شناسه خبر : 54836
پنجشنبه 02 شهريور 1396 , 16:14
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با "مهدی طحانیان" آزاده (بخش نخست)

نوجوان کم سن وسال بسیجی که در اسارت حماسه آفرید

گفت و گویمان با یک سوء تفاهم آغاز شد. رفع یک دلتنگی یا در اصل همان سوء تفاهم، ما را بر آن داشت که از مهدی طحانیان، همان نوجوان کم سن و سال بسیجی که در اسارت زن خبرنگار هندی را مجبور کرد حجابش را رعایت کند تا بتواند با او مصاحبه کند، دعوت کنیم تا به سایت «فاش نیوز» بیاید و در آستانه سالروز یکی از زیباترین اتفاقات تقویم ایران یعنی "سالروز بازگشت آزادگان به میهن" مهمان ما باشد.

فاش نیوز - گفت و گویمان با یک سوء تفاهم آغاز شد. رفع یک دلتنگی یا در اصل همان سوء تفاهم، ما را بر آن داشت که از مهدی طحانیان، همان نوجوان کم سن و سال بسیجی که در اسارت زن خبرنگار هندی را مجبور کرد حجابش را رعایت کند تا بتواند با او مصاحبه کند، دعوت کنیم تا به سایت «فاش نیوز» بیاید و در آستانه سالروز یکی از زیباترین اتفاقات تقویم ایران یعنی "سالروز بازگشت آزادگان به میهن" مهمان ما باشد.

انتشار خبر رویداد تأسفبار موسوم به «سلفی حقارت» و عکس گرفتن نمایندگان با خانم «موگرینی» مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا که آزاده جانباز «علیرضا رحیمی» نیز در آن نقش داشت، پای مهدی طحانیان را به دفتر سایت باز کرد و سبب خیر شد که پس از سال های طولانی، تجدید خاطره ای از پخش فیلم حماسی برخورد این دو آزاده با خبرنگار زن هندی در اسارت، داشته باشیم.

 

صحبت ما از آشنایی اش با فاش نیوز اینگونه شروع شد:

 

- با فاش نیوز چطور آشنا شدید؟

 

- با سایت پیام آزادگان از طریق سایت فاش نیوز خیلی وقت است که آشنا هستم. از وقتی که مشکلات آزادگان را پیگیری می کردیم، من کم و بیش سایت ها را می دیدم و دیدم که تنها سایتی که خیلی خوب در زمینه ایثارگران فعالیت می کند و خیلی به روز است و همه گونه اخباری در این حیطه در آن یافت می شود، همین سایت فاش نیوز است. به هر حال هر از چند گاهی فرصتی دست می دهد، به سایت سری می زنم.

فاش نیوز - از سایت پیام آزادگان با ما تماس گرفتند و گفتند: چون عکس های آزادگان مشترک بوده و عکس هایی که ما درباره سلفی گرفتن آقای رحیمی منتشر کرده ایم، ممکن است درباره شما هم سوء تفاهم ایجاد کند، درخواست کردند که رفع این سوء تفاهم را بکنیم. ما هم بر آن شدیم که با شما صحبتی ترتیب دهیم که در این ایام مبارک سالگرد بازگشت آزادگان، توفیق دیدار شما را پیدا کنیم. لطف کنید از ایام کودکی خود و پیش از ورود به جبهه برای ما بگویید.

- بسم الله الرحمن الرحیم

عشقی که از حضرت امام(ره) و انقلاب در دل ما نشست، برمی گردد به آن مقطع زمانی. من هم سن و سالی نداشتم. حدودا" 10 ساله بودم. اولین باری که من تصویر حضرت امام را دیدم، شیفته و مجذوب ایشان شدم. آن موقع هم دیگر بحث انقلاب بین مردم ریشه دوانده بود و رفته رفته عشق به امام و انقلاب، در دل ما بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه بالاخره به لطف خدا انقلاب به پیروزی رسید.

من وقت پیروزی انقلاب سنی نداشتم اما دلم می خواست که در این انقلاب شکل گرفته سهمی داشته باشم و کاری بکنم. پنجم یا اول راهنمایی بودم. یادم هست که سال 59 بحث جنگ پیش آمد که من همان موقع فهمیدم نهادی بنام بسیج شکل گرفته. دیدم که هرکس با هر سن و شرایطی می تواند وارد بسیج شود و به جبهه برود؛ خیلی مشتاقانه وارد بسیج شدم.

یادم هست که خیلی از کارها بود که روی زمین مانده بود و به دلیل کثرت کار، کسی نبود انجام بدهد. من آن کارها را انجام می دادم و به زودی شدم یکی از اعضای فعال بسیج. خیلی مواقع می شد که حتی شب ها هم کار می کردم. آن موقع در سن دانش آموزی همان گونه که گفتم، درس هم می خواندم. به هرحال کارهایی که مربوط به آن حوزه بود انجام می دادم.

زمان جنگ بود و یادم هست یکی دو بار اقدام کردم که به جبهه بروم. اردوهای نظامی زیادی هم داشتیم. هم از حیث عقیدتی و هم نظامی. سپاه زحمت می کشید و این برنامه ها را برای بچه های بسیج می گذاشت.

 

فاش نیوز - شما کدام شهر بودید؟

- شهر اردستان. دیگر شدیم یک پای ثابت این اردوها. در مدرسه حتی بچه ها را برای شرکت در این اردوها ثبت نام می کردم. کم کم بچه های سپاه هم مرا شناختند. همچنین در اردوهای زیادی شرکت کرده بودم و توانسته بودم کمی از نظر نظامی، مهارت های لازم در جنگ را کسب کنم.

اولین بار عملیات بستان، طریق القدس بود که موافقت نکردند با رفتن من. اما کمی بعد برای عملیات فتح المبین، تا متوجه شدم که اعزام شروع شده، به سرعت اقدام کردم. برای این عملیات هم با رفتن من مخالفت های زیادی بود اما چون به هر حال دیگر مرا می شناختند، راضی شدند و قبول کردند که من از پس کار برمی آیم.

 

فاش نیوز - جثه شما خیلی کوچک بود! حق داشتند.

- بله اما الحمدلله خودشان قبولم داشتند که می توانم از پس مسئولیت هایم بربیایم. همین ها هم کمکم کرد وقتی که می خواستم رضایت والدینم را بگیرم، موفق شوم. اتفاقاً کسی که با من آمده بود که رضایتم را بگیرد، وقتی از پدرم پرسید که مهدی می خواهد برود، شما راضی هستید یا نه؟ پدرم جواب داد که می ترسم مهدی با این جثه و سن و سال نتواند آن جا کاری انجام بدهد. خود آن کسی که با من بود، گفته بود که نه! مهدی خیلی زرنگ تر از این حرف هاست. می تواند.

پدرم هم گفته بود که خوب اگر این طور است، مسئله ای ندارد! خون بچه من رنگین تر از خون بچه های امام حسین(ع) که نیست! من رضایت می دهم اگر شما تشخیص می دهید می تواند.

خلاصه رفتیم. البته در مسیر هم مشکلات کم نبود! از پادگان غدیر اصفهان هم خیلی سخت، قبول کردند که مرا اعزام کنند. تا مرا دیدند، آشفته شدند و گفتند: ما نیرو خواسته بودیم ولی نه ایقدر بچه! در هر صورت فرمانده های خودمان که مسئول آموزشی ما هم بودند و همراهمان بودند، آن ها را متقاعد کردند که مهدی می تواند. این شد زمینه ای برای ورود ما به منطقه.

به محض اینکه اعزام شدیم، در پادگان شهید بهشتی اهواز یادم هست که خیلی سفت و سخت گرفتند اما بالاخره مجاب شدند. در هر حال ماندگار شدیم به لطف خدا. یادم هست که برای بچه های زیر 18 سال خیلی سخت می گرفتند اما من به واسطه دو سال فعالیت زیاد در بسیج و ... ماندنی شدم.

 

 

فاش نیوز - خوب در مورد عملیات فتح المبین بگویید.

- من به عنوان نیروهای پشتیبان به این عملیات رفتم. این عملیات که تمام شد، گفتند: عملیات دیگری در پیش است. هرکس که می خواهد بماند، می تواند. هرکس هم کار دارد، برگردد و برود. من هم از ترس اینکه دوباره برای رفتن و برگشتن، به مشکل بخورم، نرفتم و ماندم.

خلاصه ماندیم تا عملیات بیت المقدس. دهم اردیبهشت بود که ما در غرب کارون مستقر بودیم. که آن پل معروف آزادی را که زدند، ما از آن پل عبور کردیم و عملیات بیت المقدس شکل گرفت. در مرحله اول و دوم مشکل خاصی نبود، اما در مرحله سوم منجر به اسارت من شد.

 

فاش نیوز - جریان اسارتتان را تعریف کنید.

- به هر حال دشمن خیلی ضربه خورده بود. صدام در عملیات بیت المقدس تعدادی از فرماندهان رده بالای خودش را عمداً اعدام کرد. اخطارهای شدید و ابلاغ های شدیدی در طی این عملیات کرد. به فرماندهان ارتشش خیلی فشار آورد. بالاخره شکست های خیلی بزرگی خورده بودند. همین باعث شد که در مرحله سوم عملیات بیت المقدس این ها همه نیرویشان را به کار گرفتند. یعنی زمانی که ما عملیات کردیم، منطقه عملیاتی ما منطقه شرق بصره می شد و جاده آبادان - خرمشهر و آبادان - بصره که همان منطقه شلمچه می شد. در هر حال در این مرحله واقعاً شرایط را برایمان سخت کردند.

از دم غروب به ما بعد چند روز گرسنگی، یک تکه نان خشک دادند. دو تا دیگ ماست گذاشتند وسط و یک عالمه نان خشک. گفتند: هر کس هر چقدر می خواهد بردارد. بچه ها چند تکه نان خشک برمی داشتند و می زدند داخل ماست و این شد غذای ما. آن شب هم گفتند: هیچ کس جیره جنگی برندارد، حتی آب!

گفتند تا می توانید با خودتان مهمات ببرید جلو. همه بچه ها هم همین کار را کردند و حتی قمقمه ها خالی بود. من خودم یک کوله پشتی داشتم که داخلش یک عالمه مهمات پر کرده بودم که نمی توانستم بلندش کنم. شب بود و یک عالمه راه پیاده.

در هر حال رفتیم و رسیدیم به خاکریزهای دشمن. دشمن هم خاکریزهای فریبنده ای را طراحی کرده بود که ما به این خاکریزها به عنوان هدف حمله می کردیم. این خاکریزها را با چه زحمتی می گرفتیم و آن ها چه آتشی در این خاکریزها بر سر بچه های ما می ریختند که واقعا" من یادم هست اصلا" وقتی که در تاریکی شب یک لحظه سرم را به سمت آسمان بلند کردم، هیچ سیاهی در آسمان پیدا نبود!

 

این ها پدافندهای ضد هوایی را روی پی.ام.پی ها و نفربرهایشان گذاشته بودند. با چهارلوله هایشان وقتی می زدند، حجمی از آتش میریخت روی سر بچه ها که واقعا" همه را زمین گیر می کرد. از بالا هم خمپاره های زمانی روی سرمان بود. نمی دانستیم بخوابیم یا بایستیم! میخوابیدیم، ترکش های خمپاره ها بود و بلند که می شدیم، تیرهای مستقیم بود!

درهرحال با هر مصیبتی که بود، بچه ها با ارق و ایمانی که داشتند، با یک الله اکبر و تکبیر، ترفندهای دشمن را به باد می دادند! هی گذشت و خاکریز های اولی، دومی، سومی... این خاکریزها طولانی شد.

بالاخره ما وارد یک دشت صافی شدیم و همه منطقه را که دور زدیم، تازه فهمیدیم که هدف اصلی کجاست! فرمانده ها ما را بردند به سمت هدف. در راه رفتن بود که دیدیم از زمین و آسمان گلوله های کاتیوشا می آید! مثل فوران آتشفشان بود! بچه ها روی هوا بودند و زمین می خوردند. موج انفجار و خلأ ایجاد می کرد.

در آموزش به ما گفته بودند که یک گلوله کاتیوشا در یک هکتار زمین بخورد، هرکس در شعاع صد متر در صد متر آن باشد، آن قدر موج ایجاد می کند که از درون او را از بین می برد. ما می دیدیم بچه هایی که پیکرهایشان سالم سالم بود، فقط از بینی و گوش هایشان خون زده بود بیرون! دست روی هرجایشان می گذاشتی، از درون له شده بودند! انگار استخوان نداشتند!

دشمن کم نگذاشته بود. به شدت آتش را روی سر ما می ریختند و فرماندهان دیدند که بچه ها خیلی تلفات می دهند و پیشروی کند است! دائم انفجار است و پیشروی صورت نمی گیرد! دو تا فرمانده بودند. یکی ارتشی بود و یکی سپاهی. بحث می کردند که برویم یا بمانیم! من همان جا در کنارشان بودم. فرمانده ارتشی می گفت برگردیم. فقط تلفات می دهیم. استحکامات دشمن هم خیلی قوی است. فرمانده سپاهی او را مجاب کرد که ما که تا نزدیک هدف آمده ایم، هدف را بگیریم. اگر بخواهیم این همه راه را برگردیم، بچه ها در مسیر بیشتر قتل عام می شوند!

داشت هوا روشن می شد. آمدیم برویم، دیدیم که اصلاً نمی شود. بنا به برگشتن شد. هوا گرگ و میش بود. اگر در دید روشنی روز قرار می گرفتیم، واقعاً قتل عاممان می کردند! گفتند: تعدادی بمانند و مقاومت کنند و بقیه برگردند.

ما با مهمات ماندیم و یک خط آتش درست کردیم. تا بچه ها عقب نشینی کردند، آن ها شروع کردند بچه ها را زدن. ما 20 دقیقه ای با آن ها درگیر بودیم تا بچه های ما رفتند! در همین 20 دقیقه، جلوی چشم خودم بچه ها از دست رفتند! تیرها فسفری و تیر پدافند ضدهوایی بود. وقتی می خورد به بچه ها، یک آتش قرمز رنگ شدید ایجاد می شد. در یک لحظه ایجاد می شد و فروکش می کرد. به محض فروکش کردن، می دیدی که از تمام وجود طرف، دود و حرارت و بخار از داخل چشم و گوش بیرون می زد! یک شرایط وحشتناکی بود! مثل یک زودپز! یک دفعه لباس و فانسقه و ... زغال می شد! همه بچه های کنار من همین جوری شدند!

 

فاش نیوز - شما هنوز اسیر نشده بودید! چطور شد به اسارت شما رسید؟

- تا غروب آن روز اتفاقات عجیبی افتاد. فقط من زنده مانده بودم و در تلاش که خودم را از آن منطقه عملیاتی دور کنم. در یک نعل اسبی گرفتار شده بودیم. آن قدر تعمداً آتش ریختند که همه بچه هایی که مانده بودند را از بین ببرند!

دشت وسیعی بود. من خودم را دور کردم. آن قدر هم زمین سفت بود که نمی توانستی سنگری برای خودت درست کنی. یک دفعه یک گوی دیدم. رفتم داخلش و دیدم چند مجروح داخلش است. گفتم همان جا بمانم تا شب بشود و باز بچه های خودمان بیایند و فعالاً جان پناهی برایم باشد. شرایط مجروحان آن گودال هم یادم هست که خیلی بد بود. یکی نصف بدنش جدا شده بود و گوشتش جلوی چشمش افتاده بود و فاسد شده بود! یکی هم آن قدر خون داخل شلوارش جمع شده بود که شلوارش باد کرده بود. یکی دیگر هم خون از قفسه سینه اش زده بود بیرون و قندیل بسته بود!

 

یک دفعه متوجه شدم عراقی ها دارند می آیند داخل منطقه برای شناسایی. دو تا از این مجروحان هم دائم به من می گفتند: برادر! ما را راحت کن! من برای اینکه جایمان معلوم نشود، این ها را خواباندم. یک چفیه داشتم، گذاشتم داخل دهن این ها که جایمان لو نرود! عراقی ها آمدند و ما را ندیدند و دور شدند. داشتند می رفتند که من دیدم یکی از این ها خیلی دست و پا می زند. دلم سوخت و گفتم: نکند زیر دستم شهید بشود! چفیه را از دهانش بیرون کشیدم. تا این کار را کردم، آه بلندی کشید که در دشت پیچید. عراقی ها برگشتند و متوجه ما شدند.

تا سرم را بالا آوردم، فقط آتش دیدم و پا و پوتین عراقی بالای سرمان! این طور شد که من اسیر شدم. البته در همین فواصل اتفاقات جالب و قشنگی هم افتاد که در کتاب خاطراتم جزئی ترش هست.

 

فاش نیوز - بعد از اینکه اسیر شدید، چه شد؟

- آن سه مجروح را که شهید کردند. مرا هم گرفتند و بردند. فقط آن قدر از کوچکی و جثه من حیرت زده شده بودند که دورم جمع شده بودند و هی تلاش می کردند که مرا ببینند. شکلک در می آوردند و دوره ام کرده بودند! خاکریزشان پشت سر هم گلوله می خورد! هر چه فرمانده شان داد میزد: تفرقوا... تفرقوا... گوش نمی کردند و مرا گذاشته بودند وسط و برای دین من از هم سبقت می گرفتند!

 

فاش نیوز - بعد چه شد؟

- انتقالم دادند به بصره. با توجه به سنم، سریعا" یک سری برنامه های تبلیغاتی را ترتیب دادند. یادم هست فردای صبح همان روز، چند تا از این درجه دارهای پیر و کار کشته استخبارات آمدند. من و چند نفر دیگر را گه به لحاظ سنی کوچک تر بودیم، بیرون کشیدند. ما را سوار می کردند و به خطوط مقدماتی می بردند و به نیروهایشان نشان می دادند که بفهمانند که اگر مقاومت کنید، نیروهای ایرانی هیچی نیستند و مثل این بچه اند! می گفتند: خمینی این ها را به زور از مهد کودک ها بیرون کشیده و آورده به جنگ! تا نیروهایشان روحیه بگیرند! و فکر کنند که تمام نیروهای خمینی، همین بچه های کوچک هستند!

از آن جایی که خدا با ما بود و ما آن موقع دل هایی داشتیم حقیقتا" آماده، نمی خواستیم اجازه بدهیم که این ها از وجود ما به نفع خودشان برای تبلیغات و روحیه دهی به نیروهای دشمن استفاده کنند، شروع کردیم به حرکات و رفتارها و صحبت هایی که این ها را منکوب کنیم!

 هر جا که می رفتیم اولش عراقی ها با شکلک و مسخره بازی پیش می آمدند ولی بعد که ما حرف می زدیم، بعضا" به گریه می افتادند! ما را می بردند جلوی جمع های این ها و بلندگویی به ما می دادند، وقتی که حرف هایمان را می شنیدند بسیاری شان منقلب می شدند! یکی هم ترجمه می کرد. وقتی فرمانده شان اثر حرف های ما را می دید، برافروخته می شد و می فهمید که برخلاف هدفش اتفاق افتاده، تنبیه مان می کرد!

 در این مدت که مرا این طرف و آن طرف می بردند، خیلی تنبیه ام کردند! خیلی بلاها سر ما آوردند که ما برخلاف میل آن ها عمل نکنیم!

 

 

فاش نیوز - می توانید مثالی بزنید؟

- مثلاً می پرسیدند چند سال داری؟ من می گفتم: 13. می گفتند: تو را به اجبار آورده اند؟ جواب می دادم: نه داوطلب آمده ام. من گریه کرده ام که اجازه آمدن بگیرم. مثلاً مرا 6 ساله معرفی می کردند که بگویند از روی ندانستن به اجبار آمده ام، ولی من سریع دفاع می کردم و می گفتم که نه 13 ساله ام و داوطلب آمده ام و برخی شان خیلی منقلب می شدند! فرماندهانشان هم خیلی ناراحت می شدند از این تاثیرگذاری.

وقتی این طور می شد، یک شبانه روز مرا در یک کانتینر می انداختند که هیچ نداشت و شب و روز درونش معلوم نبود! چند بار این کار را کردند که من حرف باب میل آن ها را بزنم. اما نزدم و دوباره بی آب و غذا تنبیه شدم!

آخرین بار می خواستند ما را به خرمشهر ببرند. ما را بردند در یک منطقه رمل بیابانی! دیدم آن جا یک کاتیوشا مستقر است. مرا بردند کنار کاتیوشا نشاندند و دستم را از پشت بستند. پاهایم را هم بستند. درست کنار محل شلیک گلوله. خودشان رفتند و یک یهم نشست پشت کاتیوشا و گوشی را گذاشت و شروع کرد به شلیک کردن. فکر کردم یکی دوتا می زند و تمام اما اینطور نشد!

 

فاش نیوز - صدای کاتیوشا وحشتناک است! موج شلیک اش تاثیر خیلی شدیدی دارد!

- بله من خودم در خط دیده بودم که کاتیوشا می خواست شلیک کند. داخل خاکریز شلیک نمی کرد. یا جلوتر یا عقب تر شلیک می کرد. وقتی شلیک می کرد، زمین می لرزید! لعنتی ها حدوداً 40 تا شلیک کردند و رمل ها بلند می شد و داغ داغ می ریخت روی سرم. انگار که زنده زنده کبابت کنند! گوشم که  بعد از زیاد شدن شلیک ها دیگر فکر کردم از دست رفت!

وقتی تمام شد، گوشم دیگر نمی شنید! غیر قابل توصیف است! مرا با همین وضع بردند خرمشهر. من نمی دانستم مرا کجا می برند! وقتی رفتیم داخل شهر، دیدم آن جا اتاق جنگ عراق بود که در محل ساختمان فرمانداری خرمشهر برای خودشان فراهم کرده بودند.

آن قدر که در آن وضعیت که خرمشهر دست آن ها بود، ما را بردند که سان از عراقی ها ببینینم، شاید صدام آن قدر سان از این ها ندید! ولی ما بلایی به سر این ها می آوردیم چون خرمشهر را دست آن ها می دیدیم و زجر می کشیدیم! فرماندهنشان داشتند از دست ما دیوانه می شدند! از یک طرف می خواستند ما را بکشند! از طرف دیگر می خواستند سوء استفاده کنند و نمی شد ما را بکشند! کارشان را خراب می کردیم و نمی داستند چه کار کنند! آن ها هم بلاهای مختلف سر ما می آوردند که ما به حرف آن ها تسلیم شویم اما موفق نمی شدند!

 

فاش نیوز - بعد چه شد؟

- بعد ما را بردند داخل یک ساختمان که حفاظت در آن بسیار شدید بود. گفتیم: شاید یا خود صدام یا معاون صدام اینجا باشد! حدسمان درست بود. وزیر جنگ عراق آن جا بود و ما را پیش او می بردند. مترجمی عراقی داشتیم که دلش برایم می سوخت و هی به من می گفت: "مهدی! حواست باشه. این جا از اون حرفا بزنی، میکشنت! اینجا هرچی گفتند بگو همون درسته."

 ما را با آسانسور به اتاق بزرگی بردند. درجه دارهای ارتش عراق نشسته بودند. وزیر جنگ هم بود. داشتند روی نقشه های بزرگی یک سری چیزها را توضیح می دادند که تا ما را بردند داخل اتاق، آنتن دستش را زمین گذاشت و دستش را روی شکمش گذاشت و شروع کرد به خندیدن.

آن قدر سیگار کشیده بودند که انگار داخل اتاق مه بود!

 

فاش نیوز - آن موقع چون بچه های ما نزدیک بودند، صدای درگیری نمی آمد؟

- نه من صدای درگیری نمی شنیدم. آن قدر نیرو داخل خرمشهر بود که نگو! آن قدر تانک آورده بودند که نو بود و هنوز گرد و خاک رویش ننشسته بود! این طور آن جا را پر از نیرو کرده بودند! پر بود از حرص الجمهوری و ردیف های تانک ها! مگر می شد خرمشهر به همین راحتی پس گرفته شود؟ اصلا" اینکه می گویند: خرمشهر را خدا آزاد کرد، واقعا" همین طور است.

 

 

فاش نیوز - خوب وزیر جنگ بعدش چه کرد؟

- به مترجم اشاره ای کرد و چیزی گفت. مترجم هم دست مرا گرفت و برد زیر پله. آن جا یک دوش بود. به من گفت: گفتن چرا این ها مثل زنبور خاکی اند؟ یادم هست که دوش را که باز کرد، آن قدر خاک و رمل در موهایم بود که آب از موهایم رد نمی شد! او که موهایم را می شست، من از تشنگی دستم را زیر همان آب های گل آلود گرفته بودم و از تشنگی آب می خوردم!

با حوله ای سرم را که هنوز گلی بود، خشک کرد و برگرداندند پیش او. او هم دوباره شروع به خندیدن کرد و سنم را پرسید. من هم گفتم 13. گفت: دروغ می گویی. تو 6 سال بیشتر نداری. فرماندهان با دقت به حرف های ما و ترجمه مترجم گوش می کردند. پرسید: تو چطور آمدی و من هم گفتم که داوطلبانه و اتفاقا" با التماس آمدم.

فرماندهانشان تحت تاثیر قرار می گرفتند. بعد آن ها را به من نشان می داد و می گفت تو نترسیدی به جنگ این فرماندهان ورزیده و قهرمان من آمدی؟ تو یک ذره بچه!

من هم جواب دادم: بحث کشتی گرفتن که نیست! ما تفنگ داریم و شما هم دارید. ما شلیک می کنیم و شما هم شلیک می کنید! من اتفاقاً کوچک ام و شما نمی توانید مرا بزنید! ولی شما بزرگید و ما راحت شما را می زنیم!

این حرف را که شنید، منقلب شد! دیگر از خنده و مسخره کردن خبری نبود! همه شان شنیدند و منقلب شدند! انگار فهمید که با بچه طرف نیست! سریع با عصبانیت به مترجم اشاره کرد که مرا ببرد!

مترجم که مرا داشت می برد، به من گفت: مهدی! کار خودت را ساختی! الان حکم اعدامت را صادر می کنند! من نگفتم از این حرف ها نزن!

ولی من خوشحال بودم از حرف هایی که زدم! خلاصه اینکه رفتیم  و چیزی هم نشد!

ما را بردند همان زندانی که اول بودیم. با همه زندانی ها مصاحبه و بازجویی می کردند ولی با همه چند دقیقه. اما نوبت به من که می رسید، 2 - 3 ساعت با من حرف می زدند! مثلاً 100 - 150 نفر ظرف یک ساعت مصاحبه می شدند، ولی مرا به اندازه همه آن ها نگه می داشتند. هی مرا می زدند و می گفتند: فلان چیز را بگو و نگو و من هم گوش نمی دادم و همین طور ادامه داشت! مشاجره های این طوری با من می کردند و به نتیجه هم نمی رسیدند! و مرا می زدند!

بعد ما را منتقل کردند استخبارات بغداد.

 

 

فاش نیوز - آن جا به شما چه گذشت؟

- آن جا 200 - 300 نفر بودیم در یک اتاق بسیار کوچک با سقفی بلند. همه به هم چسبیده بودیم. مجروح داشتیم و له و لورده بودیم. یک در بزرگ بود با یک سوراخ اندازه شیر آتش نشانی. هر وقت آب می خواستیم، لوله شلنگ آتش نشانی را در همان سوراخ می گذاشتند و آب را با شدت به داخل اتاق می پاشیدند. اصلاً نمی شد آب خورد! برخی دستشان را می گرفتند. برخی پوتینشان را پر از آب می کردند که بخورند! غذا هم نبود! زخم ها عفونت کرده بود!

2 - 3 روز از اسارتم در استخبارات بغداد می گذشت. یکی کنار من بود که شکمش پاره شده بود و روده هایش بیرون ریخته بود و عفونت کرده بود. روده هایش کرم گذاشته بود! اگر خوابش می برد، روده هایش می ریخت روی زمین!

وحشتناک بود! همین طور نگهش داشته بودند! وقتی یکی هم شهید می شد، روی دست می گرفتیمش. آن قدر باید به در می گوبیدیم تا بیایند و در را باز کنند! و دوباره شهادت بعدی به همین صورت.

چند روزی این گونه گذشت تا یک روز که برای هواخوری رفته بودیم، فرمانده استخبارات تا مرا دید، مرا کشید بیرون. برد داخل اتاقی، کنار 23 تا بچه ای که می خواستند آن ها را پیش صدام ببرند. دیدم ایرانی هستند و گفتند: قرار است ما را پیش صدام ببرند. وقتی این را گفتند: من آشفته شدم.

 

فاش نیوز - چرا آشفته شدید؟

- چون نمی خواستیم دشمن از وجود ما بهره برداری تبلیغاتی کند! چون برنامه هایشان برایمان روشن شده بود و می دانستیم که کسی برای خوشحالی ما کاری نمی کند و به دنبال مقاصدی هستند!

 

فاش نیوز - خوب بعد چه شد؟ شما هم به ملاقات صدام رفتید؟

- نه همان روز داشتند بچه ها را سوار اتوبوس می کردند که ببرند به اردوگاه. من هم با اینکه جدایم کرده بودند، تا دیدم دارند لباس ها و پوتین های بچه ها را درمی آورند که آن ها را ببرند اردوگاه، سریع دویدم که خودم را لابه لای صف آن ها جا کنم. خیلی به من گفتند که نرو. اگر بگیرنت کارت تمام است ولی من سریع خودم را به زور از لای در رد کردم و بیرون انداختم و خودم را لای صف اتوبوس جا کردم. الحمدلله از روی لیست اسامی نمی خواندند و فقط می شمردند. تا 2 - 3 ساعتی منتظر بودم بیایند سراغم اما نیامدند! کار خدا بود. به رفتیم اردوگاه. فرمانده اردوگاه یک سرگرد عراقی بود که در دوره شاه در ساواک 10 سال آموزش دیده بود. فارسی هم از ما بهتر حرف می زد! او هم مثل بقیه تا چشمش به من افتاد، تعجب کرد و داستان ما با این فرمانده هم شروع شد.

 

 

فاش نیوز - شما در همین اردوگاه با آقای رحیمی بودید؟

- آقای رحیمی در والفجر مقدماتی اسیر شدند. این ها که گفتم اواخر سال 61 بود. آقای رحیمی 8 -9  ماه بعد از من اسیر شدند. من نزدیک یک سال از اسارتم می گذشت که این ها را به اردوگاه ما آوردند. چون همه مجروحان را هم آوردند به این اردوگاه. اردوگاه ما به نام عنبر بود. در استان الانبار نزدیک شهر رمادی عراق.

خلاصه این ها را آوردند این جا. همین فرمانده که گفتم بماند که چه بلاهایی به سر ما آورد و چه اذیت و آزارهایی! چه مصاحبه هایی که کردیم و او به خاطرش بلاها سر ما می آورد! چقدر ترس و استرس به ما وارد می کردند که ما از فکر خودمان دست برداریم و بگذاریم که خبرنگاران خارجی بیایند و هر چه آن ها دلشان می خواهد، ضبط کنند و بگیرند! ولی هر بار در این یک سال، خبرنگار که آمد، داستان های عجیب و غریبی اتفاق افتاد!

مثلاً این سرگرد فرمانده به جایی رسید که به من می گفت: "مهدی! من همه این ها را آزاد می کنم اما تو را آن قدر این جا نگه می دارم که پیرمرد بشوی! یا فلج ات می کنم و کاری بدتر از مرگ سرت می آورم!" یک بار هم خواست این کار را بکند! یک سری خبرنگار آمدند که یک از آن ها هم ایرانی بود. تا مرا دید، شروع کرد به گریه کردن که مهدی تو هم وطن من هستی. من بچه اندازه تو دارم. یک دختر و پدر ایرانی بودند. ما تعجب می کردیم. چون خانم حجاب نداشت و چون بی حجاب بود، ما نگاهش نمی کردیم! پدرش تعجب می کرد و می گفت چرا به دختر من نگاه نمی کنید؟ ما جواب می دادیم: دختر شما نامحرم است. حجاب هم ندارد. پدرش می گفت: من پدرش هستم. حلالتان می کنم. این طوری بود.

من به آن ها هم فهماندم که ما را به اجبار جنگ نیاوردند. اگر اسارتمان 20 سال هم طول بکشد، ما همین گونه هستیم. به او فهماندیم که ما بچه نیستیم و نیاز به دلسوزی اش نداریم!

این پدر که کمی گذشت و کمی حرف های ما را شنید، از زمین تا آسمان تغییر کرد! خیلی حیرت کرده بود! از طرفی آن سرگرد هم مدام مرا تهدید می کرد که حالا شب به حسابت می رسم ولی ما حرف های خودمان را می زدیم. آن شب آمد که به قول خودش مرا فلج کند! بچه ها را بردند داخل حمام و لباسشان را درآوردند و زیر آب سرد، بچه ها را زدند! مرا بردند و پرتاب کردند جلوی این فرمانده و او حسابی مرا زیر مشت و لگد گرفت و گفت: تو آدم نشدی! امشب کارت را تمام می کنم! قسم خوردم و عمل می کنم.

مرا گرفتند و به حالت رکوع کمرم را خم کردند. این سرگرد هم گرزی داشت مخصوص درجه دارهای عراق. گرز را بلند کرد که بزند به کمر من، من یک لحظه در آن حس و حال های خودم، گفتم: یا امام زمان (عج) و توسل کردم. خدا شاهد است که وقتی گرز را به کمرم کوبید، انگار که بال مگسی به من خورده باشد! چیزی حس نکردم ولی چوب در دست او نصف شد و نصفش در دستش ماند! چوب به شکل عجیبی رشته رشته شد! حیرت آور شد.

این سرگرد خشکش زد! تا چند دقیقه مبهوت ماند و بعد با اشاره دست گفت که مرا ببرند! بعد از آن من دیگر او را ندیدم! یک سال گذشت و اردوگاه رمادی را درست کردند. اردوگاهی که بچه های کم سن و سال را آن جا می بردند که همین سرگرد رفته بود بالای دستی هایش را مجاب کرده بود که اجازه بدهید من یک اردوگاه اطفال درست کنم و همه کارهایش با من. من شما را به هدفی که می خواهید می رسانم.

 

فاش نیوز - این اردوگاه پس شد اردوگاه اسرای کم سن؟ درست است؟

- مرا هم با بچه های کم سن و سال عملیات والفجر مقدماتی مثل همین آقای رحیمی، بردند به اردوگاه الرمادی که یکی دو کیلومتری اردوگاه عنبر بود.

تا پیاده شدم، همان سرگرد راه افتاد دنبال من و هی گفت: مهدی! اینجا دیگر عنبر نیست! اوالله العظیم پدرت را این جا در می آورم! اینجا از رئیسم دستور دارم که هر کاری بکنم. حتی همه تان را هم بکشم، آب از آب تکان نمی خورد! هی تهدید می کرد.

بعد از مدتی به این نتیجه رسید که حداقل اگر شما بر علیه خودتان حرف نمی زنید، برعلیه ما حرف نزنید! یعنی کوتاه آمده بودند! هیچی بد نگویید و در مصاحبه ها فقط خودتان را معرفی کنید. مثلاً آن قدر اسیر بودم و فلان جا اسیر شدم و به سوال های دیگر که سیاسی است، جواب ندهید! بگویید ما اسیریم و از مسائل سیاسی خبر نداریم.

این را قانون کرد و به دیوار زد. یک سره از ما زهر چشم می گرفت. بچه هایی که هم تازه اسیر می شدند و می آمدند، باورشان می شد که خوب شاید بهتر باشد که برخلاف حرف آن ها حرف نزنیم. نمی دانستند این ها از همان مصاحبه ساده ما چه بهره برداری ها که نمی توانند بکنند. ما هر کار می کردیم، به نفع خودشان استفاده می کردند.

مثلاً اگر اخم می کردیم، می رفتند ترجمه می کردند که این ها از مسئولینشان ناراحتند و احساس شکست دارند! اگر خوشحال بودیم، می گفتند که ببین ما به این ها چقدر رسیدیم که آن قدر خوشحال اند! پس ما باید حرفمان را می زدیم تا مورد سوء استفاده این ها قرار نگیرد. خلاصه خیلی سعی می کردیم بچه های جدیدتر را توجیه کنیم و از مقاصد ایشان خبردار کنیم.

ادامه دارد...

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
درود بر شما که ایستادگی را به تمام جمله معنا کردید
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi