یکشنبه 15 مرداد 1396 , 10:02
تابلوی روی دیوار خبر شهادت «محمدرضا» را به همسرم داد!
پدر شهیدان موحددانش از آن دسته آدمهایی است که دوست داری ساعتها کنارش بنشینی و با او حرف بزنی و متوجه گذر زمان نشوی. انگار هنوز جنگ برای این «پیرمرد قصهگوی شهدا» تمام نشده است. انگار «علیرضا» و «محمدرضا» در کنارش زندگی میکنند. پیرمرد با حوصله است، مدام خاطره تعریف میکند و با لبخند از پسران شهیدش میگوید. دوست دارد برای همه قصه بگوید... .
سالروز شهادت سردار شهید «علیرضا موحددانش» بهانهای شد تا پای خاطرات پدر قصهگوی شهدا بنشینیم و او از محمدرضا و علیرضا برایمان بگوید. در ادامه ماحصل گفتوگو را میخوانید:
پول توجیبی علیرضا را بیشتر کردم
علیرضا از همان دوران کودکی علاقهاش به تحصیل در مدرسه اسلامی بود. به همین خاطر او را در مدرسه اسلامی نوبخت ثبت نام کردم.
علیرضا به مدت چهار سال در مدرسه نوبخت درس خواند و به جهت تعطیلی مدرسه، پرونده تحصیلی وی را به مدرسه باباطاهر واقع در چهارصد دستگاه انتقال دادم. علیرضا و محمدرضا دوران هنرستان را در دبیرستان روزبه واقع در خیابان پیروزی گذراندند. پرورش آنها در مدرسه اسلامی عاملی شد تا به راه انقلاب کشیده شوند.
روزانه پول توجیبی علیرضا و محمدرضا را کنار میگذاشتم. روزی در خانه دو برادر دعوایشان شد. محمدرضا به حالت تهدید به علیرضا گفت که اگر این کار را انجام ندهی، آن موضوع را به بابا میگویم. علیرضا هم به سرعت واکنش نشان داد و گفت که اگر بگویی کتکت میزنم.
از این سخن محمدرضا ترسیدم که نکند خدایی نکرده علیرضا به انحراف کشیده شده باشد. زمانی که محمدرضا تنها بود او را صدا کردم و پرسیدم که آن روز میخواستی چه موضوعی را در مورد علیرضا به من بگویی؟
محمدرضا گفت: «پولی که شما به علیرضا میدهید تا برای خودش خوراکی بخرد، برای نیازمندان مدرسه لوازم التحریر میخرد.» بعد از شنیدن سخنان محمدرضا خوشحال شدم و از روز بعد پول توجیبی علیرضا را افزایش دادم تا بتواند برای خود هم خریدی کند.
زندگی با همسایگان ساواکی
سال 50 تا 53 به جهت شغلی که در صنایع دفاع داشتم در منطقه نوبنیاد زندگی میکردیم. علیرضا آن زمان به هنرستان میرفت. برخی از همسایههای ما ساواکی بودند و لو دادن افراد انقلابی را یک امتیاز برای خود محسوب میکردند.
روحانی مسجد محل یک جوان انقلابی بود که با کارکنان ارتش فعالیتهای انقلابی داشت. علیرضا هم به این مسجد رفت و آمدهایی داشت تا اینکه پس از مدتی اعلام کرد که میخواهد به خدمت سربازی برود. حدود یک سال از خدمت سربازیش گذشته بود که جریان انقلاب پیش آمد. زمانی که امام (ره) اعلام کردند که سربازها پادگانها را خالی کنند، علیرضا به خانه آمد. به او گفتم این کار بعدها برایت ممکن است دردسرساز شود. پسرم پاسخ داد: «یک سال به اجبار برای شاه خدمت کردم ولی حالا میخواهم به میل خودم برای امام (ره) خدمت کنم.»
انگشت به انگشتش قطع شد تا به دست رسید
پس از آغاز جنگ تحمیلی، علیرضا به همراه شفیعی و شهیدان پیچک و وزوایی به بازی دراز رفت. عملیاتی در ارتفاعات 2050 داشتند و پسرم فرماندهی آن را بر عهده داشت. شب پیش از آغاز عملیات، دشمن به چادر رزمندگان پاتک میزند و برخی از چادرها را تصرف میکند. روز بعد علیرضا غافل از این ماجرا برای بیدار کردن نیروها وارد چادر میشود که او را به گلوله میبندند.
علیرضا برای فرار از دست دشمن خودش را از لبه پرتگاهی به پایین میاندازد. ناگهان سرش به سنگی اصابت کرده و کمی گیج میشود. دقایقی بعد که به حالت عادی برمیگردد متوجه میشود که نارنجکی در کنارش به زمین افتاده است. آن را برمیدارد تا به سمت دشمن بیاندازد ناگهان در دستش منفجر می شود.
همرزمانش روایت کردند که علیرضا تا پایان عملیات همان گونه با دستان مجروح فرماندهی میکرد. در تمام طول این مدت دستش را در جیب کتش پنهان کرده بود تا نیروها با دیدن این صحنه روحیهشان تضعیف نشود. عصر همان روز بر اثر خونی که از دست داده بود، حالش خراب میشود. نیروها وی را به درمانگاه و پس از آن به تبریز منتقل میکنند. اگر همان لحظات اولیه مجروحیت، خودش را به درمانگاه میرساند تا مچ دستش قطع میشد اما به جهت سیاهی استخوان، دستش را از آرنج قطع میکنند.
در آن مقطع زمانی، ما در خاورشهر زندگی میکردیم. شوهرخواهرم به دنبال من و همسرم آمد تا به خانه آنها برویم. گفت که علیرضا میخواهد تماس بگیرد.
من و همسرم به خانه خواهرم رفتیم. ساعاتی بعد علیرضا تماس گرفت و گفت که یک انگشتم قطع شده است. گفتم اشکال ندارد. ادامه داد: «اگر اشکال ندارد باید بگویم که دو انگشتم را از دست دادم.» باز هم گفتم اشکال ندارد. یکی یکی تعداد انگشتان دستش بیشتر شد تا آنجایی که گفت: «اگر حقیقتش را بخواهم بگویم این است که من یک دستم را از دست دادم.» پاسخ دادم: «فدای سرت».
گوشی را به دست همسرم دادم. همینگونه خبر قطع شدن دستش را به مادرش داد. همسرم پاسخ میدهد: «فقط یک دست در راه خدا دادی؟» وقتی علیرضا خیالش راحت میشود که ما واکنش منفی نداریم، چهار ساعت بعد به خانه خواهرم میآید.
محمدرضا از جریان قطع شدن دست برادرش اطلاع داشت و گاهی با خنده میگفت که شاید این بار که علیرضا بیاید یک پا، یک دست یا یک چشم نداشته باشد. بعد از تماس علیرضا متوجه معنی شوخیهای محمدرضا شدیم.
در دوران نقاهت، هرگز صدای ناله علیرضا را نشنیدیم. میدانستیم که درد میکشد اما بروز نمیداد. شبها که درد دستش شدت میگرفت، راه میرفت. وقتی بیدار میشدم، میدیدم که حین راه رفتن آواز میخواند. نمیخواست ما متوجه دردش بشویم.
وقتی دوستان و اقوام به عیادتش میآمدند و میپرسیدند که چه اتفاقی برای دستت افتاده است، به شوخی میگفت: «رفتم بازی دراز، دست درازی کردم، دستم را بریدند.»
پنهان کردن پوستر عکس امام(ره) در دست مصنوعی
زمانی که میخواست به مکه برود، قصد داشت پوستر حضرت امام (ره) را هم با خود ببرد. نمیدانست چگونه این تصاویر را جاسازی کند تا در فرودگاه لو نرود. البته در فرودگاه جوانان انقلابی بودند که میگفتند میتوانند عکسهای امام (ره) را در چمدان جاسازی کنند.
علیرضا بیانات و تصاویر امام (ره) را چاپ کرده و در دست مصنوعی پنهان کرد. جالب است که هیچ کدام از نگهبانها متوجه این موضوع نشده بودند.
سپاهی بودن و شهادتشان وظایف ما را سخت کرد
علیرضا و محمدرضا هر دو هفتهای دو روز، روزه بودند. محمدرضا نماز و روزه بدهکار نبود اما علیرضا در وصیتنامه اش نوشته بود که وقتی در منطقه بود، یک ماه روزهاش قضا شده است. یکی از دوستانش نزد من آمد و گفت که میخواهد یک ماه روزه قضای علیرضا را به جا آورد. من نیز پذیرفتم.
شهادتشان همانگونه که تاثیر زیادی بر روی ما گذاشت، وظایف ما را هم سخت کرد و باعث شد که ما به شرعیات مقیدتر باشیم. همچنین با دل کندن از وابستگیهایشان به ما آموختند که به مال دنیا اهمیت ندهیم.
قاب عکسی که خبر شهادت داد
یکی از همرزمان علیرضا برایم روایت کرد که پیش از آغاز عملیات والفجر2 وی را دیده است و حس میکند که علیرضا در این عملیات شهید میشود. به وی میگوید: «حاجی داری میپری». علیرضا هم میگوید که به تو هم الهام شده است؟ همرزم علیرضا خطاب به وی ادامه میدهد: «پس هوای ما را هم داشته باش» علیرضا پاسخ داده بود که باید خودت هوای خودت را داشته باشی.
علیرضا در این عملیات با همان تسبیح و قرآنی که همیشه همراهش بود، شهید شد. زمانی که علیرضا به شهادت رسید، همسرم برای همایشی به خارج از کشور رفته بود. با وی تماس گرفتم و خواستم تا برگردد. گفت: «چه اتفاقی افتاده؟» گفتم: «چیزی نشده.» همسرم ادامه داد: «خواب دیدم که علیرضا شهید شده است». من هم از این فرصت استفاده کردم و گفتم که شما خواب اشتباه نمیبینید.
پس از بازگشتش به ایران برایم تعریف کرد که خواب دیده است کوچه را با چراغهای رنگی تزیین و بر در خانهها پرچمهای سبز نصب کردهاند. تنها یک خانه پرچم نداشت. وقتی همسرم به ایران بازمیگردد خوابش تعبیر میشود. تمام کوچه به جز همان یک خانه، چراغانی شده و پرچم نصب شده بود.
پیش از شهادت محمدرضا نیز همسرم متوجه شده بود که او به شهادت خواهد رسید. محمدرضا قاب عکسیهایی متشکل از تصاویر شهیدان بهشتی و رجایی بر روی دیوار اتاق نصب کرده بود. روزی همسرم میخواست عکسها را از روی دیوار بردارد که با مخالفت محمدرضا مواجه شد. او گفته بود: «تنها خاک این تابلوها را بگیرید. هر زمان من شهید شدم، این عکسها خود به خود میافتد آن وقت از روی دیوار بردارید.»
دوران حضور محمدرضا در جبهه مصادف با راهپیمایی ملی بود که همسرم به همین مناسبت در قم بود. وقتی برگشت، تابلوی عکس شهید رجایی بر روی زمین افتاده بود. همسرم که شاهد این صحنه بود، حالش خراب میشود. بعدها به من گفت با دیدن این صحنه در دلم چیزی فرو ریخت. همان شب اعلام کردند که صدام پاتک سنگینی زده و جمعی از رزمندگان شهید شدند. مادرشان متوجه شده بود که برای یکی از بچهها اتفاقی افتاده است. شب که به خانه آمدم، خبر شهادت محمدرضا را به وی دادم.
همسرم با شنیدن خبر شهادت محمدرضا خدا را شکر کرد و گفت که خوشحالم که در مقابل خدا و ائمه رو سفید شدم. همیشه میگفتیم که ای کاش در زمان امام حسین (ع) بودیم و وی را یاری میکردیم و امروز هم امام خمینی (ره) راه قرآن و امام حسین (ع) را ادامه میدهد. خوشحالم که فرزندام این راه را برای خودشان انتخاب کردند.
انتهای پیام/