شناسه خبر : 52832
چهارشنبه 06 ارديبهشت 1396 , 09:56
اشتراک گذاری در :
عکس روز

فرماندهی با کفش‌های کتانی

بازی‌دراز ارتفاعاتی صعب‌العبور با قله‌های بلند و شیب‌های تند و بریدگی‌های ممتد است. در روزهای اول حمله عراق شهید «محمد بروجردی» فرمانده سپاه منطقه هفت، برای حفظ ارتفاعات بازی دراز تعدادی از رزمندگان را در آن منطقه مستقر کرد، اما به دلیل نداشتن جاده تدارکاتی و کمبود مهمات و غذا ارتش بعث عراق ارتفاعات را اشغال کرد. برای گرفتن این امتیاز مهم از دشمن و پس از سه ماه شناسایی قرارگاه مقدم غرب سپاه و ارتش در قالب طرح عملیات بازی‌دراز را طرح‌ریزی کردند، عملیات در بامداد 2 اردیبهشت 1360 در چهار محور و در منطقه عملیاتی بازی‌دراز آغاز شد و هفت روز به طول انجامید. به مناسبت سالروز این عملیات دل به دلگویه‌های «وحید صابری مقدم» یکی از رزمندگان عملیات بازی‌دراز دادیم که در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانید:

 
سال 59 در سوئد دانشجو بودم، زمزمه آغاز جنگ تحمیلی شنیده می‌شد که تصمیم گرفتم به ایران بازگردم، به وزارت صنایع رفتم و خودم را معرفی کردم. صنایع ایران به دلیل جنگ تحمیلی دچار رکود شده بود. برای جمع‌آوری آمار و بررسی وضعیت صنایع به همراه یکی از همکارانم راهی کرمانشاه شدم.   
شب به مسافرخانه‌ای رفته بودیم که عراقی ها به شهر حمله کردند و در میدان مرکزی شهر چند نفر کشته شدند. تصویر کشته شدن هم‌وطنانم چند روز در ذهنم تداعی می‌شد که در آخر تصمیم گرفتم برای دفاع از وطن به جبهه بروم. ماموریت را نیمه کاره رها کردم. اسناد و مدارکی که از صنایع کرمانشاه جمع‌آوری کرده بودم را به همکارم تحویل دادم. داوطلبانه به بسیج عشایر اسلام آباد غرب برای آموزش نظامی رفتم. همراه با عشایر و کشاورزان آن منطقه دوره‌های آموزشی را طی کردم. در مدت آموزش به منطقه آشنایی پیدا کرده و به همین جهت به مقر شهید «محسن حاجی بابا» اعزام شدم. بعد از مدتی گردان 9 سپاه به فرماندهی «محسن رضایی» به منطقه آمد و به این گردان انتقال یافتم.
 
دعای فرمانده گروهان «امید» به اجابت رسید/ فرماندهی با کفش‌های کتانی
 
 
حضور فرماندهان با وجود مجروحیت تا پایان عملیات
 
عملیات اول بازی دراز شروع شد، کوه‌ها مرتفع بودند. بعدها متوجه شدیم سنگرهایمان زیر دید دشمن بود. از بچه‌های گردانمان فقط 18 نفر سالم برگشتند، تعداد زیادی از بچه‌ها مجروح شدند. مجروحان را نیز به پشت خط آوردیم. در این عملیات محسن رضایی از ناحیه گردن زخمی شد. فرمانده دیگرمان محسن حاجی بابا نیز از ناحیه بازو مجروح شد؛ ولی تا اخر عملیات حضور داشتند. یک تانک و تعداد زیادی ادوات نظامی از دشمن به غنیمت گرفتیم.
در حین عملیات کمبود آذوقه و آب داشتیم، یک هلیکوپتر هم آمد که برایمان آب بیاورد. 50 بشکه‌ 20 لیتری را از ارتفاع 20 متری پرت کردند؛ بشکه‌ها که به زمین خوردند سوراخ شدند. خودمان را به بشکه‌ها رساندیم یک قطره آب هم در آنها نمانده بود. بعد از فتح  قله 1150 به پایین آمدیم و بر  قله 1100 مستقر شدیم. گردان پنج عملیات را از ما تحویل گرفت.
 
راز و نیاز برای شهادت
 
 گروهانی از ارتش به نام گروهان «امید» نیز در عملیات همراهمان شرکت کرد، فرمانده این گروهان شهید «رمضان علی خسرو بیگی» بود که شب قبل از عملیات تا صبح به دعا و نیایش پرداخت که شهادت نصیب وی شود. عملیات که آغاز شد اولین فردی که شهید شد و جنازه وی هم همان جا ماند خسرو بیگی بود.
 
 دعای فرمانده گروهان «امید» به اجابت رسید/ فرماندهی با کفش‌های کتانی
 
 
قله‌های بازی‌دراز طلسم جنگ
 
شهید حاجی بابا می‌گفت: «قله‌های بازی‌دراز طلسم جنگ است.» این شهید بزرگوار فرمانده مدیر و دلیری بود. شهید حاجی بابا اگر زنده بود می‌توانست یک کشور را اداره کند. چند بار در عملیات ایذایی همراه وی بودم که شبانه سنگرهای عراقی ها را شناسایی می‌کردیم. حاجی بابا همیشه کفش کتانی می‌پوشید و اصلا پوتین پا نمی‌کرد، قد و هیکل بسیار کوچکی داشت به طوری که از دور مشخص بود که این حاجی بابا است.

در ۱۳ تیر ماه ۱۳۶۱ هنگامی که شهید حاجی بابا با جیپش روی جاده سرپل ذهاب به سمت ازگِله می‌رفت، از آنجایی‌که ارتفاعات بَمو که مشرف به جاده و دست نیروهای عراقی بود، جیپ وی را مورد هدف قرار داد و آتش گرفت و وی به شهادت رسید.
 
وقتی می‌خواستند پیکر وی را به عقب بفرستند قسمتی از بدنش در ماشین باقی می‌ماند که بعدا موقع انتقال ماشین آن را پیدا می‌کنند که دیگر به عقب نمی‌فرستند و آن تکه از بدنشان را در محل قرارگاه فرماندهی به خاک می‌سپارند.
 
بی نصیب ماندن از فیض شهادت
 
با پیروزی در عملیات بازی‌دراز به تهران برگشتم و تحصیلم را ادامه دادم، سال 64 با وجود همسر و دختر یک ساله‌ام  بار دیگر نیز تصمیم گرفتم  به جبهه بازگردم. راننده آمبولانس در منطقه فاو شدم.  با گردان نجف اشرف همکاری داشتم. آمبولانس نو تحویلم دادند، پنج ساعت نگذشته بود که عراقی‌ها حمله کردند و آمبولانسم را زدند. آمبولانس دومی که تحویل گرفتم بعد از دو روز از بین رفت. آمبولانس سوم را تا آخر جنگ سالم داشتم. در این مدت چندین بار خمپاره در کنارم منفجر شد، یا تیر خمپاره از فاصله چهار، پنج متریم عبور کرد اما به من اصابت نکرد، هیچ آسیبی ندیدم و از فیض شهادت بی نصیب ماندم.
 
گفت‌وگو از مهسا مهدوی
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi