شناسه خبر : 54847
شنبه 28 مرداد 1396 , 12:08
اشتراک گذاری در :
عکس روز

آرزوی شب های تنهایی

جلال یونسی- ماندن در جبهه بعد ازعملیات حس غم انگیزی داشت، عملیات تمام شده بود. عده ای شهید ومجروح شده بودند و مابقی به مرخصی رفته بودند، و آن شور و شوق و سروصدای عملیات به سکوت وسکون تبدیل شده بود.نه عراقی ها رمق داشتند که ما را بزنند و نه ما دل ود ماغ وحوصله کار را، و اگر حس وحال دعا و زیارت عاشورا نبود،آدم از تنهایی دق می کرد.

 گاهی دوربین را از یک طرف تا طرف دیگر خط می چرخاندم و خط دشمن را سنگربه سنگر مرور می کردم. گاهی یکی دو خمپاره روی سرشان می زدم اما منتظر بودم که خورشید در آسمان رنگ ببازد و پشت ارتفاع غروب کند، آن وقت چشمانم رامی بستم ومرغ روحم،تا گل دسته های حرم سیدالشهداء به پرواز درمی آمد و با خود می گفتم:«الان این خورشید روی گنبد طلایی حرم آقانور می پاشد و آیا می شود چشم های ما یک روز مثل این خورشید که هر روز حرم را می بیند به آن گنبد و گلدسته ها روشن شود»؟

آن وقت با ذکر السلام علیک یااباعبدالله آرامش به جانم بر می گشت که غم تنهایی پس از عملیات را فراموش می کردم.

هرشب با این آرزومی خوابیدم تا این که یک شب درعالم خواب امام خمینی رادیدم که به خیابان شهدای همدان آمده بود،و ازسر ملاطفت بامن حرف زد وخداحافظی کرد و رفت.

صبح که بیدار شدم،سینه ام فراخ شده بود. و شرح صدری عجیب پیدا کرده بودم. دوست داشتم هرشب به یادگنبد ابا عبدالله بخوابم و هر شب امام خمینی به خوابم بیاید و دست مهربانش را روی سرم بکشد.

صبح روز هشتم شهریور ماه سال۱۳۶۲، داخل دیدگاه با قمقمه وضو گرفتم ونمازم را خواندم وسرما باعث نشدکه خواندن زیارت عاشورا را ترک کنم.هنوزگرم خواندن بودم که بی سیم صدایم کرد که«جلال دیدگاه را تحویل بده و بیا عقب».

  فکر کردم حالا که همه به مرخصی رفته اند وبرگشته اند. نوبت مرخصی من است.عازم پیرانشهر شدم. اتوبوس منتظربود. همه بچه ها مثل من بازمانده عملیات بودند. اتوبوس از پیرانشهربه نقده، ارومیه و تبریز رفت و من در این اندیشه که چون جاده کردستان ناامن است، از راه تبریز به همدان می رویم.اما اتوبوس به جای همدان به تهران رفت و تا آن زمان کسی نمی دانست که قرار است به زیارت امام خمینی در جماران برویم. نمی دانم چگونه به جماران رسیدیم. شوق و شادی،ذره ذره،وجودمان را پر کرده بود و من این توفیق را تعبیر آن آرزو برای دیدن حرم آقا سید الشهداء می دانستم.

  وقتی یک درب کوچک از بالکن حسینیه باز شد و سیمای نورانی امام در قاب نگاهم نشست، چشمانم پر ازاشک شد. نمی دانستم در آسمان هستم یا روی زمین، در جبهه یا در کنار حرم سیدالشهداء، مثل روزهای دیده بانی که قبضه چی ها شلیک می کردند و «الله اکبر»می گفتند و ما در جوابشان «جانم فدای رهبر»می گفتم، فریاد می زدیم:«الله اکبر،الله اکبر،جانم فدای رهبر».

روای:جلال یونسی دیده بان لشگر انصارالحسین همدان

نگارش :حمید حسام،مصاحبه:جمشید طالبی

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi