شناسه خبر : 55593
چهارشنبه 29 شهريور 1396 , 12:53
اشتراک گذاری در :
عکس روز

ماجرای آرم ۳۱۳ روی سینه «فرمانده حسین»

همرزم شهید مرتضی حسین‌پور (حسین قمی) می‌گوید: نریمانی با آن صوت قشنگش می‌خواند: «منم باید برم...»، حسین می‌گفت: «باید برویم آمریکا را نابود کنیم. من که نمی‌روم شهید شوم، می‌روم که بکشم».

حسین قمی

«شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی» معروف به «حسین قمی» متولد 30 شهریور سال 64 بود. او سال 83 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. در دانشکده افسری دوره آموزشی را گذراند. و در سال 92 با شروع فتنه در سوریه وارد منطقه شد و مسئولیت‌های مختلفی را گرفت. او همان سال یکی از فرماندهان قرارگاه حیدریون بود. سال 93 با ورود داعش به عراق، حسین به عراق اعزام شد، جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد ــ سامرا مشارکت داشت. نبوغ و مجاهدت‌های او به‌گونه‌ای بود که فرماندهان به او لقب حسن باقری زمان را دادند. مرتضی حسین‌پور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود.

علی سجادی همرزم شهید مرتضی حسین‌پور (حسین قمی) در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، با اشاره به فرمانده شهید مرتضی حسین‌پور می‌گوید: حسین اصالتاً اهل شلمان‌شهر از توابع لنگرود بود اما به‌خاطر شغل پدرش در قم زندگی می‌کرد و بزرگ‌شده قم بود. پس از ازدواج در تهران ساکن شد. در مدت سه سال زندگی متأهلی، در مجموع حسین سه ماه هم در خانه نبود؛ آن هم به‌صورت مقطعی؛ با وجود این، همسایه‌ها و کسبه محل همگی او را می‌شناختند و قبولش داشتند. حسین نه‌فقط میان نیروهایش بلکه میان فرماندهان و رفیقانش هم محبوب بود. زمانی که من می‌خواستم برای شهادتش پلاکارد نصب کنم؛ بقال محله‌شان آمده بود و با اشک می‌گفت: «چندباری بیشتر ندیده بودمش ولی واقعاً مرد بود».

او از نحوه رفتار حسین با خانواده‌اش چنین می‌گوید: حسین 6 سال انتظار کشید تا توانست جواب بله را از همسرش بگیرد. خیلی کم خانه می‌رفت. تنها فرزندش چهار ماه دیگر به دنیا می‌آید. با اینکه زیاد فرصت نداشت که میان خانواده باشد ولی طوری رفتار می‌کرد که هم همسرش و هم خانواده همسرش را راضی نگه داشته بود، مثلاً یادم هست یک روزی زنگ زدم که او تازه از مأموریت  آمده بود، به او می‌گفتیم: «حسین، بیا برویم بیرون.» می‌گفت: «قول دادم بروم خانه و شام و ناهار درست کنم برای منزل». اگر 10 روز مرخصی بود عین 10 روز را در خانه و در خدمت خانمش بود.

حتی پدرش هم نمی‌دانست فرمانده بوده است/شیر سامرا یکی از نیروهای او بود/اهل خودنمایی نبود و موقع سرکشی حاج قاسم از خط نمی‌رفت

سجادی گمنامی را یکی از ویژگی‌های این فرمانده شکست‌ناپذیر می‌داند و در این باره می‌گوید:  آن‌قدر حسین گمنام بود که پدرش هم نمی‌دانست کجا کار می‌کند و بعد از شهادتش فهمید او فرمانده بوده است. حتی از مجروحیت‌های او شاید فقط یکی از 5 بار مجروحیت را می‌دانست. وقتی خانواده و پدرش فرماندهان عراقی را در مراسم تشییعش دیدند متعجب شدند. حتی شهادتش هم در گمنامی بود. او البته همیشه سربه‌زیر، گمنام و بی‌ریا بود، مثلاً وقتی در خط می‌گفتند «حاج قاسم می‌آید خط پدافند را سرکشی کند.»، خوب، او مسئول بود و تمام زحمات بر دوشش. مهدی نوروزی که شیر سامرا لقب گرفت یکی از نیروهای او بود، نیرویی که 40 روز است آمده سامرا و شهید شده. حسین نزدیک دو سال در سامرا بود اما وقتی به او می‌گفتند: «بیا برویم با حاج قاسم موقع سرکشی کنار گنبد امامان معصوم(ع) یک عکس در سامرا بگیر.»، نمی‌رفت.

همیشه آخر جلسه‌ می‌نشست/معامله‌اش با امامین عسکریین(ع) بود

او ادامه می‌دهد: می‌گفتند «بیا برو در جلسه شرکت کن و نقشه را توضیح بده» نمی‌رفت و به فرماندهان دیگر می‌گفت "رفتید در جلسه به حاج قاسم این نکات را بگویید تا من بروم و به خط سرکشی کنم."، نگران بود این کارها نیتش را خدشه‌دار کند. معامله‌اش با امامین عسکریین(ع) بود. هر جایی که اسمی مطرح بود و جلسه‌ای برگزار می‌شد با اینکه او فرمانده بود اما آخر جلسه می‌نشست و نیروهایش به‌جای او توضیح می‌دادند. گمنام بود و همین خصوصیاتش او را آن‌قدر دوست‌داشتنی کرده بود و آن‌قدر جذاب بود که وقتی نمی‌دیدیمش دلمان برایش تنگ می‌شد.

ماجرای انگشتری هدیه حضرت آقا

همرزم شهید قمی معتقد است عدم‌دلبستگی به دنیا از خصوصیات خاص این شهید بود. او در این باره می‌گوید: یک ساعت خیلی گران‌قیمت داشت یک بار یکی از بچه‌ها گفت: «حسین، این ساعتت چقدر قشنگ است!» آن را باز کرد و به او داد و گفت: «برای تو.» طرف قبول نمی‌کرد اما حسین گفت: «نه؛ من دیگر این را دست نمی‌کنم. برای تو باشد». یادم هست حسین جانباز شده بود و در همان زمان مجروحیت با آقا دیدار داشتند. دوست داشت انگشتر حضرت آقا را هدیه بگیرد اما رویش نشده بود. در همان دیدار یکی دیگر از بچه‌ها انگشتر آقا را گرفت. حسین این موضوع در دلش مانده بود. وقتی برگشتند به آن دوستش گفته بود: «این انگشتر را بده من ببینم» و بعد گفته بود: «اگر بخواهم که آن را به من ببخشی که نمی‌دهی، می‌دهی؟» آن طرف هم به‌شوخی گفته بود: «تو گوشی‌ات را به من بده. من هم انگشتر را به تو می‌دهم.»، اما حسین خیلی جدی همان موقع گوشی‌اش را داد. گوشی‌اش آن موقع بیش از دو میلیون قیمت داشت، اما آن را داد و گفت "این گوشی من برای تو" و انگشتر آقا را گرفت. اصلاً دلبستگی به مال دنیا نداشت.

ماجرای آرم 313 روی سینه حسین/همه با افتخار می‌گفتند نیروی فرمانده حسین هستند

سجادی با اشاره به آرمی که روی لباس شهید قمی نقش بسته است، می‌گوید: یک آرم 313 روی سینه حسین بود که برایش مهم بود. یکی از آرم‌های حزب‌الله عراق است که عدد 313 را نشان می‌دهد همراه با یک اسلحه. آن آرم را به هیچ کس نمی‌داد و می‌گفت "من یکی از 313 یار امام زمان(عج) هستم."، این را با قاطعیت می‌گفت و اعتقاد داشت.

او از محبوبیت فرمانده حسین چنین می‌گوید: یک توانایی و تخصصی در هر کدام از بچه‌ها بود. شاید میان ما هم‌رده‌ای‌ها یک رقابت‌هایی هم وجود داشت و دنبال این بودیم که خودمان را بالا بکشیم و توانایی‌های خود را رشد داده و فرمانده شویم، برای اینکه خدمت بیشتری ارائه دهیم و بگوییم که من هم می‌توانم این کار را بکنم برای پیشرفت در کار. ولی وقتی پای حسین وسط می‌آمد همه با افتخار می‌گفتند: «ما نیروی حسین هستیم». به او می‌گفتند "فرمانده حسین".

حسین دو ماه در سال روزه می‌گرفت؛ ماه شعبان و رمضان. در روز شهادتش هم به‌گفته نیروها حسین روزه بود؛ آن هم در منطقه‌ای که گرما آن‌قدر زیاد است که فقط شب‌ها می‌شود استراحت کرد که شب‌ها هم حمله می‌کنند یعنی اصلاً نمی‌شود استراحت کرد؛ در آن منطقه آب بسیار کم است و غذا کم ‌می‌رسد. حسین در این شرایط روزه می‌گرفت و در اواخر عمرش بسیار لاغر شده بود اما بدنش قوی بود به‌نحوی که در کشتی حریف همه نیروها می‌شد. یکی از دلایلی که نیروهای ما غافلگیر شدند همین بود که داعشی‌ها هیچ‌وقت در آن منطقه دوام نمی‌آوردند. داعشی‌ها از عراق به سوریه آمدند به نیروهای ما حمله کردند و سپس فرار کردند.

می‌گفت: نمی‌روم شهید شوم، می‌روم که بکشم/آن‌قدر می‌جنگم تا ریشه تکفیری را بخشکانم

همرزم شهید قمی از اعتقادات شهید در مورد شهادت و مبارزه چنین می‌گوید: حسین وصیتنامه نداشت؛ اصلاً دنبال این چیزها نبود، مثلاً آقای نریمانی که با آن صوت قشنگش می‌خواند: «منم باید برم...آره برم سرم بره...» حسین می‌گفت: «اینها چیست؟ باید برویم آمریکا را نابود کنیم. من که نمی‌روم شهید شوم، من می‌روم که بکشم.»، طرز فکرش این بود که باید آن‌قدر این تکفیری‌ها را بکشد که نابود شوند؛ اعتقادش این بود که "من جزو 313 یار امام زمان هستم پس باید زنده بمانم". پس از شهادتش هم همه گفتند حیف بود که حسین شهید نشود و از سوی دیگر بدا به حال ما که حسین را از دست دادیم. زمانی که من خبر شهادت حسین را شنیدم اصلاً باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم که حتماً اتفاق حادی افتاده که حسین شهید شده است.

حسین یکی از آن هزاران نیرویی بود که حاج قاسم دارد

او در پایان این فرمانده را یکی از هزاران نیروی حاج قاسم توصیف می‌کند و می‌گوید: اصلاً خودش دنبال شهادت نبود. من مطمئنم که حسین خودش فکر نمی‌کرد که شهید بشود. می‌گفت "من می‌جنگم تا ریشه تکفیری را بخشکانم."، حتی لحظه شهادت یک‌سری دستورات ایمنی برای بستن زخمش می‌گفت و می‌گفت "گروه خونی من ب مثبت است، حواستان باشد" و همه چیز از جمله مجروحیت خودش را مدیریت می‌کرد و فکر نمی‌کرد شهید می‌شود. همه اعتقاد داشتند که اگر حسین چند سال دیگر می‌ماند، یکی از فرماندهان برجسته می‌شد. هوش و ذکاوت او را در فرماندهی تحسین می‌کردند. حسین یکی از آن هزاران نیرویی بود که حاج قاسم دارد ولی یکی از برجسته‌ها بود. همه ما دوست داشتیم مثل حسین باشیم.

انتهای پیام/*

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi