شناسه خبر : 52884
دوشنبه 25 ارديبهشت 1396 , 16:15
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گزارش مصور از سفر راهیان نور غرب (بخش پایانی)

هرکس می خواهد عاشق شود، برود بازی دراز!

یکی از رزمندگان که به شوخی و جدی می گفت: و ما ادراک ما بازی دراز ...؟!... و ما پس از همین اندکی که از بازی دراز دانستیم، فهمیدیم که تو چه میدانی بازی دراز کجاست و چیست و قدمگاه چه کسانی بوده است؟!...

شهید گمنام - آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟...

... شور و شوق حضور و دیدن ارتفاعات بازی دراز، خستگی را بی معنا کرده بود... اعلام کردند که باید بعد از نماز صبح حرکت کنیم... ساعت 5 نماز صبح را خواندیم و کاروان به طرف مقصد آسمانی مان به راه افتاد... برخی کمی خواب آلود بودند اما اکثر اهالی اتوبوس تسبیح به دست داشتند و با چشمانی باز به منظره های خیره کننده طبیعت کرمانشاه... این استان بی بدیل و قهرمان پرور و زیبا، می نگریستند و ذکر می گفتند و به پیش می رفتیم... انگار شهدا به کاروان ما نظر کرده بودند!

... آرامشی که همه ما در مشغله ها و روزمره گی های بی حد و حصر شهرها گم کرده بودیم، در مسیر این سفر و در سکوت ها و ... معنویت و ... گام نهادن در قدمگاه شهدا بازیافتنی شده بود و ... دلم به امید گرفتن جانی تازه از عشق و نور شهدا خوش بود.

... وقتی به نزدیک ارتفاعات بازی دراز رسیدیم، با صف بلندی از ماشین ها و اتوبوس های کاروان ها مواجه شدیم که انتظار رسیدن را می کشیدند. مدتی در صف بودیم تا پارک کردیم و همه پیاده شدند... اعلام کردند که برای رسیدن به بالای ارتفاعات و یادمان، دو ساعت پیاده روی لازم است و ...

نگاهی به مسیر طولانی پیش رو انداختم و چفیه را بر سر بستم و حرکت کردم... فارغ از همه دنیای پرمشغله ام ... آلودگی های دنیایی... حتی سرو صداها و صحبت ها و رابطه های تلخ و شیرینم...مسیری که روبرویمان بود، جاده ای آسفالت بود که تنها مسیر ساخته شده در دل بازی دراز بود و بسیاری از راهیان عشق، از آن مسیر به طرف بالا حرکت می کردند و برخی هم از میانبرها و دل کوه...

خیلی ها باهم بالا رفتند و یا سوار ماشین ها شدند ولی... من دلم می خواست با خودم خلوت کنم و تنها و تنها با خدا و با یاد شهدای غریب غرب و بازی دراز مسیر را با همان قوت پاهای خودم بالا بروم... به شکرانه نعمت سلامتی... به قدردانی از همه شهدایی که در دل این کوه های پرفراز و نشیب، با سختی روزگار گذراندند، جنگیدند و جان دادند...!

... حیف نبود که این مسیری که قدمگاه عاشقان الهی بود را پیاده نروم؟... آیا برای این پاها که تمامی عمر خود را صرف دویدن و راه رفتن در مسیرهای بیهوده، بی فایده و بعضا" گناه صرف کرده بود... فرصتی چنین مغتنم باز هم دست می داد؟...

هرچه جلوتر و بالاتر می رفتم، پاهایم خسته تر می شدند، اما انگار پاهایم هم مثل دلم که همچون پرنده ای در هوای آن ارتفاعات می پرید و رها شده بود،... عاشق شده بودند... خستگی معنایی نداشت... بازی دراز با عظمتش... عشق اش... خاطراتش... همه را مجنون کرده بود و جمعیت بی مهابا و یک نفس به پیش می رفتند...

... پیاده روی اربعین در ذهنم تداعی می شد... این خون های پربرکت شهدای غریب و مظلوم بازی دراز بود که اینگونه مردم را از خود بیخود کرده بود تا قریب به دو ساعت پی درپی را به عشق رسیدن به قله ای اینچنین راه بروند و بعضا" با بطری ای آب سپری کنند.

در میان راه ایستگاه های صلواتی با مواد غذایی و آب از راهیان نور پذیرایی و جسم خسته شان را تیمار می کردند ... اما ... اما... اما ... این دل ها بود که با نوازش خاطرات شهدا و شمیم روح بخش حضورشان، تیمار می شد و شفا می یافت... جوانان را مثل همیشه به اشکالی زیبا حاضر در این صحنه می دیدی!... بعضی با صدای مداحی ها و نوحه هایی در وصف شهدا حرکت می کردند و به جمع پیاده روندگان جان می دادند... بعضی با سربند... بعضی با تسبیح و حتی درحال خواندن قرآن در مسیر...

...و من می اندیشیدم که بازی دراز بهشتی بود که همه ما را برای چند ساعتی از خود رها کرده بود و ... همه مان چون قاصدکی شده بودیم در دست بادهای وزیده بر ارتفاعات بازی دراز، بی خبر از خود و رها در یاد و عشق شهدا حرکت می کردیم...

... دل بی شکیب برای همان چند ساعت تنگ می شود... برای همان لحظات خدایی و خالی از غیر... برای دقایقی که پس از رسیدن به بالای ارتفاع و یادمان سه شهید گمنام آرمیده در دل کوه... رو به دل کوه ها روی تخته سنگی نشستم و تا مدتی جز عشق و نور هیچ چیز در اطراف فکر و جسم و دلم نمی چرخید... برای آن لحظه های وصل شدن به ریسمان های محکم الهی... به بهترین رفیقان ذکر شده در قرآن... به ضجه زدن های دلم برای بودن در کنارشان...!

در بالای ارتفاعات و نزدیک یادمان، برنامه ای به پاسداشت سالگرد عملیات مرصاد برگزار بود و جمع زیادی از مردم روی سبزه های خوش پوش دامنه کوه عاشق بازی دراز نشسته بودند و از برنامه ها استفاده می کردند. خاطره گویی رزمندگان، نوحه سرایی در وصف شهدا، سخنرانی شخصیت هایی همچون مسئول کل سپاه استان کرمانشاه و مسئول سپاه سر پل ذهاب و همچنین سردار رحیم صفوی از برنامه های اجرایی آن روز به یادماندنی بود...

 یادمانی کوچک در نوک قله بود که سه شهید گمنام را در آن دفن کرده بودند و همه به زیارت آن سه گل های خفته در کوه می رفتند... خیلی ها بودند که صدای برنامه ها را از دور، دنبال و گوش می کردند و روی تخته سنگ های مقاوم و رو به دل دشت  و کوه می نشستند و با خود و شهدا خلوت می کردند... و به قول یکی از رزمندگان که به شوخی و جدی می گفت: و ما ادراک ما بازی دراز ...؟!... و ما پس از همین اندکی که از بازی دراز دانستیم، فهمیدیم که توچه می دانی بازی دراز کجاست و چیست و قدمگاه چه کسانی بوده است؟!...

برنامه ها که تا نزدیک ظهر تمام شد، کم کم جمعیت به سوی پایین کوه سرازیر شدند و وقت جدایی فرا رسید... باید با بازی دراز وداع می کردیم و برمی گشتیم... تمام مسیر بازگشت، نگاهم به مردمی بود که با وجود چنین کوهنوردی طولانی، با چه روحیه و حس و نشاطی برمی گشتند... و این معجزه بازی دراز و میزبانانش بود که دل میهمانان خود را صفا داده بودند و بدون اغراق، با وجود خستگی جسم... روح و دل ها جانی تازه یافته بود و این در حال و هوای کاروانیان به وضوح مشهود بود....

... سفر نیمه روزه بازی دراز به پایان رسید و برای استراحت و ناهار و نماز به سرپل ذهاب برگشتیم. زمان استراحت کوتاه بود و آخرین مقصد این سفر یعنی پادگان ابوذر منتظر ما بود... پس از صرف ناهار و نماز، کاروان به طرف پادگان ابوذر حرکت کرد... در راه راوی و رزمنده دفاع مقدس از احوالات ابوذر برایمان گفت و از غربتش و ساکنان مظلوم این پادگان خاطره انگیز!

... رسیدیم و وارد محوطه یک شهرک محافظت شده شدیم. خانه های سازمانی مانند و بلوک هایی قدیمی و زخمی بمب و ترکش جلوی چشمانمان ظاهر شد که بعضی را بازسازی کرده بودند و برخی را نه...!

از دیدن چند بلوکی که دست نخورده مانده بود، دلمان آتش گرفت... بلوک ها سوراخ سوراخ و تخریب شده بود و فکر اینکه زن و بچه های مظلوم رزمندگان ما در این خانه ها چه کشیدند، منقلب ات می کرد! فرزند شهیدی آمد و برای جمع کاروان صحبت کرد که 7 نفر از افراد خانواده اش را در بمباران پادگان ابوذر در روز 16 اسفند 63 از دست داده بود... اشک مهمان چشمانمان شد از شنیدن آنچه که از سختی روز 16 اسفند می گفت... اینکه در یک روز 3 بار به فاصله 2 تا 3 ساعت، بمباران شد و 120 نفر شهید و 70 نفر مجروح، نتیجه آن روز تلخ در پادگان ابوذر و روستاهای اطراف بود...

خاطره گویی رزمندگان که تمام شد، همه سوار شدند و حدود ساعت 7 عصر به سوی تهران حرکت کردیم و دلتنگ و چشم دوخته به شیشه اتوبوس درحالیکه نگاهم را مناظر بی بدیل بهار کرمانشاه می نواخت و دلم به یاد شهدای غریب غرب، گره خورده بود... به بازگشت می اندیشیدم و برگشتن به دل شهر پرهیاهویم ... و اینکه ای کاش این پیوند با رفیقان و دوستان عاشق راه دلدادگی پاینده باشد و شهدا این پابوسی را از دل های نیازمند ما بپذیرند...

تصاویر و گزارش از شهید گمنام

کد خبرنگار: 24
اینستاگرام
السلام علیک یا اولیاء الله
سلام خدا بر شهیدان و رزمندگان
سلام و بوسه ما برقدمگاه پاکترین اسوه های انسانیت.
سلام بر برترین و پاکترین و مخلص ترین بندگان خدا در روی زمین. همانهایی که زمان درک وجودشان و زمین و مکان وسعت حضورشان را نداشت.
وجب به وجب این سرزمین در دوران پرشکوه دفاع مقدس حاوی قطرات پاک خون شهیدان و جانبازان و شاهد ازخودگذشتگی یاران و همراهان بی ادعای خمینی میباشد.
از جنوب گرفته تا جبهه های غرب و شمالغرب حضور این افراد و یاد و خاطراتشان مایه مباهات و دلگرمی است.
ما که توانایی کمی برای حضور در چنین مناطقی داریم بادیدن این تصاویر و خواندن این گزارش زیبا ایثارگری دوستان و برادرانمان در ذهنمان تداعی شد. و ما را ذهنا" به آن دیار برد.
امیدوارم توفیق حضور نصیب مارا بشود.
ممنونیم از فاش نیوز و شهیدگمنام عزیز.
چقدر طولانی و خسته کنندس این همه عکس@
سرم گیج رفت. هرچن نتونستم تا نصفشو ببینم
منم دوست دارم برم بازی دراز و ببینم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi