شناسه خبر : 55324
سه شنبه 28 شهريور 1396 , 12:37
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با «علی بهرامزاده»، رزمنده و بسیجی مسجد امام زین العابدین(ع) اهواز

بسیجی نام آشنای کمپلو و مسجد زین العابدین اهواز

الان که سی و اندی سال از روزهای دفاع مقدس می گذرد، هنوز صدای رزمندگان بسیجی مسجد امام زین العابدین (ع) را در گوشم حس می کنم.

فاش نیوز - الان که سی و اندی سال از روزهای دفاع مقدس می گذرد، هنوز صدای رزمندگان بسیجی مسجد امام زین العابدین (ع) را در گوشم حس می کنم.

آنها چند نفری به خانه ما می آمدند. گاهی بعد از عملیات بود و گاهی چند روز قبل از اعزام به جبهه؛ بچه های با حالی بودند و صفای درونی خاصی داشتند. یک معنویت خاصی در تُن صدایشان بود که دوست داشتنی شان می کرد و خیلی هم با مرام بودند.

وقت خداحافظی از میهمان نوازی ما خیلی تشکر می کردند و بعد می رفتند. وقتی جمع شان جمع می شد کلی خاطره از جبهه داشتند، حتی از آن وقت که توی خط مقدم جبهه، زیر باران گلوله بودند و در چند قدمی دشمن، باز هم خاطره خنده دار تعریف می کردند.

خدا هم خیلی دوستشان داشت و از این جمع که همه گُل بودند بعضی ها را گُلچین کرد و برد!

عده ای را نگهداشت تا حق رسالت عظیمی را به جا بیاورند. خبر دارم بعد از جنگ بعضی از آنها، هم باید در فراق یاران شهیدشان می سوختند و هم با درد و جراحاتی که سوغات جبهه بود می ساختند و این است تاوان عاشقی.  

خیلی وقت بود که از حال یادگاران و همرزمان شهدای مسجدمان خبر نداشتم تا اینکه در یکی از زیباترین شب های سال که مصادف بود با شب اول ماه مبارک رمضان، توفیق رسیدن به محضر یکی از آنها نصیبم شد. او هم پای ثابت آن جمع عاشقانه ای بود که هر از گاهی می شنیدم، یکی از جمعشان در آسمان شهادت به پرواز درآمده است.

 


"علی بهرامزاده"نامی است که برای اهالی منطقه غرب اهواز آشناست و او را در اکثر برنامه های فرهنگی و شهدایی دیده اند. سینه اش صندوقچه با ارزشی است از آن روزهای آتش و خون. وقتی بعد ازسال ها، در شب ولادت امام رضا(ع) روبرویش نشستم، او با کلام شهدایی اش باز هم مرغ روحم را تا بلندای بام عشق پرواز داد. دیدم که او "چه نیکو برگزیده ای" است برای روایت گری از لحظات جانفشانی علی اکبرهای مسجد امام زین العابدین (ع)، که ذبیح عشق شدند تا به قله رفیع شهادت برسند.

 با امید به اینکه بزودی، چشمانم به جمال یوسف های دیگر خمینی بت شکن و حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس از مسجد  امام زین العابدین (ع) روشن شود از شما می خواهم به این گفت و گوی پُرشور که نحوه شکل گیری پایگاه بسیج در منطقه غرب اهواز را شرح و تبین می کند توجه فرمایید.

فاش نیوز: جناب بهرامزاده شما اصالتا کجایی هستید؟

- مرحوم پدرم متولد مینابی بود و مرحومه مادرم هم متولد اهواز؛ خودم نیز متولد منطقه باغ شیخ اهواز هستم.

فاش نیوز: در زمان نهضت امام خمینی (ره) شما چند ساله بودید؟

- من در زمان پیروزی انقلاب سال دوم دبیرستان را گذرانده بودم و از تابستان سال 57 در جریان بعضی مسایل انقلاب قرار گرفتم. البته وقتی در سال اول دبیرستان تحصیل می کردم از طرف مدرسه به عنوان جایزه، کتابی به من دادند که در آن به نهضت پانزده خرداد اشاره شده بود. اما مطالب در حد اطلاعات امروز ما نبود. نوشتار از زبان نخست وزیر شاه به اسم امیرعباس هویدا بود که از انقلاب سفید شاه دفاع کرده بود و در ادامه ی حرف هایش گفته بود: «فردی به اسم "خمینی" که یک هندی است با این تصمیم همایونی مخالفت کرد.» من با دیدن این اسم یادم آمد نام خمینی را قبلا هم از زبان امام جماعت مسجدمان مرحوم ترابی شنیده بودم. او مساله های شرعی را از روی یک کتاب جامع المسائل می خواند که اسم خیلی از مراجع دیگر هم در آن آمده بود. هر مساله را که توضیح می داد، نظر سایر مراجع را هم می خواند. مراجعی مثل آیت الله مرعشی، خویی و گلپایگانی را کامل نوشته بودند، اما اسم امام (ره) به صورت «آیت الله العظمی خ» نوشته شده بود که آقای ترابی به طور کامل می گفتند«آیت الله العظما خمینی.»

 


 

لذا من اسم امام را از خیلی پیشتره شنیده بودم، ولی از نظرات سیاسی ایشان آگاهی نداشتم. در اوایل سال 57 کتاب های مرحوم شریعتی به دستم رسید که از این طریق هم در جریان اقدامات و نظرات مخالفان شاه قرار گرفتم. با بازگشایی مدارس در مهرماه متوجه حضور یک سری از بچه های انقلابی در مدرسه مان شدم که با توجه به حرکت های انقلابی که در کل کشور ایجاد شده بود بر علیه شاه شعار می دادند. حتی مأموران شاه یک روز با یک (خودرو) جیپ ارتش به دبیرستان دکتر حسابی آمدند که آن دانش آموزان را دستگیر کنند؛ مدیر مدرسه در مقابل آنها ایستاد و اجازه ورود به آنها نداد و گفت :«وقتی این افراد آمدند توی خیابان شعار بدهند، آن وقت شما بازداشتشان کنید!»
به هر حال آن نیروهای امنیتی دست خالی رفتند و بعد از این ماجرا، طولی نکشید که مدرسه تعطیل شد. از آن روز به بعد ما هم مثل سایر مردم در تظاهرات ضد رژیم شاه شرکت می کردیم.

فاش: همراه شما چه کسی بود، یادتان هست؟

- با بچه های مسجد می رفتم که یکی از آنها شیخ مجید آقایی بود. من چند سال قبل از پیروزی انقلاب به مسجد امام زین العابدین (ع) می رفتم و در کتابخانه آنجا عضو بودم. حاج مجید را کامل می شناختم. پدرش از هیئت امنای مسجد بود. این حضور در مراسمات تا ورود امام به ایران و پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در 22 بهمن ادامه داشت. هنوز یک هفته نگذشته بود که امام دستور داد مدارس و ادارات باز شود و ما هم از اوایل اسفند سر کلاس هایمان برگشتیم. من سوم دبیرستان را در سه ماه سپری کردم. بعد از اتمام امتحانات، بر اساس همان شور انقلابی که داشتیم شروع به اعتراض درباره محتوای طاغوتی کتاب ها کردیم. من نماینده دانش آموزان مدرسه مان بودم و در انجمنی که نمایندگان دانش آموزان سایر مدارس تشکیل می دادند عضو بودم. در آنجا تصمیم گرفته شد با بالاترین مقام آموزش و پرورش استان، آقای کیاوش جلسه ای بگذاریم. دیداری ترتیب داده شد و نظراتمان را به اطلاع ایشان رساندیم. وی که روحیه انقلابی خوبی داشت به ما گفت:«شما آن قسمت های ضد ارزشی(کتاب ها) را مشخص کنید من دستور حذف آنها را می دهم.»

فاش نیوز: آقای کیاوش اجازه صدور چنین دستوری را داشت؟

- بله. تازه انقلاب شده بود و هنوز قوام اداری وجود نداشت. لذا ایشان در سطح استان دارای این قدرت عمل بود. ما گروهی برای این کار تشکیل دادیم و شروع به خواندن کل کتاب ها کردیم. مثلا قسمت هایی که تعریف خاندان سلطنتی شاه بود و یا پادشاهان قاجار را علامت زدیم و به ایشان اطلاع دادیم. با شروع مدارس در مهر 58 ، انجمن اسلامی دانش آموزان تشکیل شد. ما عضو شورای مرکزی بودیم و از بچه های آن موقع، برادران حسین افتخاری، جدّام و نیّری را به یاد دارم. در این زمان گروه های سیاسی با تفکرات خاصِ زیادی وجود داشت. مثل گروه چریک های فدایی خلق با دیدگاه کمونیستی و مجاهدین خلق که اندیشه های التقاطی داشتند، یا ملی گراها که در مدرسه فعالیت می کردند، شروع به مطالبه گری از انقلاب کردند و افراد جاهل هم پیروشان می شدند. اما ما هم بسیار فعال بودیم و جوابشان را می دادیم.

 


فاش نیوز: درباره تفکرات آنها شرح می دهید؟

- بله حتما. مثلا یک گروهشان با تعصب شدید درجمع دانش آموزان می گفتند باید زبان عربی در کشور گسترش پیدا کند. من می گفتم این که حرف ما هم هست؛ زبان عربی زبان قرآن است، باید گسترش پیدا کند تا قرآن در سطح جامعه هم گشترش پیدا کند. اما تدوین کتاب های عربی زمان بَر است و با شلوغ کاری منافات دارد. سال 58 و 59 سال پر التهابی برای فعالیت گروهک ها در مدارس بود. از طرف دیگر ما هم خیلی تشنه دانستن ارزش های اسلامی و دیدگاه های امام بودیم و در کلاس های متعدد عقیدتی شرکت می کردیم.

فاش نیوز - این کلاس ها تحت نظارت چه کسانی بود؟

- یکی از این کلاس ها زیر نظر حزب جمهوری اسلامی بود که سرپرستی آن با حضرت آیت الله موسوی جزایری بود و در باغ معین برگزار می شد. اولین دوره تجوید را در این کلاس ها زیر نظر استاد مؤذن گذراندم. آن زمان اطلاعات خوبی درباره اسلام واقعی به جوانان ارائه شد. بالاخره سال چهارم را هم با موفقیت گذراندیم و در سال 59 دیپلم گرفتیم و از اول مرداد وارد بخش فرهنگی جهاد شدم. مسئول آنجا برادر جمیل داغری بود. کلاس های اعتقادی در آنجا برگزار می شد. دو ماه مشغول کارهای فرهنگی بودم که در آخرین روز شهریور 59 این محل مورد هجوم هواپیماهای عراقی قرار گرفت و شیشه پنجره ها فرو ریخت. با آغاز جنگ، فعالیت های من نیز در اینجا تعطیل شد. از اول مهرماه، دیگر شهر ملتهب بود و زیر باران گلوله های دشمن قرار گرفت. آنها سلاحِ موشک اندازی داشتند به اسم خَمسه خَمسه که در هر شلیک آن، پنج گلوله بر سر مردمان بی دفاع شهر فرود می آمد. اولین مناطقی که بمباران شد همین منطقه خودمان یعنی غرب اهواز بود.

 

فاش نیوز: آغاز سازماندهی نیروهای مسجد امام زین العابدین (ع) از کی بود؟

- با شروع جنگ، من و بچه های مسجد شروع به فعالیت کردیم. شهر به مرور خلوت تر می شد. وقتی زاغه مهمات لشکر 92 زرهی مورد اصابت گلوله های عراقی قرار گرفت. صدای انفجار مهیب مهمات، شهر را می لرزاند و وضعیت عجیبی ایجاد کرده بود. مردم خیلی وحشت کرده بودند. من آن روز برای دادن خون به سازمان انتقال خون رفته بودم که وقت برگشتنم این اتفاق افتاد. دیدم که مردم با پای پیاده از خیابان اصلی انقلاب به طرف شرق اهواز در حرکت هستند. وسیله نقلیه کم بود و این بندگان خدا هر کدام یک ساک به دست گرفته بودند و همراه زن و بچه دنبال جای امنی می گشتند.

 



فاش نیوز: شما هم از شهر رفتید؟

- بله. آن روز خانواده من هم از شهر اهواز رفتند. مقصدشان بهبهان بود. مرحوم مادرم خیلی اصرار داشت که من همراهشان بروم، اما زیر بار نرفتم. احساس می کردم ناجوانمردی است که شهرم را ترک کنم. او نگران وضع جسمی من بود و می گفت تو چکاری از دستت برمی آید که در شهر بمانی؟ من با روحیه انقلابی ام او را متقاعد کردم که مملکت به حضور من هم احتیاج دارد. بالاخره دو هفته از جنگ گذشته بود که آنها رفتند و من در منزل تنها ماندم. فردایش شیخ مجید آقایی که مسئول بسیج بود از من خواست مسئولیت انبار مهمات مسجد را به عهده بگیرم. البته باید بگویم مسجد زین العابدین علیه السلام انبار مهمات منطقه هم به شمار می رفت.

فاش نیوز: سلاح شما چی بود؟

- اسلحه "ام یک" و چند تا "ژ3 " داشتیم؛ مقدار زیادی هم نارنجک و گلوله دستمان بود که آنها را در آبدارخانه جاسازی کرده بودیم. نیروها پیش ما می آمدند، سلاح می گرفتند و برای گشت زنی داخل شهر می رفتند. پایگاه های تابعه مثل «شلنگ آباد» هم زیر نظر مسجد ما بود.

فاش نیوز: نیروهای بسیجی مسجد را چه کسانی تشکیل می دادند؟

- عمدتا بچه های محل بودند، اما بچه های محلات دیگر که سابقه دوستی با بچه های مسجد را داشتند هم می آمدند. مثلا شهید حسین رستمی در منازل صنایع فولاد زندگی می کرد ولی به مسجد ما آمد و برادرش حسن را هم آورد که از جانبازان جنگ است. در روزهای آغازین جنگ، آیت الله جزایری و
آقای غرضی استاندار(وقت) وقتی عراق به ده کیلومتری اهواز رسید پیامی دادند که از مردم خواستند برای دفاع از شهر داوطلب بشوند، با این پیام خیلی از مردم که البته اکثریتشان جوان و نوجوان بودند، سر کوچه ها سنگر درست کردند. در غرب اهواز حساسیت بیشتر بود، چون دشمن از سمت خرمشهر به طرف شهر می آمد.

 



فاش نیوز: این نیروها را کجا اسکان می دادید؟

- مسجد سالنی داشت که تمام نیروها را در خود جای داده بود. شب ها بعضی ها در حیاط مسجد می خوابیدند و عده ای هم پشت بام می رفتند. حدودا دویست نفر بسیجیان مسجد را تشکیل می دادند که عده ای به خانه شان می رفتند. عده ای شاغل بودند که بعد از ترخیص از محل کار به مسجد می آمدند. ما به طور شبانه روزی گشت زنی داشتیم. برای شناسایی ستون پنجم و محافظت از خانه هایی که خالی شده بودند نیروهایی را سازماندهی کرده بودیم تا در سطح منطقه نگهبانی و گشت زنی کنند. منافقین در منطقه کمپلو، نبش کوچه انصاری سنگری زده بودند و فعالیت می کردند. باید مراقب این ها هم می بودیم.

فاش نیوز: اعزام بچه های بسیجی مسجد به چه نحوی صورت می گرفت؟

- هنوز بسیج مسجد به آن شکل سازماندهی نشده بود ولی هربار که فراخون داده می شد به منطقه می رفتند. از اول جنگ تا سال 1360 خیلی به بسیج اهمیت نمی دادند. رییس جمهورمان تفکری داشت که ارزشی برای بسیج و دفاع مردمی از کشور و نظام قایل نمی شد و اعتقاد داشت جنگ فقط کار ارتش است. صدام هم موقعی را برای حمله در نظر گرفته بود که ارتش جمهوری اسلامی سازماندهی نشده بود و بسیاری از سران ارتش از بدنه آن جدا شده بودند. عده ای اعدام، عده ای هم فرار کرده بودند. نیروهای مومن و انقلابی ارتش هم در تلاش بودند این پیکره را سازماندهی کنند؛ لذا آمادگی دفاع نداشتند. بچه های بسیج هم آموزش ندیده بودند. یکی از کارهای ما، آموزش دادن به این افراد شد. بسیج در دوره های مختلف و در نقاط مختلف سطح شهر اهواز کلاس گذاشت و بچه ها را آموزش داد. عده ای از نیروها هم از استان ها و شهرهای دیگرِ کشور به مسجد ما می آمدند. در یکی از اعزام ها از استان کرمان یک گردان بسیجی آمدند و یک شب در مسجد ما حضور پیدا کردند و بعد به جبهه رفتند. اولین اعزام رسمی بچه های مسجد توسط سه نفر با پیوستن به گروه شهید چمران صورت گرفت. آنها را برای انجام جنگ های نامنظم، عملیات های ایذایی و چریکی آموزش دادند. شهید محمد علی آبادچی، شهید محمود جشن مریم و شهید یدالله کشاورز آن سه نفری بودند که از مسجد ما با شهید چمران همکاری می کردند.

 


 

فاش نیوز: ممکنه درباره این سه شهید بیشتر توضیح بدهید؟

- بله. این عزیزان را به روستای مالکیه سوسنگرد برده بودند و در آنجا این افراد در اسفند 59 مأموریت پیدا می کنند به خطوط دشمن نزدیک بشوند که با خودشان مقدار زیادی نارنجک و مین و سلاح به عقب آورده بودند. بعد آنها را در خانه ای جا سازی می کنند و در همان منزل مشغول استراحت می شوند، اما شهید جشن مریم برای انجام یک کاری آز آنها جدا می شود و به اهواز می آید. دشمن بعثی آن خانه را با گلوله می زند و تمام کسانی که در آن خانه بودند شهید می شوند، از جمله شهید آبادچی و شهید کشاورز.  این عزیزان اولین شهیدان مسجد ما بودند. خانواده شهید آبادچی به اصفهان رفته بودند، لذا پیکر مطهر این شهید را به اصفهان بردند و شهید یدالله کشاورز را هم در بهشت آباد تشییع کردند.

فاش نیوز: شما خودتان در دوران دفاع مقدس بنی صدر را در اهواز دیدید؟

- خاطره ای یادم آمد در این زمینه جالب است بگویم. عملیاتی شده بود و من با یکی از برادران به اسم آقای باقری که بعدها برادر همسرم نیز شد به طرف جبهه رفتم. ایشان وانتی داشت و گفت برویم جلو، هر کاری از دستمان برآمد انجام می دهیم، حداقل اگر مجروحی بود به عقب انتقال می دهیم. حرکت کردیم و تا تپه های الله اکبر رفتیم. رسیدیم به جایی که به ما ایست دادند و گفتند بیشتر از این نمی توانید بروید جلو. در همین زمان بنی صدر، همراه با شهید فکوری و شهید فلاحی و شهید کلاه دوز با یک ماشین سر رسیدند. آنها قبل از ما رسیده بودند و با دوربین منطقه را بررسی می کردند. آنها ما را کنار دژبانی دیدند، وقتی ماشینشان مقابل ما رسید ایستاد. بنی صدر به من گفت شما اینجا چکار می کنید؟ گفتم آمدم کمک کنم. او نگاهی به قد و قامت من و عصایم کرد و دوباره گفت: شما چه کمکی از دستت برمی آید؟ من با عزمی راسخ جواب دادم هر کمکی که بتوانم انجام می دهم. بعدهم او با حالت پوزخند از کنار ما رد شد. اما شهید فلاحی و شهید فکوری وقتی با من و شهید حاجی باقری دست می دادند خیلی گرم و صمیمانه احوالپرسی کردند. دید بنی صدر تحقیرآمیز بود نسبت به بچه های بسیجی. با همین نظر به بچه های بسیجی امکانات و سلاح نمی داد. ما تا سال 60 فقط اسلحه ام یک داشتیم و با اینکه حضرت امام (ره) فرمان تشکیل بسیج را در سال 58 داده بود ولی اجازه سازماندهی و تجهیز شدن به بسیج را پشت گوش می انداختند!

 


 

فاش نیوز: سلاح دیگری بود و نداد، یا اینکه مملکت با کمبود سلاح روبه رو بود؟

- سلاح ژ3 اسلحه رسمی تشکیلات ارتش بود و بعد کلاشینکف خریداری کردند ولی به بسیج نمی دادند. سپاه هم آنقدر نداشت که پایگاه ها را تجهیز کند.

فاش نیوز: به عنوان یک فعال بسیجی آغاز جنگ را پیش بینی می کردید؟

- نوروز سال 59 به همراه خانواده به دیدار یکی از آشنایان به مهران رفتیم که در اهواز همسایه مان بود و هم معلم من. برادر این دوست ما که چند سال از من بزرگتر بود نزدیک اذان مغرب مرا نزدیک مرز ایران با عراق برد. من با تعجب دیدم که نیروهای نظامی عراق در آنجا حضور داشتند. او به من گفت "چند ماه است که عراقی ها در این جا رفت و آمد دارند و من هر روز می بینم تعدادشان بیشتر می شود و تجهیزات بیشتری به اینجا می آورند. بعد او که یک شهروند عادی بود برای من می گفت: باور کن این ها دارند برای جنگ با ما آماده می شوند چون قبلا این ها اینجا نبودند و الان دو ماه است که دست بکار شده اند".

می خواهم بگویم مردمان عادی هم که نزدیک مرز بودند تشخیص داده بودند عراق فکرهای شومی برای ایران دارد ولی سران مملکت و بعضی از سران نظامی از این مساله غافل بودند. من با چشم خودم تردد تانک ها و جیپ ها و نفربرهای عراقی را در مرز مهران دیدم.

فاش نیوز: بسیج از چه زمانی مورد توجه قرار گرفت؟

- تا سال 60 بنی صدر رییس جمهور بود و در این سال منافقین هم با حمایت بنی صدر از داخل فشار می آورند تا پایگاه خود را تثبیت کنند. جنگ هم شرایط فوق العاده در جامعه ایجاد کرده بود. درایت امام باعث شد هیچ کدام از این منافقین به قدرت نرسند. امام به این دسته اصلا میدان نداد ولی اینها خیلی نفوذ داشتند و تجربه های زیادی داشتند. وقتی فهمیدند امام با اینها مماشات ندارد وارد فاز ایجاد اغتشاش در جامعه شدند. بنی صدر در اسفند 59 در دانشگاه تهران طوری علیه نیروهای انقلابی و شهید بهشتی حرف زد که مردم دو دسته شدند و درگیری های شدیدی در جامعه بین مرد و هواداران بنی صدر رخ داد. اینجا بود که منافقین با آغازسال 60 بر علیه نظام اعلام جنگ مسلحانه کردند و مجلس هم رای عدم کفایت سیاسی بنی صدر را اعلام کرد. حوادث خرداد و تیر و شهریور همان سال نشان می دهد که چه مذبوحانه سران مملکت را به شهادت رساندند و ترورهای کوری انجام دادند تا بلکه جایی برای خود بدست بیاورند. ولی سرانجام بنی صدر همراه رجوی با لباس زنانه از کشور فرار کرد! از این به بعد منافقینی که در دانشگاه ها بودند شروع به اعمال خشونت بیشتر کردند حتی در حق مردم عادی.



فاش نیوز : در منطقه "کمپلو" کسی هم بدست منافقین به شهادت رسید؟

- شهید قدسی مآب در خیابان غزنوی یخچال سازی داشت و شهید کاظم دلیر که از بچه های بسیجی مسجد صاحب الزمان (عج) در اول کمپلو بود هر دو را شهید کردند. قدسی کارمند بانک بود که وقتی بچه اش را به مدرسه می برد به شهادت رسید. بعدها شنیدم مرحوم حسن مساح هم در برنامه ترور بوده است. او یک قنادی رو به روی مسجد امام زین العابدین (ع) داشت. منافقین یک شب آمده بودند تا ایشان را داخل مغازه اش به شهادت برسانند اما خیابان بنی هاشم یک مسیر شلوغ و پر تردد است. باید بعد از تیراندازی به سرعت از محل دور می شدند! اما وقتی شرایط را مناسب نمی بینند محل را ترک می کنند.

فاش نیوز: لطفا درباره اعزام های برادران رزمنده مسجد زین العابدین(ع) بیشتر توضیح بدهید؟

- بعد از فرار بنی صدر، شهید رجایی کاندید ریاست جمهوری شد و کمی به رتق و فتق امور پرداخت. با آمدن ایشان فعالیت های بسیج قوام بیشتری پیدا کرد. بنی صدر هم اگر کارشکنی می کرد چون در جایگاه خودش از اهمیت بسیج مطلع بود می دانست اگر به بسیج بها بدهد چقدر این نیروها در سازندگی کشور و نجات میهن از دست اجانب جانفشانی می کنند. بعد از رفتن بنی صدر این موضوع به حقیقت پیوست. با شهادت شهید رجایی در مهر سال 60 ، مقام معظم رهبری که خودشان هم همراه شهید چمران در جبهه ها بودند و به بسیج بها می دادند، رئیس جمهور شدند و سازماندهی بسیج تسریع یافت و منجر به حضور بیشتر مردم در صحنه شد. در سال 60 عملیات های زیادی صورت گرفت که بچه های مسجد ما هم در آن شرکت داشتند. شهید اکبر میزا حسنی در عملیات آزادسازی بستان شهید شد. عملیات فتح المبین در غرب شوش انجام گرفت که خودم با موتور به خطوط می رفتم. در عملیات بیت المقدس شهید مهدی دلور و شهید ابراهیم کیماسی در همان لحظات اولیه عملیات به شهادت رسیدند. در عملیات رمضان، شهید شمشیری و شهید جشن مریم به شهادت رسیدند.  شهید جشن مریم چندین بار مجروح شده بود، زیرا فرمانده گردانی بود که به همراه شهید چمران تشکیل داده بودند و بعد فرمانده گردان سیدالشهدا(ع)شد. بنابراین مسجد یکی از پایگاه های مهم اعزام نیرو و تامین نیازهای جبهه شد.

فاش نیوز: نیازهای جبهه چه چیزهایی بود؟

- هم از نظر تجهیزات و هم از نظر امکانات که آن هم بیشتر کمک های مردمی بود. یک عده نمی توانستند به جبهه بیایند ولی هزینه خرید وسایل برای جبهه را پرداخت می کردند.

 



فاش نیوز : خودتان در زمان عملیات ها چند بار به منطقه رفتید؟

- تقریبا اعزامی نبود که همراه بچه ها نرفته باشم. از عملیات بیت المقدس گرفته تا پاسگاه حسینیه. در عملیات فتح خرمشهر - آبادان کرارا" تردد داشتم. عملیات فتح المبین تا خطوط مقدم جبهه پیش رفتم.

فاش نیوز: آیا در این حضورها اتفاق افتاد که نتوانید همپای بقیه رزمنده ها حرکت کنید؟

- بله. یکبار در عملیات بستان به اتفاق برادر ادیب پور به منطقه رفته بودیم. در کنار رودخانه سابله تعداد زیادی از اجساد عراقی افتاده بود. در آن زمان با وجودی که از شهادت شهید چمران مدتی می گذشت ولی گروه شهید چمران هنوز فعالیت می کردند. ما شروع به حرکت کردیم. زمین رملی بود و عصای ما تا نصفه داخل خاک ها فرو می رفت و قدم برداشتن من با دشواری صورت می گرفت. می خواستیم از روی پل عبور کنیم، اما رزمنده ها گفتند اول یکی داوطلب شود برای رفتن از روی پُل که ببینیم عراقی ها اجازه عبور می دهند یا نه؟ آقای ادیب پور داوطلب شد. اما هنوز اولین گام را روی پل نگذاشته بود که عراقی ها او را به رگبار بستند. او خودش را به زیر پل رساند و دستش را به میله های زیر پل گرفت و به سمت ما آمد. خب در ادامه ی مسیر به جایی رسیدیم که هیچ راهی جز عبور از جلوی چشم عراقی ها نداشتیم. برادران رزمنده شروع به دویدن از آن معبر کردند. عراقی ها هم به شدت شلیک می کردند. البته یکی از برادران ارتشی خط آتشی درست کرد که در پناه آن به نقطه مورد نظر برویم. وقتی نوبت به من رسید ما که نمی توانستیم بدویم، تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم، عراقی ها شروع کردند به شلیک. تنها کاری که کردم این بود که خودم را با سینه روی زمین انداختم و شروع به سینه خیز رفتن کردم. برادران ارتشی که ما را می دیدند خط آتش را شدت بیشتری دادند تا ما رد شدیم.

فاش نیوز: مجروح نشدید؟

- خیر. بعضی از گلوله های دشمن در حالی که بردشان تمام شده بود به ما اصابت می کرد ولی کارگر نبود. یک بار هم
برای بازدید یکی از خطوط پدافندی رفتیم که فرمانده گردان کربلا، شهید اسماعیل فرجوانی رحمه الله علیه در آنجا ما را دید؛ به سمت من آمد و گفت: اینجا آمدی؟ می دانی اینجا با عراقی ها چقدر فاصله دارد؟ گفتم: بله می دانم، پنجاه متر فاصله داریم. او گفت: می دانی که در تیررسی؟ با خنده گفتم: بله می دانم. بچه های ما در آن خط مستقر بودند. بارندگی شدید باعث گل و لای شدید شده بود و حرکت به سختی صورت می گرفت.

 


 

فاش نیوز: اعزام نیروهای مسجد امام زین العابدین (ع) با کدام گردان ها بود؟

- بیشتر با گردان جعفر طیار و کربلا و بعضی اوقات با گردان امیرالمؤمنین بود. من در سال 65 در یک مأموریت به گردان کربلا اعزام و به عنوان مسئول بخش فرهنگی گردان مشغول به کار شدم ولی به دستور برادران، مسئولیت بسیج حوزه ناحیه پنج به من واگذار شد و بعد از مدت کوتاهی از گردان کربلا به ناحیه پنج رفتم و تا سال 67 در این قسمت خدمت می کردم. بعد با گردان حضرت رسول اکرم (ص) هویزه، به جبهه اعزام شدم و حسن رستمی در آنجا معاون گردان بود که من مسئولیت فرهنگی گردان را به عهده داشتم و تا چند روز قبل از پذیرش قطعنامه با این گردان بودم.

فاش نیوز: بعد از جنگ تحمیلی چه کردید، ازچه زمانی به تحصیلات خود ادامه دادید؟

- من در سال 60 از مدرسه عالی شهید مطهری برایم پذیرش آمد اما به خاطر جنگ نرفتم. در سال 68 وارد دانشگاه شهید چمران(اهواز) شدم و در رشته مشاوره ی تربیتی درس خواندم و بعد به استخدام آموزش پرورش درآمدم.

فاش نیوز: از کِی در دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی شروع به کار کردید؟

- در سال 91 ، حضرت آیت الله جزایری فرمودند قصد راه اندازی دفتر پاسخگویی به مسائل شرعی را در کوی انقلاب دارند و امر کردند من مسئولیت را به عهده بگیرم. که به لطف حضرت حق در شعبان سال 92 دفتر را در مسجد امام زین العابدین راه اندازی کردیم.

فاش نیوز: ممنون که با بیانی گیرا و زیبا گوشه ای از رشادت ها و حماسه های رزمندگان بسیجی مسجدِ امام زین العابدین(ع) را تبیین کردید.

- من هم از شما تشکر می کنم. در فرصت بعدی اگر سوالی بود بیشتر توضیح می دهم.

گفت و گو از جعفری

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
سلام . خداااااااااااااا سلام . می دونی بنده هات با من دارن چکار می کنن ؟ می بینی ؟ سرشونو بزن به سنگ وقتی نمی بینن تو داری چکار می کنی ؟
به اون که دو دستی آفتابشو گرفته نیفته تو زمین ما یه وقت .....بگو نترس ... سرتو بسپار به خدا ؟قدر احترامو بدون . ببین خدا چکار می کنه ؟
یه چیز بگم؟ . نیمه شبی یه یارو به پست ما خورد که تا دیروز فک می کرد روروک ماشین زمانه ... حالا ببین ما چقدر بدبختیم که هنوز عرق تنمون خوش نشده سوار قاره پیماش کردیم ولی بهمون می گه کند حرکت کردی زمان از دست رفت ... رفت که رفت قربون شکلت برم ؟ چیش به من ؟ من جان باز بودم . عمرم رفت جوانیم رفت آرزوهام رفت مالم رفت زحمتم رفت کک شما هم نگزید و ما رو به ظالما فروختید ... تازه اگه من می خواستم مثل شما فک کنم که این قدر خاک تو سر نبودم ... کار دل که هدر رفت نداره گلم . بعدم تو اول برادریتو به ما ثابت کن بعد ... کل سایت پر شده که داری از ما سوء استفاده می کنی در جهت اهداف خودت ما بازم سرتق وایستادیم که بگیم فدای یه تار موش ... بعد چطور دلت آمد به ما اینطور بگی ؟ ها ؟ به بچه هات بگم یه کم ضایع بشی ؟ بعدم اگه جرات داری برو به عزیز جونت بگو چرا همش تو راهش سنگ می ندازی ببین عین کارگاه گجت هر مانعی رو پشت سر می ذاره هیچی جلودارش نی .... یه کم برای خاطر دل من باهاش راه بیا...مگه چی میشه ؟ اصن چته ؟ طلب داری از مردم مگه ؟
جرات نداری بهش بگی هی میایید با من شقم تغم می کنید !
خاطره بگم برات ؟
خانوادهه تا بچش شهید شد نمی دونم چه رسمی بود که هر شب جمعه یه سینی می ذاشتن رو کلشون می آورددن در خونه ما ... چند سال کارشون این بود . آبرو دار بودیم . نمی دونستم چطور بهشون بگم یه کم یه کم داریم شهیدشونو آباد می کنیم . تا بالاخره خودم بهشون گفتم . گفت قصدشون زنده نگه داشتن یاد شهیده . دیگه نیامد . بعد مادر شهید برای کاراش می آمد پیش من . کل محیط می فهمیدن یه مادر شهید اینجاس . گفتم بفهمن چطور یاد شهید رو باید زنده نگه داشت . بعدها که به دلم افتاد یاد شهدا را یه جور دیگه زنده نگهدارم ، وقتی رفتم سراغشون یه جور بهم پریدن که نگو .اما من براشون گل بردم . من که مثل شما نیستم . می بینی چه دوره و زمونه ایه ؟ از هر کی تعریف می کنی می خواد بیاد سوارت بشه ؟ اونا می گفتن شهید گفته حق ندارید با کسی حرف بزنید راضی نیس ؟ اون شهید که اینطور گفته نگفته آبروی کسی رو بخاطرش نبرید ؟ نمی گید مردم جی فکر می کنن ؟ آبرو جلوی در و همسایه و فامیل و غریبه نبرید ؟ بلد نیستید یاد شهید نگه دارید همین میشه که تاریخ دفاع مقدس اینقدر تحریف شده .دزدی زیاد شده اختلاس زیاد شده .. تو محفل شهید بوی هوای نفس میاد ، به خاطر اسم و رسم و به و چهچهه دیگران شهید شهید می کنن ... راس می گید دو تا تز دانشگاهی باهام کار می کردید ... آدم باورش بشه که حال و هوای منو درک می کنید .. دم بچه های آقازاده ها گرم که پدر همتونو درآوردن ... خلایق هر چه لایق ! می دونی یه شب تا صبح چه کابوسهایی دیدم بخاطر اینکه فکر می کردم ناخواسته قاصدک وجودم با نسیم صبحگاهی داره می افته تو زمین تو ..جرات نداشتم به همرزمم بگم .دلم سبک شه ... زنده زنده پوستمو می کند ... . اینه اون همه مرامی که ازش دم می زنید ؟ می فهمی من که خودم نفهمیده بودم ... اما من تا صبح بخاطر چیزی که تو ترسشو انداخته بودی تو دلم تا صبح ناله کرده بودمو همه را به هراس انداخته بودم ...اگه خودم آدم سرتقی نبودم قید همه چیز رو می زدم و خودمو بخاطر اخم و تخم تو از یه لطف خدایی محروم می کردم .... دمت گرم ... آخه چرا ؟ یکی از یکی بدترید ؟ اون که سلاح به دست ما نمی ده بدونه همزاد بنی صدر خائنه ... والسلام !
راستی قربون خودتو بچه هات ... جان خودت بچه هاتو نفرست دور من ، می دونی که من کله خرابم ... یه چیز می گم بعد می آی طلبکار می شی که بچمو گرخوندی اما خبر نداری که بچه هات چی به من می گن خو ؟ شازده پسرت بهم می گه دیدم اول و آخرش عین همه ، فکر کردم یکین ؟ قربون شکلتون برم تو باشی چی می گی ؟ اول و آخرش که یه سلام بود و یه باتشکر ...... اصن معلوم نی چه خبره انگار تنبل خونه شاه عباسه حال هیچی ندارن بعد می گه هی شاکی نباش بچه ها ازت خسته میشن ... عمو جان ساعت سه وقت خوابه ... خواب عین کاسه بشقاب نی که بزنم بهم که تو بدونی وقتشه روله ...بعد اگه ما عین خودتون رفتار کنیم یه کاری می کنید خواجه حافظ شیرازم بفهمه ما نصفه شبی پیام می ذاریم . اینا رو گفتم که یه وقت خودت معذب نشی ... قشنگ وقت کارتونو بگین آدم تکلیفشو بدونه ...
سلام . صبح بخیبر به حماسه آفرینان عرصه جنگ نرم . امروز یه روز دیگه ایه باید یه چیز بگم که جدی بگیرید ...
می دونید که جاتون کجاست ؟ عوض شدنیم نی پس بدونیدمن فقط خواستم بدونید منم بلدم عین خودتون بنویسم . هر بار یه چشمه نشونتون می دم ولی باز شما یه کاری می کنید که مجبور بشم تلافی کنم . چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی .....
یه چیز بگم ؟ گفتی چی رو با شکر می خوردم ؟ اون که خوبه ...دلستر لیمویی چیه ؟ بیا ببین یه عمره زهر مارو با شکر وجود خودم می خورم ... هنرمند بودم که زنده بمونم برسم به بقیه سرورهام . بعد تو هی بیا جز بده ما رو . ولی ببین من کی ام که با خنده می گم اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف منو بشکست لیلی ؟

.............

عم اغلی با ما به از این باشید بخاطر خدا ....
سلام
بنده در دوران دفاع مقدس و در جبهه با یکی از بچه های این مسجد به نام حسین زرگر طالبی آشنا شدم . یک شب من را از خواب بیدار کرد و گفت بلند شو نماز شب بخوان . من حوصله نکردم و خوابیدم.
یکبار هم به من گفت بار اولی است که می خواهی در عملیات شرکت کنی ؟گفتم آره . گفت خوبه چشمهایت باز می شود.
بعدها شنیدم شهید شد و عکس او را روی مسجد امام زین العابدین دیدم .خیلی با هم نبودیم ولی به من اظهار محبت می کرد.اگر راجع به این شهید کسی چیزی می داند بنویسد . فقط می دانم اهل شوشتر بود .
اول خودتو معرفی کن تا برات بگم ....
سلام .دوست عزیز که فرمودید خودم را معرفی کنم. چندان ضرورتی ندارد اگر راجع به شهید زرگر طالبی اطلاعاتی دارید و مزارش را می دانید کجاست محبت کنید بنویسید. ممنون
من سال۶۴ با آشنایی با مجید رسالت زاده وارد بسیج مسجد امام زین العابدین که آنزمان جناب بهرام زاده مسولیت بسیج حوزه داشتن و فرمانده پایگاه جناب فرهاد کلانتری بود عضو شدم پس مدتی آموزش نظامی و دفاعی بصورت عضو اصلی در پایگاهدبودیم خاطرات خوبی از آن دوران با باز خوانی خاطرات جناب بهرام زاده برایم تداعی شد برای ایشان آرزوی سلامتی و برای تمام شهدا طلب مغفرت دارم
سلام
من مدت کوتاهی در زمانی که آقای بهرام زاده مسئول پایگاه زین العابدین بود ، در مسجد حضور داشتم .
بخاطر می‌آورم که جو همکاری بسیار صمیمانه ای بین برادران بسیجی و داوطلبان مردمی ای که همه برای دفاع در مسجد حضور داشتند حکمفرما بود.
اگر اشتباه نکنم تابستان سال ۶۰ بود و من ۱۲ ساله بودم و بهمراه برادرم در مسجد زین العابدین بودم ،بقیه اعضای خانواده ام همگی در بهبهان بودند فقط پدرم در اهواز و کارمند راه آهن بود که
بیشتر اوقات در محل ایستگاه کارون مشغول خدمت بود وگهگاهی به خانه سر می‌زد .
آن روز ها در کنار درب ورودی مسجد درخت بسیار بزرگ و تنومندی بود و در سایه آن درخت بزرگ با گونی های خاک سنگری ساخته بودند که بسیجی های مسجد به نوبت درآن سنگر پست میدادند.
من بیاد دارم که روزی بهمراه یکی از برادران بسیجی و با اسلحه ام یک درون سنگر پست را تحویل گرفتیم .لحظات بسیار پر غروری برایم رقم میخورد و همراهی با برادرانی که سن بالاتری نسبت به من داشتند و همراهی با آنان در آموزش رزمی بسیار شوق برانگیز بود ، صبح ها در تاریکی هوا بیدار می‌شدیم و در صفوف منظم از خیابان خشایار به خیابان ناصر خسرو جنوبی وارد می‌شدیم و تا انتهای خیابان حد فاصل خیابان انقلاب همراه مربی اذکار رزمی را تکرار میکردیم « گفتم سرباز ،گفتم پاسدار ... مبارز همینه ۲ »
پس از ساعتی تمرین و مشق نظامی به پایگاه برمی گشتیم و بساط صبحانه را که هاشم تدارک دیده بود در طبقه دوم پایگاه و زیر نظر آقای ادیب پور صرف میکردیم.
بیاد دارم که هر روز ظهر هاشم که هیکلی نسبتا چاق داشت غذای همه بسیجیان پایگاه را از مسجد ابوالفضل (ع) در نبش کیان بر روی سر خود و با پای پیاده تا مسجد زین العابدین حمل می‌کرد .
و آقای ادیب پور با مهربانی قابلمه غذا را از و می‌گرفت و در طبقه دوم پایگاه سفره می انداخت و همه را ناهار میداد.

یادش بخیر
و نام شهیدانش جاودان
زمان جنگ من هم درمسجدرسول اکرم بودم ومسجدزین العابدین جزوبسیج بودم موقع عاشوراآقای بهرامی اسلحه میدادامنیت عزدارتوی خیابان بادسته میرفتیم آقای بهرامی یادش باشدظهریکی روز ازبچه های بسیجی باموتورآمدجلومسجدکه چنددقیقه بعدمنافقین ازتوی خیابان شلیک کردن فکر‌کنم تیربه کمرش خوردفکرکنم زده ماندخواستم یادی کنم ازبچه های زمان جنگ توی مسجدچندتاازآنها شهیدشدن
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi