شناسه خبر : 54844
شنبه 28 مرداد 1396 , 11:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

عصرجمعه برمی گردم!

چشم بسته روی ارتفاعات را فرز و سریع می رفت و می آمد. گرما طاقتش را نمی برید و آتش دشمن زمین گیرش نمی کرد!

جانباز حسین توکلی- او آخرین روزهای سربازی را می گذراند و من «آش خور» بودم. روی دیدگاه شاخ شمیران مثل عقاب می ایستاد و هیچ جنبنده ای از زیر ذره بین نگاهش پنهان نمی ماند، سرتاسر خط از چپ تا راست و تا عمق را مثل کف دستش می شناخت.

  چشم بسته روی ارتفاعات را فرز و سریع می رفت و می آمد. گرما طاقتش را نمی برید و آتش دشمن زمین گیرش نمی کرد! دیده بانی تنها و تنها کار او نبود، تا فرصت پیدا می کرد از کوه سرازیر می شد و به عقب می رفت وآب و یخ می آورد و در خط مثل یک نیروی تدارکاتی توزیع می کرد. خودش کمتر آب می خورد و اگر می خورد، جرعه جرعه و گلو تر می کرد و بعدش ذکر «السلام وعلیک یا سید الشهداء» می گفت.

 لبانش از حرکت نمی ایستاد. زیر لب دائما ذکر می گفت. از لحظه لحظه عمرش استفاده می کرد و گاهی یواشکی کنجی خلوت می  کرد و روضه می خواند و آرام آرام می گریست. کارهای عاشقانه او تمامی نداشت، جای بقیه که خسته بودند نگهبانی می داد.

پوتین های دیگران را واکس می زد. ظرف ها را می شست، غذا را آماده می کرد و سنگر را مثل خانه تر و تمیز جارو می کرد.

 از مصاحبت و همراهی با او سیر نمی شدم. اما خدمتش تمام شده بود و طی دو،سه روز من را خوب توجیه کرد. روز آخر گفتم: «برادر پاک نیا! من مثل شما نمی شوم اما به منطقه توجیه شدم. حالا باخیال راحت تسویه حساب کن وبرو»

اولش طفره رفت، اما وقتی اصرار مرا دیدگفت:«باشه، می روم اما چند روز دیگر»

پرسیدم:«یعنی کی؟»

گفت:«تا عصر جمعه»

 تا عصر جمعه، چهار روز باقی مانده بود. و او (مصطفی پاک نیا) باز دست به همان کارهای قبلی می زد و من یاد می گرفتم که زندگی در جبهه و تربیت درجنگ، چیزی فراتر ازشلیک خمپاره وتوپ است.

طی این چند روز آن قدر خودمانی شدیم که اورا به اسم کوچک«مصطفی»صدا بزنم،می پرسیدم:«مصطفی چرا این لباس ها و جوراب ها را که چندین بار دوخته ای، وصله می زنی و می پوشی.؟

می گفت «:این ها هدایای مردم است. با عشق فرستاده اند.باید وسواس داشت که مبادا مدیونشان شویم.»

 لذا بعد از اینکه بسته ای اهدایی ازخوردنی یاپوشیدنی ازپشت جبهه به دست او می رسید. بلافاصله نامه ای به آدرس فرستنده آن می نوشت و قبل ازهرچیز حلالیت می طلبید. و خلاصه با هرکس،حسابش را این گونه صاف می کرد و من غافل، برتسویه حساب او با کارگزینی اصرار می کردم.

صبح روز جمعه گفتم:«ساکت را بسته ای آقامصطفی؟»

گفت:«آره،»گفتم:«اما قرار بود که عصرجمعه برگردم»

دل شوره گرفتم،پرسیدم:«صبح باعصر چه فرق می کنه؟ صبح باید بروی که تاعصر برسی، راه صعب العبوراست،شب می شود و جاده خطرناک و وسیله رفتن هم نیست،و آن هم پس از دوسال خدمت سربازی و آخرش در اینجا بودن»

گفت:«عصرجمعه رفتن لطف دیگری دارد.»

آن روز تمام هوش وحواسم به مصطفی بودکه مبادا ابن روز آخر برایش اتفاقی بیفتد.

ظهر شد ونماز راپشت سرش خواندم اما چه نمازی،توی قنوت گریه می کرد. آتشم زد ونگرانش شدم که نکند که.....

بعدازنمازبه روش پیشین سفره را انداخت وخیلی کم غذا خورد وباز ظرف ها رابرداشت وشست.

بعد از ظهر گفت:«حسین برویم دیدگاه. می خواهم با جبهه خداحافظی کنم.

نگرانی در صدای وصورتش پیدا بود. بر خلاف اوکه خیلی آرام حرف می زد و نگاه می کرد.

گفتم«:ول کن، مصطفی، جبهه که خدا حافظی ندارد؟»

گفت:«سهمیه امروز را نزدیم،بزنیم وتمام»

  می دانستم که اصرار بی فایده است. قبضه ها رابه گوش کردم که او دو، سه ثبتی را مشخص کرد و ده گلوله خمپاره سهمیه آن روز را زدیم. چند ساعت گذشت و به خیر داخل سنگر برگشتیم، همان دم غروب که قراربود مصطفی برگردد.سنگرمان مشترک باچند دوشکاچی بود. منتظر بودم که مصطفی ساکش رابردارد که بامن وبچه ها دیده بوسی کند وبرود.

دوشکاچی ها، ته سنگر نشستند و من وسط سنگر و مصطفی دهانه سنگر.

  عراقی ها چند خمپاره در جوابمان زدند وآخرین آنها بیست متری سنگر ما خورد. آمدم که بگویم، مصطفی چرا نمی آیی داخل که گفت: «یکی دیگرشلیک کردند.»

 انگار همه ما به زمین میخ کوب شده بودیم ومصطفی بیشتر ازما و زوزه خمپاره یکباره آسمان را شکافت و روی سقف سنگر نشست. من از ناحیه سر و رانم ترکش خوردم اما نه در قید و بند خودم بودم و نه در فکر دوشکاچی ها که ناله می کردند و یازهرا می گفتند. گرد و خاک و سیاهی باروت که فروکش کرد، بلندشدم و به سختی خودم را به دهانه سنگر رساندم.

 مصطفی دراز کشیده بود و من فقط پاهایش را دیدم و آن جوراب های چند بار وصله شده را، انگشتان پاهایش را گرفتم تابه سمت خودم بکشم. جوراب هایش توی دستم آمد، خنده ام گرفت که بالاخره این جوراب ها را از پایش در آوردم. غافل بودم که هرچقدر او را بکشم تکان نمی خورد. الوار دهانه سنگر روی سرش افتاده بود و من همچنان زور می زدم و پاهایش را می کشیدم،به سختی روی زانوی زخمی ام برخاستم و صدا زدم:«بچه ها کمک......»

 با کمک یکی، دو نفر که سالم بودند، الوار را از روی سرمصطفی برداشتیم. خاک وخون درهم پیچیده بود،سرش نمایان شد و آن را روی پایم گذاشتم، خون فواره زد و روی لباسم ریخت. هنوز زنده بود، صورتم رانزدیک بردم تا ببوسمش. دوتا تکان خورد و بدنش روی دست و پایم شل شد.

بچه ها پیکر غرق به خون او را روی برانکارد گذاشتند و به پائین ارتفاع انتقال دادند و لحظاتی بعد پیکر را با ساکش داخل آمبولانس قرار دادند تابه عقب برگردد.

در عصر روز جمعه یازدهم تیرماه سال۱۳۶۴.....

والسلام

 

تصاویر جانباز حسین توکلی قبل و پس از مجروحیت

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi