شناسه خبر : 55446
شنبه 25 شهريور 1396 , 09:53
اشتراک گذاری در :
عکس روز

نوزادش را از پشت شیشه دید و شهید شد

همانطور که به بعضی ها می آمد، شهید شوند، به بعضی ها می آمد که همسر شهید شوند. سیمین برای زایمان به شیراز رفته بود. چند وقت بعد برگشت. بغلم کرد و گفت: «فرخنده، مادر شدم. پسردار شدم!»
گفتم: «مبارکه! چرا این قد زود برگشتی؟ تو حالا حالاها باید استراحت کنی.»
گفت: «نه، نیومدم که بمونم. باید برم تهران.»
گفتم: «آخه چرا؟»
صدایش لرزید و گفت: «محمد شهید شده؛ قبل از این که میثم رو بغل کنه. بچه رو فقط از پشت شیشه دید؛ تو همون بیمارستان. اومد کنار تختم و گفت باید برم غرب. پسرخاله هم باهام میاد. اسم بچه رو بذار میثم. بعد رفت و دیگه برنگشت. هر دوشون شهید شدن. خمپاره خورد به ماشین شون. من موندم و میثم. الانم اومدم به کارام برسم و برم تهران. پیش مادرشوهرم. بعد محمد، دلش به میثم خوشِ!»

آنچه خواندید، جملاتی از کتاب «جنگ فرخنده» بود که شامل خاطرات سرکار خانم فرخنده قلعه نوخشتی است و به قلم حدیثه صالحی و زینب بابکی نوشته شده است. این کتاب را انتشارات سرو سرخ با کمک استانداری مازندران و سپاه کربلا منتشر کرده است.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi