سه شنبه 18 مهر 1396 , 11:06
فکه دیگر جای من نیست!
روز اول فروردین ماه سال 1346 خداوند عیدی خانوادهی پازوکی را پسری به نام مجید قرار داد که عطر حضورش اهالی خانه را سرمست کرد. با اولین صدای گریهاش مادر را آرام کرد. هر سال که شکوفههای بهار با باز شدنشان گذر ایام را نوید میدادند، مجید هم بزرگتر میشد تا اینکه راهی کلاس اول شد.
انقلاب که پیروز شد، مجید یازده ساله بود که برای دیدن امام سر از پا نشناخته به مدرسه رفاه رفت و این آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی برای حضرت روحالله بود. بعدها به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و سال 61 برای گذراندن دورهی آموزشی، رنگ و بوی جبهه گرفت و بهعنوان تخریبچی عازم نبرد شد. یکبار از ناحیهی دست راست و بار دیگر از ناحیهی شکم مجروح شد. حالش خوب نبود ولی او همه چیز را بهشوخی میگرفت و درد را با خنده پذیرایی میکرد.
پس از پایان جنگ، در سال 1369 منطقهی کردستان، کانیمانگا و پنجوین حضور او را در قرارگاه رمضان و جنگ با ضدانقلاب و اشرار غرب کشور بهخاطر سپردند. دفاع هنوز برای مجید ادامه داشت. او با بیش از هفتاد ماه حضور در جبهه، شرکت در بیست عملیات را آوردگاه عشق خود کرده بود.
سال 1370 در برابر سنت نبوی سر تعظیم فرود آورد و پس از آن، دو پسر به نامهای علی و مجتبی از خود به یادگار گذاشت.
سال 1371 با آغاز کار تفحص لشکر 27 محمدرسولالله (ص) در منطقهی جنوب، او نیز به خیل جستوجوگران نور پیوست. با تمام سختیهای منطقه و ناراحتی جسمی، عاشقانه بهدنبال پیکر شهدا میگشت. پرکار و کمحرف بود و با اطلاعات دقیق از منطقه، معبر میزد. با شهادت دوست دیرینهاش علی محمودوند در 22 بهمن 1379، مسئولیت گروه تفحص لشکر 27 به مجید واگذار شد.
سرانجام در هفدهمین روز مهر ماه 1380 دعای مجید پازوکی، نزدیک پاسگاه وهب عراق منطقهی عمومی فکه مستجاب شد و او نیز بر اثر انفجار مین والمری، به خیل شهدای جستوجوگر نور پیوست و در بهشتزهرا (س) قطعهی 27 جسمش آرام گرفت.
به مناسبت سالروز شهادت «مجید پازوکی» نگاهی به کتاب «تفحص» نوشته «حمید داودآبادی» کردیم تا بیشتر با این شهید بزرگوار آشنا شویم. در ادامه بخشی از این کتاب را میخوانید:
عنایت شهداست که آنها را پیدا میکنیم
یکبار من و مجید پازوکی و دو ـ سه تا دیگر از بچهها داشتیم به منطقه میرفتیم، از جایی رد شدیم که زمین زیرپایمان پوک بود و صدا داد. پا را که بر زمین کوبیدیم، احساس کردیم این خاک دستخورده است. مجید با بیلدستی شروع کرد به کارکردن. خیلی کار کرد. باوجودی که جانباز است و از لحاظ جسمی توان چندانی ندارد، آنقدر زمین را کند تا شش شهید پیدا کردیم.
زیرپایت را نگاه کن
راوی: مرتضی شادکام - ماه رمضان سال 72 بود که همراه مجید پازوکى اطراف ارتفاع 143 فکه به میدانی برخوردیم که متوجه شدیم میدانمین ضدخودرو و قمقمهاى است. یعنى یک مین ضدخودرو کاشته و سه قمقمهاى بهعنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.
سرنیزهها را درآوردیم و نشستیم به یافتن و خنثیکردن مینها. خونسرد و عادى، با سرنیزه سیخک میزدیم توى زمین مینها را درآورده، خنثى میکردیم و میگذاشتیم کنار. رسیدم به یک مین ضدخودرو. دومین قمقمهاى محافظش را درآوردم ولى هرچه گشتم مین سوم را پیدا نکردم. تعجب کردم، احتمال دادم مین سوم منفجر شده باشد، ولى هیچ اثر یا چالهاى از انفجار بهچشم نمیخورد. ترکیب میدان هم به همین صورت بود که یک ضدخودرو و سه قمقمهاى در اطرافش، ولى از مین سوم خبرى نبود.
در تخریب، اصلى وجود دارد که میگوید:
«هر موقع مین را پیدا نکردی، به زیرپاى خودت شک کن!»
یعنى اگر مینى را پیدا نکردى، زیرپاى خودت را بگرد که باید مطمئن باشى الان میروى هوا!
به مجید گفتم: «مجید، مین قمقمهاى سوم پیداش نیست ...» بهذهنم رسید زیرپایم را سیخ بزنم. یک لحظه پایم را فشار دادم. متوجه شدم شیئى سفت زیرش است. اول فکر کردم سنگ است. همانطور نشسته بودم و تکان نمیخوردم. با سرنیزه سیخک زدم زیرپایم، دیدم نه! مثل اینکه مین است. به مجید گفتم: «مجید، مواظب باش. مثل اینکه من رفتم روى مین ...» مجید خندید و در همانحال زد توى سرم و به شوخى گفت:
- خاک بر سرت، آخه به تو هم میگن تخریبچى؟ مین زیرپاى توست، به من میگى مواظب باش!
پایم را کشیدم کنار و مین قمقمهاى را درآوردم. در کمال حیرت و تعجب دیدم سیخکهایى که به آن زدهام، بهروى سطحش کشیده و چند خط و ردّ سرنیزه هم رویش مانده. بهقول بچهها «مین را زخمى کرده بودم.» خودم خندهام گرفت. خندهاى از روى ناباورى که وقتى کارى نخواهد بشود، خودت را هم بکُشى، نمیشود.
یک ساعتى از این جریان گذشت. در ادامهی معبر داشتیم جلو میرفتیم، میخواستیم میدان را بازکنیم تا بچهها بروند توى شیار که اگر شهیدى هست پیدا کنند. دوباره یک مین گم کردم. آن هم قمقمهاى. جرأت نکردم به مجید بگویم که آن را گم کردهام، گفتم: «مجید ... این یکى دیگه حتماً زده.» مجید نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار بهچشم نمیخورد، گفت: «بهت قول میدم این یکى هم زیرپاى خودته.» روى شوخى این حرف را زد. پایم را که فشار دادم، شک کردم. سرنیزه زدم دیدم مثل دفعهی قبل است. پا را که برداشتم دیدم مین زیرپایم است. تعجبم دو چندان شد. حالا چهطور بود آنروز مین زیرپایم نزد، اللهاعلم. خودم هم مانده بودم که چى شده. به قول معروف:
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
فکه دیگه جای من نیست!
راوی: شهید مجید پازوکی - یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف عباس صابری هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچهها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمیشد. بیل مکانیکی را از کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرورفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که میخواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچهها در حالی که از شادی میخندیدند، به عباس صابری گفتند:
- بیچاره شهید، تا دید میخواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم. و مجبور شد خودش رو نشون بده ...»
انتهای پیام/
خلاصه میگم فاش محفل عجیبیه ... باور کنید دیگه ! بعدم میگم من چیزهای عجیبی تجربه می کنم . اینم باور کنید . با تشکر
الهی العفو .
التماس دعای شهادت ...
فاش نیوز از وقتی این خاطره را ارسال کردید شاید بیش از سی چهل بار آن را خواندم . یادتون گفتم از روی مطالب کپی می کنم . بعضی خاطره ها رو باید مرتب برای همه ارسال کرد خیلی عالی مرام و شیوه یک شهید را توضیح داده
من خودم را جای آن همرزم شهید حس کردم که شهید نه به شوخی ، بلکه با جدیت به من گفت خاک بر سرت ببین زیر پاتو کجا ایستادی ، بعد تو چه فکرهایی می کنی ؟ چی مواظب خودم باشم ؟
وقتی خوب دقت کردم دیدم واااااای چه جای رفیعی و با شکوه و با اقتداری ایستادم . اگه کمی بی دقتی کنم از اون بالا با مخ می افتم پایین و دیگه همه چی تمام !
به همین دلیل اومدم اینجا مطالبی نوشتم تو کاکنت دوم که خود شهید ببینه چطور بهش پناه آوردم . بعد به دلم انداخت هم نظر با خود حاجی بشم و با خودش مشورت کنم . دیدم هر چه ابهت هست به واسطه وجود حاجیه . هر چه احترام هست هر چه اعتماد هست هر چی خوبه دیگه که فکر کنید بخاطر خود حاجیه . من نمی دونم این چیزها رو چطور باید تشریح کنم . باورتون میشه منم با تصور اشتباه با کلنگ افتادم به خراب کردن اون جایگاه عظیم ؟ اما خدا وقتی دید من خیلی دوزاریم کجه دو اتفاق را پشت سر هم بهم نشان داد که بفهمم . منم خنده ام گرفت خنده ای از روی بهت و ناباوری که با اشک همراه بود . فهمیدم . خندیدم به کارای خودم از اینکه تا خدا نخواد حتی نمی تونی خودتو نابود کنی . فقط نباید کاری کرد که خدا ازت ناامید بشه ...
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
ببین وقتی که من فکر می کردم که اینجا دیگه جای من نیست و داشتم خون گریه می کردم شهدا بهم کمک کردن که پرده کمی از روی چشمم کنار برود و واقعیت را ببینم . فقط فرق من و این زندگی نامه در این نکته بود که شهدا می خوان هنوز من اینجا که بوی خاک فکه می ده باشم . دیگه از مهندس ناراحت نیستم .
خب . حالا تا بعد . دعا یادتان نرود . برایم خیلی دعا کنید . از همه تون می خوام که کمک کنید من با جهل مبارزه کنم نه با جاهل .می دونید که تازگی ها از صفر شروع کردم . امیدوارم فرصت اقدام و عمل داشته باشم . یا علی .
تا دیروز از دست دشمنای خودم زیرآبی می رفتم که به لجاجت رسیدم و از لجشون کارایی کردم که خودم هم موندم چه نیرویی منو به جلو می آورد .
بعد ، از لج دوست جون جونیت ادامه دادم که می گفت کامپیوتر و سیمشو ورداشتم گذاشتم تو کمد (0_0) . تازه به منم سفارش و توصیه می کرد همین کار رو بکنم . اونم راضی نبود . از لجش چه کارها که نکردم .
حالا هم از لج دشمنان قسم خورده خودته که دارم ادامه می دم . حالیته چی عرض می کنم ؟ حاجی جون عزیزت کمک کن تزم رو به نحو احسن ارایه بدم . استاد راهنما خودتی و بس . خودت که می دونی چند تا دیگه استاد هم هستن شکر خدا . ولی با خودت علت تامه محقق می شه .
با این حال خداییش. جا نداره بگم تف به این شانس که من دارم و همه زندگی کردنم به لج شد ؟ دماری از روزگارشون دربیارم که دسته جمعی برن کره ماه که چند سال نوری از من دور باشن ... اون مهندس رو هم باهاشون بفرست . چون یه دستی تو رنج کشیدن ما داره . کاری می کنم که یادش بره آی پی و آی دی چی بود ...
اینا رو ولش کن یه چیز بگم حاجی ؟
حاجی دیگه من خوب می دونم واسطه ها آدمای با تجربه ای نیستن . بلد نیستن در عین عدالت ، چهره نورانی حقیقت را به کرسی بنشونن . هرتکی و تف مال می خوان کاری رو پیش ببرن که نمی شه ... ولی شما کار رو به دست یه کاردان بسپار .
رودم ، اگه من واسطه بشم قبول می کنی ؟ هیچ کس که به ما حق اظهار نظر نداد خودت می ذاری منم هنرمو امتحان کنم ؟ همون روز یه اتفاق خنده داری افتاد که می دونم برات جالبه . حاجی نه نگو . ببین هنر یه آتش به اختیار چقدره ؟ ببین قدرت معنوی حضورت چه کرد به ما ؟ پس بذار زیر نظر شما بقیه راه رو هم برم . با تشکر