یکشنبه 17 دي 1396 , 11:51
حکایت ناگفته از شهدای مدافع حرم
واقعاً مال اینجا نبود
دلش طاقت نمیآورد. انگار مال اینجا نبود. مادر اصرار داشت به خاطر «اسماء» تنها دخترش دیگر به سوریه نرود. رفته بود سرکار.
موقع جوشکاری از ساختمان افتاده بود و برای بار دوم دستش شکسته بود. مدام میگفت: «اگر گذاشته بودید به سوریه رفته بودم، اگر جلوی رفتنم را نمیگرفتید این طور نمیشد. من متعلق به اینجا نیستم. من برای آنجا ساخته شدم. به خدا این جا به درد من نمیخورد. دین و ایمان من آنجاست».
چیزی از عمل دستش نگذشته بود که دوباره راهی سوریه شد. دیگر مثل قبل نمیتوانست سلاحهای سنگین به دست بگیرد. رفته بود قسمت تخریب. همرزمانش میگفتند: «خدا به سید محمد چنان هوش سرشاری داده که انگار در این رشته تحصیل کرده است!».
آن شب طبق معمول غذا گرفت و آورد برای بچهها. بین آنها تقسیم کرد و با چند سهم غذای اضافه سریع از سنگر زد بیرون. همه متعجب شدند و مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند. کلاً زیاد اهل حرف زدن نبود. کسی سر از کارهایش در نمیآورد.حتی خانوادهاش!
بعد از شهادتش بود که مادر از همرزمانش شنید غذاهای اضافه را با ترفندهایی برای زن و بچههای داعشی میبرده! رحم را حتی برای بیرحمان هم تمام کرده بود! واقعاً مال اینجا نبود!