شناسه خبر : 56636
یکشنبه 21 آبان 1396 , 14:25
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز گمنام ارتشی که تولد فرزندانش را ندید

10 سال سخت و شیرین، از زنگ انقلاب تا پایان جنگ

شهید گمنام- از چند روز قبل به یکباره تاول های بزرگی مهمان سر و صورتش شده بودند و منجر به جراحی چندین قسمت از پوست سرش شده بود. حاج عزیز الله نماد بسیاری از قهرمانان این کشور بود که بدون هیچ توقعی در گوشه ای از این شهر پر هیاهو زندگی می کند اما متولیان امر و مسئولین بنیاد شهید و امور ایثارگران نیز نباید حاج عزیز و امثال او را دریابند؟!!!...

فاش نیوز -  مدتی بود که از راه دور جویای احوالش بودیم. پدر یکی از دوستان بود که هر از چند گاهی، از اوضاع و احوالش برایمان تعریف میکرد. سفارش کرده بودیم که مایل به مصاحبه با این رزمنده باسابقه و عاشق هستیم اما تا آن روز توفیق یارمان نشده بود!

بعد ازظهر روز پنج شنبه، اربعین سیدالشهداء بود که با تماس یکی از فرزندانش به خانه او دعوت شدیم. صدای دعوت کننده کمی دلتنگ بود و گواهی از حال نه چندان خوش حاج آقا عزیزالله فقیهی میداد!

... روز اربعین امام حسین (ع) همه جا پر بود از روضه و مجلس عزای حسینی اما ترجیح دادیم که در این روز بزرگ که وقوع این دعوت را در چنین روزی به فال نیک گرفته بودیم، به میهمانی خانه و دیدار قهرمانی برویم که از رهروان حقیقی حسین (ع) بود و حرف های دل او را بشنویم.

... نیت کردیم و وضو گرفته به سمت خانه حاج عزیزالله حرکت کردیم. جانباز شیمیایی و اعصاب و روان 45% ارتش بود و به قول خودش 10 سال از زندگی بابرکتش را در جبهه و دفاع از حریم وطن گذرانده بود.

  خانه حاج عزیز الله در محله تهران نو بود و با بلند شدن صدای اذان مغرب، به درب خانه اش رسیدیم. حال غریبی بود این دعوت، در غروب اربعین با یک جانباز غریب و رنج دیده که بعد از صحبت کردن، غربت و مظلومیت اش بیش از پیش بر ما مسجل شد.

  حاج عزیز الله نماد بسیاری از قهرمانان و رزمندگان این کشور بود که سال ها بار هزاران رنج و درد جسمانی و روحی و دوری از خانواده و همسر و فرزندان و انواع سختی ها و مرارت ها را به دوش کشیده بود، اما بدون هیچ چشمداشت و توقعی در گوشه ای از این شهر پر هیاهو زندگی می کند و شاید حتی یادش هم در نظر بسیاری از مردم و بخصوص مسئولین گم شده است.

  وارد خانه که شدیم با جمع گرم و صمیمانه همسر و چند تن از فرزندان او روبرو شدیم که به استقبال مان آمده بودند... خانه ای آرام و ساده اما سرشار از یک انرژی روحانی مثبت که در جان آدمی نفوذ میکرد.

 همه لباس مشکی به تن داشتند و حاج عزیزالله هم روبروی در ورودی با صورتی باندپیچی شده، روی مبل راحتی داخل سالن خانه نشسته بود. کنارش نشستیم. چهره سفید روی و مهربان او حالا در اثر عوارض شیمیایی و تاول های چرکی بر روی سر و صورتش، مزین به کبودی و خون و ... شده بود.

 به سختی میتوانست صحبت کند اما به گرمی ما را پذیرفت. گویا از چند روز قبل به یکباره تاول های بزرگی مهمان سر و صورتش شده بودند و منجر به جراحی چندین قسمت از پوست سرش شده بود.

 باندها تقریبا بیش از نیمی از چهره و سر حاج عزیز الله را دربرگرفته بودند اما هیچ مانع دنیایی ای نمیتوانست جلوی تابش نوری را از چهره خورشیدی بگیرد که تلالو نور ایمانش در همه فضا منتشر میشد!

 با وجود اینکه دغدغه این را داشتیم که با حرف زدن، باعث اذیت و متحمل شدن رنج و دردی برای او نشویم اما او صمیمانه و گرم و بی ریا شروع به صحبت برای ما کرد. مهربانی و آرامش دل از سر و روی واژه هایش می بارید و آنچه بیشتر در میان حرف هایش جلب توجه میکرد، بی توقع بودن این مرد بزرگ بود. اینکه دردمند بود اما با دلی دریایی و بدون چشمداشت، سخن می گفت، ما را به این فکر فرو می برد که حاج عزیزالله بود که به خاطر مردانگی و شرافت اش هیچ توقعی نداشت!... اما آیا متولیان امر و مسئولین بنیاد شهید و امور ایثارگران نیز نباید حاج عزیز و امثال او را دریابند؟!!!... آیا ما حق حاج عزیز فقیهی را ادا کرده بودیم؟!...

  جانباز فقیهی که هم اکنون 5 فرزند موفق دارد، از عاشقانه های همسر فداکارش نیز برایمان صحبت کرد و از اینکه 10 سال از زندگی  متاهلی خود را دور از این همسر نیکو و 4 دختر و 1 پسر عزیزش گذرانده... خاطرات روزها و اتفاقات تلخ و شیرینی که در زندگی پر فراز و نشیب خانواده فقیهی رخ داده بود و طرح و نقش یک زندگی سخت اما موفق و پرمحبت را بر دار قالی دنیا زده بود.

صحبت حاج آقا عزیزالله فقیهی با تعریف از خاطرات دوران جبهه آغاز شد:

فاش نیوز- آقای فقیهی! سلام و سپاس از اینکه وقت تان را در اختیار ما گذاشتید با وجود اینکه خیلی حالتان برای صحبت کردن مساعد نیست! خودتان را معرفی کنید و بفرمایید شما در چه عملیاتی شیمیایی شدید؟

جانباز عزیز الله فقیهی : من عزیزالله فقیهی متولد 23 بهمن ماه 1325 هستم. دارای 4 دختر و یک ته تغاری پسر بنام حمیدرضا و همراه همسرم زندگی می کنم.

  من 2 بار شیمیایی شدم. یک بار در عملیات بدر بود. در جزیره مجنون. یک بار هم در نفت شهر. در جزیره مجنون، گاز خردل زده بودند. با توجه به اینکه لباس شیمیایی پوشیده بودیم و ماسک هم زده بودیم، تنها قسمتی از بدن من که پوشانده نبود، پشت گردنم بود که گاز از همانجا بر پوست بدنم اثر گذاشته بود و یک چیزی شبیه خال، تاول زده بود.

همان موقع بعد از عملیات مرا به بیمارستان دارآباد منتقل کردند. پزشکان دیدند و درمان کردند و گفتند که خوب می شود. من برگشتم منطقه. به مرور زمان وسعت پیدا کرد و به اندازه یک 2 تومنی شد.

گذشت تا سال 90. مراجعه کردم به بیمارستان 503 ارتش. آقای دکتر دینی که متخصص پوست بود، نگاهی کرد و گفت باید عمل بشود. بعد نمونه برداری کردند. بعد از عمل جواب دادند و به دخترم گفته بودند دعا کنید که خوش خیم باشد! من این را در عمل بعدی یک سال بعد متوجه شدم.

  گفتند اگر خوش خیم باشد، کامل برمی داریم. اگر بدخیم باشد، نمیتوانیم کامل برداریم. از ته اگر برداریم اش، رشد می کند. یک سال بعد که دوباره اذیتم کرده بود و رفتم دکتر، به خودم گفت متاسفانه بدخیم است. اذیتت می کند.

سال 90 شد، دیدم روی بینی ام یک جوش درآمد! این جوش هی تجدید میشد و به مرور زمان بزرگ تر و بزرگ تر شد تا جایی رسید که خونی شد! طوری که 1 سال آخر دیگر هرچه می شستم، خونریزی مجدد اتفاق می افتاد و ادامه پیدا میکرد!

اخیرا"  متوجه شدم چند جا روی سرم هم زده! رفتم بیمارستان. تا دکتر دید، گفت کار ما نیست! بروید بیمارستان رازی، پیش فوق تخصص پوست. از او پرسیدم میتوانید کمی در مورد بایم عارضه به من توضیح دهید؟

جواب داد: به اصطلاح به آن پیش سرطان می گویند. یاد صحبت دکتر دینی افتادم که گفته بود، دعا کنید خوش خیم باشد.

 فاش نیوز: خوب بعد چطور پیگیری کردید؟

- با همسرم رفتیم بیمارستان رازی. سریع از 2 جای سرم، یکی از بینی ام و یکی از سرم نمونه برداری کردند. فرستادند
آزمایشگاه. نتیجه را که روز پانزدهم گرفتم، بردم نتیجه را نشان بدهم. تا نتیجه را دیدند، 2 دکتر دیگر را صدا کردند و شروع کردند بررسی کردن سر من! چند جا را با ماژیک علامت گذاشتند. پرسیدم چه چیزی را علامت می گذارید؟

جواب داد: 12-13 نقطه از سر شما دچار عارضه شده. دکتر جراح که دید، نوشت بستری شوید. من آمادگی نداشتم. ولی دکتر جراح گفت اگر امروز جراحی کنید، بهتر از فرداست! چون وسعت این زخم ها هر روز بیشتر می شود!

 سریعا برای بستری شدن پرونده تشکیل دادیم. سرم را تراشیدند و عکس گرفتند. روز شانزدهم رفتم برای جراحی.

فاش نیوز: جراحی چطور بود ؟

- من چون شیمیایی هستم، نمی توانستند بیهوشم کنند. فرزندانم هم موافق بیهوشی بودند. دکتر بهم گفت: باید درد را تحمل کنید. خندیدم و گفتم تحمل می کنم.

فاش نیوز: بی حسی موضعی هم نکردند؟

- چرا. بی حسی موضعی، برای قسمت هایی که می خواستند پوستش را بردارند، می کردند ولی چندان فایده ای نداشت. من درد را حس میکردم. آن قیمتی که لایه رویی پوست را می کندند، من متوجه نمی شدم اما وقتی دستگاه کوتر را می آوردند و بخشی را می سوزاندند، من حس می کردم!

قسمت هایی که فقط جراحی لازم داشت، به شعاع بیشتری از زخم را برمی داشتند. و البته فرستادند آزمایشگاه. مقداری هم پوست  از پایم گرفتند و پیوند زدند به سر و صورتم که ببینند جوش می خورد یا نه! اگر جوش بخورد که خوب است اما اگر نخورد، باید شعاع بیشتری را بردارند!

خلاصه جراحی تمام شد. یک ماه دیگر جواب می آید که ببینیم نتیجه آن 12- 13 تقطه که روی سرم کار کردند، موفق بوده یا نه! توکلم به خدا ست.

فاش نیوز: شما چه بیمه ای دارید؟

- ما ارتشی بودیم. بیمه مکمل داریم. متاسفانه در بیمارستان های خصوص فقط حق ویزیت مان رایگان است. من همه هزینه های دیگر را خودم داده ام تا شاید بعدا" بتوانم بروم و بگیرم. مثلا" هزینه عکس یا لوازم جراحی را خودم دادم. پرونده من در اصفهان است و متاسفانه هنوز نتوانسته ام به تهران منتقل کنم. این پیگیری ها برایم سخت است و حتی مدتی که در کرج زندگی می کردیم، نتوانستم موفق بشوم که پرونده ام را به بنیاد کرج منتقل کنم.

  حالا چون دکترم گفته که عوارض من با دارو حل نمی شود و فقط اگر خوب نشود، نیاز به ادامه جراحی هست، به این فکر افتاده ام که ادامه درمانم را به بیمارستان های طرف قرارداد برای خدمات به جانبازان بروم.

فاش نیوز: شما با توجه به تشدید عوارض تون، درخواست کمیسیون مجدد نمی دهید؟

- چرا اتفاقا" هفته پیش اقدام کرده ام. اما باید منتظر تشکیل کمیسیون باشم تا خبرم کنند و بروم اصفهان برای کمیسیون تعیین درصد مجدد. به من گفتند اسمت داخل هر سیستمی بخورد، می آید. حالا نیامد تهران هم مهم نیست! من چون مدتی هوانیروز اصفهان بودم، در نجف آباد دو سالی ساکن بودیم. همانجا پرونده ام تشکیل شده و برای کمیسیون هم به من خبر می دهند که بروم آنجا.

  هفته گذشته با همسرم رفتیم آنجا. مدارک 5-6 سال اخیر را که درمان کرده بودم، جمع کردم و بردم. چون به این نتیجه رسیدم که دارو اثر ندارد. از طرف دیگر در ارتش کمیسیون صعب العلاجی دادم که برایم ازکارافتادگی درنظر بگیرند.

فاش نیوز: خیلی بهتر است که به دلیل حداقل سختی رفت و آمد، پرونده تان به تهران منتقل شود. اما انگار مسئولین توجه لازم را ندارند!

- متاسفانه الان در بنیاد شهید، هرچقدر که به شما روی خوش در ظاهر نشان می دهند، از طرفی انگار اگر کسی را نداشته باشید که سفارش بکند، به کار شما توجه نمی کنند! حتما" باید توصیه نامه ای دستت باشد، تا نظرشان در مورد رسیدگی به شما 360 درجه تغییر کند!

فاش نیوز: شما با همرزمان تان هم در ارتباط هستید؟

- بله با جانبازان و دوستان همرزمم در تماس هستم. بعضی هایشان هم فرمانده و سردار شده اند و هنوز در ارتباط هستیم و درحال جمع کردن خاطرات مان هستیم.

... از همسر جانباز فقیهی که بانویی بسیار آرام و مهربان است، می خواهیم که چند کلمه ای با ما صحبت کند. عکس های تک تک بچه هایشان را می آورند و با خوشرویی نشان می دهند.

فاش نیوز: خانم فقیهی! از آن 10 سالی بگویید که حاج عزیز الله نبودند.

خانم فقیهی: فقط این را بگویم که من این بچه ها را با چنگ و دندان بزرگ کردم. خدا را شکر همه شان هم به سرو سامان رسیده اند و از آنها بسیار راضی هستم. نعمت هستند. دامادهای خوبی هم دارم. آقا فقیهی هم خیلی دختر دوست بودند. ما 16 سال شیراز زندگی می کردیم. چون ایشان چترباز تیپ هوابرد شیراز بودند. سال 64 به هوانیروز تهران منتقل شدند. ایشان ده سال مناطق جنگی بودند.

فاش نیوز: اقای فقیهی! چطور می گویند 10 سال؟ جنگ که 8 سال بود !

آقای فقیهی: بله ظاهرش 8 سال جنگ بود اما زنگ انقلاب را که زدند، من رفتم. کردستان که سر بلند کرد، اولین جایی که رفت سنندج، هوابورد بود! ما با کردهای سنندج درگیر بودیم تا زمانی که صدام حمله کرد. از سنندج ما را حرکت دادند و آوردند و در اندیمشک پیاده کردند. از اندیمشک هم به سمت کرخه حرکت کردیم. ما اولین سنگر اردویمان را پشت کرخه زدیم. سر انبار مهمات دوکوهه. از آن زمان، همسرم هم پدر بوده و هم مادر. ما بیشتر در رفت و آمد بودیم. من همیشه گفته ام که آن 10 سال قهرمانانه بچه هایمان را بزرگ کرده.

فاش نیوز: شما چند سال مدرک حضور در جبهه را دارید؟

- من 7 سال و 2 ماه مستندا" مدرک حضور در جبهه را دارم.

خانم فقیهی: آقای فقیهی سر تولد بچه هایم نبودند. سر دختر اولم الهام، دختر دومم آزاده هم نبود. آقای فقیهی کردستان بود. تعریف می کرد که با اسلحه زیر اورکت هامان بود. با ستون می رفتیم. پشت کوه ها، کردها با اسلحه کمین کرده بودند! یکی از سربازهایشان شبانه حرکت می کند. هرچه فرمانده شان می گوید که نرو. کوموله ها در جاده هستند، گوش نمی دهد! بعدا" سرش را بریده بودند.

سر دختر سومم عاطفه هم نبود. زنگ می زدم از او می پرسیدم چه اسمی بگذارم، او هم اسم انتخاب میکرد. دختر چهارمم هم همینطور. مادرشوهرم حتی مرا دلداری میداد که ناراحت نشوم. یادم هست من شیراز تنها بودم و کسی را نداشتم. مردها آن موقع هوای زن و بچه دوستانشان را هم داشتند. مرا بردند بیمارستان. بعد گفتند ما چطور زنگ بزنیم به او بگوییم که دوباره فرزندت دختر شده؟

زنگ زدند و بعد دیدم که می خندند. گفتم چه شده؟ گفتند آقای فقیهی خندیده و گفته این یکی دختر با آمدنش هنگامه به پا کرده. اسمش را بگذارید هنگامه. این خاطره ای ست که همیشه یادم هست.

 من از کودکی چشمانم ضعیف بود. این زایمان های متوالی هم موثر بود. بچه ها را سخت بزرگ کردم. مثلا وقتی آقای فقیهی نبود، مثلا من خودم این کپسول های گاز را بلند می کردم. که باتوجه به شرایط ضعف چشمانم نباید این کار را می کردم.

 من سال قبل پیش یکی از بهترین پزشکان ایران، چشمانم را عمل کردم و عینک را کنار گذاشتم. سال هایی که آقای فقیهی نبودند، من این بچه ها را سخت بزرگ کردم. اما نعمت های زیبای زندگی من هستند. من همیشه ذکر خاصی در زندگی همراهم بوده که در تمامی امور و تنهایی ها و ترس ها و نگرانی هایم بسیار کمکم می کند.

فاش نیوز: چه اسم های قشنگی هم انتخاب می کردند! آقای فقیهی! دوست دارید خودتان تعریف کنید؟

آقای فقیهی: اولین بار که متوجه شدم خانمم فرزند اولمان را باردار است، گفتم این پسر است. آن موقع هم سونوگرافی نبود. من گفتم حس میکنم پسر است.

ما لشکر قزوین خدمت می کردیم. از هوابورد آمده بودیم برای آموزش دادن به بچه های لشکر قزوین. ایشان که وضع حمل کرد، مادرم به من زنگ زد و گفت: مبارک است. پرسیدم : پسر است؟ گفت: نه یک دختر قشنگ و دوست داشتنی ست. من گفتم فردا پنج شنبه برمیگردم. برگشتم و بعدازظهر پنج شنبه بود که مادرم به من گفت: نمی روی همسرت را ببینی؟

جمعه شب قبل رفتن به قزوین، رفتم دم بیمارستان و گفتم می خواهم همسرم را ببینم اما نگذاشتند. از دیوار پریدم و رفتم داخل بخش. خلاصه مرا گرفتند و بردند پیش رئیس بیمارستان. به او گفتم می خواهم همسرم که وضع حمل کرده را ببینم، نمی گذارند. گفت چون در وقت ملاقات نیامده ای، صبر کن تا فردا که مرخص شود. سر وقت نیامدی و تنبیه ات همین است. فردا هم خودت میایی و خانمت را مرخص میکنی.

صبح رفتم خانمم را مرخص کردم. دخترم را خودم بغل گرفتم. همانجا مهرش به دلم افتاد. به پدرم گفتم اسمش را می گذارم الهام. چون انگار چیزی به من الهام شد و انرژی داد وقتی بغلش کردم.

دومی را شیراز بودیم در منطقه. زنگ زدند و گفتند بچه دومت هم دختر شده، گفتم اسمش را آزاده بگذارید که شاید به قدم این دختر، جنگ هم تمام شود و ما زودتر آزاد شویم.

برای دختر سومم، خانمم تهران بود. من پسر دوست داشتم ولی وقتی گفتند یک دختر زیبای دیگر ، خدا به تو داده، گفتم اسمش را عاطفه بگذارند.

چهارمی را هم در منطقه بودیم که به من خبر دادند و من گفتم این یکی دیگر هنگامه ای به پا کرده.

 برای فرزند پنج هم فکر کرده بودم که اگر پسر بشود، بگذاریم حمیدرضا. خدا حمیدرضا را در عملیاتی به من داد که تمام رزمندگانی که در آن عملیات همزمان با همسر من فارغ می شدند و فرزند پسر بود، پدر بلافاصله شهید میشد. چیز خاص و عجیبی بود.

 شهید کردستانی و شهید رنجبر را یادم هست. بچه هایشان پسر شد و خودشان شهید شدند. من می دانستم که خدا آنچه من بخواهم به من میدهد. سپرده بودم به خدا. دو روز بعد موضع ما را بمباران کردند و من 7 جای بدنم ترکش خورد. تا من را به بیمارستان کرمانشاه آوردند، من بیهوش شده بودم.

مرا به عنوان شهید به تهران فرستادند. چشم که باز کردم در معراج الشهدا بودم. از سرما به هوش آمده بودم. سریع مرا به بیمارستان امام حسین (ع) فرستادند. همان موقع هم حمیدرضا به دنیا آمد. من این جریان به دنیا آمدن دخترهایم و انتخاب اسم برایشان و بالاخره پسردار شدنم برای آشنایانمان هم خاطره شیرینی ست.

فاش نیوز: خاطره ای شیرین از توالی و ادامه یک زندگی در طول دوران جنگ که شیرینی و سختی اش درهم آمیخته بود!

چون حاج آقا فقیهی کمی حالشان مساعد نیست، اگر توفیق شد یک بار دیگر برای شنیدن خاطرات بیشتر شما می آییم.

خیلی ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.

 

گزارش و عکس: شهید گمنام

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سلام و تشکر بابت اینکه حال و روز این مردان دریادل خدایی رو توی جامعه اسلامی رواج میدین تا یادمون نره ایران اسلامی ما ریشه خودش رو در کنار وجود پر برکت مقامات عظام با چه اسطوره هایی محکم و ستبر کرده است .
دست شما درد نکنه خیلی هم گزارش خوبی بود .
خدا ان شاءالله شفای عاجل به این دوستمون عنایت کنه .
سلام.به فاش نیوز خیلی ازجانبازان بادرصدهای کم حال وروزمان همانندبرادرجانبازمان است طی ۳۰ سال 3زجرجزخانواده هایمان احدی ازمادل جویی نکرده درحال حاضرسن ماها۵۵..الی۶۰ساله وچیره شدن امراض روحی روانی برماżومشکلات معیشتی توان وادامه زندگی رابه خانواده هایمان راسخت کردیم وخیلی حرفهایی که ازگفتنش خخ...زمانی همسران باایثاروافتخارازماجانبازان یادمیکردواقعادیگرطاقتاش بسرامده اداره زندگی وپرستاری ازجانبازموجی بدونه درامدسخت است ....جانبازموجی بی نصیب ازهرچیزv
بله مسئله کرد در هر زمانی بویژه در صد سال اخیر شده محل تسویه‌حساب های شخصی و همه کاسه کوزه ها روی سر مسئله کرد شکسته می‌شود ما هنوز بعد از 40 سال داریم چوبش را می‌خوریم ...
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi