شناسه خبر : 58183
پنجشنبه 02 فروردين 1397 , 12:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تا گفتم مکانیک شریف، گفت برو و نمون!

وسعت شوق ما برای شنیدن ادامه خاطرات جانباز شیرین بیان، بهزاد نورایی و سعه صدر وی در توصیف روزهای زیبا و پر فراز و نشیب جنگ و جهاد، انگیزه ای می شود برای اینکه در جلسه دیگری از او وقت بگیریم

فاش نیوز- نه دل کندن از صحبت های او برای ما آسان است و نه دریای خاطرات بیکران او به این زودی ها، تمام شدنی... وسعت شوق ما برای شنیدن ادامه خاطرات جانباز شیرین بیان، بهزاد نورایی و سعه صدر وی در توصیف روزهای زیبا و پر فراز و نشیب جنگ و جهاد، انگیزه ای می شود برای اینکه در جلسه دیگری از او وقت بگیریم تا به تکمیل مسیر خاطره گویی خود بپردازد و ما را از شیرین و عمق کلام و خاطراتش بهره مند کند.

صحبت ما با جانباز بهزاد نورایی، در ادامه فرستادن او به خط برای اولین بار آغاز می شود:

فاش نیوز: در صحبت قبلی، خاطره شما به آنجا رسید که شما راننده بودید و پس از آن شما را فرستادند برای خط. خوب می خواهید از همین جا ادامه بدهید؟

جانباز نورایی: آن جا هم مرا با یک وانت لندکروز فرستادند که تدارکاتچی و در خدمت بچه های گروهی باشم که معروف به گروه لایروب بودند. ده نفر دانشجو بودند از شهرهای مختلف و چهار تا هم دانش آموز نوجوان از تهران.

بگذارید از سومار بگویم. یک تعدادی از بچه های کرج بودند که دوستان خوبی برایم شدند. بعدها که یک بار برای دیدار با آنها رفته بودم کرج از روی نشانی یکیشان داشتم تابلوی خیابان ها را نگاه می کردم که دیدم خیابانی به نام اوست یعنی که شهید شده است!

 این برای سال 62 است. واحد ادوات که جایی پشت خط مستقر بود، تعدادی خمپاره انداز داشتند. دیده بان گرای دشمن را می گرفت و خمپاره می زدند. مسئول آن واحد ادوات فردی بود به نام محمد خدایاری اهل سرپل ذهاب که معروف بود به ممّد خمپاره. چهارشانه بود و در راه رفتنش کمی لنگ میزد. من بعداً متوجه شدم که یک پایش از زانو قطع است. زیاد پیش من می آمد که پیش من بیاید. گاهی اوقات نقشه و سایر وسایلش را می داد به من که برایش در بالای تراورس های سقف سنگر، نگه دارم.

یک بار نشسته بودیم. یکسری نیرو هم آمده بودند که بعداً فهمیدیم نیروهای لشکر 27 هستند. برای اینکه یک مدتی آموزش ایشان تکمیل شود، آنها را به خط آورده بودند. با این ها نشسته بودیم داخل مسجد که محمد خمپاره آمد وارد شد و نشست و همانطور که بچه ها را معرفی می کردم لبه شلوارش را بالا داد و پایش را تکانی داد و درآورد.

  بچه ها هاج و واج مانده بودند. آدم انتظار ندارد که در خط مقدم چنین آدمی حضور داشته باشد. قد بلند بود و می گفت: وقتی مجروح شدم، شهید پیچک (یا شهید حاج بابا، تردید از من است) که از شهدای معروف جبهه غرب است، مرا مسافت طولانی ای به دوش گرفت و عقب آورد. اهل سر پل ذهاب بود. که تا مدتی هم با هم نامه نگاری داشتیم، بعد ارتباطمان قطع شد و نتوانستم پیدایش کنم.

 از سال 62 خاطره دیگری که به یاد می آورم این که فرمانده سپاه سومار، آقای جورکش نامی بود بعدها که یک تیپی تشکیل شد مرکب از پاسداران کمیته های انقلاب اسلامی بنام تیپ موسی ابن جعفر (ع)، آقای جورکش شد معاون اطلاعات عملیات آن لشکر. خط جبهه قلعه مین هم رفت زیر نظر سپاه گیلانغرب که در یک دره ای مقری داشتند در فضایی بین کوه ها به نام چم امام حسن (ع) که من رفتم آنجا. تعدادی از بچه ها داشتند می رفتند تهران برای مراسم یکی از شهدا که از قضا آمد و در محل ما نگه داشت. بعد آن حدسی که میزدم که یک بار در مقر سپاه سومار، داشتم وضو می گرفتم که یک نفر آمد نزدیک و سلام کرد و شروع کرد به وضو گرفتن.

 نگاهش کردم و دیدم چهره اش آشناست. لباس سبز سپاه تنش بود و خیلی خوش سیما و نورانی بود و لبخند ملیحی روی لب داشت. هی فکر کردم که چقدر آشناست، کجا دیدمش؟ اولین احتمالم این بود که در مسجد جامع نارمک دیدمش. وقتی که شهید شد و آمدیم تهران دیدم حدسم درست بود. شهید علیرضا صادقی بود که بعدها برادر کوچک ترش هم شهید شد. پدرشان هم از مرتبطین با فدائیان اسلام بود. یک بار هم اینها از گیلانغرب آمده بودند، همان جبهه قلعه مین و در روز روشن برای شناسایی رفته بودند که عراقیها متوجه شدند و خط را گرفتند زیر آتش و آنها که برای شناسایی رفته بودند بین خط ما و خط عراقیها چند ساعت گیر افتادند و بالاخره یکی یکی در زیر آتش دویدند و آمدند عقب.

  پذیرفته شدگان دانشگاه را اعلام کرده بودند. دوستم تلگرافی برایم فرستاد که دانشگاه ثبت نام می کنند، تماس بگیر. من هم رفتم تهران مرخصی سه روزه دانشگاه ثبت نام کردم و برای نیمسال اول فرم مرخصی تحصیلی پر کردم . وقتی برگشتم سومار با آقای جورکش مشورت کردم که بمانم یا برگردم سر درسم، پرسید چه رشته ای و در کدام دانشگاه قبول شدی؟ گفتم مکانیک دانشگاه شریف. گفت برو، اینجا نمان. دفعه قبل گفته بودم که دلم به درس نبود. و آن موقع من هم جزء غافلین از جنگ بودم و این دلتنگم می کرد.

  بار دوم دانشجو بودم که امکانی فراهم شد که غیبت دانشجو را هم مثل دانش آموز برای حضور در جبهه موجه اعلام می کردند. من هم از خدا خواسته رفتم. پیش از من هم چند تا از همکلاسی های دانشگاهم رفته بودند که آنها را از دبیرستان می شناختم. رفتم در خانه یکی از آنها، از برادرش پرسیدم که کجا هست؟ پاکت نامه او را آورد که پشتش آدرسی نوشته بود بنام اهواز گلستان خیابان آر پنجr5  .

من هم با معرفی نامه ای از ستاد جذب نیروهای متخصص رفتم اهواز به همان نشانی و آنجا مرا راهنمایی کردند به جاده اندیمشک، پایگاه شهید معقولی که زیر نظر قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیاء (ص) بود.

 فرمانده ما آنجا، یک تحصیل کرده دانشگاه پلی تکنیک تهران و دانشگاهی در امریکا بود بنام آقای مهندس سرداری. ایشان 45 ساله بود وقتی که ما 23 ساله بودیم. بعدها فهمیدم که فرمانده قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیا (ص)، آقای محمد فروزنده هستند که دانشجوی تربیت معلم بودند. یعنی رشته شان مهندسی نبود ولی مدیر قوی ای بود و اهل خدمات مخلصانه و خاموش. او یک زمانی استاندار خوزستان بود، یکی از فرماندهان ارشد ارتش خیلی از او شاکی بود . چون شب کودتای نقاب در پادگان شهید نوژه، وقتی ایشان مطلع شده بود که کودتایی در شرف انجام است، چند تا پاسدار فرستاده بود رفته بودند و فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز را بازداشت کرده بودند و ایشان یک پاسدار را به جای او گذاشته بود. سر همین جریان می گفتند تیمسار زهیرنژاد که آن موقع فرمانده نیروی زمینی ارتش بود، سایه اش را با تیر میزد!

بنده فقط با نامه وزیر دفاع می توانستم مرخصی تحصیلی بگیرم طوریکه جزء سنوات تحصیلی ام حساب نشود. من وقتی دوباره به جبهه برگشتم دیدم یک سری تغییر و تحولاتی انجام شده است. سپاه سومار داشت برچیده می شد و همه چیز زیرمجموعه سپاه گیلانغرب می رفت. فرمانده سپاه سومار آقای جوکش بود. یک کلاه و ریش بلندی داشت که بسیار شبیه به ابوشریف یکی از فرماندهان اولیه سپاه شده بود. به ایشان که می دانستم دانشجو بودند گفتم من رفتم برای دانشگاه ثبت نام کنم و رشته مکانیک دانشگاه شریف قبول شدم. به من گفت برو دانشگاه و درست را بخوان. نمیدانم بخاطر رشته یا دانشگاه بود که به من توصیه کردند برو درست را بخوان. بنابراین من هم برگشتم.

 

فاش نیوز : وقتی برگشتید ترم اول را کاملا در دانشگاه درس خواندید؟

- بله. ترم اول را با دو هفته غیبت شروع کردم . ولی دانشگاه با کسالت میگذشت . دلخوشی من چند تا از رفقا بودند که آن زمان همفکر و همکلاس بودیم . مواقعی مثل زمان ناهار خوردن یا نماز کنار هم بودیم بعد از مدتی که با هم آشنا و رفیق می شدیم بعضیشان می گفتند که پاسدار هستند و از سوابقشان می گفتند. ما با همین ادم ها معاشرت داشتیم. یک اتفاق جالبی هم در دانشگاه برایم افتاد که رفیق صمیمی من در چهارم دبستان در دانشگاه باز هم همکلاس شدیم. من اسمش(حسن نقاش) را جزو پذیرفته شدگان دیده بودم. اتفاقا ایشان هم پاسدار بودند. و از آن همکلاسی ما در دبیرستان که سال 60 شهید شد (علی اکبر گیوه چی) خیلی خاطره داشت و ساعت او را هم طبق وصیت شهید به دست داشت.

این رفیقمان که سال 60 شهید شد قبل از انقلاب را تمام سال با کت و شلوار می آمد و دکمه بالای پیراهنش را هم می بست. در تابستان هم پیرهن آستین بلندی که بر روی شلوار می افتاد و جیب های بزرگی داشت می پوشید. انگشتر عقیق به دست داشت. جزء بچه های عمیقا مذهبی بود و قدری با باقی بچه ها متفاوت بود .

فاش نیوز: شما ترم اول را با کسالت گذراندید. تا کی ادامه تحصیل دادید؟ تا لیسانس دیگر به جبهه نرفتید؟

- سال 65 ترم 6 بودم که مثل آموزش و پرورش که برای بچه هایی که جبهه رفته بودند امتیازاتی قائل می شد دانشگاه هم برای دانشجویان امتیاز قائل شد یعنی غیبتشان موجه می شد و بعد از اینکه از جبهه برگشتند می توانند با هماهنگی استاد امتحان بدهند. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و جبهه رفتیم. در این فاصله تعدادی از دانشجویان هم شهید شدند.

ما با تصاویر شهدا از همان ترم اول در طبقه همکف سالن ابن سینا که محل تشکیل کلاس ها بود آشنا بودیم و مرتبا به این تصاویر شهدای دیگر اضافه می شدند.  مراسم تشییع یک شهیدی در دانشگاه بود که خواهر شهید چند دقیقه ای صحبت کرد. از جمله مسائلی که گفت و من به خاطر دارم این بود که ما شهدا را از دست نمی دهیم بلکه بدست می‌آوریم. زمان جنگ خواهران شهید بعد از شهادت برادرانشان حماسی و پرشور صحبت می کردند و پیام برادر شهیدشان را می رساندند. آن جملات معروف دکتر شریعتی که می گفت هر انقلابی دو چهره دارد ، خون و پیام ، آنانکه رفتند کار حسینی کردند و آنها که مانده اند کاری زینبی باید بکنند وگرنه یزیدی اند این جملات جا افتاده بود.
در سال 65 یک عده قرار شد دسته جمعی به جبهه بروند که بروند قسمت مهندسی ، از طریق جهاد دانشگاهی ارتباط گرفته بودند آنجاها مشغول به خدمت شوند. در مراسم بدرقه شان سخنران که یکی از بچه های انجمن اسلامی بود جمله ای را در آخر صحبت هایش گفت که خدایا به ما شهامت تصمیم گیری را بده.

جمله کلیدی قشنگی برای من بود. ما سال 65 دانشگاه را رها کردیم و رفتیم، منتها من دیرتر از دوستانم رفتم، من مدتی بود که به دلایلی دانشگاه نمی رفتم، بعد که رفتم، دیدم دوتا از دوستان به جبهه رفتند. رفتم دم منزل یکی از آنها و به خانواده شان گفتم: فلانی تماس نگرفته بگوید کجاست؟ گفتند: چرا یک نامه ای هست، نشانی فرستنده ، اهواز گلستان R5 است .

این آدرس را گرفتم و معرفینامه هم از ستاد جذب نیروهای متخصص گرفتم و عازم شدم. منطقه مسکونی بود. بعدا فهمیدم منازل سازمانی انگلیسی ها بوده که در صنعت نفت حضور داشته اند، اینکه اسم خیابان هایش به حروف انگلیسی است و شماره دارد ، منازل ویلایی که  حیاط هایش دیواری هم نداشت و به هم متصل بود.

اتفاقاً در یک روز گرم تابستان آنجا بودم. با خودم گفتم: مردم چطور این همه سال در اینجا و با این گرما زندگی می کنند. کسی در آن نشانی نبود، صبر کردم آنجا تا ظهر که ماشین غذا آمد. بعد به او گفتم: آمده ام که بروم پایگاه شهید معقولی، جایی که فلانی هست. گفت بیا با هم برگردیم.

از آنجا آمدیم جاده اندیمشک؛ در پلیس راه یکی از بچه های مسجد را دیدم. او هم سوار ماشین شد، فهمیدیم که او هم در همان پایگاه است. رفتیم حدود 5 کیلومتر دورتر از اهواز. وقتی رسیدیم، به دفتر فرمانده رفتم. آقای مهندس جمشید سرداری.  مصاحبه مختصری با من کرد و چیزهایی در پرونده ام نوشت.

از جمله سوالاتش این بود: تو گواهینامه داری؟ گفتم بله؛ گفت: ماشین هم داری؟ گفتم: بله. گفت: خب یکی از این ماشین ها تحویل شما. خیلی به من برخورد. گفتم: نیامده ام اینجا تا راننده بشوم. گفت: اگر نخبه باشی از تو استفاده می کنیم. گفتم: من ادعای نخبه بودن ندارم اما دانشگاه را رها نکردم، که اینجا بیایم و راننده بشوم. بعد هم اینکه؛ در قطار که میامدم پر از رانندگان شرکت واحد بود، که داشتند اینجا می آمدند.

گفت: خدا خیرت بده. بیا؛ این سوییچ را بگیر، برو و چندتا را بیاور. 7 یا 8 خودرو در آنجا بود، اما یک راننده بیشتر نداشتند. همه کارها با او بود، رانندگی، تدارکات، غذا و غیره. با من تازه شده بود 2 نفر. راهنماییم کردند با ماشین رفتم سایت اشرفی اصفهانی، دیدم نه خیر، حتی یکی از راننده ها هم روی زمین نمانده. همه جاهای دیگر رفتند؛ خب پس اینجا الان حضور من به عنوان راننده لازم است.

بعد هم اگر من کارهای بیشتر و بهتری نسبت به راننده بودن داشته باشم و استفاده نکنند از من، مسئولیتش با فرمانده است. من هم مثل بچه های خوب، رانندگی می کردم. بعد هم که ماه رمضان آمد. خب لذت دارد، در زمانی که راننده باشی، روزه می گیری. روزه بودیم ولی بچه هایی که در خط بودند، نمی توانستند روزه بگیرند. چون ماندنشان دست خودشان نبود، هر زمانی ممکن بود به آنها بگویند، بروید جلو و یا بیایید عقب. بنابر این، اینها نمی توانند روزه بگیرند و فکر می کنم فتوای امام این بود که اگر یک ماه بلاتکلیف باشند، وارد روز 31 که شدند، می توانند روزه بگیرند تا هر وقت که باشند.

الآن یاد یکی از بچه ها افتادم که در محور سومار در یکی از سنگرها بود. من به دانش آموزان این را گفته ام. آیا اگر بین دو کشور جنگ بشود، صرف نظر از اینکه حق و باطل کیست؟ و چه حکومتی اینجا و چه حکومتی آنجا است؛ ما باید بجنگیم؟ یا اینکه یک ملاکی فراتر از ملیت وجود دارد؟ برایشان مثال می زدم: ما تابستان 62 در روی یک رشته تپه ای بودیم، که پشت سرمان شهر سومار خودمان بود و روبروی ما شهر مندلی عراق بود. حالا من بسته به اینکه این طرف تپه به دنیا آمدم یا آن طرف تپه باید فرق بکند جبهه ام؟! نه.

مثالش عبدالخالق مندلاوی، یک درجه دارِ شیعه ارتش عراق، که مبارز بوده و صدام او را گرفته و خلع درجه اش کرده و زندانی کرده و بلافاصله بعد از آزادی فرار می کند و ایران می آید.
نمی دانم اردیبهشت یا خرداد سال 65بود یا نه، (که البته اگر به یادداشت هایم نگاه کنم تاریخ دقیق آن را بیاد می آورم) من از پایگاه شهید معقولی (که وابسته به قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیاء(ص) است سر درآوردم.

در آنجا به راننده نیاز داشتند و وقتی مراجعه کردم به من ماشین دادند و من کار تدارکات را می کردم. مسئول تدارکات پاسدار وظیفه ای بود که با هم می رفتیم و خرید می کردیم. یک روز به او گفته بودند که باید یک پمپ بنزینی کوچک را که قابل حمل و نقل است بخرد. ولی او اصلاً نمی دانست پمپ چیست و از کار آن سر در نمی آورد بنابر این از من خواست به همراه او بروم. من هم در این گونه مواقع با او می رفتم و پمپ را می دیدم و بطور مثال می گفتم هد آن چقدر است و سایر مشخصاتش چیست و قیمت چقدر است . بعد به من می گفت خب بیا زنگ بزن به این و آن تا ببینیم کدامش را باید بخریم. من یک بار پشت تلفن به فرمانده ام گفتم پمپی با این مشخصات وجود دارد که گفت خوب است آن را بخر.

همان روز یا یک روز دیگر بود که به من گفت: آقای نورایی ما در فکر این هستیم اگر موافق باشید مسئولیت تدارکات فنی ما را بر عهده بگیرید. فرمانده از آن حالت خشن روزهای اول به این حالت نرم تغییر کرده بود، اما من گفتم عمرا (البته با خنده تو دلم گفتم)زیر بار اینکار نمی روم .

 

من پاسدار وظیفه ای را که مسئول تدارکات بود را قبلا دیده بودم. او درباره فرمانده می گفت: وقتی به من می رسد، می گوید: کجا بودی؟ چرا دیرآمدی و برای چه الان آمدی؟ وقتی می رسی پایگاه باید بلافاصله بیایی دفتر و... اما این پاسدار وظیفه حتی به او یک کلمه جواب نمیگفت که مثلا الان رسیدم. وقتی به او می گفتم چرا جواب او را نمی دهی می گفت: اگر چیزی بگویی بدتر می کند. اخلاق فرمانده خیلی تند بود، او یک مرد 45 ساله قد بلند و اهل اهواز بود. می گفتند در دوران دبیرستان در جوانی قهرمان شنای خوزستان بود و بعد هم  در دانشگاه پلی تکنیک(امیر کبیر فعلی) مهندسی اش را گرفته و برای ادامه تحصیل به امریکا رفته بود. یک مدت بعد هم برگشته و در شرکت نفت شاغل شده بود.

فاش نیوز: آیا شما هم مسئولیت تدارکات را قبول کردید؟

- نه، من نمی خواستم هر روز تحت فشار قرار بگیرم و نتوانم حرفی بزنم. به همین خاطر قبول نکردم. بعد از آن جریان یک روز مرا احضار کردند، شاید 20 روز گذشته بود؟ بلندگو اسم مرا اعلام کرد و من به دفتر فرمانده رفتم که به من گفته شد مهندس با شما کار دارد. وارد دفتر شده و سلام کردم و نشستم.

فرمانده سرش را پایین انداخت و گفت: آقای نورایی شما شاید بروید منطقه؟ نمی دانم، شاید انتظار داشت بگویم نمی روم یا اینکه بگویم می شود نروم؟ اما من در پاسخ گفتم: آیا فرصت هست دوش بگیرم؟ گفت: بله شاید بعد از ظهر بروی. در حالی که من از خدا می خواستم از آنجا فرار کنم. به هر حال راه افتادم و رفتم منطقه و با راهنمایی هایی که از اهواز به من شده بود، به اروند کنار رسیدم و بر اساس نشانه هایی که به من داده بودند، لا به لای نخل ها یک مقر کوچک با سنگر بتنی استوانه ای شکل را پیدا کردم.

پیش آقای چالشی (که اسمش را قبلاً زیاد شنیده بودم) رفتم. روال کار در آنجا به این نحوه بود که اگر تدارکات یا نیرو می خواستند به فاو بفرستند ابتدا به اروند کنار ارسال و بعد او آنها را از اروند رود عبور می داد. چرا که او می دانست در کدام اسکله و در چه ساعتی قایق هست و جریان آب مد یا جزر است و با چه وسیله ای می شود به آن طرف آب رفت. (البته این ها مربوط به قبل از احداث پل معروف بر روی اروند رود است(.

ادامه دارد...

 

گزارش و گفت و گو از شهید گمنام

عکس از ظهوری

کد خبرنگار: 24
اینستاگرام

...

نشنیدم .

که تنگه هرمز را بسته باشی .

دیر شود دیگر نمی توانی .

دستانت را قطع می کنند که نتوانی بکوبی .

زبانت را می برند که دیگر نتوانی بگویی .

پایت را می شکنند تا دیگر نتوانی بروی .

در کار خیر تعجیل کن که جای هیچ استخاره نیست .

قبل از آنکه جان بولتون منافق بکوبد .

علی الحساب تنگه هرمز را ببند .

تا دنیا وحشت از ایران را تجربه کند .

تا ترامپ مواظب موهایش باشد .

و بداند که ایران از ابتدا پارس بود ؟!

و پهلوی نابودش کرد .

و از نقشه جهان حذفش کرد .

و امروز مائیم و پهلوان جهانیم .

و نابودت می کنیم .

اگر متحد باشیم .

...


...

کشور پارس ۷هزار ساله تاریخ را حذف کردند .

و نام گذاشتند ایران .

و دنیا آن پهلوانی را یادش رفت .

حالا خوبه نام نگذاشتند :

شهلا ؟!

...

...


چو ايران نباشد تن من مباد
بدين بوم و بر زنده يک تن مباد
بيا تا همه تن به کشتن دهيم
مبادا که کشور به دشمن دهيم
دريغ است ايران که ويران شود
کنام پلنگان و شيران شود

فردوسی .

...

پارس از کی ایران شد .

مطلبی نادرست خوانده بودم .

عذر خواهی میشود .

...
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi