شناسه خبر : 54435
سه شنبه 10 مرداد 1396 , 09:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

یک داستان واقعی

مسافر خاص !

شهید گمنام- کنارش نشستم و آهسته گفتم: مشتلق چی میدی، بهت یه خبر خوب بدم؟ ... آتنا سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و با لبخند جواب داد: مرموز شدی ها! چی شده؟

شهید گمنام - ... هرچه می گفتم چرا اینطوری فکر می کنی، قبول نمی کرد!... هی می گفت امام رضا (ع) منو راه نمیده... من نه پولش رو دارم نه موقعیت اش رو!...اصلا" من اینقدر روسیاهم که بیشتر از ده ساله امام راهم نداده!...

  شانه های آتنا را در دستم گرفتم و صورتش را طرف خودم برگرداندم و گفتم، این چه حرفیه دختر؟!... من که میدونم چون قبل ازدواج از بابات مراقبت می کردی، نتونستی بری. الانم که شوهرت درآمد مناسبی نداره. واسه همین قسمتت نشده!...  نگران نباش. امام تو رو هم میطلبه.

  چند سالی بود که با آتنا همکار شده بودیم. آتنا دختر یک جانباز اعصاب و روان بود و رنج های زیادی کشیده بود... تازگی ها دلش خیلی از مشکلات گرفته بود و هوس مشهد کرده بود اما هیچ جوره شرایطش وجود نداشت!

... چند روز قبل به مناسبت میلاد حضرت معصومه (س) در اداره برای کارمندان جشن گرفتند و من و آتنا هم رفتیم. در آخر برنامه جشن، مدیر بخش به عنوان هدیه اعلام کرد که دو نفر را با قرعه کشی به مشهد می فرستد. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند. به صورت آتنا نگاه کردم. چشمانش خیس شده بود. بااینکه دلم برای امام رضا (ع) پر می زد، ولی چقدر توی دلم آرزو کردم که کاش به اسم آتنا در می آمد!

   قرار شد که بعدا" با اسامی تمامی کارمندان خانم قرعه کشی کنند و به برندگان خبر بدهند. دیروز صبح به محض اینکه رسیدم از دفتر فرهنگی صدایم کردند! من که این قضیه اصلا" یادم نبود، رفتم دفتر فرهنگی اداره. تا وارد اتاق شدم، خانم شعبان پور از جایش پرید و دوید طرفم و بغلم کرد.

  من که تعجب کرده بودم، با خنده گفتم چی شده خانم شعبان پور؟!... او هم که خیلی ذوق زده بود، با خنده جواب داد: شیطون! پارتیت خیلی کلفته ها! امام تو رو دعوت کرده!... من که هنوز حواسم جمع نشده بود، با حیرت نگاهش کردم و اخم کردم و به فکر فرو رفتم... که یکباره قضیه قرعه کشی روز مراسم ولادت یادم آمد و با صدای بلند گفتم: اسم من دراومده؟!

خانم شعبان پور با خنده سر تکان داد و جواب داد: بعله خانوم مسافر، با یه همراه. بلیط هواپیمای رفت و برگشت!...هتل هم خودتون بگیرید دیگه!...

من که هاج و واج مانده بودم، دلم درجا رفت پیش آتنا ...! خودم مدتی بود که داشتم به رفتن به مشهد در روز تولد امام رضا (ع) فکر می کردم. اما حالا که بلیطش را داشتم...!

  همان موقع دست های خانم شعبان پور را گرفتم و گفتم: خانم شعبان پور! لطفا اگر زحمت نیست به کسی نگید این بلیط ها رو من بردم. ممکنه بخوام بدمشون به یکی از همکارا !... او که خنده روی لبانش خشک شده بود، با صدایی آرام گفت: چرا آخه؟ تو واسه چی میخوای خودت نری و بدی یکی دیگه؟... به کی میخوای بدی؟... و من درحالیکه از اتاق بیرون می آمدم، جواب دادم: بعدا" بهتون میگم. شما فعلا" هیچی نگو.... و بیرون آمدم.

... امروز که دوباره تقلاهای آتنا را دیدم، در تصمیم ام مصمم ترشدم که بگویم بلیط ها را بنام آتنا معرفی کنند. برای همین بعد از حرف زدن با آتنا، از اتاقمان بیرون آمدم و رفتم پیش خانم شعبان پور. سلام کردم و نشستم. او هم سلام کرد و گفت" جانم؟

کمی انگشتان دستم را به هم فشردم و گفتم: لطفا" به خانم ارمغانی اطلاع بدید که بلیط ها بنام او دراومده. باشه؟

خانم شعبان پور لبخند معنی داری زد و جواب داد: میخوای بدیش به دوستت؟! خدا شانس بده. کاش منم هم اتاقیت بودم!

... من اجازه ندادم حس خانم شعبان پور ادامه پیدا کند و خندیدم و گفتم: نه اینطور نیست! اختیار دارید. شمام عزیزی اما خانم ارمغانی خیلی وقته نرفته !من حالا باز قسمتم میشه. اون از بچگیش تا حالا نرفته! به خاطر شرایط پدرش و الانم همسرش. حالا شما کاریت نباشه. پس بنام ایشون بزن و من خودم میرم بهش خبر میدم.

خانم شعبان پور آهسته آهسته از پشت میزش بیرون آمد و کنارم نشست. دستم را گرفت و گقت: باشه. زیارتت قبول ... و خندید...

با خوشحالی از اتاقش بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. آتنا سرش به کار خودش گرم بود و نمی دانست که در دل من چه خبر است؛ رفتم کنارش نشستم و آهسته گفتم: مشتلق چی میدی، بهت یه خبر خوب بدم؟ ...

آتنا سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و با لبخند جواب داد: مرموز شدی ها! چی شده؟!

چشم هایم را بستم و دستم را جلویش گرفتم و باز کردم و با خنده گفتم: اول مشتلق...

آتنا دستم را گرفت و گفت: چشم. حالا بگو چی شده.

چشم هایم را باز کردم و با صدای بلند گفتم: اسمت واسه مشهد دراومده!...

آتنا همین طور هاج و واج مرا نگاه می کرد و  زبانش بند آمده بود!

... با ذوق دست هایش را فشردم و گفتم: بگو واسه تولد امام رضا برات بلیط بگیرن. وای وای تصور می کنم که این سفر قسمتت بشه، کیف می کنم!...

 آتنا که انگار تازه از شوک درآمده بود، محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن...و در همان حین گفت: وای! اگه به علیرضا بگم، از خوشحالی غش میکنه! ... بعد یکدفعه از بغلم بیرون آمد و با نگرانی گفت: وای! حالا پول هتلو از کجا بیاریم؟!... و کمی به فکر فرو رفت و آرام رفت و سر جایش نشست.

  من که نمی خواستم حال خوش آتنا با این افکار خراب شود، دوباره رفتم نزدیکش و گفتم: اونم جور میشه. امام که دعوت کنه، خودشم جاشو جور میکنه... توی دلم تصمیم گرفتم برم و با یکی از دوستان پدرم صحبت کنم و اگر بتوانم در گرفتن جا هم کمکش کنم. آتنا به هیچ وجه از نظر مالی وضع خوبی نداشت!

  می دانستم مشهد رفتن که برای خیلی ها بسیار معمول است، برای او یک آرزوست. در دلم کمی تشویش داشتم اما با خودم گفتم تلاشم را می کنم که برای آتنا حداقل یک هتل یا مهمانسرای ارزان جور کنم.

... به خانه که رفتم، فقط چشم انتظار بودم تا پدرم بیاید. پدرم نزدیک ساعت 8 شب آمد. بعد از اینکه کمی استراحت کرد، پیشش رفتم و موضوع را به او گفتم. البته نگفتم که بلیط بنام من درآمده بود. چون معتقد بودم که این بلیط ها به دست صاحبشان خواهد رسید و هیچ سفری به مشهد با بلیط جور نمی شود، بلکه با اذن امام رضا (ع) انجام می شود.

از آتنا برایش تعریف کرده بودم و پدرم همیشه توصیه می کرد که به احترام اینکه آتنا دختر یک جانباز است و همچنین به خاطر مشکلاتش، هوایش را داشته باشم.

  گفتم که این بلیط نصیب آتنا شده و از او خواستم که با دوستانش تماس بگیرد تا جایی را برای اسکان آتنا و همسرش هماهنگ کنیم. پدرم هم با چند نفر تماس گرفت و گفت تا فردا مشخص می شود.

 صبح روز بعد وقتی رفتم سر کار، آتنا تا من را دید، با شوقی عجیب و برقی خاص در چشمانش سلام کرد و گفت: با علیرضا صحبت کردم. اونم برای زیارت امام رضا پرپر میزنه. خدا این مدیرو خیر بده. یعنی واقعا" آقا ما رو طلبیده؟!... باورم نمیشه... فقط علیرضا هم مثل من نگران جا بود! تو که وضع ما رو میدونی!... دعا کن جور بشه.

 ... نگاهش کردم و به فکر فرو رفتم.  چشمم تا ظهر به تلفن بود که پدرم زنگ بزند و  چیزی بگوید اما خبری نشد!... یک بار هم خودم با گوشی اش تماس گرفتم و گفت در جلسه است و جوابم را نداد!... تا بعداز ظهر که بروم خانه. پدرم که شب از سر کار برگشت، به من گفت که دوستانش قول هایی داده اند اما هنوز جواب آخر را نداده اند و باید صبر کنیم.

   تصور مشهد رفتن آتنا، خیلی برایم لذت بخش بود. گاهی با خودم فکر می کردم که شاید الان از رفتن آتنا خیلی بیشتر از رفتن خودم خوشحال باشم... تصور اینکه کار سفرش جور بشود و دل شکسته و رنج کشیده اش شاد شود، خیلی ذوق زده ام می کرد! ... در دل دعا می کردم که جای اسکان خوبی هم برای او و همسرش پیدا بشود و هرچه زودتر بتوانم این خبر خوش را به او بدهم.

  دو روزی از قول پدرم گذشت و من صبح با او سر کار رفتم. وارد اتاق که شدم، دیدم آتنا منقلب است... معلوم بود گریه کرده و چشم هایش سرخ بود!... سریع رفتم کنارش نشستم و سلام کردم و با تعجب و نگرانی پرسیدم: چی شده آتنا ؟ گریه کردی؟

  آتنا که منتظر بود بغضش بترکد، اشک هایش یکباره جاری شد و دست هایش را روی گونه هایش گذاشت و با تشویش جواب داد: یه خوابی دیدم. یه خوابی دیدم...  من گفتم که لایق زیارت امام رضا(ع) نیستم؟! ... من گفتم!.... و به گریه کردن ادامه داد.

در آغوشم گرفتمش و گفتم: چه خوابی دیدی؟! آروم باش دختر! ... آروم!... برام تعریف کن ببینم.

 آتنا اشک هایش را از روی گونه هایش پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: خواب دیدم توی تاکسی تو مشهدیم. با علیرضا داریم میریم طرف حرم. یکدفعه راننده تاکسی از توی آینه ما رو نگاه کرد و گفت: «شما که نماز می خونید، اذان هم بگید!»

وای ... وای... بهم تذکر دادن... آبروی من جلوی امام رضا (ع) رفته!... اون میدونه من بعضی موقع ها در مورد نماز صبح هام کاهلی می کنم!... اگه رام نده چی؟!... و دوباره شروع کرد به گریه کردن!

من هم متعجب شده بودم! با خودم فکر می کردم که معنی این خواب آن هم قبل از رفتن آتنا به مشهد نباید به همین سادگی ها باشد.... آتنا را آن روز آرام کردم.  عصر که برگشتم خانه، نزدیک اذان مغرب به مسجد رفتم. طلبه ای را در مسجد محله می شناختم که در حوزه تحصیل علم می کرد. گاهی سوال هایم را از او می پرسیدم. قبل از نماز رفتم و آن طلبه را ملاقات کردم. جریان خواب آتنا را برایش گفتم. او گفت که خودش در این زمینه تبحر ندارد. اما عالمی را از اساتید خود می شناسد که می تواند به تعبیر این خواب کمک کند و قول داد که بعد از نماز برایم بپرسد و جوابش را بدهد.

  نماز مغرب و عشای مسجد که تمام شد، در حیات مسجد آن طلبه را دیدم. بیش از حد منتظر بودم که تعبیر این خواب را بفهمم... - در نمازم حتی حواسم به تعبیر این خواب بود و تمرکز لازم را نداشتم!... - او گفت: از استادم سوال کردم. گفت که این خواب ارتباط مستقیم با کسی که خواب دیده نداره!...

... پرسیدم: پس چی؟

جواب داد: گفت به اون کسی که داره کار این ها رو پیگیری میکنه مربوطه... استادم گفت تعبیر این خواب این میشه که به کسی که داره کار اینها رو انجام میده بگید کارش رو کامل کنه. کارش رو درست انجام بده.

... من همانجا سر جایم خشک شدم!... اشک در چشمانم حلقه زد!... یعنی این پیغام برای من بوده؟!... و به عزیز بودن آتنا فکر کردم که امام حتی به خاطر او به من تذکر هم داده!... و این چقدر پیغام بزرگ و مسئولیت سنگینی بود!... مات و مبهوت و بی حواس با آن فرد طلبه خداحافظی کردم و برگشتم.

وقتی برگشتم، رفتم و دوزانو جلوی پدرم نشستم و گفتم: بابا! میخوام یه خواهشی بکنم. توروخدا جدی برنامه هتل آتنا رو پیگیری کنید. بلکه تونستیم دل این بنده خدا رو شاد کنیم... و پدرم قول داد که بیشتر پیگیری کند.

صبح فردا را تا ظهر با آتنا در  اداره، کارهایمان را انجام دادیم. نماز ظهر نشده بود که پدرم زنگ زد. از اتاق رفتم بیرون. پدرم به من گفت یک هتل خوب جور کرده که به آتنا و همسرش با قیمت خیلی کمی اتاق می دهد! ... همان لحظه که پدرم این را گفت، درحالی که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، یاد خواب آتنا و حرف آن طلبه افتادم و به دقیقه نکشید که به دلم افتاد همان هزینه کم را خودم متقبل شوم. شاید دل امام رئوف را راضی کنم.... بالاخره پیغام امام برای رسیدگی به کار آتنا، کم چیزی نبود!

از پدرم با شوق زیاد تشکر کردم و گوشی را قطع کردم. با ذوق زدگی تمام آمدم داخل اتاق و دستم را روبروی آتنا گرفتم و گفتم: مشتلق دوم رو گرون تر می گیرم اتنا !... زود باش رد کن بیاد!

آتنا که داشت دفاتر بایگانی را می نوشت، سرش را با تعجب بلند کرد و گفت: دوباره چی شده کبوتر خوش خبر؟ به تو باید یه صندوق طلا داد از بس همیشه خوش خبری. بگو چی شده؟!

... کنارش نشستم و شمرده شمرده گفتم: تو که دیروز رفتی بگی برات واسه تولد امام رضا(ع) بلیط بگیرن، منم راستش رفتم با بابا حرف زدم. اونم با دوستاش صحبت کرد. آتنا جان! هتل جور شدددد!... رایگان فقط به خاطر تو ...گفتن به افتخار ورود یه دختر جانباز عزیز، هتل در خدمت شماست... و خندیدم!

آتنا چشم هایش را گشاد کرد و اولش هیچ چیزی نگفت. دستش را روی صورتش گرفت و نفس عمیقی کشید. بعد آهسته گفت: کجا؟ چه جوری؟ کی هتل رایگان داده؟

جواب دادم: گفتم که، یکی از دوستای بابا، واسه همون سه روز سفر شما جور کرده. هزینه ش هم حساب شده. فقط اسم و آدرس هتل رو امروز از بابا می گیرم، فردا بهت میدم.

آتنا از جایش پرید و مرا محکم بغل کرد. چند بار گونه ام را بوسید و با چشم هایی بارانی گفت: ممنونم ازت، ممنونم. نمیدونم چه جوری جبران کنم!

من هم آتنا را در آغوشم فشردم و گفتم: عزیزم! شما و پدرت گردن همه ما حق دارید. کاری نکردم. امام رضا(ع) که دعوتت کرده، خودش داره همه چی رو جور میکنه... دیگه نگی آقا شما رو نمیخوادها! ... و اشک های آتنا در آن لحظات مثل باران بهاری می بارید و من از باریدنش لذت می بردم و در دلم به رضایت امام می اندیشیدم.

 آن شب به خانه که رفتم، پدرم را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم. آدرس و شماره هتل را گرفتم و با فکر حرم و آتنا و زیارت و ... خوابیدم.

  صبح قبل از رسیدن آتنا به محل کار، زنگ زدم و تلفنی با کارت به کارت کردن، پول اتاق ها را دادم و اتاق آتنا جور جور شد. نفس راحتی کشیدم و به پشت صندلی ام تکیه دادم... در افکار خوب خودم بودم و روی صندلی اداره تاب می خوردم که یکدفعه به ذهنم رسید کاش می توانستم فیش غذای حضرتی هم برایش جور کنم!...

  یکی از همکارانمان در اداره، خادم افتخاری امام رضا(ع) بود. در اتاق را بستم و به سرعت به اتاقش رفتم. آقای ناطقیان مرد مذهبی و خوبی بود و می دانستم اگر به او رو بیندازم، رویم را زمین نمی اندازد!... وارد اتاقش شدم. کارش را هنوز شروع نکرده بود. جریان آتنا را برایش نگفتم اما فقط سربسته از او خواستم که برای یک مسافر در روز ولادت امام رضا(ع)، اگر می تواند دو تا فیش بگیرد.

  آقای ناطقیان قول نداد اما وقتی اشتیاق و اصرار مرا دید، گفت حتما صحبت می کند و سعی می کند فیش ها را جور کند... از اتاق او بیرون آمدم و به اتاق کارم برگشتم. آتنا آمده بود. مکثی کردم و از دم در اتاق به آتنا نگاه کردم. دوست آرام و صبور من داشت مسافر امام رئوف می شد، آن هم به قشنگ ترین صورت...

  چند روزی گذشت و از آقای ناطقیان خبری نشد... فردا روز حرکت آتنا و ولادت امام رضا (ع) بود و من حسابی بیتاب و بیقرار... انگار امام هر روز در گوشم نجوا می کرد که باید هر کاری می توانم برای آتنا انجام دهم!

... اذان ظهر که شد، به نمازخانه اداره رفتیم. آقای ناطقیان دم درب نمازخانه مرا که دید، آهسته صدایم کرد و گفت: بعد نماز یه سر بیایید اتاق من.

قلبم شروع کرد به تند زدن. یعنی فیش جور شده بود؟!... به روی آتنا نیاوردم و  به نماز  ایستادیم... قنوت که شد دست هایم را با حالی خاص بالا بردم و به زبان فارسی گفتم: خدایا! خودت قسمتشون کن. یعنی میشه؟...

  می دانستم که فیش غذای حضرتی، در حالت عادی هم به سادگی گیر هر کسی نمی آید، چه برسد به روز ولادت!... واقعا" باید مهمان خاص امام باشی تا نصیبت شود. حتی یکی از آن.

 نماز که تمام شد به آتنا گفتم و رفتم به اتاق آقای ناطقیان. تا وارد اتاق شدم، آقای ناطقیان با روی خوش تعارفم کرد که بنشینم. بعد شماره تلفنی نوشت و جلوی من روی میز گذاشت. شماره را برداشتم و پرسیدم: این چیه؟

  و او با لبخند جواب داد: تلفن دفتر هماهنگیه صحن امام رضاست. به اون مسافرایی که عازم سفرن بگو، دو تا فیش برای ظهر روز ولادت آقا براشون کنار گذاشته شده؛ قبل از ظهر برن و تحویل بگیرن. قبلش با این شماره تماس بگیرن و هماهنگ کنن.

... چشم هایم غرق اشک شده بود و زبانم بند آمده بود!... همه چیز برای آتنا داشت جور می شد و من عشق امام را در تمامی این مرحله ها به خوبی و زیبایی حس می کردم.

 کاغذ را برداشتم و از آقای ناطقیان کلی تشکر کردم. از اتاقش که بیرون آمدم، حالم حال غریبی بود.... این بار هم می خواستم خبر خوبی به آتنا بدهم و شادی اش را کامل کنم... و فکر می کردم که واقعا" این دوست دردمند و دوست داشتنی من چقدر پیش امام جایگاه دارد که اینگونه همه چیز برایش ردیف می شود!

وارد اتاق شدم و دوباره با ذوق مقابل آتنا ایستادم و گفتم: مشتلق سوم آتنا خانوم!

آتنا نگاه معناداری به من کرد و گفت : وااای! دوباره چه گلی کاشتی؟ توروخدا دوباره خودتو تو زحمت انداختی؟ چیکار کردی؟

 کاغذ را  از جیبم درآوردم و به دستش دادم و با خوشحالی گفتم: عزیزم! فردا که رفتید ایشالا، قبل از ظهر به این شماره زنگ میزنی و میری دو تا فیش غذای حضرتی تحویل میگیری... ایشالا که وقتی رفتی مهمونخونه حرم، با شوهرت نوش جان کنید.

... آتنا این بار دستانش می لرزید... به من نگاهی کرد و بعد به کاغذی که دستش داده بودم.... کاغذ را روی لب هایش گذاشت و باز هم حال و هوایش بارانی شد!......

 وقت کار  اداری که تمام شد، آتنا را در آغوش گرفتم و با حال و هوایی خاص با او خداحافظی کردم. او فردا صبح مسافر بود و داشت به آرزویش می رسید... در راه برگشتن به خانه یکسره این بیت در ذهنم مرور می شد و آن را با خودم زمزمه می کردم که «دلم هوای تو دارد... بگو چه چاره کنم؟!»

... فردای آن روز که روز ولادت امام رضا(ع) بود و در اداره شیرینی پخش می کردند. به صندلی خالی آتنا نگاه می کردم و تصور می کردم الان می تواند کجای حرم باشد... همه ی روز را با فکر او و حرم گذراندم و شب که شد با حس و حالی عجیب خوابم برد.

آتنا تا سه روز مرخصی بود و دو روز بعد برمی گشت.

  در میان دوستانم، از قدیم دوستی داشتم بنام ریحانه که دختر بسیار مقرب و متوجهی بود. فردای رفتن آتنا، عصر بود و از سر کار برگشته بودم که ریحانه به گوشی ام زنگ زد.... با خوشحالی گوشی را برداشتم و سلام کردم.

ریحانه بعد از حال و احوالی کوتاه، به من گفت: چه کارا می کنی حاج خانوم؟!... حالا دیگه بی خبر؟!

... تعجب کردم و اخم هایم را در هم کشیدم و جواب دادم: بی خبر؟!... چی بی خبر؟!...

ریحانه با حالتی خاص، لحن اش جدی شد و  گفت: خوابتو دیدم دیشب...

مکثی کردم و جواب دادم: خب چی دیدی که این حرفا رو میزنی؟!... چیز عجیبی دیدی ریحانه؟!

ریحانه خندید و جواب داد: خواب عجیب خوبی بود!... فقط نمیدونم تعبیرش چیه! گفتم به خودت بگم، شاید خودت بفهمی... چون دیروز هم تولد امام رضا(ع) بود، بیشتر به نظرم مهم اومد. آخه منم همه خواب هام یادم نمیمونه.... تو خواب با لباس احرام دیدمت...

... چشمام گرد شد و با تعجب گفتم: خووب!

ریحانه ادامه داد: کاملا" با لباس احرام بودی... توی یه جای سبز و پر گل و رودخونه و ... و هی صداهایی میومد که میگفتن از مکه برگشتی، زیارتت قبول... این صدای حجت قبول باشه هی میومد و قطع نمی شد!... خیلی غریب بود...!

ای شیطون! مکه رفتی یا قراره بری؟!....

... حال خودم را متوجه نشدم... دیشب... تولد امام رضا (ع)... زیارت... حج...حرم... آتنا ...............!!!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
چه قصه عجیبی بود.
وقتی بخواهد جور بشود ...جور میشود.
اگه خدا بخواهد وسیله رسیدن به هر هدفی محیا میشود. وچه زیباست خدا رابط و وسیله رسیدن یک آرزومند به خواسته اش و زیارت یکی از بهتزین امامان و مقربین درگاه الهی یعنی امام رضا علیه السلام باشد.
خوش به سعادت این زوج خوشبخت و خوش حال که با پای دل به این سفرمعنوی مشرف شدند.
و خوش به سعادت شهیدگمنام عزیز برای نوشتن قصه ای در این حال و هوا و ما را بردن به ریارت مجازی امام رئوف(ع).
امیدوارم موفق باشند و همیشه چنین سربلند در این راه ثابت قدم باشند و گام بردارند.
از فاش نیوز بزرگ هم سپاسگزارم
با سلام
السلام علیک یا شمس الشموس
یا ضامن آهو
کارهای امام رضا (ع) فوق العاده ست دیگه. ولی نعمت ماست
زیبا بود... زیبا
عالی بود دوست عزیز
نه ترامپ و نه بزرگتر از او هیچ غلطی نمیتوانند غلطی کنند ما ایرانیان و مسلمانان همیشه از منافق ها و خوارج خودی اسیب دیده ایم مانند رفتار احمدی نزادها
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi