شناسه خبر : 56797
چهارشنبه 08 آذر 1396 , 08:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی بمباران شادگان و همسرش

کسی که بعد از جانبازی رزمنده شد

ما دشمنانی داشتیم که نمی خواستند خدای یگانه در زندگی اجتماعی و سیاسی و فردی ما حاکم باشد. به همین دلیل علیه ما جنگی راه انداختند. وقتی زورشان به جوانان رشید و مبارز در جبهه ها نرسید شروع به بمباران شهرها کردند

فاش نیوز -  عرفا معتقدند عشق انسان به دیگران مظهری از عشق به معشوق واقعی یعنی خداوند است. به همین دلیل می توان نتیجه گرفت هرکسی که سراپای وجودش را عشق معنوی فرا گرفته، در واقع نشان دهنده میزان عشقی است که به خدا دارد.

 بر این اساس وقتی از زوایای مختلف زندگی جانبازان، که با خدا معامله کرده اند پرده برمی داریم، انتظار داریم «رنگ خدا» را با چشم دل احساس کنیم.



تو را ز دوست بگویم حکایتی بی‌ پوست

 همه ازوست وگر نیک بنگری همه اوست

 در این زمینه توفیقی حاصل شد تا در آغازین روزهای ماه ربیع الاول، با یکی از خانواده های جانبازان نخاعی آشنا شوم که لحظه لحظه ی زندگی شان پر است از شمیم معطر ربیع خدایی. آنها سربسته مسایلی گفتند که حکایت از صعودشان به مراحل کمال داشت. درک این مسایل می طلبد که هر جویای حقیقتی، یک بار پای صحبت این به حقیقت رسیده ها بنشیند؛ والا هیچ توضیحی قادر نیست وصف حال آنها را بیان کند و به نگارش درآورد.

گر تو را از غیب چشمی باز شد

 با تو ذرات جهان همراز شد

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم

با شما "نامحرمان" ما خامشیم



فاش نیوز: برادر جانباز! لطفا خودتان را معرفی کنید.

- داود مهنا هستم که در سال 1359 در جزیره ی مینو به دنیا آمدم ولی در زمان مجروحیت ساکن شادگان بودیم.


فاش نیوز: تاریخ و نحوه ی مجروحیت خودتان را شرح دهید.
- من در سال 1364 در اثر بمباران جنگده های نیروهای بعث عراق مجروح شدم. آن روز توی کوچه با دوستان و عموزاده هایم در حال بازی بودم. در لحظه ی مجروحیت ، چیزی از بمباران هواپیماها نمی دانستم. بعدها برایم حادثه را شرح دادند. آن روز انبار مهمات و مقر فرماندهی سپاه مورد هجوم هواپیماهای بعثی قرار گرفت که در ادامه شادگان را هم بمباران کردند. یک راکت نزدیک من به زمین اصابت کرد و ترکشی از آن به گردنم برخورد نمود و قسمت هایی از بدنم به صورت سطحی سوخت. خدا را شکر بقیه ی بچه ها از من دور بودند و آسیبی ندیدند. به هر حال مادر و عموی کوچکم به سرعت مرا به ماهشهر انتقال دادند، که به خاطر نوع جراحاتم به اهواز اعزام شدم. در اهواز هم نتوانستند برای من کاری انجام دهند و به ناچار مرا همراه سایر مجروحین جبهه و رزمنده ها، با هواپیمای نظامی به مشهد فرستادند.

 

فاش نیوز: چه کسی همراه شما به مشهد آمد؟

- هیچ کس. من از این لحظه به بعد بدون خانواده ام بودم. اما حالم آنقدر بد بود که چیزی را متوجه نمی شدم. همه اش در حالت خواب و بیهوشی بودم. بالاخره پدرم با پرس و جو مرا پیدا کرد و آمد دنبالم.



فاش نیوز: شما را به بخش اطفال برده بودند؟

- خیر. من در بخشی بودم که رزمندگان مجروح بستری بودند. هر کسی هم که از بیرون می آمد، وقتی مرا در آنجا می دید خیلی تعجب می کرد و باورش نمی شد که منم مجروح جنگی هستم.

 

فاش نیوز: چند سال در بیمارستان مشهد بستری بودید؟

- ما یک سال در مشهد بودیم. در این مدت پدرم بالای سرم بود و شب ها زیر تختم می خوابید.

 

فاش نیوز: آن روزها بر شما چطور گذشت؟

- من به خاطر ترکشی که به گردنم اصابت کرده بود، تا مدت ها فقط سرم تکان می خورد و بقیه ی اعضایم حس نداشت. دوران کودکی ام به سختی گذشت. متوجه بودم که مثل سابق نمی توانم حرکت کنم ولی اصل قضیه مثل خواب بود. خوابی تلخ بود و یادآوری خاطراتش بقیه را ناراحت می کند ولی برای خودم به یاد آوردن تجربیاتی است که در لحظه لحظه ی زندگی ام کسب می کردم. در آن مدت با شلنگ و سرم به من غذا می دادند. بعد از یک سال پزشکان مرا ترخیص کردند و من به زادگاهم برگشتم.

 ماشین که به شادگان رسید، همه ی فامیلم با خوشحالی دور من را گرفتند و جلوی پایم گوسفند کشتند. من تا یک سال بی حرکت در بستر افتاده بودم. بعدش پدرم مرا به تهران برد و پزشکان ترکش را از گردنم درآوردند. در این مدت متوجه وخامت حالم بودم و سختی ها را متوجه می شدم. وقتی می خواستند ازمن خون بگیرند برای آزمایش، چند پرستار مرا سفت می گرفتند که تکان نخورم. وقتی عمل کردم، چند کیسه شنی در دو طرف بدنم قرار داده بودند که تکان نخورم. روزهای سختی بود. سه ماه در همین وضعیت بودم. خب بعد از مدتی انگار معجزه شده باشد؛ خدا را شکر حس به دست ها و انگشتانم آمد و می توانستم روی ویلچر بشینم.  دوباره به شادگان برگشتیم و سعی کردم خودم را با شرایط جدید وفق بدهم. برای همه ی شرایط من گنگ بود. کم کم با زندگی جدید خو گرفتم.



فاش نیوز: از کی به مدرسه رفتید؟

- من بخاطر عوارض مجروحیت و شرایطی که داشتم از سن ده سالگی به مدرسه رفتم. سال اول و دوم را غیر حضوری گذراندم. ولی از سال سوم دبستان مثل بقیه ی بچه ها به مدرسه رفتم. روحیه ام خوب بود و بچه ها محترمانه با من رفتار می کردند. هر وقت برادرم نبود که ویلچر مرا هل بدهد، بچه های همکلاسی کمک می کردند. با این حال خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارم که الان فرصت نیست بازگو کنم. کم کم یاد گرفتم چطور بر خودم مسلط باشم. آن موقع که آموزشی نبود به منِ نخاعی داده شود. انگار به ذهنِ خودم می آمد چه کاری خوب است و چه کاری بد؛ مثل الهامی بر قلبم بود. این ایام همین طور سپری شد تا به دوران دانشگاه رسیدم.

 

فاش نیوز: بهترین خاطره ی شما تا این دوران چی بود؟

- روزهای خوبی که با برادرم داشتم بهترین خاطرات من است. برادری که به شدت مراقب من بود و از من پرستاری می کرد. محمد جواد تکیه گاهم بود. با هم شش سال اختلاف سنی داشتیم. او در حالی رشد می کرد که می دید من چه سختی ها و دشواری هایی را باید پشت سر بگذارم. به خاطر همین نسبت به دیگر خواهر و برادرانم حسی دیگر به من داشت. درکش خیلی بالا بود. همیشه با هم بودیم و صد در صد به او اطمینان داشتم. اما تقدیر خدا بر آن شد که دو سال پیش به خاطر بیماری دیابت، بین من و او جدایی بیفتد و فوت کرد!

 

فاش نیوز: در چه سالی وارد دانشگاه شدید؟

- من ابتدا برادران دیگرم را به دانشگاه فرستادم و بعد، اواخر دهه 80، خودم وارد دانشگاه پیام نور شدم و در رشته ی کامپیوتر مشغول تحصیل گردیدم. البته در دانشگاه های دیگر قبول می شدم اما من همه ی جوانب زندگی ام را در نظر گرفته بودم و با توجه به شرایطم عمل کردم. در همین زمان با خانمی آشنا شدم که دانشجو بود و در آموزش دانشگاه هم کار می کرد و با خواهرم همکار بود. درسم که تمام شد، بعد از مدتی به فکر تشکیل خانواده افتادم. خب بگذریم که کسی حرف مرا جدی نگرفت. البته یک علتش خودم بودم که سخت پسند بودم و چند بار گفته بودم قصد ازدواج ندارم. از طرفی دیگر بعد از فوت برادرم طولی نکشید که حال پدرم رو به وخامت گذاشت و حالش خیلی بد شد. اما من از بین کسانی که می شناختم، فقط  یکی مد نظرم بود و وقار و متانتش به دلم نشسته بود. از سال ها قبل هر وقت می دیدمش به نجابتش احسنت می گفتم. وقتی مصمم به ازدواج شدم، با یک بسم الله، اول به خودش پیام دادم و از او خواستم درباره ی من با خانواده اش صحبت کند. دختر مورد نظر من همان دانشجویی بود که در آموزش دانشگاه کار می کرد. الان اگر بقیه ی ماجرا را از زبان خودش بشنوید، جذابتر خواهد بود. فقط یک جمله بگویم که من در عین حالی که خیلی دلم می خواست این وصلت سر بگیرد، اما با اعتماد به نفس زیاد، شرایطم را برایش توضیح دادم و گفتم: «من چیزی ندارم که به آن بنازم، جز به ایمان و صداقتم.» بهتر است در خصوص شکل گیری ازدواجمان خانمم توضیح بدهد.



فاش نیوز: خوب است، فقط شما بگویید آیا تا کنون آرزو کرده اید کاش سالم بودید؟

- سلامتی آرزوی هر انسانی است. من برای همه آرزوی سلامتی می کنم. اما در تمام این سال ها همیشه به این می اندیشیدم که سلامتی ام را در چه راهی از دست داده ام؟ ما دشمنانی داشتیم که نمی خواستند خدای یگانه در زندگی اجتماعی و سیاسی و فردی ما حاکم باشد. به همین دلیل علیه ما جنگی راه انداختند. وقتی زورشان به جوانان رشید و مبارز در جبهه ها نرسید شروع به بمباران شهرها کردند که نتیجه اش مجروحیت امثال من شد. شکر خدا تا امروز خدا یارم بوده و امیدوارم با وجود همسرم که حضورش با لطف خدا بوده، زندگی ام شیرین تر شود. من همیشه با افتخار درباره ی جانبازی ام صحبت کرده ام و حتی در دوران دانشجویی وقتی می فهمیدند من هم جانباز هستم، اول باورشان نمی شد و می گفتند به سن و سالت نمی خورده که به جبهه رفته باشی! آن وقت من تازه برای کسانی که جنگ را ندیده بودند توضیح می دادم که در دوران دفاع مقدس چه بر ما گذشت؛ که از شیرخواره تا پیرمردانش در راه خدا رزمنده شدند!

 

فاش نیوز: فکر می کنید جایگاه جانبازان در جامعه به چه صورتی است؟

- جانبازان خیلی گمنامند. در این رابطه متولیان فرهنگی بهتر می توانستند ایفای نقش کنند که همه ی آحاد جامعه بدانند جانباز یعنی چه کسی؟ آن وقت وقتی اسم جانباز می آمد حتی بچه های کم سن و سال هم به شخصیت و مرام جانبازان آگاه بودند.

 

فاش نیوز: در حال حاضر چه می کنید؟

- من بعد از ازدواج، با مشورت و تشویق های همسرم به دانشگاه رفتم و این بار در رشته ی حقوق مشغول تحصیل شدم. شکر خدا از زندگی ام راضی هستم و آن را مرهون لطف خدا و کمک های همسرم می دانم که وجودش به من انگیزه ی حرکت می دهد.

در ادامه ی این گفت وگوی دلنشین و جذاب، با اجازه برادر جانباز ، پای صحبت های همسرش نشستیم.



فاش نیوز: خانم مهنا! لطفا ابتدا خودتان را معرفی کنید.

من «صدیقه بنی تمیم» هستم و در سال 1369 در شادگان به دنیا آمدم. آخرین مدرک تحصیلی ام لیسانس روانشناسی است.

 

فاش نیوز: وقتی پیشنهاد آقای مهنا را دیدید چه واکنشی نشان دادید؟

- من خواستگاران زیادی داشتم اما هیچ کدامشان به دلم نمی نشست. از سال ها قبل مجذوب شخصیت آقای مهنا شده بودم. اما در این سال ها به خواهرش که دوست صمیمی ام بود هم چیزی نگفتم. ما با هم رفت و آمد داشتیم و دورا دور از حال برادرشان خبر داشتم. به همین دلیل وقتی پیام آقای مهنا را دیدم، شوکه شدم. برای لحظاتی خشکم زد. از آن طرف آقای مهنا به خواهرش پیام داده بود که سراغی از من بگیرد و پیش خودش فکر کرده بود من ناراحت شده ام. اما حقیقت این بود که من مات و مبهوت به کار خدا فکر می کردم که چطور زمینه ی برآورده شدن خواسته ی مرا فراهم کرده است. پس به خواهرش اطمینان دادم که جای نگرانی نیست و من افتخار می کنم که خدمتگزار یک جانباز نخاعی باشم.  بعد خودم با خانواده صحبت کردم. نگرانی هایی وجود داشت. رسم و رسوماتی بین مردمان عرب زبان هست که من با انتخابم می خواستم رضایت خدا را بدست آورم و برخلاف رسومات عمل کنم. به همین دلیل، من حرف اول و آخر را به خانواده ام زدم و گفتم: «یا این، یا هیچ کس دیگر.»

برادر کوچکتری داشتم که مرا در این زمینه با حرف ها و استدلال هایش خیلی کمک و حمایت کرد. قرار شد ابتدا یک جلسه خودمانی بگیریم و داود با خانواده اش بیایند. یک جلسه ای گذاشتیم که در همان جلسه پدرم نظرش درباره ی داود مثبت شد. خیلی عجیب بود. لطف خدا در محفل بی ریای ما موج می زد. ما شادگانی ها رسممان است بعد از توافقات اولیه، هدیه ای نقدی به خانواده ی عروس می دهیم. داود به پدرم گفت: «من هیچ ندارم.» چون درمان برادر مرحوم و پدر بیمارش هزینه کرده بود. حتی داود به پدرم گفت اگر فرصت بدهد، وام ازدواج می گیرد. اما خدا آنقدر محبت داود را در دل پدرم گذاشته بود که به او گفت: «اشکال ندارد. ما از تو هیچ چیز نمی خواهیم. فقط شرف و مردانگی تو برایمان مهم است.»

به این ترتیب شهریور سال 1396 پیمان زناشویی بستیم. روز عقدمان اولین روز ماه مبارک رمضان بود و زمان ازدواج هم سالروز ولادت حضرت زهرا(س) شد.

 

فاش نیوز: خانم مهنا! به نظرتون جانبازان نخاعی در جامعه شناخته شده است؟

- خیر. اصلا".



فاش نیوز: چه راهکاری را برای معرفی جانبازان به جامعه پیشنهاد می دهید؟

- مهمترینش رسانه ها هستند که اگر برای این امر برنامه ریزی کنند جلوه ی درست و واقعی جانبازان دیده می شود.

 

فاش نیوز: شما از زندگی با یک جانباز نخاعی راضی هستید؟

- زندگی با یک جانباز نخاعی مشکلات خاص خودش را دارد. اما وقتی زندگی ات را با آگاهی انتخاب کرده باشی و به این فکر می کنی که رضایت خدا حاصل می شود، سختی ها نقششان کمتر می شود و خصوصیت خوب اخلاقی همسر جانبازم  دلم را گرم و آرام می کند. همسرم گاهی حالش بد می شود و من تا جایی که از دستم برمی آید و بلدم، کمکش می کنم. رابطه ام با خانواده اش خوب است و مادری مهربان و مومنه دارد.

 

فاش نیوز: بسیار عالی . خدا اجرتان دهد. ان شاءالله شیوه ی آغاز زندگی شما سرلوحه ی همه ی جوانان ارادتمند به ارزش های اسلامی شود.

 

گفت و گو  از جعفری

کد خبرنگار: 19
اینستاگرام
سلام بر برادر عزیزم دادو و همسر گرامیش.
اگر بگویم با خواندن این گزارش زیبا لذت بردم و بخاطر بزرگی خودت و بزرگ منشی همسرت اشک در چشمانم حلقه زد بیراهه چیزی نگفته ام.
باور کن از مصائبی که بر تو رفته منم آگاهم و درک میکنم. چون خودم هم در سن کم نخاعی شدم.
امیدوارم خدا پشت و پناه شما باشد و برایتان از صمیم قلب آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری دارم.
علیکم السلام زنده و سلامت باشید لطفا داری برادر اگر میشه جهت آشنایی اسمتان را می گفتید شاید بشناسم نکته اسمم را اشتباه تایپ کردی فقط یکی از رفقا بشوی مرا اینطور صدا میزند
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi