شناسه خبر : 56169
یکشنبه 30 مهر 1396 , 14:35
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی «موسی گل محمدی»

جانبازی که دوبار طعم جانبازی را چشید!

موسی گل محمدی متولد 1348 و از فعالین انجمن جانبازان نخاعی و مسئول کمیته سیاحتی و زیارتی انجمن نیز هست. فرصتی دست داد تا در یک بعد از ظهر پاییزی میهمان این عزیز جانباز باشیم تا از سال های حماسه و دفاع مقدس برایمان بگوید.

فاش نیوز - موسی گل محمدی متولد 1348 و از فعالین انجمن جانبازان نخاعی و مسئول کمیته سیاحتی و زیارتی انجمن نیز هست. فرصتی دست داد تا در یک بعد از ظهر پاییزی میهمان این عزیز جانباز باشیم تا از سال های حماسه و دفاع مقدس برایمان بگوید.

صمیمانه صحبت می کند و زمانی که می شنوم از ساعت 5 صبح تا 12 شب در خدمت جانبازان است، به حالش غبطه می خورم. او علاوه بر این فعالیت ها، علاقه خاصی به ورزش دارد و چند سالی است عضو تیم بسکتبال جانبازان ویلچری نیز هست. 

جانباز گل محمدی حکایت زندگی اش را صمیمانه برایم تعریف می کند. از خوابی که دیده و پس از آن رویای صادقه ای که گام هایش را برای قدم گذاشتن به خاک جبهه مستحکم تر کرده، تا تشکیل زندگی و داشتن همسر و سه فرزند صالح که این روزها زندگی را برایش گوارا ساخته اند.

این مصاحبه حاصل نشستی یک ساعته با جانبازی است که 32 سال از ویلچرنشین شدنش می گذرد.

فاش نیوز: آقای گل محمدی لطفاً از اولین اعزامتان به جبهه برایمان بگویید.

- من برای اولین بار با شناسنامه فرد دیگری به جبهه رفتم، درحالی که  16سال هم نداشتم. پس از  گذراندن آموزشی و دو یا سه ماهی که در جبهه بودم، پدرم آمد و مرا به عقب برگرداند و با عصبانیت گفت: "بیا لااقل با نام خودت برو تا زمانی که جنازه ات را پیدا کنند مشکلی پیش نیاید"! من هم چون مشکل شناسنامه داشتم، این بار با روش دیگری برای ثبت نام رفتیم.  یک کپی از شناسنامه ام گرفتم و تاریخ تولدم که 1348 بود را به 1346 تغییر دادم و به نیروهای اعزام کننده گفتم من رزمنده هستم و فقط آمده ام پرونده ام را به نام خودم ثبت کنم و بروم. آن ها هم که توضیحات مرا شنیدند، دقت زیادی در کپی شناسنامه نکردند و توانستم دوباره اعزام شوم.

 

فاش نیوز: اولین مجروحیتتان چگونه رخ داد؟

- من چون سن کمی داشتم، به عنوان کمک آر.پی.جی زن انتخاب شدم. کلی گلوله ی آر.پی.جی به کول می گرفتم و این طرف و آن طرف می رفتم تا اینکه سال 1364 در جزیره مجنون، زمانی که روی قایق بودیم با کمین دشمن مواجه شدیم که تیر و ترکش به جفت زانوانم اصابت کرد و مفصل های زانوانم را کامل از بین برد.

چند ماهی به آلمان رفتم زیرا می خواستند یکی از پاهایم را از زانو خشک کنند و آن را بردارند و داخل یکی دیگر مفصل مصنوعی بگذارند. در آنجا دارویی به زانوانم تزریق کرده بودند که من دردی را احساس نمی کردم اما با آن وضعیت، من باز هم جبهه را رها نکردم. ابتدا با یک عصا راه می رفتم  اما کم کم عصایم را هم کنار گذاشتم و جالب اینکه با توجه به شرایطم، همیشه یک توالت فرنگی را که پاهای آن را کوتاه کرده بودم با خودم حمل می کردم.

فاش نیوز: آیا چنین مجروحیت سختی باعث نشد تا فکر کنید که  دیگر دین خود را به کشور ادا کرده اید؟

- نه؛ چون احساس می کردم که می توانم در قسمت های دیگر جبهه مفید باشم. من جزو لشگر 17 علی بن ابیطالب(ع) بودم که پس از مجروحیت، مسئولیت دفتر تبلیغات این لشگر را برعهده گرفتم. ابتدا به عنوان مسئول کتابخانه لشگر مشغول شدم و با همان شرایط زانوانم، کتاب ها را روی زمین ریخته بودم و بر اساس عنوان و موضوع مرتب می کردم. یکی از برادران سپاهی آمد و گفت: چکار داری می کنی؟ من هم چون خسته بودم، گفتم: خواهشاً اگر کتابی چیزی می خواهید، بگویید تا بدهم وگرنه مابقی کارها به شما ارتباطی ندارد. او رفت و نیم ساعت بعد با 7-8 نفر از نیروها به همراه فرمانده لشگر با یاالله یاالله وارد شدند. بعد هم برای ما یک جایزه و هدیه هم به خاطر استقلال و کار در آن شرایط فیزیکی به من هدیه کردند.

 

فاش نیوز: هدیه و یا جایزه تان چه بود؟

- معمولاً هدیه های جبهه یک کتاب و یک لباس بسیجی بود. زمانی که تیر و ترکش به زانوانم خورد، مرا به عقب آوردند. پاهایم مدام به این طرف و آن طرف می افتاد. برای همین یک نفر را گذاشته بودند که پاهایم را نگهدارد. بالای پاهایم را با سیم بسته بودند و او نمی دانست که باید هر چند وقت یک بار پاهایم را باز کند و دوباره ببندد. درد به قدری زیاد بود که  گاهی بیهوش می شدم. سپس مرا به درمانگاه امام رضا(ع) بردند. آن جا پاهایم را آتل بستند و توانستند جلوی خونریزی آن را بگیرند و مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز رساندند.

در بیمارستان شهید بقایی گفتند که باید عملی روی پاهایت انجام شود که اگر جواب نداد، جفت پاهایت باید قطع شود. من هم توکل به خدا کردم و عمل انجام شد. 10 -11 شب بود که به هوش آمدم. خیلی هم گرسنه بودم. مقداری نان خشک گیرم آمد که آن را خوردم اما تا صبح از زور درد نخوابیدم. صبح هم ما را با تعداد دیگری از مجروحان در حیاط بیمارستان گذاشتند که با آمبولانس به فرودگاه و سپس به بیمارستان شیراز اعزام کنند. همان صبح دشمن کارخانه نورد اهواز را که جنب بیمارستان شهید بقایی بود، بمباران شدیدی کرد. همه ما را روی برانکارد چیده بودند که با شروع بمباران همه پرسنل فرار کردند.

خاطرم هست تیرآهن هایی را که در هوا معلق می شدند و ما  فقط چشمانمان را گرفته بودیم. گرد و خاک و سنگ و آجر روی سر و بدنمان ریخته بود.  پس از مدتی راننده آمبولانسی که مرا سوار کرده بود تا به فرودگاه ببرد گفت: فلانی اهل کجایی؟ گفتم: اراک. گفت: کدام خیابان؟ من هم اسم خیابانمان را گفتم. پرسید: آن جا قصابی می شناسی؟ گفتم: بله. راننده شروع کرد راجع به خوب و بد آن قصاب آن قدر گفت و گفت تا رسیدیم به فرودگاه.  موقعی که رسیدیم گفت: من نه آن قصاب را می شناسم و نه تا به حال به اراک آمده ام. فقط می خواستم سرت را گرم کنم که درد را فراموش کنی.

 

به ستاد تخلیه اهواز که رسیدیم، آمدند و گفتند که می خواهیم شما را به بیمارستان شیراز اعزام کنیم. گفتم: اگر مادرم بیاید شیراز از نگرانی خدایی نکرده تمام می کند. گفتند: پس چه کنیم. گفتم: مرا به تهران بفرستید. در هلی کوپتر مجروحان را پنج طبقه روی هم با برانکارد چیده بودند، به طوری که خون هرکدام روی دیگری می چیکد. مرا که زخم کمتری داشتم، به بیمارستان شرکت نفت تهران انتقال دادند. در آن جا یک سری عمل روی پاهایم انجام شد. فردای ان روز، صبح با اقوامم تماس گرفتم و گفتم که من چند مجروح را به تهران آورده ام، اگر پدر و مادر من اینجا هستند، بیایند تا من آن ها را ببینم. آنان هم گفتند: نه دیروز اینجا بودند و برگشتند شهر خودشان. دیگر اصل ماجرا را به آن ها هم نگفتم. اما حالم خیلی بد بود. یکی از پرستاران پرسید: کسی را داری که به او اطلاع بدهیم شما اینجا هستی؟ گفتم: بله، عمویم در فلان منطقه ساکن است. گفت: اتفاقاً ما هم در همان جا ساکن هستیم. خلاصه ایشان می روند و موضوع محروجیت مرا اطلاع می دهند و جالب است که همین خبر موجب شد وصلت فامیلی هم صورت گرفت و بعدها دختر ایشان زن عموی بنده شدند. پدر و مادرم که از مجروحیت من اطلاع پیدا کردند، به بیمارستان آمدند و دیدند پاهایم بسته است؛ من هم کمی سرگرمشان کردم و گفتم که مسئله مهمی نیست.

 

فاش نیوز: ماجرای زانوانتان به کجا کشیده شد؟

- درمجموع 5 بار برای مداوا به  کشور آلمان رفتم که در هر مرحله عملی روی پاهایم انجام می گرفت که بتوانند مفصل مصنوعی برای زانوهایم بگذارند البته با تزریق ژله ای به زانوانم که درد را حس نمی کردم. در آن مرحله آنقدر پایم خوب شده بود که بدون عصا راه می رفتم. منتهی پزشکان توصیه کرده بودند که زمانی که سنتان کمی بالاتر رفت باید برای زانوانت مفصل مصنوعی بگذاریم. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه دوباره تصمیم گرفتم به جبهه بازگردم.

مرحله دوم اعزام به جبهه عید سال1365 مصادف با اعیاد شعبانیه بود. به خاطرهمین درلشگر بستنی و فالوده توزیع  می کردند. از طرفی اعلام کردند بچه های مجرد در لشگر بمانند و افراد متاهل مرخصی بروند. من هم در لشگر مانده بودم. البته زمانی هم که به شهر می رفتم  شب و روز پایگاه بودم و فعالیتم به آموزش و  یا مانور می گذشت؛ بنابراین خانواده خیلی کم ما را می دیدند. در لشگر فالوده و بستنی را می چرخاندند و صلواتی میان بچه ها توزیع می کردند. من هم کمی زیاده روی کرده بودم. دیدم توالت فرنگی ام را هم برده اند. هرجا تماس گرفتیم تعطیل بود. با مسوول  تبلیغات لشگر، شهید اکبرپور تماس گرفتیم، با امام جمعه ی اندیمشک تماس گرفتیم و ایشان هم با ادارات مختلف تماس گرفت که همه تعطیل بودند. در راه اندیمشک به دزفول مغازه ای دیدیم و خریداری کردیم.

جالب است بدانید با شهید اکبرپور در تویوتا نشسته بودیم و جا تنگ بود، نمی توانست دست در جیبش کند. به من گفت: دست در جیب من کن. من دست در جیبش کردم. گفت: نه، برو جیب پایین. جیب بعدی؛ گفت بروپایین. لباس روحانی ایشان سه جیب داشت. وقتی جریان جیب سه طبقه ایشان را پرسیدم گفت: یک طبقه پول شخصی ام است. یک طبقه برای خمس است و یکی برای بیت المال است که همه با هم فرق می کند.

زمان جنگ اگر خودکاری می دادند تا با آن کار اداری را انجام بدهیم می گفتند این خودکار برای بیت المال است و استفاده شخصی اشکال شرعی دارد. متاسفانه امروزه برعکس شده. افتخار برای کسی است که بتواند از بیت المال بخورد!

 

 فاش نیوز: اگر از آن زمان خاطره ای در ذهن دارید بیان کنید؟

- یکبار نزد آیت الله اراکی امام جمعه اندیمشک رفتیم. ایشان گفت: مقداری سکه آورده ایم که ببرید و آن را میان رزمندگان توزیع کنید. ما هم ذوق زده شدیم. 7-8 گونی را با همان پاهای درب و داغانمان داخل تویوتا گذاشتیم. وقتی رسیدیم به مقر و درشان را بازکردیم دیدیم سکه های برنزی است که یک طرف آن عکس رزمندگان اسلام و روی دیگر آن تصویری از کربلا حک شده است. این هدیه بار ارزشی معنوی بالایی داشت که میان رزمندگان توزیع شد.

یا اینکه خاطرم هست شب می خوابیدیم و صبح که بیدار می شدیم می دیدیم لباس های نشسته مان شسته شده و حتی پوتین هایمان واکس زده و آماده بود.  بدون این که  آن فرد ردی  از خود بجا بگذارد. تمام کارها فی سبیل الله انجام می شد.

 

فاش نیوز: آخرین مجروحیتتان چگونه اتفاق افتاد؟

- بعد از عملیات مرصاد در مانوری که برگزار شد تیری به پهلویم اصابت کرد و از نخاعم عبور کرد. با آن وضعیت به آلمان رفتم. در آنجا پروفسور معالجم تا وضعیت مرا دید به گریه افتاد. با دیدن آزمایش و عکس هم گفت دیگر نمی شود کاری کرد.

فاش نیوز: ازدواجتان را هم برایمان شرح می دهید؟

- پس از اینکه دچار ضایعه ی نخاعی شدم، یک روز خواهرم که دبیرستانی بود گفت: یکی از دوستانم تمایل دارد که با شما ازدواج کند. من گفتم او از شرایط و وضعیت من اطلاعی ندارد. گفت نه خودش راضی است. ما هم چند جلسه ای با هم صحبت کردیم و من درباره وضعیتم به ایشان توضیح دادم. پدر ایشان هم خیلی موافق این وصلت بود. هر روز می آمد و می گفت تا دخترم پشیمان نشده برویم محضر. منتها من می ترسیدم که ایشان از روی احساس و عواطف قبول کرده باشد؛ بنابراین کمی از این موضوع واهمه داشتم. بعد دیدم قضیه کاملاً جدی است.

یک روز من با موتور سه چرخم و پدر ایشان هم که یک ماشین هیلمن داشت، گفت: برویم آزمایش بدهیم. مسئول آزمایشگاه گفت: اگر ایشان اعتیاد داشت که جبهه نمی رفت. برگه آزمایش را یک مهر زدند و دادند که ببریم محضر. پدر ایشان گفت شما (خواهر و همسرم) به مدرسه برید و من هم بروم سرکار.  نزدیک ظهر من هم برای اینکه آنها را خوب تحویل گرفته باشم بردم برایشان نان و کباب گرفتم که آنها هم داخل کیفشان گذاشتند و بردند مدرسه. گویا بوی کباب در کلاس پیچیده بود و معلمشان هم گفته بود بروید کبابتان را در حیاط بخورید و برگردید. همسرم همواره این خاطره را تعریف می کند و می گوید: من هیچگاه طعم آن کباب را فراموش نمی کنم!

مراسم ازدواج ما انجام شد و خاطرم هست فیلمبرداری از مجالس عروسی آن موقع ممنوع بود. من رفتم و مسوول تبلیغات ارشاد استانمان (اراک) را دیدم. او در را قفل کرد و گفت شرطش این است که اول نحوه ازدواج و بعد هم خاطره ای از جبهه برایم بگویید. من هم قبول کردم و خاطره ای را هم برایش نقل کردم که دیدم همان خاطره هفته بعد در صفحه جنگ روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شده است.

 

فاش نیوز: خانواده همسرتان نسبت به ازدواج دخترشان با شما چه عکس العملی داشتند؟

- روز خواستگاری من خودم نرفتم و پدر و مادرم رفتند که پدرخانمم دنبالم آمد گفت: تو جسمت ضربه خورده روحت سالمه. درصورتی که ایشان اصلا اهل جنگ و جبهه نبود؛ فقط برای کسی که به دفاع از کشورش رفته ارزش قایل بود.

ایشان کاملا موافق با ازدواج ما بودند اما مادرخانمم آن اوایل یک ماهی با دخترشان بخاطر سختی زندگی با یک جانباز  کمی نگران بودند و  یک ماهی را با همسرم قهر بودند. حرفشان هم این بود که می گفتند: ایشان یک پرستار برای زندگی نیاز دارد و تو نباید قبول کنی. ولی پدرش می گفت اگر تو قبول کنی بهشت برای من تضمین می شود.

من در آسایشگاه ثارالله بودم که ازدواج کردیم. پدر و مادر من می گفتند تو باید خانه ای بگیری که ما هم در کنار شما باشیم و کمکتان باشیم. آن زمان خانه ما درحال ساخت بود. به سختی توانستیم یک طبقه را بسازیم و خاطرم هست ملافه ای را که خانمم همراه جهیزیه اش آورده بود به جای پرده به پنجره ها زدیم تا برای مدتی قابل سکونت باشد. آسایشگاه  هم مبلغ دویست هزارتومان به عنوان بلاعوض کمکمان کرد و توانستیم شیشه های خانه را نصب کنیم و خانه تکمیل شد. من به پدر و مادرم گفتم حرفی نیست، ما این خانه را ساخته ایم که شما هم بیایید، اما اینکه من به کسی نیاز داشته باشم، نیاز ندارم. شش ماه - یک سالی که گذشت دیدند من نه تنها زندگی خودم، بلکه زندگی آنها را هم اداره می کردم و حتی جهیزیه خواهرانم را من تامین کردم. البته وضعیت مالی خیلی خوبی نداشتم، تنها یک موتورسیکلت سه چرخ داشتم که با آن کارهایمان را انجام می دادیم. حتی برای ازدواج خواهرانم  پدرم می گفتند شما از طرف ما صحبت کنید. من با این که زمان جنگ سن کمی داشتم، اما چون جانباز بودم و جانباز در آن زمان عظمت معنوی و احترام زیادی داشت، هیچ کس روی حرف من حرف نمی زد. البته من هم راجع به زندگی هایشان افراطی برخورد نمی کردم و خیلی متعادل رفتار می کردم. بحمدالله الان هم  آنها زندگی خوبی دارند و ما هم  در تمام فامیل همان حرمتی که اوایل جنگ داشتیم، داریم.

فاش نیوز: از ثمرات زندگی تان هم برایمان بگویید:

- در حال حاضر بهترین زندگی را همراه با یک همسر مهربان و صبور و سه فرزند سالم و صالح دارم و شکرگذار خداوند هستم. دو فرزند پسر که یکی کارشناس کامپیوتر است و دیگری دانشجوی هوا فضاست و دخترکوچکم  هم دانش آموز است و 11 سال دارد. البته همه این داشته ها و موهبت ها را مدیون خوابی که دیدم هستم.

زمان نوجوانی و قبل از اینکه حتی به جبهه بروم همواره درعالم بیداری از خودم می پرسیم خدایا! افرادی که برای امام حسین(ع) این همه نذری خرج می کنند چگونه حساب و کتاب می شود؟

یک شب در خواب دیدم حجره ای است که اطاق های فراوانی دارد و همه ی امامان معصوم(ع) هم نشسته بودند. برای مثال منی که 3کیلو قند می آوردم می گفتند: بنویسید سه کیلوقند از طرف فلانی، و به همین ترتیب نذورات را به نام افراد می نوشتند.  بعد امام حسین(ع) رو به من کرد و گفت: می روی بجنگی؟ من جواب زبانی ندادم اما گویی رضایت قلبی داشته باشم، ایشان مرا سوار اسب کردند و به پشت اسب زدند. اسب که آماده پریدن شد من نیز از خواب پریدم. این خواب در ذهن من عجیب نقش بسته بود، قدرت و قوت عجیبی پیدا کرده بودم و مسیرم را یافته بودم. دیگر نگران هیچ چیز نبودم. همین خواب باعث شد عزمم برای رفتن به جبهه جزم شود.

 

فاش نیوز:  فعالیت های فردی و اجتماعیتان چگونه است؟

- اولین مطلبی را که  باید عنوان کنم این است:  دیدار از جانبازان مدافع حرم و یا فردی که بر اثر سانحه و تصادف و یا به هر طریقی نخاعی شده اولین کاری که می کنم آن است که به سراغ ان افراد می روم و اطلاعات و دانسته هایم را به او منتقل می کنم.  خاطرم هست زمانی یک فرد از بلندی ساختمان سقوط کرده و نخاعش آسیب دیده بود و همسرش هم با دیدن این وضعیت ایشان را رها کرده و رفته بود. دلداریش که می دادم می گفت دلخوشی که شما دارید ما نداریم. آن بنده خدا درست می گفت، دلخوشی ما این است که ما مزد کارمان را در آخرت می گیریم و البته معجزاتی را در جبهه و حتی در زندگی امروزمان دیده ایم که به این موضوع کوچکترین شکی نداریم. نکته بعدی  ورزش است. من بعد از ازدواج تمام وقتم صرف ورزش و فعالیت جسمی است به طوری که چندسالی است عضو تیم بسکتبال با ویلچر هستم و درحال حاضر هم 6-7سالی است که مسوولیت خدمت  سیاحتی- زیارتی جانبازان را برعهده دارم و خادم جانبازان هستم و با اینکه دفترکاری هم ندارم اما از 7صبح تا 12 شب، یکسره با جانبازان درتماس هستم.

 

فاش نیوز: در رابطه با همین نکته، منابع تامین مالی اعزام جانبازان به سفرهای سیاحتی- زیارتی از کجا تامین می شود؟

- انجمن جانبازان نخاعی ایرانیان که مسوولیت بخش سیاحتی و زیارتی جانباران آن برعهده من است با دستان خالی، اما با ارتباطات و رایزنی هایی که با مدیران ایثارگران شهرداری ها، سپاه و هر سازمانی که از قشر ایثارگر حمایت می کند، تامین اعتبار می کنیم. برای مثال من از صفر تاصد مسئله را برای سازمان حج و اوقاف برنامه ریزی کردم، تمام اتوبوس های مکه و مدینه را آماده باش کردند  و بحمدالله برای اولین بار 120 نفر از جانبازان ویلچری به حج عمره مشرف شدند. کاری که تاکنون بنیادشهید نتوانسته  آن را انجام دهد. یا اینکه تاکنون 30-40 کاروان 26نفره با برنامه ریزی بخش سیاحتی- زیارتی انجمن جانبازان نخاعی ایرانیان و البته با هزینه شخصی خودشان از سراسر کشور به کربلای معلا مشرف شده اند.

 

فاش نیوز: پس نقش مسوولان و متولیان جانبازان و ایثارگران در این میان چیست؟

- متاسفانه بنیاد شهید و امورایثارگران،  جامعه ایثارگری را رها کرده و تنها  یک درآمدی را برای یک عده از کارمندان بنیاد شهید فراهم کرده است که خدماتی را که قرار است برای جانبازان و ایثارگران اختصاص یابد به پرسنل بنیاد اختصاص می دهد. تمام امکانات مجموعه های فرهنگی – ورزشی را به نام جانباز اما به کام کارمندان بنیادشهید می ریزند.  بنیاد راه را گم کرده. من پس از گذشت 30سال که برای سفر مشهد جانبازان نخاعی به بنیادشهید مراجعه کردم می گویند یک عده ویلچری می آیند و این خدمات را می گیرند. می گوییم کدام جانبازان، می گویند: جانبار دوپا قطع!  متاسفانه تعدادی از آنها فرق فیزیکی جانبازان را با هم نمی دانند. به جرأت می توانم قسم بخورم بسیاری از مسوولان بنیاد نمی دانند جانباز نخاعی یعنی چه؟ آنها همه جانبازان را 70 درصد می دانند درصورتی که ما جانباز نخاع گردنی داریم که حتی دستانش حرکت نمی کند. خب جانباز دوپاقطع توانایی رفتن به هرجایی را دارد و از هر شرایطی می تواند استفاده نماید اما جانباز نخاعی نه.

 

فاش نیوز: گلایه هایتان از مسئولین چیست؟

- من بارها و بارها از زبان مسوولین شنیده ام که جانبازان و ایثارگران را زیاده خواه خوانده اند. نمونه آن  وزیربهداشت است که گفته: این زیاده خواهی خانواده ایثارگران و جانبازان برای سهمیه دانشگاه است.  درصورتی که جنگ هنوز برای فرزند من تمام نشده زیرا یکسره به دنبال من در این بیمارستان و آن بیمارستان است و از درس و زندگی افتاده.

فاش نیوز: نقش و حضور قشر جامعه ایثارگری را در صحنه مقابله با دشمنان تا چه میزان موثر می دانید؟

- من مدت 5سال در کشور آلمان بودم. پروفسور آلمانی به من می گفت این بسیجی های شما مگر چند متر قد دارند که آمریکایی ها از آنها می ترسند.

پیش از 9 دی برنامه ای در میدان ولیعصر گذاشته بودند که آقای احمدی نژاد هم دشمنان را خس و خاشاک برمی شمردند. طرفداران موسوی هم به خیابان آمده بودند و چادرها و تصاویر امام ره را پاره می کردند. من و پسرم هردو چفیه ها را به گردنمان انداخته بودیم و در یک کوچه  در داخل ماشین نشسته بودیم. اوباش با سنگ و شیشه آماده بودند که بیایند داخل کوچه. من قدرت چفیه را در آنجا دیدم. یکی از آنها  فریاد می زد نیایید. بسیجی ها اینجا هستند. من سریع پسرم را فرستادم که به خانواده بگوید به خیابان نیایید و خودم از داخل همان جمعیت که دستانشان پر از سنگ و شیشه بود عبور کردم. آنها جرات نمی کردند نه دست به ماشینم و نه خودم بزنند.

یکی از دوستان سپاهی تعریف می کرد: زمانی که آمریکایی ها ما را داخل ناو گرفته بودند داشتند شکنجه می دادند که اطلاعاتمان را لو بدهیم، من از خودم خیالم راحت بود اما سربازی با من بود که می ترسیدم نتواند زیرشکنجه تاب بیاورد. او تعریف می کرد: آمریکایی ها قیف داخل دهان سرباز  گذاشتند و آب و صابون به حلقش  می ریختند و شکنجه می دادند. او فقط می گفت: "لا" آنها هم می گفتند اگر تو عربی در این ناو چکار می کنی؟ پس از مدتی که صلیب سرخ آمد و ما داخل هلی کوپتر شدیم که به ایران بیاییم روی برانکارد آمریکایی ها به او گفتند: تو که فارسی بلدی، به زودی به خدمتت می رسیم! متاسفانه دولتمردان ما خارج نشین و مرفهین بی دردی هستند که عظمت امت حزب الله را نمی دانند و قدرت معنویت بچه های  بسیجی را نمی بینند.

 

فاش نیوز: و کلام آخر؟

- سردمداران نظام ما به این نتیجه رسیده اند که تنها چیزی که ولایت را پشتیبانی می کند خانواده شهدا و جانبازان هستند؛ برای همین هم این قشر را تحت فشار قرار می دهند.  برای نمونه بنیاد به بیمه ایران دوهزار میلیارد بدهی دارد که پرداخت نکرده، درحال حاضر هم که با بیمه دی قرارداد بسته؛ این مشکل ادامه دارد. به خاطرهمین، بیمه دی هم هیچ خدماتی ارایه نمی دهد و این باعث فشار بیشتر به قشر ایثارگر شده.  اما دولتمردان ما غافلند مادرشهیدی که دارایی اش که فرزندش بوده که آن را هم برای حفظ نظام داده و  حتی با اندک مستمری که به او می دهند آن را اندک اندک جمع کرده و توانسته در یک منطقه محروم مدرسه بسازد.  خوشبختی ما این است که ولایت فقیه را داریم و پشتیبانی قشر ایثارگر از ولایت فقیه ادامه دار است.

یاعلی

گفت و گو از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
سلام ارزوی موفقیت برای شما وخانواده محترمتان دارم
زنده باد آقای موسی گل محمدی
خاطرات خوب و لذت بخشی را تعریف کردید و بهره مند و مستفیذ شدیم .
از خانم محمدی نیز بابت تهیه گزارش سپاسگزاریم .
سلام بر برادر عزیزم گل محمدی امیدارم همواره در تمامی لحظات خداوند منان کمک حالتان در خدمت گذاری به قشر ایثارگر باشد و سایه تان از سر خانواه محترمتان و ما کم نشود
برادرکوچکت سید حمید رضا شجاعی
سلام موسی جان
خیلی لذت بردیم از خواندن خاطراتت
خدا فرزندانت را باقیات الصاحات قرار دهد انشالله
مخلص شما حقیر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi