شناسه خبر : 57254
چهارشنبه 06 دي 1396 , 15:22
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مواجهه با یک جانباز اعصاب و روان

دستی را کشید؛ با عصبانیت پیاده شد. بدون اینکه ببیند چه کسی پشت فرمان ماشین نشسته، از ماشینش هجوم آورد بیرون. طوری‌که توقع داشتم با مشت بیافتد به جان ماشینم و بعد کمربندش را از زیر شکم بزرگش بکشد و تا می‌خورم، کتکم بزند. در ماشینش را هم به هم کوبید. من هم دستی را کشیدم؛ آماده دفاع شدم.

به قول اسکندر کوتی که قدیم‌ترها در تلویزیون گزارشگر فوتبال بود: «رفتم در لاک دفاعی». آماده شدم که اگر یقه‌ام را گرفت، دستش را پس بزنم و اگر فحش داد، جوابش را اقلا با یک «مودب باش آقا» بدهم. رسید به ماشین من.

هنوز از بهت درنیامده بودم. چیزی در مغزم مثل یک بوق سریع و کوتاه منقطع، هشدار می‌داد آمادگی مقابله با هر رفتاری را داشته باشم. این نوع دستی‌کشیدن و پیاده شدن از ماشین، نشان‌دهنده «گفتگو» نبود، پیش‌درآمد یک «دعوا» بود. فکر کردم باید ابزار دفاعی در دسترس داشته باشم. نیم‌نگاهی به قفل فرمان ماشین کردم. فکر کردم اگر «دشمن» «حمله» کرد، من چقدر با ابزار دفاعی‌ام فاصله دارم.

در یک لحظه، همه چیز را سنجیدم و تصمیمم را گرفتم: «وا نمی‌دهم.» راننده کنار پنجره ماشینم ایستاد. سن پدرم را داشت، گرچه از فرعی به اصلی آمده بود و مقصر بود، اما بخاطر بوقی که برایش زده بودم، بهم ریخته بود. سیبیل‌هایش سپید بود. گوشت‌های آویزان صورتش می‌لرزید، دستش هم همینطور. صورتش را پیش آورد. منتظر بودم تا اولین «کف گرگی» را نثار کند. چند لحظه ایستاد روبروی پنجره. چشم‌هایش سرخ بود.

راستی من چطور می‌توانستم با کسی همسن پدرم دعوا کنم؟

نگاهم کرد و با صدای دورگه‌اش گفت: «جوون، بوق میزنی که چی؟ چرا روان من رو به هم می‌ریزی؟ نزن باباجان. نزن خیر امواتت. بابا من موجی‌ام. مشکل اعصاب روان دارم.» دست کرد توی جیبش و کارتی را درآورد. عکسش روی کارت بود؛ بالایش نوشته بود «ایثارگر».

گفت: «ببین! نزن داداش. نزن! من خلاف اومدم، ببخشید. حواسم نبود، اشتباه کردم، بوق تو چی رو حل میکنه آخه؟ من مشکل اعصاب دارم بخدا. بوق نزن. نزن مهندس. نزن. نزن عزیزم.». داشت آرام می‌شد. معترف بود خطاکار است و این، آتش افروخته‌ی خشمش را کاسته بود. من هیچ نگفتم. راننده همانطور که غر میزد، بازگشت سمت ماشینش. در نیسان آبی را باز کرد و نشست پشت فرمان. در را دوباره محکم به‌هم کوبید. دستی را خواباند و راه افتاد. همچنان هم پشت فرمان داشت به بی‌اعصابی خودش بد و بیراه میگفت و دستش را بیرون پنجره تکان می‌داد و می‌رفت. وقتی از جلوی من گذشت، دیدم پشت ماشینش نوشته: «جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی».
‌*احسان حسینی نسب / آسمان آبی

اینستاگرام
سلام. 29 سال است که از دفاع مقدس می گذرد. اکثر رزمندگان دفاع مقدس از مشکلات اعصاب و روان رنج می برند و از همه چیز مهمتر اینکه هیچ علامتی هم ندارند(یعنی اینکه در اولین برخورد کسی متوجه این ایثارگر نیست که مشکل اعصاب و روان دارد) و بخاطر همین خیلی از ایثارگران عزیز حتی برای یک بوق آماج توهین های شدید و حتی مشت و لگد دیگران قرار می گیرند و من خود بارها تجربه کرده ام و این چیزی است که در گلویم گیر کرده و دارد مرا خفه می کند. امیدوارم مسئولین فکری برای حل مشکل کنند.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi