شنبه 03 تير 1396 , 12:48
در خیال ملیحه
فاش نیوز- پیکاپ وحشی شده بود. میخواست تن صیقلی اش را از هجوم گلولههایی که به سمتمان میآمد نجات دهد.
دراز کشیده بودم کف ماشین و دوربین را گرفته بودم بالای سرم، رامز کنارم خوابیده بود و با چشمهای نیمه باز نگاهم میکرد و هنوز خندهی آخر توی صورتش بود و هنوزخون از سرش میجوشید.
کف ماشین پر از خون شده بود،آن جلو احمد هم تیر خورده بود و یک بری افتاده بود روی عماد که حالا به سختی پیکاپ را میراند. عماد از ملیحه گفته بود و هواییام کرده بود.
اینجا، ملیحه یک دختر قد بلند سبزه رویِ چشم ابرو مشکیِ مهربان، که هر وقت بخندد لپش چال بیفتد و لبهایش درشت شود، نیست. ملیحه اینجا یک شهر کوچک ویران است. این را سید یحیی گفته بود و من حالا در قلب این شهر ویران بودم که صدایی آمد و انگار دستی مرا از پشت پیکاپ بلند کرد و چند متر عقب تر کوفت روی تلی از خاک.
موشک آر پی جی یا چیزی مثل آن خورده بود به پیشانی پیکاپِ مشکی متالیک که حالا فقط بی صدا میسوخت و زبانه میکشید. پیکاپ که واژگون شد صدای گلولهها هم بند آمد. انگار به رسالت شان عمل کرده باشند.
عماد هنوز توی کابین بود و آتش از سرش زبانه میکشید، رامز کمی آن سو تر از من روی زمین افتاده بود. احمد را نمیدیدم، اما دوربینم افتاده بود درست وسط جاده. نمیدانستم آنها چقدر به من نزدیکند. مرا میبینند یا نه.
بوی خونِ رامز با عطر خاک و باروت به هم آمیخته بود و حالم را به هم میریخت،دلم نمیخواست زنده گیرشان بیفتم از فکر اینکه یک چاقوی زمختِ زنگ زده بیاندازند زیر گلویم و رگ و پیام را خرت خرت ببرند چندشم میشد.
اصلا دلم نمیخواست ملیحه مرا اینطور ببیند، طاقتش نمیشد فکر میکرد حتما خیلی درد کشیدهام و غصه میخورد. هر چند شنیده بودم ایرانیها را اگر عاقلترهای شان اسیر بگیرند نمیکشند مبادله میکنند یا پول میگیرند یا زمین، یا هر چیزی که به دردشان بخورد.
آنوقت اگر برمیگشتم حتما سید یحیی خودش از خجالتم در میآمد، گفت نرو و من پریدم پشت پیکاپ و گفتم میخواهم بروم ملیحه را ببینم. گفته بود خطرناک است و عماد پایش را گذاشته بود روی گاز و پیکاپ زوزه کشیده بود و من چیزی نشنیده بودم و رفته بودم در خیالِ ملیحه.
بخشی از یک داستان