شناسه خبر : 55350
چهارشنبه 05 مهر 1396 , 15:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگوی صمیمانه فاش نیوز با جانباز نخاعی «سیدمحمد مدنی» (بخش پایانی)

ما همه از آسایشگاهیم و به آسایشگاه بازمی گردیم!

در بخش نخست گفت وگویمان با جانباز نخاعی، «سید محمد مدنی»، او به بیان خاطرات قبل از انقلابش و پس از پیروزی انقلاب و اوایل دفاع مقدس و جبهه رفتنش پرداخت. در بخش دوم و پایانی از مصاحبه با این جانباز نام آشنا، نحوه ی مجروحیتش و مسایل جالب بعد از آن را با هم می خوانیم.

فاش نیوز -  در بخش نخست گفت وگویمان با جانباز نخاعی، «سید محمد مدنی»، او به بیان خاطرات قبل از انقلابش و پس از پیروزی انقلاب و اوایل دفاع مقدس و جبهه رفتنش  پرداخت. در بخش دوم و پایانی از مصاحبه با این جانباز نام آشنا، نحوه ی مجروحیتش و مسایل جالب بعد از آن را با هم می خوانیم.

فاش نیوز - از چگونگی مجروحیتتان هم بگویید.

- در شرایطی خبر شهادت شهیدان رجایی و باهنر در حادثه انفجار دفتر نخست وزیری درجبهه پیچید و این باعث تحریک بیشتر بچه ها شد که باید در جبهه انتقام آنها گرفته شود.

ما به عملیات شلمچه  و آزادسازی جاده اهواز - خرمشهر رسیدیم. من در منزل بودم که نیمه شب تماس گرفتند و گفتند به پادگان ولیعصر بیایید که صبح  باید حرکت  کنیم.

سوار قطار به سمت اهواز رفتیم و من برای اولین بار بود که به جنوب می رفتم. در قطار با شور و حالی وصف نشدنی با بچه ها هم کوپه شده بودیم و گویی به سمت بهشت برین می رفتیم.

وارد اهواز که شدیم انگار به شهری جنگزده و ویران پا گذاشته بودیم؛ سپس به شلمچه رفتیم قرار بر این بود که جاده اهواز به خرمشهر را از دست عراقی ها آزاد کنیم. نیمه شب حمله آغاز شد و متاسفانه عراقی ها متوجه عملیات شده بودند و آتش شدیدی از سوی دشمن می بارید.

عراقی ها در همه جا پناه گرفته بودند و سرتفنگ هایشان فقط پیدا بود و بچه ها را از زمین و هوا به گلوله می بستند اما جالب بود که گلوله ها به من اصابت نمی کرد تا اینکه یک گلوله به انگشت پای من خورد و احساس سوختگی کردم و دیدم دیگر نمی توانم راه بروم.

بر روی زمین افتادم و لحظات سخت و تلخ شهادت دوستان را که کمک می خواستند وکاری نمی توانتسم بکنیم را مشاهده می کردم. در این شرایط سخت بود یک گلوله از سمت چپ وارد بدنم شد.

من تا آن موقع اصلا نمی دانستم نخاع چیست، مثل بادکنکی که در یک هزارم ثانیه باد شدیدی بکند در همان لحظه نخاعم قطع شده بود. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. دست و پاهایم سرجایشان بود اما نمی توانستم کوچکترین حرکتی بکنم.

فاصله ما با دشمن بسیار کم بود، اگر تکان می خوردیم عراقی ها می فهمیدند کسی زنده است آنگاه آتش می ریختند. با وجود گرمای 50درجه جنوب و آفتاب شدید، چانه ام را به خاک می مالیدم تا بتوانم حتی به مقدار کمی هم که شده پایین تر بروم اما قسمت به ماندن بود. در گرگ و میش شب گلوله های زیادی به سمتم می آمد اما اصابت نمی کرد. مدتی را همینطور افتاده بودم و کسی هم نمی توانست برای کمک بیاید، تا اینکه چند نفر از بچه های بسیجی آمدند و کشان کشان مرا به عقب بردند.

من در آن حالت می گفتم مرا فقط سرپا نگه دارید خودم می روم. اما واقعا نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده است که یکی رو به من کرد و گفت: ایستادنی دیگر در کار نیست و حالا حالاها باید بشینی!

در همان حال هم به فکر اموال بیت المال بودم، چرا که درجبهه رسم بر این بود که اگر کسی مجروح می شد سریع پوتین یا لباس هایش را پاره می کردند تا ببیند کجای بدنش مجروح شده است و من نگران این موضوع بودم که مبادا به بیت المال آسیبی برسانم.

به هرحال من 20 اردیبهشت سال 61  در عملیات بیت المقدس در شلمچه مجروح شدم. مرا با برانکارد سوار ماشینی که مدام بالا و پایین می پرید کردند و خمپاره ها هر لحظه به جاده می خورد و  ماشین تکان های شدیدی می خورد که وضعیتم را بدتر می کرد. فقط دست هایم بود که حرکت می کرد. سپس مرا به بیمارستان آبادان بردند و چون عادت به رادیو داشتم آنجا هم رادیو  خواستم.  

در بیمارستان لحظاتی از هوش می رفتم و باز به هوش می آمدم و مجدد بیهوش می شدم، تا اینکه مرا با هواپیمای یکصدوسی به تهران آوردند.

فاش نیوز - در این خصوص خاطره ای هم دارید؟

- در بیابان شلمچه آفتاب بسیار سوزانی بود و تشنگی شدید داشتم و سعی می کردم قمقمه ام را که از شدت گرما مانند کتری جوشان شده بود بیرون بیاورم  اما با وجود تلاش فراوان بیرون نیامد.

بر روی سینه، روی زمین افتاده بودم و احساس خفگی داشتم، اما در عالم خواب و یا بیداری بود که یک خانم با چادر عربی دور ما می گشت و من به پشت برگشتم، الان هم پس از 30-40سال وقتی می خواهم به پشت برگردم نمی توانم ولی آن روز با آن وضعیت توانستم به پشت برگردم.

 این را هم بگویم که روی شکم خوابیدن واقعا سخت و طاقت فرساست و خدا جزای خیر به جانبازانی بدهد که سال هاست روی شکم می خوابند، چرا که جانبازیِ ما در مقابل جانبازان گردنی که جانبازی نیست و آنها مانند کوههای استواری هستند؛ خداوند به واسطه چنین انسان هایی زمین و زمان را نگهداشته است. جانبازان اعصاب و روان و یا جانبازان شیمیایی به مراتب شرایط سخت تری نسبت به ما دارند.

 

فاش نیوز - عکس العمل خانواده نسبت به نخاعی شدن شما چگونه بود؟

- به بیمارستان تهران که رسیدم شماره منزلمان را به یکی دادم و گفتم به مادرم خبر بدهید که من تهران هستم. مادرم که در کودکی چند تا از برادرهایش فلج شده بودند با وضعیت جدید آشنایی داشت و تا به دیدنم آمد گفت: پایت را تکان بده و وقتی دید که نمی توانم، متوجه شد که قطع نخاع شده ام  و قادر به حرکت نیستم. چیزی به من نگفت اما به هرحال مادر بود و برایش سخت بود چرا که در نوجوانی پدرمان را از دست داده بودیم و من فرزند ارشد خانواده بودم و بقیه خواهران و برادران از من کوچکتر بودند و ما را به سختی بزرگ کرده بود. در بیمارستان 7 یا 8 ماهی بودم و زخم عمیقی هم در گودی کمرم ایجاد شده بود.

پس از نخاعی شدنم یکبار در بیمارستان همینطور نشسته بودم که جمعیتی از بسیج به ملاقات جانبازان آمده بودند. از من پرسیدند: شما چرا اینجا هستید؟ گفتم جانبازم. گفتند: شما که چیزیتون نیست. راحت نشسته اید! بنده ی خداها نمی توانستند باور کنند. اینها خاطرات شیرینی بود که در دوره مجروحیت اتفاق افتاد.

فاش نیوز - از مشکلات امروزه جانبازان نخاعی قدری برایمان بگویید.

- در دوران مجروحیت متوجه شدم که جایی هست به نام آسایشگاه که جانبازان نخاعی در آنجا آموزش می بینند. زخم بستر یکی از مشکلات شایع بچه های نخاعی است.

زخم بستر من به قدری وخیم بود که فکر نمی کردم می توان کاری برای آن کرد. پزشک حاذقی که آنجا بود مقداری از زخم را برداشت و جای آن را با مقدار پوستی که از بدنم برداشته بود به هم چسباند.

البته از نظر بیمارستانی کار آنها تمام شده بود؛ بعد به من گفتند آسایشگاهی هست که شما باید به آنجا مراجعه کنید. مرا به آسایشگاه یافت آباد انتقال دادند ولی بنا به شرایط نتوانستم آنجا بمانم.

بعدا متوجه شدیم کسانی که نخاعی هستند ابتدا باید به مراکزی مانند آسایشگاه ها بروند تا بفهمند با وضعیت جدیدشان به چه صورت کنار بیایند. مثل حمام کردن، بالا و پایین رفتن از تخت و مسائلی از این قبیل که یادگیری این ها آموزش می خواست ما در اواخر سال 61 برای چند مدتی به آسایشگاه یافت آباد منتقل شدیم.

آسایشگاه یافت آباد با روحیه من سازگار نبود. در آن همه رقم آدم بود. از افراد عادی تا روانی و یادم هست که عصر ها که روانی ها بیرون می رفتند یک عدد پیت حلبی می دادند و آنها هم می زدند و می رقصیدند و دیدم که با روحیات جنگ و حالت های آن موقع  نمی خواند.

زمان بودنم در آسایشگاه یافت آباد کوتاه بود فکر کنم یک ماه بود که اصلا راضی نبودم. درآسایشگاه یافت آباد خانم پرستاری بود که خیلی سختگیر بود. بعضی اوقات با ماشین پیکانش می آمد و ما را با به خانه مان می برد که از آن محیط ما را جدا کند. خیلی خانم پیگیری بود و من را چندین بار به منزل رسانده بود و با مادر ما دوستی داشت و همه این کار ها را بی اجر و مزد انجام می داد. در سال 62 وارد اسایشگاه ثارالله شدم.

در آسایشگاه یافت آباد که دیدم مناسب روحیات من نیست و با حالت قهر که بیرون آمدم دیدم برخی مهارت ها و مراقبات پزشکی و فیزیوتراپی برای ما لازم و ضروری است و به دوستان سپردم که جای مناسب تری معرفی کنند که حاج آقا نصیر که البته ایشان فیزوتراپ بودند و مسئول آسایشگاه هم بودند. در ولنجک بود آنجا  را پیشنهاد دادند و راهی شدم.

خلاصه یک روزی ما در منزل بودیم که یکی در زد که همین حاج آقا نصیر بودند و پرسیدند که دست هایت کار می کند؟ چون مثل اینکه از لحاظ پرستار در مضیقه بودند که همین زمینه ورود ما به آسایشگاه شد. مرا با آمبولانس به آسایشگاه بردند و برای من جالب بود که ساختمانی را دیدم که می گفتند برای ارتشبد طوفانیان بوده که بسیار بزرگ بود که یادم می آید وقتی به من گفتند بروید غذاخوری من نمی دانستم کجای این ساختمان است که با بو کشیدن فهمیدم کجای ساختمان قرار دارد. طبقه بالا هم که تو در تو بود.

 آن زمان هنوز آقای علیزاده نیامده بودند و آقایان رضایی و ملک محمدی در آسایشگاه مسئول بودند که ایشان را خدا رحمت کند که در اثر سرطان به رحمت خدا رفتند. بچه های سپاه آنجا بودند و روحیه جبهه و بسیج به آسایشگاه آمده بود. نماز شب ها و نماز جمعه های آسایشگاه و به جمکران رفتن های بچه ها حاکی از فعالیت زیاد بچه ها داشت و همه این موارد با روحیات من کاملا سازگار بود و آسایشگاه مکان بسیار خوب و معنوی در تهران بود که امیدوارم دوباره آن حالات به آسایشگاه برگردد که فکر کنم دیگر پیش نیاید. دیدن این همه برنامه های خوب و معنوی بسیار برایم جالب بود. طبقه پایین آسایشگاه هم فیزیوتراپی بود.

چند وقتی در آسایشگاه بودیم که تا سال 67 در آنجا بودم. البته به صورت دائم آنجا نبودم. همان طورهم که می دانید کسی آنجا دائم نیست الا یکی دو نفر و همه در حال رفت و آمد بودند. آمبولانس در اختیارمان گذاشته بودند. جانبازان به منزل می رفتند و می آمدند.

آسایشگاه وضع خوبی داشت و به نوعی همه فعالیت داشتند و اگر کسی هم می خواست بنشیند نمی توانست یعنی وقتی می دید همه به نوعی وارد فعالیت هایی مثل دانشگاه رفتن و حوزه رفتن و درس خواندن شده اند بیکار نمی توانست باشد. من هم که دیدم  مثل زمان گذشته فعالیت آنچنانی نمی توانیم داشته باشیم و از این رو به ادامه تحصیل در دانشگاه و حوزه علمیه پرداختم تا مرحله فوق لیسانس ادامه دادم.

در آنجا دوستان نخاعی را دیدم که درس می خواندند و از نظر معنوی دارای روحیه بسیار بالایی بودند.  بعضی ها درس طلبگی می خواندند و برخی هم دانشجو بودند. فهمیدم که زندگی جدیدی را باید شروع کنم. من به واسطه حضور در جبهه درسم را نیمه کاره رها کرده بودم. بنا بر این یک سالی را در حوزه علمیه چیذر درس خواندم که فضای بسیار جالبی داشت اما رفت و آمد برایم بسیار  سخت بود.

  خدا حاج آقا نصیر را حفظ کند که یکسری آمادگی های تحصیلی برای بچه ها درست کردند که آن عقب ماندگی های تحصیلی جبران شود. یک سال و اندی وارد حوزه علمیه چیذر شدیم و آنجا برای ما بسیار جالب بود با توجه به علاقه ای که به دروس اسلامی داشتم هر چند که زمان زیادی نبود. حضور بچه ها در حجره های حوزه علمیه برایم جالب بود. حرکات بعضی از آنها برایم درس آموز بود. متانت و حیا و خیلی چیزهای دیگرشان برایم درس آموز بود. الان آقای رضازاده از رادیو معارف درس اخلاق می دهد. آن زمان هم در زمان جوانی اش که به ما درس می داد واقعا انسان اخلاقی بود و در ما بسیار اثر کرد و ما هم که طالب و مشتری علوم اسلامی و اخلاقی بودیم استفاده می کردیم.

تا اینکه وارد مقوله ازدواج شدم، آن زمان ما به خواستگاری نمی رفتیم. خانمی را به ما معرفی کردند و بحمدلله ازدواج کردم و پس از آن هم تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل دادم.

بعضی از جانبازان سن و سالی از آنها گذشته بود و می رسیدند به آنجایی که خانم هایی بودند که مشتاق بودند برای ازدواج با آنان.

برای ما خواستگاری از طرف خانم ها صورت می گرفت!

فاش نیوز - برخورد مردم کوچه و بازار با شما به عنوان یک جانباز چگونه است؟

 من خاطرم هست اوایل مجروحیت هر شب چهارشنبه در آسایشگاه اتوبوسی را در اختیار جانبازان قرار می دادند تا به جمکران بروند. من بارها می دیدم که مردم می آمدند و مسایل شرعی شان را از منی که جوان 20 یا 21 ساله بودم سووال می کردند.

یعنی باور مردم این بود که اینها افراد آگاهی هستند. اوایل ارتباطات بیشتر بود اما شاید الان کمی کمرنگ شده باشد، شاید شور و حال آن روزهای جنگ چنین اثراتی را روی مردم گذاشته بود ولی برخورد مردم در کل عالی است. البته گاها اهانت هایی هم می شود و قرار هم نیست که همیشه به به و چه چه بشنویم.

 

فاش نیوز - برای تردد در شهر مشکلی ندارید؟

- برای جانبازان نخاعی که دستانشان حرکت می کند خودروهایی فراهم شده که با دست حرکت می کند. با آنکه مردم ما بسیار عاطفی هستند اما  از طرفی بی توجه هستند. در کشورهای دیگر توجه  به معلول و یا کسانی که مشکل جسمانی دارد به مراتب بیشتر است و به محض مشاهده ی ویلچر به کمک می آیند و اولویت را به آنان می دهند و یا اینکه اتوبوس هایی که قسمت جلوی این اتوبوس ها خاص ویلچر و یا معلولان است، اگر اتوبوس مملو از جمعیت هم باشد کسی به قسمت خاص ویلچر و یا معلولان وارد نمی شود.

برای مثال با وجود اینکه پلاک های جانبازی با تصویر ویلچری روی پلاک خوردوها نصب شده است و تابلوی ویژه ی پارک خودرو جانباز یا معلول وجود دارد، حتی پلیس راهنمایی و رانندگی هم در این امر کوتاهی می کند و اتومبیل های عادی را که در مکان اتومبیل های معلولین و جانبازان پارک شده است را جریمه نمی کند.

فاش نیوز - ایجاد آسایشگاه برای جانبازان نخاعی چه میزان موثر و ضروری است؟

- همانگونه که درابتدای مجروحیت وجود آسایشگاه ها برای آموزش جانبازان ضروری بود و هنوز هم نیاز به فراگیری هست امروز هم به همان اندازه و حتی بیشتر ضرورت دارد. زیرا جانبازان  به سن میانسالی و کهولت رسیده اند.

زمانی شاید همسر و فرزندان جانبازان جوانتر بودند و می توانستند به او کمک کنند اما امروز فرزندان ازدواج کرده و رفته اند و همسران آنها نیز کم توان تر و به نوعی خود، جانباز شده اند که متاسفانه مسوولان ما در این امر بسیار کوتاهی می کنند.

سال هاست که مسوولان ذیربط ساخت آسایشگاه  بقیه الله(عج) را شروع کرده اند اما هنوز به نتیجه نرسیده است. در شهر تهران به علت تمرکز بیشتر جانبازان ضرورت ایجاد آسایشگاه درنقاط مختلف بسیار احساس می شود.

 

فاش نیوز - با توجه به وسعت عظیم آسایشگاه ثارالله(سیزده هزارمتر) و مشکلات دیگرجانبازان نخاعی، همواره تعداد کمی از جانبازان در این آسایشگاه بستری هستند، آیا دلیل خاصی دارد؟

- اینجا دو نکته اساسی وجود دارد یکی کوتاهی بنیاد شهید و دیگری کم لطفی دوستان جانباز بستری در آسایشگاه است. امروز هم باید به همان احساس مسوولیت زمان جنگ بازگردیم.

 زمان جنگ خودمان کمک حال همدیگر بودیم. به طور مثال در همین آسایشگاه من جانباز نخاعی،  با ویلچرم تخت جانباز نخاعی گردنی را و جانبازی دیگر با یک دست تخت او را جابجا می کردیم، به نظافت همدیگر می رسیدیم و همکاری و همیاریمان زیاد بود.

این وضعیتی بود که در آسایشگاه ما را به سمت این حالت کشاند. نماز شب هایشان گوشۀ باغ.

بعضی مواقع که ما از هیئت می آمدیم، کسانی بودند که من می دیدم از پارکینگ پشت، گوشه ای ایستاده اند و هنوز در آن حال و هوا هستند که کسی نبینتشان و یا ته باغی که در آسایشگاه بود، می رفت که ریا و برملا نشود. خوشا به سعادتشان. انسان های خوبی بودند. خودشان را بالا کشیدند به درجات بالای علمی و تقوا رسیدند و آن حالت ها را حفظ کردند. الان هم نمونه های بارزی هستند و جزء خوبان و نیکان جانبازی هستند.

در آسایشگاه زمانی بود که جنگ بود و ولنجک را بمباران می کردند. من داشتم نماز می خواندم در یک کارگاهی که بچه ها بی سیم و چیزهای دیگر تعمیر می کردند. یعنی ببیند درآن حال و هوایی که بچه ها داشتند، باز می گفتند: دست از کار برنداریم.

اگر می توانستند با این دست هایشان بی سیم تعمیر می کردند و یا کار الکترونیکی انجام می دادند و4 نفری که سرپا هستند به جبهه بروند و جانبازان کار آنها را بکنند.

من یادم است یکی از بچه ها با همکاری همدیگر جانباز گردنی را روی برانکارد خوابانده بودند و 2 جانباز ویلچری برانکارد را هل می دادند. یکی سر برانکارد را گرفته بود و آن یکی برانکارد را هل می داد. به دلیل اینکه پرستار به مجروح دیگری برسد. جانباز گردنی را به حموم برده بودند. چون دستش از کار افتاده بود. حال و هوای عجیبی بود. نمی دانم چرا بعضی افراد این راه را ادامه نمی دهند. چرا نیستند، چرا دنیایی شدند.

آن جانبازی که وظیفه اش نبود برود و این کارها را بکند و باید می رفت و می خوابید روی تخت، ولی گفت: من می توانم.

یا اگر آقای عمادی یا امثال ایشان زبان انگلیسی بلد بود، می گفت: بیایید من به شما زبان انگلیسی یاد بدهم. آقای پارساییان زبان عربی بلد بودند و در حوزه درس خوانده بودند، می گفت: بیایید من به شما دروس حوزه را یاد بدهم.

هر کس هرچه بلد بود به دیگری انتقال می داد. مثل اسرای داخل اسارتگاه های عراقی. این حالت بود. یکی پرستاری می کرد، یکی غذا دهن کس دیگر می گذاشت، ماساژش می دادند. دست و پا و انگشتانش را ورزش می دادند. هرکاری که می توانستند انجام می دادند. سعی می کردند کارهایی که آنجا هست را انجام دهند تا پرستاران بتوانند به جبهه بروند و کمک کنند.

شاید برای بعضی افراد این چیزها مسخره باشد. شاید فکر کنند خبریست ولی بگذارید این واقعیت ها را بیان کنم.

به جانبازان می گفتند: برو خارج از کشور درمان کن، می گفت: نه پول بیت المال است، ما هم درست شدنی نیستیم. یکی دو نفری رفته اند ولی اثری نکرده بود و درمان نشده بودند.

بعضی ها هم مجبور بودند به آلمان بروند برای مسائل کلیوی و اداری و مثانه.

امروز هم اگر آن حال و هوای همکاری میان جانبازان از بین برود بدبختی بزرگی است. ما امروز هم در حال امتحان دادن هستیم. دوستان نخاعی ما اگر هنوز هم روی باورها و اعتقاداتشان بایستند مقامشان از شهید هم بالاتر است. زیرا شهادت یک  لحظه است اما جانبازی که 30-40سال است سختی های ویلچرنشینی را تحمل می کند حیف است که ارزان از دست برود. 

ما باید همچون مهاجران و انصار در دوران پیامبر خانه هایمان را در اختیار هم قرار دهیم، مگر چه اشکالی دارد که جانباز آسایشگاه دو روز جای خودش را به جانباز دیگری که در خانه هست بدهد. اراده بنیاد هم شرط است، بنیادشهید موظف است به پدران و مادران شهدا و جانبازان درصد بالا بخصوص جانبازان نخاعی که شرایط خاصی دارند، خدمات ویژه ارایه کند.

بنیاد اگر اراده کند می تواند چند آسایشگاه درنقاط مختلف شهر تهران بسازد. اینها اولویت هایی است که دخالت دولت در آنها موثر است.

فاش نیوز - چه چیزی جانبازان را رنج می دهد؟

- بحث اول، درمان جانبازان است؛ جانبازان با گذر زمان و بالا رفتن سن بدنشان فرسوده می شود؛ بنابراین در نوبت قرار گرفتن و قدم های آهسته برای جانبازان برداشتن اصولی نیست.

برنامه بستری جانبازان با یک تلفن باید حل شود چرا که بسیاری از جانبازان ما بر اثر یک کوتاهی ساده به شهادت می رسند. باید یک بیمارستان خاص جانبازان نخاعی با پزشکان ویژه ایجاد شود.

اگر بنیاد به جانباز نرسد مسئولیت قانونی و شرعی برای بنیاد وجود دارد، لشکرکشی خیابانی کار پسندیده ای نیست چرا که این کار علیه انقلاب و نظام تلقی می شود و موجب سواستفاده دشمن خواهدشد اما گاهی به این نتیجه می رسیم که برای ما که سعی می کنیم مشکلات را با صحبت کردن و ایجاد جوی آرام حل و فصل کنیم چاره دیگری جز برخورد قانونی قاطع وجود ندارد.

حضرت علی(ع) می فرمایند: بیمار قبل از هر چیزی به ادب و اخلاق نیازمند است که امروز متاسفانه به این بخش عمل نمی شود.

 

فاش نیوز - برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت چه باید کرد؟

 - پدران و مادران شهدا یکی یکی از دنیا می روند، جانبازان یکی یکی به خیل شهدا می پیوندند، هرچند که شهدای نسل  جدید بوجود می آیند که امام را ندیده اند اما عاشق راه و مرام ایشان هستند. 

ما جانبازی به نام "سیدجلال روغنی" را داریم که جانباز بصیر و دو دست و یک پا قطع است که وقتی خبرنگار طول حضور در جبهه ایشان را سوال کرده بود گفته بود از سال 1359تا الان درجبهه هستم.

من معتقدم جانبازان باید صحبت و خاطرات و دیده هایشان را برای نسل امروز بیان کنند. به نظر من سکوت و حرف نزدن اینجا یعنی کم گذاشتن است.  زنده کردن فرهنگ شهدا ادامه راه ماست. خداوند ما را برای این ماموریت زنده نگهداشته است تا بتوانیم فرهنگ جبهه و جنگ را به دیگران منتقل کنیم.

 

فاش نیوز -  و کلام آخر

- دیدن رفتار نامهربانانه بنیاد و مسوولان با جانبازان بازتاب بدی برای آیندگان دارد و این یک ضربه امنیتی برای نظام است. وضعیت معیشت جانبازان، بحث درمان و ایجاد آسایشگاه برای جانبازان نیاز امروز جانبازان است. مسولان ما حتی اگر طالب دنیا هم باشند و  به رای دنیایی نیاز دارند باید به جانبازان خدمت کنند زیرا خدای ناکرده اگر ضربه هایی که به جانبازان می زنند به گوش جامعه برسد لطمات آن جبران ناپذیرخواهد بود.  سخن آخر اینکه من و امثال من هیچگاه چیزی برخلاف نظام و انقلاب نخواهیم گفت اما این مسئله به معنای مصونیت مسوولان نیست.

گفت و گو از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
سلام شماهمیشه مدافع حقوق ایثارگران بودیدلطفادرموردضایع شدن حق فرزندان ایثارگرپنج درصد دروانشگاه هااطلاع رسانی کنیدمتشکر
مصاحبه خوب ولی انتخاب مصاحبه ها اختصاصی نباشد همه آنها که از لذات دنیوی دل کندند و برای ناموس واستقلال کشور وحاکمیت انقلاب از جان گذشتند یا سلامتی را تقدیم کردند قابل احترام وگنجینه ها ی راز انقلابند که باید کاوش شود ولی متاسفانه در انزوا ودر درد وسکوتند مخازن ومعادن عشقند منتها گمنامند ورفیقی جز خدا ندارند
جناب بی نام . ببخشید . خواهشا جلوی ما از این حرفها نزنید . خودتون می دونید الان من چه حالی دارم . این حاجی هم سم سمکار ..متوجه نیست الان چه اتشفشانی تو وجود من برپاست . بابا بجنب قربونت برم .
ما شانس نداریم ... چرا؟ چون یا خودمون درگیر زمین و زمانیم یا می خوریم به تور آدمایایی که با زمین و زمان درگیر هستند و با چه حرفهای سخیفی سد راه ما می شن .. یعنی همش باید یه مانع سر راه ما باشه .
حاجیه سد شکن خیبرشکن ... نشون بده ببینم چه می کنی باز .... یالله ... ماشالله !
مدیر مسِیول یکبار پیغامو بخون بعد منتشر کن
سم سمکار یعنی جی متن چه اشکالی دارد اگر نامی نیست چرا معترض نامی نیاورده این حرفا کجاش سخیفه اصلا چند نفر به این مطالب صحه گذاشتن
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi