد. گاهی هم میشد که نسیم باید به زور از بغل من او را بیرون می آورد و با لحنی جدی میگفت: معین جان! بابا خسته ست. بیا پایین. بذار لباساشو عوض کنه و...

 تصور دور شدن از نسیم و معین، برای خودم هم سخت بود... شاید دوستان مجردم به عشق حضرت زینب (س) حتی راحت تر از امثال من از زندگی دل می کندند و می رفتند ولی من یادم هست روزی که درخواست را نوشتم، یک لحظه چهره مهربان نسیم، صورت سرخ و سفید معین و حتی صورت خواهرم مریم سادات و مادر بیمارم جلوی چشمم آمدند و یک لحظه دستم بی حس شد... اما اعزام برادرهای خوبم که بعضا یک یا دو بچه داشتند یا تازه داماد بودند!... عشق خواهر مظلوم جدم سیدالشهداء ... وضعیت سوریه و خطری که بیخ گوش حرم بود... بیتابم می کرد.

 یاد روزی افتادم که در اداره وقتی برای دادن این درخواست داشتم اقدام می کردم. یکی از همکارانم آقای مددجانی آمد و وقتی دید برای مرخصی اعزام درحال چانه زنی هستم، پوزخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: پسر خوب! مگه بیکاری؟! می خوای بری اونور دنیا بجنگی چی کار؟ خود حضرت زینب بلده با دعا و مقامش از خودش دفاع کنه. بعدم مگه خودشون سرباز ندارن، جوون ندارن که شما ها راه افتادین میخواید برید اونجا؟

... از شدت ناراحتی سرخ شده بودم و نمی دانستم چطور باید جوابش را بدهم!... آرامشم را حفظ کردم و با دلتنگی جواب دام: آقای مددجانی! از شما بعیده! شما که هر سه شنبه صبح توی زیارت عاشورا هستی، بعیده!... حرم حضرت زینب در معرض تخریبه، یک... ما هم وظیفه دفاع داریم، دو ... بعدم اینو مطمئن باشید که سوریه مثل مرز خود ما میمونه. ما الان نریم و دفاع نکنیم، مرز بعدی، کشور خودمونه و دوباره باید از ناموس و خاک خودمون مثل زمان دفاع مقدس دفاع کنیم! درضمن دفاع از مظلوم وظیفه ست.

 آقای مددجانی، خنده تلخی کرد و گفت: پسر جان! چقدر ساده ای! اولا تو لازم نیست بچه کوچیکت رو ول کنی و بری جنگ. بذار اونایی که دست و بالشون بازتره، برن. دوما" ما الان کلی موشک داریم. نمیذاریم بیان جلو. جرات ندارن. تو بچسب به زندگیت.

 مسئول کارگزینی که آن موقع داخل اتاقش بودیم، وقتی رنگ به رنگ شدن صورت من را دید و البته با من هم عقیده بود، دلش سوخت و انگار خواست جواب دندان شکنی به آقای مددجانی بدهد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و اخم هایش را در هم کشید و با طعنه گفت: آقای مددجانی! اگر قرار باشه، آدمایی که سرشون خلوته برن، شما چرا نمیرید؟ بعد لبخند موزیانه ای زد و ادامه داد: شما که هم پسر و هم دخترت رو فرستادی خونه بخت. کاری هم نداری. حاج خانم هم که باهات دیگه کاری نداره!... نمیخوای به کشورت و حضرت زینب (س) خدمت کنی؟

 رنگ آقای مددجانی مثل کچ دیوار سفید شد و یک لحظه جا خورد و نمیدانست چه جوابی بدهد!... من که دیدم او به این حال و روز افتاد، بیشتر کشش ندادم و سرم را پایین انداختم و از اتاق کارگزینی بیرون آمدم.

... روز اعزام فرا رسید و امشب باید حرکت می کردم. با ترس و دلهره عجیبی به خانه برگشتم چون می دانستم که با برخورد خوبی از طرف نسیم مواجه نمی شوم. وقتی در آپارتمان را باز کردم و وارد شدم، دیدم چند جفت کفش غریبه، دم در است. فهمیدم که نسیم همه را خبر کرده که بیایند و یا شاید حتی ... من را از رفتن منصرف کنند.

 از داخل خانه صداهای زیادی می آمد. در ورودی خانه را که باز کردم، معین مثل همیشه به طرف من دوید و محکم بغلم کرد و سلام کرد. اما حال بقیه اهالی خانه به خوبی معین بی خبر از همه جا نبود!

 با وارد شدن من، نسیم و مادرم به سرعت به طرف من آمدند و مریم سادات، عقب تر از همه سلام کرد و ساکت ایستاد. معین را روی زمین گذاشتم و سلام کردم و اول به طرف مادرم رفتم. مادر که مدتی بود، بیماری قلبی او را از پا درآورده بود، با چهره ای رنگ پریده به طرفم آمد و بغلم کرد و اشک در لحظه از چشمانش جاری شد...  درحالیکه هق هق می کرد، گفت: عزیزم کجا میخوای بری؟ آخه مگه تو زن و بچه نداری مادر؟ میدونم عاشق حضرت زینب (س) و امام حسینی (ع) ولی عزیزم تو بچه کوچیک داری. زن جوون داری. اگه خدای نکرده واست اتفاقی بیفته... بعد درحالیکه زبانش بند آمده بود، با هق هق ادامه داد: من چه خاکی به سرم کنم مادر؟... و صدای گریه اش بلند شد.

 نسیم هم همزمان، با گریه مادر، صورتش را با دست پوشانده بود و اشک می ریخت. ولی مریم سادات با چشمانی غرق اشک هنوز هم ساکت بود. معین که این صحنه ها را دید، هم شروع کرد به گریه کردن و نگاهی به من کرد و با بغض گفت: مگه بابا میخواد کجا بره؟!...

... لحظات برایم سخت شده بود... سر مادر را روی سینه ام فشار میدادم و بغضم را فرو می خوردم. با جمله معین، صدای گریه همه بلندتر شد و نسیم دوید و معین را بغل کرد و به گریه ادامه داد... شام عاشورا شده بود... بلاتشبیه به یاد لحظه جدا شدن و زنان و کودکان از امام حسین (ع) در ظهر عاشورا افتادم و یک لحظه، ذره ای از حالی را که ایشان تجربه کرده بودند را ترسیم کردم...

 فکر کردم الان که همه خانواده من در امان هستند، اینگونه اشک می ریزند... وای به زنان و بچه های سیدالشهداء بعد از شهادت او ...!!! ولی در همان لحظات سنگین و خاص، چهره های دوستان شهیدم جلوی چشمم آمد که چطور تک تک، خبر شهادتشان می رسید و من ... اینجا... راحت ... به زندگی خودم ادامه می دادم درحالیکه زن و بچه ها و خانواده آنها هم بهشان تعلق خاطر داشتند و حال بدون شوهر و پدر مانده بودند!

... با خود مرور کردم که اگر ارزشش را نداشت، هیچ کس حاضر نبود زن و بچه و خانواده اش را رها کند و برود!... فکر کردم که دفاع از حرم عمه سادات، دافع از راه و حرمت همان امام حسین (ع) است.. که به همه خوشی های دنیا می ارزد...

 مراسم اشک ریزان وداع ما همچنان ادامه داشت... مادر را از خود جدا کردم و بردم و روی مبل نشاندم. نسیم هم معین را به داخل اتاق خودش برد که آرامش کند. اما صدای گریه های معین قطع نمیشد که هی تکرار میکرد: بابا میخواد کجا بره؟!... دلم ریش شده بود! ...مریم سادات هم آمد و کنار ما نشست و شانه های مادر را در بغل گرفت.

 خودم روبروی مادر و مریم سادات روی زمین نشستم. اشک های مادر را با دست پاک کردم و با لبخند گفتم: مادرجان! چرا انقدر به خودتون فشار میارید؟ قلبتون ناراحته!... مادرجان! شما که میدونی من چرا میرم... خودت بزرگم کردی... خودت عشق اهل بیت رو یادم دادی. غیر از اینه؟...

 مادر که بیقراری اش از نسیم هم بیشتر بود، چادرش را روی صورتش کشید و دوباره شروع به گریه کرد. مریم سادات اما آرام اشک هایش روی صورتش می غلطید و فقط لبخند میزد. دیدم هیچی نمی گوید، رو به او کردم و گفتم: خوب مریم خانوم! شما انگار از بقیه کمتر ناراحتی! می خوای از دستم خلاص بشی نه!

... و مریم سادات که روحیه و ارادتش را می شناختم، اشک گونه اش را پاک کرد و با لبخند جواب داد: نه داداش! میدونی که هم عاشق توام هم عاشق خانوم حضرت زینب (س)...بعد صدایش را آهسته کرد و زیر لبی گفت: ولی میدونی اگر می تونستم خودمم دنبالت میومدم... تو کارت درسته داداش! فدای مردونگی ت بشم... و دوباره گونه هایش خیس شد.

... صدای معین ساکت شد. نسیم با صورتی سرخ، از اتاق بیرون آمد و آهسته گفت: خوابید...آقا سید! مادرو آروم کن. به قلبش فشار میاد ... و خودش رفت داخل آشپزخانه و چند لیوان آب ریخت و آورد.

... چادر را از روی صورت مادر کنار زدم. گریه اش کمتر شده بود. آب را خودم به او خوراندم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم: مادر جان! توروخدا راضی باشید من برم. اینطوری بیتابی می کنید، من چطور برم. ما باید بریم مادر! اگه من نرم، خوب کی بره؟ اگه همه میخواستن بگن، یکی دیگه بره، پس کی میرفت مادر؟!... ببینید، مرز سوریه الان مثل مرز ایرانه... اگه ماها نریم، میان جلو... اون وقت همین معین من نمیتونه راحت زندگی کنه!... خواهر و همسر من تو امنیت نیستن!... توروخدا راضی بشید... بذارید دل من هم آروم بگیره... به خدا دارید کار منو سخت می کنید... منم از سنگ نیستم... بذارید راحت تر برم. حرم خانوم هم درخطره. نباشیم، داغونش میکنن! غیرت من اجازه میده وایسم و نگاه کنم؟!

 مادرم اشک هایش را پاک کرد و جدی تر به حرف هایم گوش داد. نسیم و مریم سادات هم ساکت بودند... و هیچ کس جوابم را نداد... انگار همه آرام تر شده بودند... شام را در جوی آرام، ساکت، بدون بگو و بخند همیشگی و با دلتنگی خوردیم.... لحظه موعود رسید و من باید می رفتم.

 معین از وقتی بیدار شده بود، به من چسبیده بود و از بغل من تکان نمی خورد! و این بیشتر از همه نسیم را می رنجاند!... حال و هوای عزیزترین کسانم، شرایط را به شدت برایم سخت کرده بود... دلهره ای به جانم افتاده بود از لحظه رفتن... از لحظه سخت جدایی از همسر بینظیرم... معین که همه زندگیم بود و خانواده ام!...

... لحظات غیرقابل توصیف دم درب را با هیچ واژه ای نمی توانستم بنویسم و با هیچ بیانی نمی توانستم ترسیم کنم... وقتی کفشم را پوشیدم و رو به بقیه ایستادم و لبخند زدم، فقط اشک بود که بدرقه ام میکرد و صداهای دوست داشتنی ای که زجرم میدادند!

... نسیم محکم معین را بغل کرده بود و معین هم به شدت گریه می کرد و تقلا می کرد که از بغل نسیم پایین بیاید و جلوی رفتنم را بگیرد... و مادر هم آرام تر از لحظه ورودم اما بی امان اشک می ریخت... تنها مریم سادات بود که اشک های بی صدایش برایم هزار معنا داشت و به جای اینکه پایم را شل کند، خواهرانه به رفتن تشویقم می کرد...

 خداحافظی کردم و چشم هایم را لحظه ای بستم و به سختی رویم را برگرداندم... معین با فریاد بابا! بابا! زهره ام را آب کرد... این بار و در این لحظه حس کردم که طاقتم تمام شد!... دلم میخواست برگردم و معین را بغل کنم و بقیه را هم آرام کنم... اما نمیشد...

باید دل می کندم... باید می رفتم... حضرت زینب (س) منتظر من بود..... منتظر سرباز کوچکش... مدافع حرمش......!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سلام علیکم و خداقوت عزیزان.
قصه بسیار جامع و به واقع موثری برود. آدما رو به درون قصه و منشها و واکنشها می کشونه.
این اینجور شخصیت ها در اطرافمون زیادند. کافیه کمی دقت کنیم تا دیده بشن.
بدور از هیاهوی زندگی و جار و جنجالهای امروزی و انتخاباتی واقعا بیایم و قدر و منزلت اشخاصی رو که از جون و خون خودشون برای آرامش ما مایه میگذارند بدونیم و لااقل اگر باری از دوش اونها برنمیداریم، باری بر آنها اضافه نکنیم.
شهیدگمنام عزیز مثل قصه و داستانک های قبلیش بسیار زیبا و روان نوشته. خدا به ایشون توفیق روزافزون عنایت بکنه و ایضا به فاش عزیز
سلام ، فرمود رشته ارتباط اسلام با مردم بارک و نازک میشود اما هرگز قطع نخواهد شد. این روزها عاشقان ولایت از فرصت استفاده کردند تا ضمن حضور در جبهه حق بر علیه باطل که در سوریه بطور مستقیم با استکبار جهانی مبارزه میکنند مشمول انوار متعالی الهی و ناظر بر اعجاز عشق هستند.
آنجا مبارزه در جهاد اکبر و اصغر همزمان جریان دارد. هنگامی که طبل جنگ کوفته شود آنگاه نفس اماره خطاب به مجاهد فی سبیل الله میگوید بسوی جنگ برو لذا مجاهد که مشغول تهذیب نفس و روزه و نماز و ریاضت نفس است با خود فکر میکند که نفس اماره برای رهایی از روزه و نماز و ریاضت طالب میدان جنگ شده اما نفس میگوید من شیفته خودنمایی هستم میخواهم در میدان جنگ خودنمایی کنی اما مجاهد گمنام است ....
مجاهدان فی سبیل الله پس از ترک خانه و خانواده و تعلقات زندگی از تمام موانع و شیطنت نفس اماره رها شده و آگاهانه و هوشیار با توکل بر حق تعالی همراه با هزاران صف از ملائکه به صفوف دشمن حمله میکنند تا در نهایت گمنامی بر اجر عظیم الهی نائل گردند.
شما چه کاره ای که حضرت زینب سلام الله علیه رو عمه خودت حساب می کنی پناه بر خدا
با سلام
جناب محسن خان
جالب است
شما کل مطلب و محتوا و قصد نویسنده را رها کرده ای و ایراد سلیقه ای می گیرید؟!
چه نگاهی واقعا!
این خیلی رایج است که سادات سالهاست خود را فرزندان ائمه می دانند و حضرت زینب را عمه سادات صدا می زنند
نویسنده اصلا چیز جدید و عجیبی ننوشته است
سعی کنید از محتوا چیزی یاد بگیرید نه ایراد
الان همه مشکلات حل شد، ماند اینکه چه کسی خانوم را عمه صدا میکند یا نه!!!!
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi