شناسه خبر : 54055
سه شنبه 13 تير 1396 , 09:06
اشتراک گذاری در :
عکس روز

کومله‌ای که محافظ شهید علی قمی شد

«علی قمی» متولد شهر قم است اما دوران جوانی و نوجوانی اش را در پیشوای ورامین گذراند. فعالیت های انقلابی را با پخش اعلامیه و نوارهای امام خمینی (ره) در سال های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی آغاز کرد و یک بار هم به دنبال حضور در تظاهرات مورد اصابت گلوله ساواک قرار گرفت و مجروح شد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضو این نهاد شده و پس از طی دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) برای آموزش نیروها به غرب کشور اعزام شد. در مدت حضورش در غرب، با فرماندهانی چون کاوه، کاظمی، گنجی زاده و بروجردی آشنا و پس از مدتی در کنار شهید محمود کاوه در تیپ ویژه مشغول خدمت شد.

وی در طی حضور خود در غرب کشور و در مبارزه با ضد انقلاب و کومله فرماندهی عملیات های مختلفی را برعهده گرفت و سرانجام در 12 تیرماه سال 63 در درگیری با ضد انقلاب در نزدیک سه راهی نقده به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت زهرا (س) در تهران به خاک سپرده شد. در ادامه چند روایت از همرزمان شهید آمده است که آن را می خوانیم.

برادرم محافظ توست

علی جعفرخواه: روستای قم قلعه یکی از پایگاه های مهم ضد انقلاب بود که با فرماندهی قمی آزاد شد. رویه قمی برای جذب افراد به انقلاب این بود که ابتدا در مسجد روستا سخنرانی می کرد و پس از آن به کوچه پس کوچه ها می رفت و با مردم خوش و بش می کرد.

وقتی سخنرانی قمی در قم قلعه تمام شد، با من و عطاران در کوچه های روستا قدم می زد و تا درباره ضد انقلاب، اطلاعات به دست آورد. در یکی از کوچه ها به زنی برخوردیم که خیلی جسور بود. قمی از او پرسید: «اینها کجا رفتند؟» گفت: «کیا؟» قمی گفت: «ضد انقلاب»، زن جواب داد: «ضد انقلاب کیه؟!» قمی پاسخ داد: «کومله و دموکرات را می گویم» به بچه اش اشاره کرد و گفت: «یکی در کنارم است» و به شکمش اشاره کرد و ادامه داد: «یکی هم در شکمم است».

تبلیغات منفی علیه نیروهای انقلاب زیاد بود و اثرش را بر ذهن زن گذاشته بود. قمی بدون اینکه تحت تاثیر صحبت های زن قرار گیرد یا اینکه عصبانی شود به من گفت: «جعفرخواه! خوراکی چی داری؟» گفتم: «خوراکی ندارم، فقط دو بسته جیره خشک دارم» گفت: «یکی بده به این خانم» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «اون یکی را هم به این آقا پسر گل بده»

امر فرمانده را اطاعت کردم. بعد خود قمی دوتا پنجاه تومنی از جیبش درآورد و با عطوفت تمام به زن گفت: «یک پنجاه تومانی هدیه آن بچه که به دنیا خواهد آمد و یکی هم برای این آقا پسر.»

قمی با زن حرف می زد تا نگاه او را نسبت به انقلاب برگرداند. حوصله ام سر رفت. من، قمی و عطاران را رها کردم و رفتم. فکر کنم رفت و برگشت من حدود نیم ساعت طول کشید. برگشتم نزد قمی، اما وقتی برگشتم با صحنه ای مواجه شدم که باورکردنی نبود! دیدم زن روستایی که تحت تاثیر افکار ضد انقلاب قرار گرفته بود، رفت و برادرش را آورد و با صدای بلند خطاب به او گفت: «من تو را به عنوان محافظ قمی تعیین می کنم، برادرم از جان قمی محافظت کن.»

چند ماه بعد برادرش در پاکسازی گردنه مهاباد به سردشت شهید شده و قمی در فراقش خیلی اشک ریخت.

ماجرای کومله‌ای که محافظ شهید علی قمی شد

علی قمی کیست؟

حمید عسکری: از قرارگاه حمزه هلیکوپتری آمد که قائم مقام تیپ ویژه، علی قمی را برای جلسه به پیرانشهر ببرد. هلی کوپتر آمد کنار ما، خلبان پیاده شد و گفت: با برادر قمی کار دارم. علی قمی خاک و خلی آن طرف تر از ما نشسته بود. اشاره کردم: «اوناهاش، اونم برادر قمی.» از دور نگاهی به قمی انداخت و از نیروهای دیگر پرسید که برادر قمی کیست؟ نیروها هم اشاره کردند همان کسی که آن جا نشسته و خاکی است. خیال کرد ما دستش انداختیم و داریم با او شوخی می کنیم. فکر نمی کرد فردی که این همه معروف است با هیکل نحیف و جثه کوچک و با این سر و وضع بین بچه ها باشد. حرف ما را باور نکرد، سوار هلیکوپتر شد و برگشت قرارگاه.

یک ساعت گذشت و دوباره هلیکوپتر آمد و خلبان با عصبانیت گفت: «آقا ما را مسخره کردید؟ من برادر قمی را می خواهم و با او کار دارم» یکی از نیروها رفت و قمی را صدا کرد و گفت: «برادر قمی کارت دارند» خلبان با چشمانی سراسر حیرت و تعجب قمی را برانداز کرد و با او راهی پیرانشهر شد.

بیا کشتی بگیریم

مجید ایافت: گفت: «بیا کشتی بگیریم» با اینکه معلوم بود خیلی کوچک و جمع و جور است و من کشتی گیر هم بودم و دستی بر آتش داشتم، گفتم: «بعدا» دوباره گفت: «بیا کشتی بگیریم» من گفتم: «بعدا ان‌شاءالله» وقتی ایشان می گفت بیا با من کشتی بگیر، مخصوصا خودش را در حد ما کوچک می کرد. با بچه ها خاکی بود و با آن ها می جوشید. گفتم: «شان شما بالاتر است بزرگوار» گفت: «اگر من را خاک کردی، این چاقو برای تو». گفتم: «نمی گیرم» گفت: «باید کشتی بگیری و اگر هم بردی این چاقو جایزه توست» می دانستم او به چاقویش دلبستگی دارد. گفتم: «من این چاقو را از شما می گیرم.» آمد و بسم الله، کشتی گرفتیم، نشستم روی سینه اش و قلقلکش دادم، خیلی هم قلقلکی بود و اینجور مواقع نمی توانست خودش را کنترل کند. یک ریز می خندید. از روی سینه اش بلند شدم و گفت: «چاقو را بگیر» گفتم: «نه شوخی کردم.» به زور چاقو را به من داد و الان هم آن چاقو را به یادگار دارم.

انگار برای کمک به علی ایستاده بود

حمید عسکری: پس از چهار ماه قمی می خواست مرخصی برود. خیلی دوره های مرخصی اش طولانی می شد. چند ماه یک بار مرخصی می رفت. من هم قصد کردم تا تهران با او بیایم. باهم به سمت تهران حرکت کردیم. قمی راننده بود و من هم کنارش. آمدیم مراغه، هشترود، تاکستان و ... در اتوبان کرج _ تهران قرار گرفتیم. یکدفعه به من گفت: «فکر کنم بنزینمان تمام شده است» تعجب کردم! دوباره با لحن خاصی گفت: «بنزین نداریم» ماشین کمی حرکت کرد، ایستاد و خاموش شد. در سراشیبی قرار گرفت، داشت می رفت و از شیب مقابل هم یک مقدار بالا آمد. دیدم ساعت دو بامداد یک آقای خوش قد و قامتی که کت و شلوار شیک و تمیزی به تن دارد کنار جاده منتظر ایستاده است. طوری که قمی پشت سر ماشینش قرار گرفت. آن مردی که ایستاده بود هیچ عجله ای برای رفتن هم نداشت! رفتیم پایین و قمی پرسید: «شما ماشینتون خراب شده؟» گفت: «نه». قمی گفت: «نمی خواین کمکتون کنیم؟» گفت: «نه». قمی گفت: «شما بنزین دارید» گفت: «بله، باک ماشین من پر است» دوتا گالن بنزین از ماشینش کشیدیم و راه افتادیم.

ساعت دو بامداد یک آدم کت و شلواری و شیک، هیچ عجله ای هم برای رفتن نداشت! انگار ایستاده بود که فقط ما بیاییم و از او بنزین بگیریم!

ماجرای کومله‌ای که محافظ شهید علی قمی شد

نون ماست

حسین فاضلی‌دوست: یکی از دوستانش تعریف می کرد که «مدتی در قسمت تدارکات تیپ ویژه بودم. در همان مدت علی آقا 9 روز متوالی با کومله و دموکرات درگیر بود. صورتش بر اثر تابش مستقیم نور خورشید پوست پوست شده بود و لب هایش عین کویر ترک برداشته بود. خیلی خسته به نظر می رسید. پیدا بود که گرسنگی، رمق جنگیدن را از او گرفته. با خسنگی همراه با محبت گفت: «اگر می شود، یک مقدار نون و ماست برایم تهیه کنید!»

موتور را برداشتم و با یکی از نیروها به روستای همجوار رفتیم. مقداری نان و ماست از پیرزنی خریدیم. پیرزن که لباس های ما را دیده بود، احترام کرد و پول نان و ماست را از ما نگرفت. هرچه به او گفتیم که مادر پول نان و ماست را بگیر، نگرفت که نگرفت. با نان و ماست اهدایی خوشحال و خندان برگشتیم به مقر تیپ.

نان و ماست را پیش علی آقا بردیم. نان را داخل ماست زد و تا دم دهانش آورد و با لبخند خاصی گفت: «پولش را دادید دیگه؟» گفتیم: «نه، نگرفت!» گفت: «بروید پولش را بدهید، بعد می خورم!» گفتیم: »صاحبش راضیه، مشکلی نداره!» گفت: «بروید پولش را حساب کنید، با اطمینان کامل بخورم.» دوباره رفتیم پیش پیرزن بقال. این بار هم هرچه گفتیم جواب نه شنیدیم. با هر سختی ای که بود پول را به حیاط خانه اش انداختیم و آمدیم. علی آقا باز تکرار کرد پولش را دادید؟ گفتیم: «نگرفت ولی به زور انداختیم تو خانه اش!» بعد شروع کرد به خوردن نان و ماست!

صیاد شیرازی شیفته علی قمی

احمد قمی: عملیات والفجر2، عملیات مهمی بود. شهید صیاد شیرازی که فرمانده عملیات بود در این عملیات واله و شیدای علی می شود که پس از شهادت علی پیام زیبایی داد.

پیامی بدین شرح: «شهادت سلاح همیشه بران شیعه که از آغاز عاشورای سال 61 هجری تا به امروز در دست فرزندان شجاع اسلام می غرد و می جوشد و در این غرش و جوشش همه یزیدیان تاریخ را در مزبله نیستی به دست فنا می سپارد و ندای هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) را در گوش تاریخ طنین افکن کرده و همه ماذنه های ایمان را با عطر گلبانگ محمدی عطرآگین می کند. چه زیبا رفتی به دیار دوست و چه ردای سرخ عشقی بر تن شهید که خدایش او را جاودان کرده. مبارک باد این خلعت خونین الهی بر راهیان راه حسین(ع) و خدایا توفیق عمل و تداوم راهشان نصیب فرما! شهادت فرزند برومند امام و سردار رشید اسلام برادر علی قمی، قائم مقام تیپ ویژه شهدا بر او و فرمانده اش پیر جماران و بر امت امام این رهروان راهش و بر همه همرزمان و هم سنگرانش مبارک باد! مبارک باد این خلود در جوار رحمت حق جل و علا. یا ایتهالنفس المطمئنه! ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی»

سرهنگ علی صیاد شیرازی

منبع: کتاب کوچ جنگ
 
انتهای پیام/ 141
منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi