شناسه خبر : 54700
سه شنبه 31 مرداد 1396 , 14:36
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گوی خواندنی فاش نیوز با «بهرام علیزاده حسینی»، آزاده و جانباز خوزستانی

خاک ریختن لودر بعثی ها روی گروه ١٧ نفره هفت اشهد!

ما را طوری چیدند که یک عراقی بین ما قرار گرفت. بعد دستور شلیک آتش به طرف ما داده شد. نفر به نفر به بالای سر ما می آمدند و اسلحه کُلت خود را بر روی سر ما می گرفتند. اشهد سوم را در این لحظه خواندیم. خواندیم. آن عراقی ها که مثل ما در خط اعدام نشسته بودند، افرادی بودند که از نیروهای ایرانی جانب داری کرده بودند و شناسایی شده بودند. آن ها را برای تادیب دیگر نیروهای عراقی و ترساندن ما کشتند.

فاش نیوز - جنگ تحمیلی که پایان گرفت، مردم خیلی خوشحال نشدند؛ زیرا تعداد زیادی از فرزندان شجاعشان در چنگال سنگدل ترین زندانبانان دنیا اسیر و گرفتار بودند. همه با بی قراری منتظر بازگشت آن ها بودیم. امام راحل اوج عطوفت و چشم انتظاریِ خود را درباره آزادگان چنین بیان کردند: "اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آن ها برسانید و بگویید: خمینی در فکرتان بود."

26 مرداد سال 1369 فرا رسید. دژخیمان مجبور به آزاد کردن اسرا شدند و آزادگان با سرافرازی تمام پا به خاک میهن گذاشتند. اگر می خواهید آن ها را بشناسید، باید از آیات قرآن کریم کمک بگیرید. آنجا که فرموده: "ان الذین قالوا ربنالله ثم استقاموا..."، و اینان که از دست مخوف ترین شکنجه گران رهایی یافته بودند، به فرموده مقام معظم رهبری با صبر و استقامتشان به اسلام آبرو بخشیدند، دنیا را مبهوت اراده خود کرده بودند و نگهبانان بی رحم خود را وادار به اعتراف سنگینی نمودند: "ما در مقابل عزم، اراده و ازخودگذشتگی شما کم آوردیم!"

اینک در آستانه سالروز ورود قهرمانانه این فرزندانِ سلحشور ایران عزیز، از شما دعوت می کنم صحبت های یکی از آزادگان سرافراز خوزستانی را با دقت بخوانید تا بیشتر با روحیه این فاتحان قله ایثار و افتخار، در سرزمین و چنگال دشمن آشنا شوید:


 

فاش نیوز - لطفاً خودتان را معرفی کنید.

- من "بهرام علیزاده حسینی" جانباز 40درصد و آزاده خوزستانی متولد خرمشهر هستم؛ اما بعد از مدتی به خاطر شغل پدر ساکن آبادان شدیم.



فاش نیوز - در دوران نهضت اسلامی و انقلاب، شما چند ساله بودید؟

- شانزده ساله بودم. یک دایی داشتم که دانشجوی رشته الهیات و فعال سیاسی بود. گاهی اعلامیه امام را به خانه ما می آورد و به این نحو با اسم امام و نهضتش آشنا شدم اما از سَر خودم حکایتی شنیدنی گذشت که باعث شد به صف انقلابیون بپیوندم. پیروزی انقلاب مقارن با ماه محرم بود که به شدت سرماخورده بودم. مادرم برایم سوپ پخته بود اما من هوس ساندویچ کرده بودم. وقتی پا به خیابان گذاشتم، متوجه شدم سَر خیابان شلوغ است و شیشه های بانک صادرات را شکسته اند. در همین حین ماشینی کنار پایم ایستاد و مرا بدون هیچ سوالی با خودشان بردند. از همان بدو ورود سیلی خوردم. از من می پرسیدند که چرا شیشه را شکستی؟ هر چه توضیح می دادم، قبول نمی کردند. تا صبح آنجا بودم. خیلی از انقلابیون را در زیر شکنجه می دیدم، خون از بدنشان جاری بود. آن ها می خواستند مرا بترسانند. غروب روز بعد
چون مدرکی برای متهم کردن من نداشتند، در حالی که صورتم ورم کرده بود، آزادم کردند. از آن روز به بعد من هم به جَرگه مخالفان رژیم شاه پیوستم و درباره ماهیت آنها به دوستانم که در دبیرستان فداییان اسلام درس می خواندیم، اطلاعاتی می دادم.



فاش نیوز - در این دوران فعالیتی داشتید؟

- بله، ماجرا را برای دایی ام تعریف کردم. وقتی مرا مستعد دید، مسئولیت پخش اعلامیه های امام را به من داد. دوستان دایی بعد از پیروزی انقلاب، کمیته 48 خرمشهر را تشکیل دادند و من در کنارشان فعالیت داشتم. با شروع جنگ، خانواده به "هفت تپه" رفتند و من در آنجا با سپاه همکاری می کردم.



فاش نیوز - اولین اعزام شما به جبهه کی بود و به کدام منطقه اعزام شدید؟

- برای اولین بار در تاریخ پانزدهم اردیبهشت سال 60 به غرب کشور که ضدانقلاب فعالیت شدیدی داشت رفتم. سه ماه در شهرِ نقده و یک ماه هم در پاوه خدمت کردم که بعد به جنوب اعزام شدم.


فاش نیوز - وظیفه شما در جبهه چه بود؟

- متفاوت بود. اول در دژبان مرکزی انجام وظیفه می کردم. بعد به واحد توپخانه منتقل شدم. مدتی هم دوره عملیات تخریب را گذراندم. در انتها در واحد شناسایی مشغول شدم.

این واحد از دو بخش تشکیل می شد، عملیات و شناسایی. در بخش شناسایی اغلب در جبهه جنوب و محورهای شلمچه، جنگل های امقر، چذابه، محل اختفای ما بود. شهریور سال61، قبل از عملیات رمضان، از ناحیه دو پا و دست راست مجروح شدم. ما را به بیمارستان شهید بقایی بردند که چهار ماه بستری بودم. در آبان ماه همان سال مجدداً به منطقه عملیاتی شلمچه برگشتم تا برای عملیات جدید آماده شوم. من به خاطر تجارُبی که کسب کرده بودم، به تیپ پانزده امام حسن (ع) تحت فرماندهی شهید حسن درویش  رفتم؛ برای انجام عملیات والفجر مقدماتی آماده می شدیم. این عملیات حساسیت زیادی برای اجرا داشت و خیلی هم موانع عملیاتی داشت. ما دو ماه قبل از عملیات داخل یک کانکس در جنگل امقر، قرنطینه بودیم. شب ها برای شناسایی به طرف دشمن می رفتیم که گاهی فاصله ما با آن ها 4 الی 5 متر بیشتر نبود. این عملیات چندین بار به عقب افتاد، چون مدام لو می رفت.

ستون پنجم در بدنه جبهه ما نفوذ کرده بود، بالاخره در بهمن ماه سال 61 گردان ابوذرِ تیپ پانزده امام حسن (ع) خط شکن شد. روز بعد لشکر پانزده امام حسین (ع) هم وارد منطقه گردید و ما در هجدهم بهمن ماه عملیات را آغاز کردیم. متاسفانه باز هم به خاطر همان موضوعِ نفوذی ها، عملیات ما لو رفته بود و عراق آمادگی کامل برای رویارویی با ما را داشت. گردان ما در این عملیات به طور کلی محاصره شد و از گردان سیصد و چهارده رزمنده، فقط هفده نفر باقی ماند. دشمن مستقیم بچه ها را با گلوله کالیبر 50 هدف قرار می داد.



فاش نیوز - چند ساعت در محاصره بودید؟

- حدود 27 ساعت؛ که بعد از این ساعات، هفده نفرمان که همه زخمی شده بودیم، به دست دشمن اسیر شدیم. خودم ساعت سه بامداد دچار موج انفجار شدم و تا ساعت چهار و نیم صبح بیهوش بودم. اصلاً توان حرکت نداشتم. با این حال بچه ها تا ساعت یازده ظهر با بدن های زخمی و تشنه در مقابل دشمن مقاومت کردند. از ساعت ده صبح به بعد از فشنگ های بر جا مانده روی زمین استفاده می کردیم چون دیگر هیچ فشنگی نداشتیم. عراقی ها لحظه به لحظه به ما نزدیک می شدند و ما در یک محوطه صد متری جمع شده بودیم. اشهد خود را خواندیم و خود را به خدا سپردیم.


فاش نیوز - از آن هفده نفر اسم کسی یادتان مانده است؟

- داریوش آزادی، حسین عبدالله زاده، حسن نیسی و علی برزویی؛ بقیه از بچه های بومی منطقه بودند.



فاش نیوز - دقیقاً چه ساعتی اسیر شدید؟

- همان ساعت یازده و نیم. یک هلی کوپتر عراقی بالای سر ما آمد و آن قدر گرد و خاک به پا کرد که چشم، چشم را نمی دید اما نیروهای ویژه، پیاده شده بودند و دور ما را گرفته بودند. ما انتظار داشتیم با ما برخورد شود اما رفتار آن ها خیلی دور از ذهن ما بود. تعدادی خبرنگار دور ما جمع شدند. عراقی های بعثی به دست ما یک بطری آب دادند ولی اجازه نوشیدن آن به ما داده نشد. می گفتند: بعد از فیلم برداری! اما با رفتن خبرنگارها، بطری ها را از ما پس گرفتند. مجروحی داشتیم که بیش از هجده ساعت آب نخورده بود و عطش شدید داشت.



فاش نیوز - در زمان اسارت چند ساله بودید؟

- هفده ساله.



فاش نیوز - اولین برخورد خصمانه بعثی ها با شما چطور بود؟

- اول ما را در یک سنگر تانک جمع کردند و هر چه داشتیم همه را به غنیمت گرفتند. یک دستگاه لودر شروع به ریختن خاک بر روی ما کرد. حدود بیست سانت خاک بر روی ما ریخته شد. اشهد دوم خود را در این لحظه خواندیم. ما هفده نفر به "هفت اشهد" مشهور هستیم و الان ما را به این اسم می شناسند. اما آن لحظه، شهادت قسمت ما نبود. یک فرمانده عراقی دستور توقف خاک ریختن بر روی ما را صادر کرد. ما را به جایی دیگر بردند و در آن جا ما را با نیروهای عراقی قاطی کردند. بدین نحو که ما را طوری چیدند که یک عراقی بین ما قرار گرفت. بعد دستور شلیک آتش به طرف ما داده شد. نفر به نفر به بالای سر ما می آمدند و اسلحه کُلت خود را بر روی سر ما می گرفتند. اشهد سوم را در این لحظه خواندیم. آن عراقی ها که مثل ما در خط اعدام نشسته بودند، افرادی بودند که از نیروهای ایرانی جانب داری کرده بودند و شناسایی شده بودند. آن ها را برای تادیب دیگر نیروهای عراقی و ترساندن ما کشتند. ساعت دو بعد از ظهر ما را پشتِ خودرو آیفا گذاشتند و به طرف الانباره حرکت کردند. ساعت چهار به شهر رسیدیم. در این زمان فرصتی شد که با لباس های خودمان زخم خود و دیگر همرزمانمان را ببندیم که بیشتر خون ریزی نکند و آلوده نشود. ما را در یک مدرسه ای به نام فاطمیه بردند و در یک کلاس انداختند. هر چه طلب آب کردیم، آن ها گوش نکردند.

 

فاش نیوز - در آن کلاس اسیر دیگری هم بود؟

- بله. بعضی از آن ها را می شناختم. بچه های اطلاعات عملیات بودند که در حین شناسایی در کمین عراقی ها افتاده بودند. آن ها به شدت مجروح بودند و زخم هایشان عفونت کرده بود. در آن لحظات سه تا از بچه ها تا صبح شهید شدند. دلمان نمی آمد آن ها را تحویل عراقی ها بدهیم اما ناچار بودیم. اجساد مطهر آن ها را غریبانه پشت دَر گذاشتند، در حالی که دستبند به دستشان بود. صبح روز بعد طعم اسارت را به ما چشاندند. یک دفعه تعدادی نیروی بعثی وارد کلاس شدند و با وسایلی که در دستشان بود، شروع به زدن ما کردند. از بدن های زخمی بچه ها خون جاری شده بود و کسانی هم که مجروح نبودند، مجروح شدند. فکر می کردند به این نحو از ما زهر چشم گرفتند و در وقت اعتراف گیری، بچه ها به زبان می آیند!



فاش نیوز - نحوه بازجویی و سوالات به چه شکلی بود؟

- از هر فردی چند سوال مشابه می کردند تا فرد را گیج کنند و به جواب های دلخواه برسند. این افراد از استخبارات عراق آمده بودند. یک مترجم فارسی به نام فواد بینشان بود که گوینده رادیو عراق هم بود. او خیلی تلاش کرد که اعترافاتی از بچه ها بگیرد اما هیچکدام از ما حرف دلخواه آن ها را نزدیم. به ناچار ما را راهی بغداد کردند و گفتند: "تو استخبارات زبانتان باز می شود!"


فاش نیوز - ممکنه کمی از فضای استخبارات بگویید؟

- فضای آن جا شبیه ساواک رژیم شاه بود. پس آن جا مخوف ترین ساواک رژیم بعث بود. افراد زیادی را اسیر کرده بودند. حتی در بعضی از سلول ها نیروهای عراقی و ایرانی با هم حبس شده بودند. تشخیص دوست و دشمن سخت بود. عده ای از اسرا از اهالی الانبار بودند که قبل از جنگ با ایرانی ها مراوده زیادی داشتند. شناسایی ماهیت آنها آسان نبود. کمترین بی احتیاطی ممکن بود سرنوشت هر یک از ما اسرای ایرانی را تغییر دهد.



فاش نیوز - شما را کِی برای بازجویی بردند؟

- ساعت حدود یازده بود که نوبت من شد. در اتاق بازجویی من برای اولین بار تاثیر انفجارات و موج گرفتگی را بر روی خودم احساس کردم. ابتدا فکر می کردم استرس بازجویی است اما بعدها فهمیدم علت چیست. بازجوهای بعثی مرا روی زمین خوابانده بودند و یک بشکه آب روی سرم ریخته بودند. وقتی حالم بهتر شد بازجو دستور داد به پای من پابند بزنند و به پنکه وصل کنند. میزان مقاومت افراد با یکدیگر متفاوت است. چون خون به مغز فشار می آورد و آدم را به حرف می آورد. من هم چند دقیقه اول تحمل کردم ولی دوباره از حال رفتم. یکی از همراهانم به اسم دکتر پاک نژاد، از جانبازان و آزادگان معزز که خیلی به ما کمک کرد، بعدها برایم گفت: تو را 45 دقیقه آویزان کرده بودند اما شانس آوردی که موج گرفتگی کمکت کرد و بیهوش شدی و بعثی ها ناچار شدند که پایین بیاورندت! وقتی به هوش آمدم، قادر به راه رفتن نبودم. فکر کردم پایم را بریده اند اما بعد متوجه شدم بازجوها مرا در عالم بیهوشی شکنجه و با کابل به کف پایم زده اند. بازجوها خودشان هم به خاطر این روحیه مقاوم بچه ها، سخت تعجب کرده بودند.

 

فاش نیوز - می شود بیشتر توضیح بدهید.

- بله. می گفتند: ما چهار تا ضربه به نیروهای خودمان می زنیم به حرف می آیند؛ این چه نیرویی است در شما که این همه شکنجه تان می کنیم ولی باز هم حاضر نیستید جواب بدهید؟!

 

فاش نیوز - جواب شما به آن ها چه بود؟

- من به آن ها می گفتم: ما نیروهای مردمی و بسیجی هستیم. شما با مردم ایران طرف شدید نه با نیروهای نظامی ما! به همین دلیل مردم با تعصب شدید در مقابل شما مقاومت می کنند. در جبهه با امکانات خیلی کم و غیر قابل مقایسه با تجهیزات پیشرفته شما مبارزه می کنیم و در اسارت هم به عشق حفظ ابهت و اقتدار نام کشورمان، در مقابل شکنجه های شما مقاومت می نماییم. از لحاظ حقوق و قوانین بین المللی در زمان جنگ، بعثی های نظامی حق این همه شکنجه نیروی مردمی را نداشتند ولی همه آزادگان معزز می دانند که بعثی ها بی رحم ترین، خشن ترین و سنگدل ترین افراد بودند که صدام تحت عنوان نیروی بعثی به کار می گرفت. این ها به شدت به صدام وفادار بودند. آن ها به نیت کشتن ما اقدام به اعتراف گیری می کردند. البته فردی به نام سرگرد احمد که
شیعه بود، کسی بود که در بدنه رژیم بعث جا نداشت. به حالِ ما خیلی تاسف می خورد و گریه می کرد.

 

فاش نیوز - خودِ عراقی ها از شما اطلاعات هم داشتند؟

- بله، در یک جایی از همین بازجویی ها وقتی من همه چیز را انکار می کردم چراغ ها را خاموش و پرژکتوری روشن کردند. تحرکات نیروهای ایرانی  را از هفت روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی جلوی چشم من به نمایش گذاشتند. صحنه هایی از جنگل امقر هم بود، جای هیچ انکاری نمی ماند. ماهواره های آمریکایی با وضوح تصویری این اطلاعات را در اختیار عراقی ها گذاشته بودند. ولی ما مدام می گفتیم نیروی بسیجی هستیم. که وقتی شما به کشورمان حمله کردید با فراخوان دولت برای دفاع از کشورمان به جبهه ها آمدیم.

فاش نیوز - چند روز در استخبارات بودید؟

- چهار روز و در این مدت از عوامل فیزیکی زیادی برای به حرف کشیدن ما استفاده کردند. یکبار سفره ای انداختند و به ما گفتند هر چه می خواهید بخورید. ما می دانستیم پشت این کار ترفندی وجود دارد! به همین دلیل به قدر رفع نیاز خوردیم. اما یکی از دوستان به اسم "عباس کریمی" یک بطری آب برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. او می خواست آب را برای مجروحین تشنه در محبس(سلول) ببرد اما نیروی بعثی که آنجا بود متوجه شد. با اینکه اسیر ایرانی گفت آب را برای خوردن خودش برداشته، اما آن بعثی همانجا بطری آب را شکست و با تکه های شیشه بدن اسیر را مجروح کرد. خون از بدنش سرازیر شده بود، یکی از ضربات نزدیک شاهرگ دستش اصابت کرده بود و خون بند نمی آمد. من قسمتی از پاچه شلوارم را پاره کردم و بالای سر همرزمم رفتم. در زیر ضربات لگد نظامی عراقی، هر طور بود یک پانسمان ابتدایی کردم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کرده باشم.



فاش نیوز - اطلاعات به درد بخوری از این بازجویی ها برای استخبارات حاصل شد؟

- خیر؛ در این مدت سه نفر از جمع هفده نفری ما شهید شدند که شهید "حسن مروانی" ، "مداح" و "صابری" بودند. بعد ما سیزده نفر را به "موصلِ یک" اعزام کردند. در ورودی اردوگاه موصل استقبال گرمی از ما شد که بین عزیزان آزاده به تونل وحشت مشهور است و همه آن را تجربه کرده اند! نیروهای امنیتی و استخباراتی با کابل و باتوم و ضربات مشت و لگد به اسیران، خیر مقدم می گفتند. هفت روز قرنطینه بودیم و امکانات محدودی در اختیار ما گذاشته بودند. شهید "علی پروین" از بسیجی های مسجد سلیمان بهیار بود که سال گذشته به رحمت خدا رفت. او در دوران اسارت برای ما یک فوق تخصص محسوب می شد. او اعضای به شدت عفونت کرده را با ابتدایی ترین وسایل و بدون بیهوشی قطع می کرد. شدت درد اسیرِ مجروح به قدری بود که خودش راضی می شد تا عضوی از بدنش را قطع کنند تا کمی راحت شود. خدا به ایشان کمک می کرد و جان بچه ها حفظ می شد.



فاش نیوز - کمی از فضای ارتباطات اسرای ایرانی در اردوگاه برایمان تعریف کنید.

- از سال 61 با مرحوم حاج آقا ابوترابی آشنا شدم و به طور غیر مستقیم ارتباط داشتیم. ایشان بر حفظ آرامش و سلامت اسرای ایرانی خیلی تاکید داشت. دوستان لطف داشتند مرا به عنوان مسئول آسایشگاه 1 انتخاب و معرفی کردند. فرمایش حاج آقا به دستم رسید که نوشته بود: "شما به عنوان مسئول و حافظ جان بقیه رزمنده ها هستید و باید این فعل را مجدانه دنبال کنید که آسیبی به تن نحیف این عزیزان وارد نشود." البته عقاید متفاوت بود. ما یک دشمن داشتیم و آن حزب بعث بود که تلاش می کرد ما را از پای بیندازد و از کشتن ما باکی نداشت. آسایشگاه ما از نظر عراقی ها به اسم آسایشگاه اطفال مشهور بود چون میانگین سِنی ما از سیزده ساله ها بود تا هجده ساله ها. حساسیت عراقی ها روی ما زیاد بود و تمام تمرکزشان روی تخریب ذهن همراهان ما بود. در حالی که به ما وعده غذایی کمتر می دادند، اما تک تک ما را سر سفره هایی می نشاندند که پر از غذا و خوردنی بود تا ما را تطمیع کنند. گهگاه جلسات درونی می گرفتیم و برای مقابله با بعثی ها راهکارهایی را پیشنهاد می دادیم. آن ها فکر می کردند نیروهای ایرانی خریدنی هستند. اما خدا را شکر همه مقاومت کردند.

 

فاش نیوز - در تمام مدت اسارت در یک اردوگاه بودید؟

- خیر؛ بعد از مدتی ما را به اردوگاه "موصل چهار" بردند که مشهور به موصل کوچک است! به زعم عراقی ها آن جا محل نگهداری کسانی بود که تا آن موقع به حرف نیامده بودند. وقتی فهمیدیم به کجا وارد شدیم، در محل جدید اشهد پنجم خود را خواندیم. باز هم از تونل وحشت عبور کردیم. ارشد را صدا کردند و مرا در ظهر شهریور ماه با دست و پای بسته، مجبور کردند وسط میدان سینه خیز بروم که هنوز روی شانه ها و آرنج من اثرات آن باقی مانده است.

 

فاش نیوز - مگر کاری خلاف نظر نگهبانان بعثی انجام داده بودید؟

- خیر. به زعم آن ها مرا در بدو ورود شکنجه کردند تا چشم زهر به بقیه بدهند و مثلاً با شکستنِ روحیه من، روحیه بچه ها را خراب کنند. تا ساعت 5 تحمل کردم. اشهد ششم خود را اینجا خواندیم. ضرباتی که به تنم وارد می شد و گرمای زمین، باعث ایجاد حالت موج گرفتگی در من شد و بعد بیهوش شدم. چند ساعت بعد داخل آسایشگاه به هوش آمدم. ساعت دوازده شب یک لیستی برایم آوردند که برای اعتراف گیری بود و قول دادند مرا به ایران می فرستند. اما من گفتم: چه شده که می خواهید من را تنهایی بفرستید؟ من چیزی برای پنهان کردن ندارم. آن شب گذشت. دو روز بعد دوباره آمدند سراغم و وسط آسایشگاه اعلام کردند که قصد اعزام مرا به ایران دارند و هر کسی پیام یا سفارشی دارد، به من بگوید. این شگرد را برای بقیه هم اجرا کردند.

 

فاش نیوز - یعنی 250 نفر را در آن میدان شکنجه کردند؟

- خیر؛ آنجا چهار نفر را شکنجه کردند. آزاده حسن ابراهیمی، علی بیات و ثامر معارج. بقیه را به شیوه های دیگر در آسایشگاه شکنجه کردند.

 

فاش نیوز - هیچ وقت به فکر فرار نیفتادید؟

- ماهیت اردوگاه موصل معروف به چهار قلعه بود و از قلعه های قدیمی بود و دیوار های آن هجده متر ارتفاع داشت. عراقی ها در سال 65 برای محکم تر کردن حلقه امنیتی دژ، شرایطی ایجاد کردند که سه نفر از اسرا فرار کردند. بعد از آن، آنقدر نرده و ورق کوبیدند که پشت آن دیوارهای آهنی را ندیدیم. امکان فرار وجود نداشت.

 

فاش نیوز - چه زمانی اجازه نامه نوشتن برای خانواده را بدست آوردید؟

- چهار ماه بعد از اسارت، من که دست راستم شکسته بود، وقتی برگه را به من دادند، از دوستم خواستم برایم نامه بنویسد. آن ها دست خط مرا می شناختند. مرحوم مادرم در جواب نوشته بود: "فرزند عزیزم بهرام جان! این خط شما نیست." چه به سرت آمده؟ منتظر نامه ای با خط خودت هستم. آن ها برای سلامتی من نگران بودند. در نامه بعد برایشان توضیح دادم که جریان چه بوده!

 

فاش نیوز - احساس خانواده درباره اسارت شما چه بود؟

- ما سه برادر بودیم که هر سه در جبهه حضور داشتیم. برادر بزرگم روی پل نو، از ناحیه پا مجروح شد و برادر وسطی هم سرباز و در لشکر 21 حمزه سیدالشهدا بود. من نیز در عضویت بسیج بودم. پدرمان به گفته خودش همیشه منتظر شنیدن خبر شهادت یکی از ما بود اما به هر حال او فرزندانی تربیت کرده بود که در راه دفاع از میهن جان خود را در طبق اخلاص گذاشته بودند.

 

فاش نیوز - انجام کارهای فرهنگی و اعمال مذهبی در اردوگاه چطور بود؟

- حتماً در این باره مطالب زیادی شنیده اید. طبیعتاً رژیم بعث اجازه هیچ کار فرهنگی و مذهبی را به ما نمی داد و ما مخفیانه آن ها را برگزار می کردیم. اما از همه جالب تر این است که آن ها با این که خود را مسلمان می دانستند، درباره انجام نمازمان هم سخت گیری می کردند. نماز انفرادی منعی نداشت اما نماز جماعت را مخفیانه می خواندیم. ما برای حفظ انسجام و تقویت روحیه به فعالیت های گروهی اعتقاد داشتیم. به همین دلیل گاهی نماز جماعت را دقایقی بعد از اذان می خواندیم. چون عراقی ها وقت اذان حمله می کردند و با کابل و باتوم به جان بچه ها می افتادند. خیلی از عزیزان ما در صف نماز در دوران اسارت مجروح شدند و چشم و سلامتی خود را از دست دادند. بعضی ها هم دچار مرگ مغزی شدند!

 

فاش نیوز - دستاورد معنوی و مادی دوران اسارت برای شما و دیگر آزادگان چه بود؟

- دوران اسارت شرایط سختی بود. اما مثل تحصیل در دانشگاه برای ما گذشت. هر چه لازم داشتیم با کمترین امکانات، خودمان می ساختیم و هر آنچه که برای تربیت یک انسان مفید در جامعه نیاز بود، ما در دوران اسارت آموختیم و کسب کردیم. برای هم دلسوز بودیم و اگر یک اسیر ایرانی درد می کشید و خواب نداشت بقیه اسراء هم با او بیدار بودند و تا صبح برایش دعا می کردند. اواخر اسارت، خود عراقی ها به ما اعتراف می کردند که رفتارهای بچه های ما روی آن ها تاثیر گذاشته است. این اعتراف مستقیم اغلب افسران عراقی بود. خدا آنقدر ما را عزت داد که در بدترین شرایط باعث سربلندی اسلام و میهنمان شدیم. من الان به چند زبان مسلط هستم و تمام گویش های شیرین کشورمان را بلدم. ارشد آسایشگاه در دوران اسارت معروف به زینب ستمکش بود. درد خودت را باید فراموش کنی و تمام هوش و حواست به بقیه ی هم بندهایت باشد. خدا را شکر با عزت و صداقت به میهن برگشتیم.

 

فاش نیوز - شما دقیقاً چه زمانی به میهن بازگشتید؟

- 27 مرداد سال 69. وقتی به مرز خسروی رسیدیم، فرم هایی به ما دادند که هر کسی خواست به کشور دیگر پناهنده شود. ما هزار و نهصد اسیر بودیم که در آن لحظه، درون دلمان آشوبی برپا بود که مبادا کسی این وحدت و اتحاد را بشکند! اما خدا را شکر همه با عزمی راسخ و با عشقی غیر قابل وصف پا برخاک میهن گذاشتیم و همان جا بر خاک ایران سجده شکر به جا آوردیم. من وقتی وارد خاک ایران شدم از برادران سپاه پرسیدم من نفر چندم هستم؟ وقتی شنیدم که نفر هزار و نهصدمین نفر هستم، خدا را هزار بار شکر کردم. خدا شاهد است این شیرین ترین خاطره زندگی من است. خاطره استقبال مردم از ورود آزادگان در ذهن تمام اسرای ایرانی هنوز که هنوز است باقی مانده. افسوس که امام را ندیدیم. این حسرت ابدی دل رزمندگان است!

 

فاش نیوز - درباره حس و حال مادرتان هنگام دیدن شما برایمان بگویید.

- متاسفانه وقتی به ایران آمدم، از فوت مادرم 37 روز می گذشت و چند روز بعد مراسم چهلم "مادر" را خودم برگزار کردم.

 

فاش نیوز - خبر ارتحال حضرت امام چه زمان به گوش شما رسید؟

- زبان عربی من در بدو ورود به اردوگاه ضعیف بود اما حاج آقا جمشیدی به من دستور داد این زبان را کامل بیاموزم. البته بگویم که عراقی ها سه نفر از دوستان مرا به جرم عرب بودن شهید کردند؛ زیرا می گفتند: چرا شما عرب ها به جنگ ما آمدید. به هر حال یک سرباز عراقی خبر ارتحال امام را به من گفت. من هم خبر را سریع به حاج آقا جمشیدی دادم. بعد هم یکی از اسرا خودش به طور اتفاقی صحنه هایی از عزاداری مردم ایران را از طریق تلویزیونِ قسمت افسران عراقی دیده بود. آن روز اندوه در فضای اردوگاه موج می زد. آن روز هیچ اسیری از دردش ناله نکرد. آن روز هیچ کس لب به غذا نزد....

(در اینجا، از ادامه صحبت های برادر آزاده "علیزاده" به خاطر اندوه و تاثر شدید ایشان صرف نظر شده است)

 

فاش نیوز - اولین اولویت شما بعد از بازگشت به میهن چه بود؟

- به اعتقاد بعضی ها، ما رها شدیم. اما در واقع بعد از ورود به میهن جهاد دیگری بر ما واجب شد. تخریب  آثار جنگ تحمیلی برکشور و مردم باید برطرف می شد و ما خود را مسئول بازسازی این خرابی ها و ضعف ها دانستیم. وقتی به میهن آمدم، نهادهای زیادی از ما دعوت به کار کردند. من سپاه را انتخاب کردم و مدتی به صورت پاره وقت مشغول شدم. اما برای رفع نواقص کشور نیاز به متخصص بود که عزم خودم را برای ادامه تحصیل جزم کردم. اول دیپلم گرفتم و بعد دانشگاه رفتم و در رشته مهندسی برق فارغ التحصیل شدم. چون با بسیج همکاری داشتم، سعی کردم شروع به جذب نیروهایی کنم که در زمینه های فنی مهارت هایی داشتند و بدین ترتیب من هرگز جذب بدنه نظام نشدم. بلکه حتی در سال 79 به عنوان کارآفرین برتر معرفی شدم و امروز حدود 25 پیمانکار توانا و باسواد در حیطه برق وارد بازار کار کرده ام. طراحی درب های برقی، پنل های خورشیدی و مجری شبکه های فیبر نوری و خیلی از فعالیت های دیگر را دنبال کردیم و یک شرکت تحت عنوان گسترش برق و الکتریسته تاسیس کردم که شرکت فنی و مهندسی است. در کارخانه لاستیک یزد نیز مدتی کار کردم. کارخانه ای که سال ها غیر فعال بود. آن هم به خاطر هزینه بر و مقرون به صرفه نبودنِ اتاق برق آنجا بود.

من با روش های خلاقانه و با کمک مرحوم "خورشیدنیا" اتاق برق را احیا کردیم. سه ماه بعد کارخانه فعال شد و چندین کارخانه دیگر نیز بدین نحو احیا کردیم. کارخانه تولید قطعات بتنی در اراک، جزء اولین های بخش خصوصی در نصب و تعمیرات نیروگاه سیکل ترکیبی رامین بودیم. در امر توسعه نیشکر فعال بودیم. ما مین هایی که در مزارع نیشکر در سمت سوسنگرد و رفیه بود را به وسیله طراحی دستگاهی مخصوص شناسایی کردیم و صدها خدمت دیگر به لطف خدا و به واسطه تخصصی که در حوزه برق داشتم انجام دادیم.

 

فاش نیوز - چند بار شما را در مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی زیارت کرده ایم، چه ارتباطی با آنجا دارید؟

- از سال 90 همکاری خودم را با بنیاد شهید در پروژه توانبخشی شروع کردم و بعد به مرکز توانبخشی و مرکز ضایعات نخاعی اعزام شدم. بخش ساختمانی و مِکانیکالی آن را به عهده گرفتم و به عنوان کارشناس و مسئول فنی در زمینه برق و تاسیسات مشغول به کار هستم.

 

فاش نیوز - اکنون حال آزادگانِ هم اردوگاهی شما چطور است؟  

- گروهی داریم به نام «موصل کوچک» که هفتصد عضو داشت. هر دو سه روز یک بار خبر شهادت یکی از آزادگان در گروه نشر داده می شود و علت آن، عوارض و جراحاتی است که از آن دوران بر جسم آن ها در دوران اسارت وارد شده است.

 

فاش نیوز - از مردم جامعه و همرزمان آزاده خود چه انتظاری دارید؟

- انتظار من از امثال خودم و بدنه جانباز و آزاده این است که قدر داشته هایمان را بدانیم. ما در این دنیا مهمانیم. انتظار بنده به عنوان حقیرترین فرد این است که همه بدانند برای این داشته ها چه خون هایی ریخته شده و چه خانه هایی آوار شده. خواسته دشمن این است که ارزش این داشته ها از بین برود. درخواست دوم من از جوان ترهاست؛ ارزش های گذشته را قدر بدانند. تجربه انقلاب و جنگ تحمیلی گرانبهاترین داشته و یک ارزش بزرگ است. این ارزش را تا پای جان حفظ کنند.

 

فاش نیوز -  روحیه آزادگان را در دوران اسارت و بعد حضور در کشور را خیلی زیبا تبین کردید، ممنونم.

- من هم تشکر می کنم. خدا به شما توفیق بدهد.

 

گفت و گو از جعفری

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
اجرت با امام حسین . زنده باشی سرافراز . جناب ساقی دستت درد نکنه .
جای اون آزاده باحال و مهربان سایت (*-*) اینجا خالیه ؟ کجایی دلاور ؟ دلاوران آزاده سالروز ورودتان به میهن مبارک باد .
یه شعر تقدیم می کنم به آزادگان عزیز که سروده یک دختر آزاده هم هست ... تشکر می کنم از آزاده علیزاده . دیدن اشکاهای شما در فراق امام ، کار ما را سخت می کند . مسئولین نباید به آسانی از آن عبور کنند ...این اشکها یعنی مباد روزی که راه امام و نام امام و حماسه فرزندان امام فراموش شود ..
بوي بهاران مي دهي اي فرد آزاد
اي از تو خاک ميهنم آباد آباد
بنشين به روي چشمم اي پيک بهاري
کز دوري ات آتش به جان ما در افتاد
اي افتخار کشور اي فرزند قرآن!
اي با تو روشن، آسمان از نور ايمان!
بنشين دمي تا بوسه بارد از نگاهم
ما را به لبخندي کن اي آلاله، مهمان
اي گام هايت، سجده گاه شبنم و گل
اي در گلويت، نغمه تب دار بلبل
باز آمدي از شهر غم، منزل مبارک
خاک وطن، فرش قدم هاي تو اي گل
باز آمدي از سمت شب اي مايه ناز
اي از تو باغ آسمان سرشار آواز
گلبانگ شادي از تو در کوه و در و دشت
پيچيده همچون نغمه قمري به پرواز
اي از تبسم، مهربان تر، مرد صحرا!
از ديدنت، گل کرده اشکم همچو دريا
تا آمدي، بوي بهاران با تو آمد
فرزند توفان، شير مرد خانه ما (شاعر دخترآزاده)
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi