شناسه خبر : 54348
شنبه 31 تير 1396 , 09:30
اشتراک گذاری در :
عکس روز

13 سال زندگی زمینی داشتیم و 34 سال زندگی آسمانی

خبر این بود که پیکر پاک سردار شهید ابوالفضل رفیعی پس از 34 سال از طریق آزمایش دی ان‌ای شناسایی شد. ابوالفضل رفیعی در 11 فروردین 1334 در روستای سیج از توابع شهرستان کلات متولد شد و 12 اسفندماه 1362 در حالی که جانشینی محمد باقر قالیباف در لشکر 5 نصر را بر عهده داشت، در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه باقی ماند تا اینکه 19 اردیبهشت 90 این پیکر به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد. اما این پایان ماجرا نبود و چند روز پیش با تطبیق دی ان‌ای شهید با دی ان‌ای خانواده‌اش، پس از سال‌ها چشم‌انتظاری پیکر شهید سردار شهید ابوالفضل رفیعی شناسایی شد. شنیدن این خبر بهانه‌ای شد تا بعد از پیگیری و ارتباط با خانواده شهید، پای صحبت‌های همسری بنشینیم که معنای جهاد و صبوری را به شکل کامل معنا کرده است. روایت امروز ما روایت فاطمه دهقانی است؛ زنی 63 ساله که از 34 سال چشم‌انتظاری می‌گوید.


شما بعد از 34 سال از سرنوشت عزیزتان با خبر می‌شدید، چه واکنشی داشتید بعد از شنیدن این خبر؟
شاید تا چند روز پیش که سردار باقر‌زاده با ما تماس گرفت و خبر تشخیص هویت پیکر ایشان را به ما داد، بچه‌ها شهادت پدر را باور نداشتند. من به بچه‌ها گفتم همه جا تصمیم‌گیرنده خودش بود. از وقتی گمنام شد گفتیم خواسته خودش است. الان هم که آمده خواسته خودش بود که به نام شهید گمنام دفن شود. پیکرهمسرم به همراه پیکر شهید عبدالحسین برونسی و چند شهید دیگر در 19 اردیبهشت 1390 تفحص شده بود. پیکر ایشان به عنوان شهید گمنام به دانشگاه فردوسی رفت و به خاک سپرده شد. ولی دلتنگی ما از همان وقتی که رفت شروع شده بود. بچه‌ها دلتنگ می‌شدند اما به ظاهر بروز نمی‌دادند. زمان جنگ در هر عملیاتی که تلویزیون رزمنده‌ها را نشان می‌داد، من و مادر شهید با دقت نگاه می‌کردیم تا او را ببینیم. اما ایشان می‌گفت: منتظر نباشید که من را در تلویزیون ببینید. همیشه هم می‌گفت: دوست ندارم جنازه‌ام برگردد. طبق خواسته‌اش نیز سال‌ها مفقود بود و حتی بعد از تفحص هم گمنام تشییع شد و در روز وفات حضرت زهرا(س) به خاک سپرده شد. ابوالفضل می‌گفت: مادر شما می‌خواهی که من شهید شوم و یک عکس هم از من دستت بگیری و در صف اول مراسم مانور بدهی. نه مادر من از این خبرها نیست. من خیلی دوست دارم مثل مادرم زهرا(س) گمنام دفن بشوم. می‌گفت: دوست دارم نه جانباز شوم و نه اسیر فقط مفقودالاثر. می‌دانم الان هم ناراحت است که شناسایی شده و این همه عکس و بنر را می‌بیند. چراکه هرگز دنبال اینها نبود. همسرم نه حکم مأموریت داشت و نه دنبال چیزی بود. پیگیر درجه و مقام هم نبود. امروز که بعد از 34 سال شناسایی شده می‌گویند ایشان درجه‌شان جانشین فرمانده لشکر5 نصر بوده است.
چقدر مشتاق شهادت بود؟
همسرم خیلی درباره شهادت صحبت و گریه می‌کرد. کارش گریه بود. به مادرش می‌گفت شما دعا نمی‌کنید اگر دعا می‌کردید نمره ما 20 می‌شد. به من می‌گفت خانم شما دست گذاشتی روی نقطه صفر من، نمی‌گذاری بیاید پای دو و 20 شود. تا نمره من 20 نشود امام حسین قبولم نمی‌کند. باید هم رضایت شما دو نفر باشد. هر چی می‌گفت ما می‌خندیدیم. بعد از شهادتش وقتی مادرش بی‌تابی می‌کرد یکی ازدوستانش می‌گفت: مادر چرا گریه می‌کنی؟ ابوالفضل شیر شما را خورده است. گریه نکن که بچه شیر به دنیا آوردی و شیر تحویل جبهه‌های اهواز، سوسنگرد و دزفول داده‌ای. مقصر خودت هستی! می‌خواستی بچه شیر شجاع تربیت نکنی.
چطور با شهید رفیعی آشنا شدید؟
یکی از خواهرهایم بعد از ازدواج همراه همسرش به نجف رفته بود. خواهرم در نجف با مادر ابوالفضل که برای زیارت آمده بود، آشنا می‌شود. سر صحبت که آنجا باز می‌شود، مادر ابوالفضل عکس ابوالفضل را نشان می‌دهد و از خواهرم می‌خواهد تا دختری مناسب برای او معرفی کند. آغاز آشنایی من و ابوالفضل از نجف رقم خورد. در نهایت بعد از انجام خواستگاری و مراسم دیگر، در سال 1350 من و همسرم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم و سال 1351 اولین فرزندم اصغر به دنیا آمد. حاصل زندگی مشترک 12 ساله من و ایشان چهار فرزند سه پسر و یک دختر است.
شغل ایشان چه بود؟
همسرم روحانی بود و در حوزه علمیه خیرات خان که در حال حاضر تبدیل به دانشگاه رضوی شده، مشغول بود. در دوران مبارزات مردمی علیه شاه، همراه مردم و همپای روحانیون انقلابی حضور مستمر داشت. همان زمان هم که به خواستگاری من آمدند گفتند که در زمره روحانیون مبارزی هستند که علیه ظلم خواهند ایستاد. با اینکه تنها سواد قرآنی داشتم اما تا حدودی به اوضاع و احوال آشنا بودم. آنقدر فعالیت‌های ابوالفضل زیاد شده بود که دیگر به تدریس در حوزه نمی‌رسید من هم دعا می‌کردم و هر چه در توان داشتم انجام می‌دادم تا حکومت شاهنشاهی نابود شود و انقلاب به پیروزی برسد.
ایشان که روحانی بودند چطور شد که به عنوان رزمنده به جبهه رفتند؟
بعد از پیروزی انقلاب ابوالفضل دیگر لباس روحانیت به تن نکرد و برای مبارزه با منافقین راهی غرب کشور شد. حدود سال‌های 1361- 1360 هم به جبهه جنوب رفت. ابوالفضلم در عملیات بیت المقدس، والفجر 1 و چند عملیات دیگر حضور داشت و بارها مجروح شده بود. قبل از اینکه کامل خوب شود باز به جبهه می‌رفت. با بدن مجروح و با ترکش‌های به یادگار مانده از جنگ مجدد خودش را به قافله همرزمانش می‌رساند. شهید رفیعی از سال 59 تا 1362 در جبهه حضور داشت و حماسه‌سرایی می‌کرد.
از آخرین وداعتان چه خاطره‌ای دارید؟
ابوالفضل روز آخر ساعت 5 صبح برای جلسه‌ای به سپاه رفت. ساعت 8- 7 صبح که به خانه آمد بچه‌ها خواب بودند. خداحافظی کرد و رفت. اما ساعت 10- 9 مجدد در خانه را زد. آمده بود بچه‌ها را ببیند و برود. علی‌اصغر و جعفر یکباره ناپدید شدند. حاجی رفت بیرون از در خانه و سراغ آنها را گرفت اما خبری نبود. داخل ماشینش تا سقف پر بود از پتو و وسایلی که می‌خواست برای رزمنده‌ها ببرد. هر چه گشتم بچه‌ها را پیدا نکردم. ابوالفضل خداحافظی کرد و رفت. آمد در خانه به یکباره گفت نکند داخل ماشین هستند. رفت لای پتو‌ها را گشت. علی‌اصغر و جعفر میان پتوها پنهان شده بودند. حاجی بچه‌ها را گذاشت روی دوشش و بوسید. دخترمان را بغل کرد و لپ‌های دخترمان را گاز گرفت و گفت این هم مهر ابوالفضلی. نام دخترم تکتم است می‌گفت نام مادر امام رضا(ع) را می‌گذاریم که خود امام رضا(ع) نگهدارش باشد. بعد گفت از خدا خواستم و شما هم دعا نکنید جنازه‌ام برگردد. دعا کنید مفقود‌الجسد باشم. حاجی روز آخر از همه فامیل‌ها و بستگان خداحافظی کرده بود. بعد از 15 روز با خانه تماس گرفت و گفت فردا عملیات داریم. اهل نامه نوشتن نبود. به ما هم می‌گفت نامه ندهید خدایی ناکرده نامه‌ها دست دشمن می‌افتد. اما اصغر آخرین نامه را برایش نوشت. وقتی به دست ابوالفضل رسیده بود، آن را داخل جیبش گذاشته بود که زمان شهادتش همرزمانش آن را برمی‌دارند و به ما می‌رسانند. همه زندگی من با ایشان مملو ‌از خاطره است؛ خاطراتی که وقتی می‌خواهی تعریف کنی، نمی‌توانی کاملش کنی و یک جا گیر می‌کنی.
وقتی همسرتان به شهادت رسیدند شما چهار فرزند داشتید، چه می‌کردید با فرزندان و نبود همسرتان و سی و چند سال بی‌خبری؟
نبودن‌هایش سخت بود. خانواده ایشان خیلی هوای من و بچه‌ها را داشت. هرگز نمی‌گذاشتند که ما درگیر تنهایی خودمان شویم. اما خب به هرحال نبودن ایشان سختی‌های خودش را داشت. وقتی همسرم مفقود شد، همان موقع‌ها خبر شهادت رمضان عامل همرزم و دوست همسرم را به من دادند. آنجا بود که فهمیدم شهادت ابوالفضل و تنهایی من هم نزدیک است. در حیاط خانه داشتم وضو می‌گرفتم که پسرم آمد و گفت مادر رمضان عامل شهید شده است. کنارحوض نشستم. گفت: چرا نشستی مادر جان؟ گفتم مادر اگر عامل شهید شده بابایت هم دیگر برنمی‌گردد. پرسید: چرا؟ گفتم: آنها آنقدر به هم وابسته بودند و به هم علاقه داشتند که همیشه کنار هم بودند. بعدها همرزمانش گفتند که وقتی همسرم خبر شهادت رمضان عامل را شنید نیمه‌های شب در تاریکی بالای سر شهید نشست و با او وداع کرد و گفت: تو رفتی و من را تنها گذاشتی. خاطرت جمع من پشت سرت می‌آیم و با همان حالت گریه هم از شهید جدا شد. همان شب راهی منطقه و در عملیات خیبر به شهادت رسید و مفقود شد. شهید رمضان عامل خیلی شهید مظلومی است.
در سختی‌های زندگی به شهیدتان متوسل شدید؟
ابوالفضل در تمام این سال‌ها قدم به قدم همراه ما بود و هست. من و ابوالفضل 13 سال با هم زندگی زمینی داشتیم و 34 سال زندگی آسمانی.
به نظر شما چه شاخصه‌های اخلاقی ایشان را به مقام شهادت رساند؟
همسرم علاقه شدیدی به ائمه داشت؛ به ام‌البنین(س) و به حضرت ابوالفضل(ع). خودش روضه‌خوان بود. همین که می‌نشست برای حضرت رقیه(س)، حضرت ام‌البنین(س) و حضرت زهرا(س) و آقا ابوالفضل(ع) می‌خواند و گریه می‌کرد. به نماز شب، دعا و قرآن تأکید داشت. هر شب می‌پرسید که سوره واقعه را خواندی می‌گفتم نه. می‌گفت پاشو بخوان بعد بخواب. بسیار از امامان غریب می‌گفت و روضه می‌خواند. می‌گفت اینها غریبند و هیچ کسی را ندارند. علاقه شدید به دعای ندبه، کمیل و حدیث کسا داشت. همسرم با همه مهربان بود.
کمی به عقب برگردیم از آن روزی که خبر شهادت و درنهایت مفقود‌الاثری را به شما دادند.
خیلی سخت بود و سخت‌تر از همه این بود که ما نمی‌توانستیم، قبول کنیم. چون هیچ چیزی برای ما نیاوردند. همسرم در 12 اسفندماه 1362 در حالی که جانشینی فرماندهی لشکر 5 نصر را بر عهده داشت در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکر مطهرش در منطقه باقی ماند و به عنوان شهید مفقودالجسد معرفی شد.
سفارشی برای آینده بچه‌ها داشت؟
می‌گفت من که رفتم اجازه ندهی که بچه‌ها بدون وضو بخوابند. نمازهایشان را بخوانند. دعای کمیل و ندبه‌شان ترک نشود. در مراسمات تشییع جنازه شهدا و راهپیمایی‌ها حضور داشته باشند. بعداز شهادتش یک هفته هم بهشت رضایمان ترک نشد. بچه‌ها که می‌گفتند مادر ما هر هفته داریم می‌رویم بهشت رضا !اما من در پاسخشان می‌گفتم شهدا زنده‌اند، به این امید راهی می‌شدم که شاید که نه، قطعا خودش آنجا حضور دارد.
 خانم دهقانی حکایت آن عکس که از شهید به یادگار مانده چیست؟
آن تصویر به یاد ماندنی مربوط به ارتفاعات کله قندی کردستان است. دوستانشان بعد از شهادت ایشان روایت آن عکس را اینگونه برایمان بازگو کردند که در حول و حوش درگیری با منافقین و یاد یاران سفر کرده و بچه‌هایی که داخل کانال‌ها با سیم‌های برق رها شده در آب کانال خشک شده و به شهادت رسیده بودند، همه فکر حاجی را مشغول کرده بود. ایشان به پایان جنگ در غرب و مبارزه با ضد انقلاب و آغاز جنگ در جنوب می‌اندیشید. همین لحظه بود که عکاس از ایشان این تصویر را گرفت و برای همیشه به یادگار ماند.
 در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.

توقع داریم که حداقل امر به معروف در رسانه‌هایمان اجرایی شود، آن هم به حرمت خون شهدا. رسانه‌ها باید به گوش مردم برسانند که جبهه و جنگ و انقلاب برای چی بوده است و این امنیت امروز‌مان اتفاقی نیست. همه حرف‌ها و کنایه سهمیه دانشگاه بچه‌ها و اینکه آنها بدون زحمت وارد دانشگاه می‌شوند را کنار نبودن‌های پدرانه بگذارند و ببینند انصاف است. ما یک عید نوروز در کنار هم پای سفره هفت سین ننشستیم. حرف‌هایی که هیچ گا ه تمامی ندارد.

 روایت همرزم شهید رفیعی از لحظه شهادت وی
اسم اسارت که آمد شهید شد!
عباس پارسایی داماد خانواده شهید رفیعی است و کسی که تا آخرین لحظات در کنار ایشان بوده است. پارسایی در معرفی خودش می‌گوید: من بسیجی دوران دفاع مقدس بودم که در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر 1، والفجر 3و خیبر در سال 1362 در تیپ امام صادق(ع)‌ حضور داشتم. ما فرماندهی چون سردار ابوالفضل رفیعی داشتیم که جانشین لشکر نصر بود و تحت امر ایشان وارد خط عمل‌کننده جزیره مجنون شدیم. این سعادت را داشتم که تا آخرین لحظات شهادت و گمنامی شهید ابوالفضل رفیعی همراهش باشم و بعد هم که به مدت هفت سال به اسارت درآمدم.
 گردان قهار تنها ماند
 صبح چهارم اسفند 1362 از هورالهویزه عازم منطقه عملیاتی شدیم. چند ساعتی را با قایق رفتیم تا به جریزه البیضه در هور که نیروهای عمل‌کننده قبل از ما آن را گرفته بودند، رسیدیم. بعد به الصخره رسیدیم که در تصرف نیروهای خودی بود و این دو با بلم‌ها با هم در تماس بودند. یک جاده شنی پیدا کردیم که به الازیر و العماره راه داشت. هدف گردان ما تصرف العماره بود تا نیروهای عمل‌کننده در مجنون در وضعیت امن‌تری خط مقدم را تثبیت کنند.
نزدیک منطقه الازیر بودیم که به فرمان شهید ابوالفضل رفیعی بعد از خواندن نماز صبح وارد عمل شدیم. دقیقاً بعد از نماز درگیری ما شروع شد که تا حدود ساعت 10 یا ده و نیم ادامه داشت. متأسفانه نیروهای عراقی توانستند ما را دور بزنند. ما یگ گردان بیشتر نبودیم. گردان قهار تنها ماند و این در حالی بود که باید زمان ورود ما به الازیر نیروی کمکی به ما ملحق می‌شد. برای همین نتوانستیم از پل الازیر عبور کنیم. در این شرایط شهید رفیعی بعد از تماس با فرماندهان دستور عقب‌نشینی نیروها را به سمت الکساره، البیضه و الصخره را که 10 کیلومتر با ما فاصله داشتند، صادر کرد. خوب به یاد دارم جانباز آزاده آقای علیدوست(ایشان در این عملیات اسیر شد) در حالی که مجروح بود با تیربارش شروع کرد به تیراندازی و بچه‌ها را زیر آتش ایشان به عقب منتقل کردیم.
45 دقیقه به سمت خط پشت البیضه و الصخره رفتیم. از روی تپه‌های الازیر پی ام پی‌های عراقی با سرعت بالایی خودشان را به ما رساندند. چیزی از گردان قهار نمانده بود. من به همراه شهید حمید آزمایش و شهید ابوالفضل رفیعی بودم. در حرکت بودیم که تک‌تیراندازهای دشمن ما را نشانه گرفتند و من و شهید حمید آزمایش و شهید رفیعی رفتیم با دشمن درگیر شدیم. در حالی که به سمت دشمن تیراندازی می‌کردیم و نارنجک می‌انداختیم، یک گلوله به شاهرگ حمید خورد و نتوانست ادامه بدهد. من و شهید رفیعی تنها ماندیم. همینطور که می‌رفتیم سؤال کردم ممکن است عراقی‌ها بین الکساره نیرو هلیبرد کنند. گفت بعید نیست. یک نگاه دیگر به من کرد. من گفتم یعنی امکان دارد اسیر شویم. تا این را گفتم یک حالتی در وجود ایشان رخ داد. در همین حین تیری به سرش اصابت کرد و با صدای آه روی زمین افتاد.  بالای سرش نشستم. خون با حالتی که حباب می‌شد از سرش بیرون می‌زد و روی صورتش پخش می‌شد. سریع از داخل جیبش کالک عملیاتی و کلت منور را درآوردم و آرم سپاه را از لباسش جدا کردم. کالک عملیاتی خودم را هم همراه کالک عملیاتی ایشان چند متر آن طرف‌تر با یک نارنجک منفجر کردم. تا بلند شدم حرکت کنم عراقی‌ها صدایشان درآمد. ایست می‌دادند و تیراندازی می‌کردند. من هم که دیگر چاره‌ای نداشتم دست‌هایم را بالا بردم و اسیر شدم. از 4 اسفند ماه سال 1362 تا سال 1369به مدت هفت سال در اسارت دشمن بعثی بودم. بعد از آن لحظه آخر دیگر از پیکر شهید اطلاعی نداشتم. پیکر ایشان در منطقه‌ای بین الکساره و الازیر ماند. بعد از آزادی محل شهادت شهید حمید آزمایش و رفیعی را نشان دادم. البته پیکر شهید آزمایش تفحص شده بود. در نهایت پیکر شهید رفیعی به صورت گمنام در 19 اردیبهشت سال 1390 همراه با پیکر شهید برونسی تفحص و تشییع شد. از این رو گمنام دفن شد  چون هیچ مدرک شناسایی همراه شهید رفیعی نبود. تا اینکه هویت ایشان با آزمایش دی‌ان‌ای مشخص شد.
منبع: روزنامه جوان

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi