شنبه 20 خرداد 1396 , 12:59
آرام بمانی ایران...
دو سه سال پیش در یکی از سفرها به سوریه، رفتیم به شهر حلب. حلب شهر بزرگی بود با آسمانی کوتاه. ابرهایی که در تمام مدت اقامتم در آنجا سمج، ایستاده بودند و نگذاشتند خورشید حلب را ببینم. نه میرفتند نه میباریدند. به جایش تا دلت بخواهد از زمین و آسمان گلوله میبارید. شب و روز هم نداشت. صدای تیراندازی و انفجار بند نمیآمد. دیگر این آخرها برایم شده بود لالایی. یک لالایی غم انگیز و هولناک.
گذشت. آمدیم حماء و آنجا سوار یک هواپیما نظامی شدیم. قرار بود ما را برساند دمشق و از آنجا برگردیم به خانه. اما این هواپیما غیر از ما مسافرین دیگری هم داشت. شهدای فاطمیون و زینبیون. تابوتها را چیدند وسط هواپیمای نظامی و ما دور تا دورش نشسته بودیم و خیره به تابوتهایی نگاه میکردیم که شاید کسانی مثل ما در آنها خفته بودند. خونآلود. به خانوادههایشان فکر میکردم. در خانه چه کسانی منتظر آنها هستند؟!
گذشت. رسیدم به فرودگاه امام و سوار تاکسی شدم تا از بیابانها اطراف تهران خودم را برسانم به شهر. در راه با جان و دل چشم انداخته بودم به دشتِ بی آب و علفی که آرام بود. آرام. بی جنگ، بیگلوله. حتی بی هیچ ابر دلگیری.
دو سه روز بعد با دوستی در چهار راه ولیعصر قرار گذاشتم. شب بود. نمنمک بارانی میبارید. ایستاده بودم روبروی ایران فیلم و به انعکاس نور ماشینها در خیسی کف خیابان نگاه میکردم. ناگهان صدای انفجار و تیراندازی. پشت سر هم. یک آن در ذهنم زمان و مکان به هم ریخت. انگار رفته باشم در حلب. محلهی حمدانیه. کم مانده بود که خیز بردارم روی زمین. مثل آنروز که کنار اتوبان حلب بیهوا سوت گلولهها را شنیدیم که از بیخ گوشمان میگذشتند. همهی اینها در ثانیهای از ذهنم گذشت و وقتی به خودم آمدم کابوس تمام شد. جلوی تئاتر شهر جشن گرفته بودند و ترقهبازی میکردند. همه جا آرام شد و قطرات باران روی شیشه ماشینها رقصیدند.
آرام بمانی عزیزدلم. ایران...