شناسه خبر : 58201
شنبه 15 ارديبهشت 1397 , 11:46
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی «بهزاد نورایی» (بخش سوم)

دانشجویی که در جبهه مهندس شد

این جانباز خوش فکر و دانشجوی همیشه پرکار دانشگاه شریف، بیشتر چگونگی سختی کار در شرایط جبهه، خلاقیت های رزمندگان متخصص و دلاوری های آنان را به تصویر کشیده است.

فاش نیوز - در گفت و گوهای پیش از این، جانباز نورایی از آمدن و نحوه ورودش به جبهه گفت. در گفت و گوی سوم با این جانباز خوش فکر و دانشجوی همیشه پرکار دانشگاه شریف، او بیشتر چگونگی سختی کار در شرایط جبهه، خلاقیت های رزمندگان متخصص و دلاوری های آنان را به تصویر کشیده است و از کارهای فنی و تخصصی که در جبهه جهت زدن پل یا کانال یا... انجام داده اند، صحبت کرده است. گفت و گویی که در آن هنر و خلاقیت و تلاش بی نظیر و استقامت و خستگی ناپذیری جوانان این سرزمین ترسیم شده است.

فاش نیوز: قبلاً گفتید که شما را به عنوان راننده به اروند فرستادند. بعد چه شد؟

- بچه های گروه لایروبی مرا به عنوان راننده به اروندکنار فرستادند تا در خدمت بچه های گروهی که معروف به گروه "لایروب" که هفت یا هشت دانشجو بودند، باشم. یکی از آن ها از اصفهان و بقیه از شیراز آمده بودند و من هم از تهران اعزام شده بودم. راستی تا یادم نرفته از جبهه اول و سومار بگویم که یک تعدادی از بچه ها از کرج به آن جا رفته و دوستان خوبی برای من شده بودند. بعدها یکی از آن ها را پیدا کردم و یکی دیگر از آن ها را هم که آدرسش را قبلاً داشتم هنگامی که در خیابانی راه می رفتم، دیدم خیابان به نام او که شهید شده مزین گردیده است.

 واحد اداوات در جایی عقب تر از خط مستقر شده بود و تعدادی خمپاره انداز داشتند و به سوی دشمن شلیک می کردند. مسئول آن واحد ادوات یک آقایی بنام محمد خدایاری بود که به "محمد خمپاره" معروف بود. ایشان چهارشانه بود که در راه رفتن یک ذره لنگی داشت، بعدها متوجه شدم که یک پایش از زانو قطع شده است. او زیاد پیش من می آمد و به من اعتماد کرده بود و گاهی از اوقات نقشه و وسایل اش را به من می داد تا برایش لابه لای "تراورس" های بالای سنگر برای او نگه دارم.

 یک بار در سنگر نشسته بودیم که یک سری نیروی تازه نفس به محل آمدند که متوجه شدیم جزو نیروهای لشکر 27 هستند. آن ها برای اینکه آموزششان تکمیل شود به خط آورده شده بودند. در مسجد نشسته بودیم که محمد خمپاره وارد شد. من مشغول معرفی بچه ها به او بودم که یک مقدار شلوارش را بالا کشید و پای خود را تکان داد و از جا درآورد. بچه ها هاج و واج و متحیر شده بودند؛ چرا که ما انتظار نداشتیم یک همچون آدم چهار شانه ای با این قد بلند و پای قطع شده در خط مقدم جبهه حضور داشته باشد.  

 محمد خمپاره در بیان مجروحیت خود گفت: وقتی مجروح شدم، شهید حاج بابا(از شهدای معروف غرب کشور) مرا کول کرد و با طی مسافت طولانی به عقب جبهه منتقل کرد. محمد اهل سر پل ذهاب بود و تا مدت ها با هم نامه نگاری داشتیم. بعد هم ارتباط ما قطع شد و دیگر نتوانستم او را پیدا کنم!

 فرمانده سپاه سومار در آن زمان آقای جورکش نامی بود که وقتی تیپی مرکب از پاسدارهای کمیته های انقلاب اسلامی به نام لشکر موسی ابن جعفر آن را  تشکیل دادند، ایشان معاون عملیات شد. خط هم زیر نظر سپاه غرب قرار گرفت که مقر آن ها در دره ای در میان کوه ها بنام "چم امام حسن" قرار داشت. آن ها در آنجا مستقر شده بودند و من هم به آن جا اعزام شده بودم.

جریان از این قبیل بود که وقتی یک بار در مقر سپاه سومار داشتم وضو می گرفتم، یک نفر سلام کرد و شروع به وضو گرفتن کرد. وقتی که نگاهش کردم فهمیدم چهره اش به نظرم آشنا بود. خیلی خوش سیما بود و چهره نورانی داشت و لباس سپاه بر تن کرده بود. ولی هرچه فکر کردم که کجا او را دیده ام نفهمیدم، اما این احتمال را می دادم که قبلاً در مسجد جامع نارمک او را دیده باشم. وقتی که شهید شد، دیدم که درست حدس زده بودم و نام او شهید "علیرضا صادقی" بود که بعدها برادر کوچکترش هم شهید شد. پدرش هم از مرتبطین با فدائیان اسلام بود. یک بار که از گیلانغرب آمده بودم، ایشان در جبهه"قلعه مین" در روز روشن برای شناسایی مواضع رفته بود که بعد دشمن شروع به کوبیدن منطقه کرد.

 بار دومی که به خدمت آمدم، همان موقع یکی از دوستان برایم تلگرافی فرستاد که اسامی پذیرفته شدگان دانشگاه اعلام شده است. ایشان تلگرافی داد مبنی بر اینکه "دانشگاه ثبت نام می کند تماس بگیر". من هم تحت عنوان مرخصی به تهران رفته و در دانشگاه ثبت نام کردم. با آقای جورکش مشورت کردم و گفتم در دانشگاه قبول شدم، به نظر شما بمانم یا بروم؟! از من پرسید در چه رشته ای قبول شده ای؟ گفتم: مکانیک، گفت: کدام دانشگاه، گفتم: دانشگاه شریف. رو کرد به من و گفت: برو. من هم به توصیه اش عمل کردم و به تهران برگشتم.

 یک هفته از آغاز سال تحصیلی در اواخر شهریور می گذشت که من به کلاس رفتم اما دل به درس نمی دادم. گفتم به یقین شهر غافل از جنگ است(که خودم هم یکی از این غافلین بودم) اگر چه من بعد از حدود دو سال یا دو سال و نیم و یا شاید سه سال که از شروع جنگ گذشته بود، به منطقه رفته بودم و حالا زندگی روزمره مردم را می دیدم که هیچ ربطی به جنگ نداشت.
بار دوم هم که به جبهه رفتم، دانشجو بودم اما یک امکانی فراهم شده بود که غیبت دانشگاه را برای حضور در جبهه مواجه حساب می کردند (یعنی تا پیش از آن مواجه محسوب نمی شد).

من آن سال به جبهه رفته بودم ولی پیش از من سه نفر از همکلاسی های دانشگاهم(که آن ها را از دوران دبیرستان می شناختم) به منطقه آمده بودند. در آن دوران که من مربی بودم، آن ها در دبیرستان سال چهارمی بودند. یک روز به در خانه یکی از آن ها رفتم تا بپرسم چه کار می کند، که نامه ای که از جبهه فرستاده بود را به من نشان دادند. آدرسی به این مضمون بر روی آن نوشته شده بود: اهواز - گلستان - خیابان آر 5 پلاک فلان.

 بعد از این ماجرا به شهر اهواز رفتم و یک معرفی نامه از ستاد جذب نیروهای متخصص گرفتم و به همانجایی که آن ها بودند (پایگاه شهید معقولی که زیر نظر قرارگاه مهندسی خاتم الانبیاء (ص) فعالیت می کرد) وارد شدم. فرمانده آن جا یک مهندس تحصیل کرده دانشگاه پلی تکنیک و فارغ التحصیل امریکا بود و "جمشید سرداری" نام داشت. او در آن زمان 45 سال سن داشت، در حالی که من 23 سال سن بیشتر نداشتم.

 بعدها فهمیدم فرمانده ما (فرمانده قرارگاه خاتم) آقای محمد فروزنده است که آن در زمان دانشجوی تربیت معلم تهران بود. اگر چه رشته اش مهندسی نبود اما مدیری قوی و اهل خدمات خاموش بود و در مقطعی از دوران جنگ، استاندار خوزستان بود. فرماندهان ارتش در آن دوران از ایشان بسیار شاکی بودند، علت این بود که در شب کودتای نوژه وقتی خبردار می شود کودتایی در راه است، چند پاسدار را فرستاده بود تا بروند فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز را بازداشت کنند، ایشان به جای فرمانده لشکر، یک پاسدار را منصوب کرده بود. اگر اشتباه نکنم، گفته می شد تیمسار ظهیر نژاد که در آن دوران فرمانده نیروی زمینی ارتش بود، خیلی از ایشان شاکی بود و سایه اش را با تیر می زد. این اقدام خیلی استثنائی بود که یک استاندار (که البته رئیس شورای تامین استان هم بود) فرمانده ای از ارتش را بردارد و یک پاسدار را بر سر جای او بگذارد.

 می خواهم این را بگویم که آقای فروزنده خیلی مرد بود. ایشان خیلی مدیر خوبی بود ولی خب مهندسی نخوانده بود. او براساس شناختی که از مهندس سرداری داشت، وی را معاون و به او حق امضاء داده بود. اگر اشتباه نکنم هر طرح مهندسی که می خواست توسط جهاد، سپاه و ارتش در مناطق جنگی اجرا شود، باید به تائید این قرارگاه می رسید و مهندس سرداری این طرح ها را پیشنهاد می کرد.

من خودم یک بار در دفتر ایشان شاهد بودم که یک نفر از وزارت سپاه با کلی طرح و نقشه آمده بود( اوایل جنگ "وزارت سپاه" در کنار "وزارت دفاع" تشکیل شده بود اما بعدها هر دو وزارتخانه ادغام و وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح را تشکیل دادند). این شخص شاید نزدیک به 10 طرح مهندسی با نقشه های دقیق با خود آورده بود که سرداری آن ها را مانند کتاب ورق زد و گفت این که به درد نمی خورد و در آن باید تغییراتی داد.

در همین هنگام سرداری رو به من کرد و گفت: آقای نورایی متوجه این نقشه ها می شوی؟ که من هم در جواب گفتم: به نظر می آید که نقشه مربوط به یک اسکله یا پل است. در حالی که آن ها طبق نقشه ای که ارائه کرده بودند و در آن شمع کوبی یا فاصله ستون ها باید در نظر گرفته می شد را اندازه زده بودند.

 این را توضیح بدهم که برای ایجاد یک پل، شمع ها باید بر روی رودخانه شمع کوبی شود که این کار بر عهده دستگاهی به نام شمع کوب و یک وسیله هیدرولیکی است و آن را انجام می دهد. این ستون های فلزی به فاصله 9 متری اندازه گیری و همانند کاردی که در پنیر برود، باید در کف دریا و یا رودخانه نصب شود که البته در روی نقشه، فاصله ها را اندازه گرفته بودند. در حالی که از نظر مهندسی این ستون یا شمع ها باید تراز و دقیقاً عمودی باشد و برای نصب، یک نفر باید بالای آن ها برود و بعد از اینکه تراز شدند، شمع کوب برای نصب آن ها وارد عمل می شود.

 

منتهی این عمل اگر قرار باشد در یک منطقه جنگی انجام شود، چند گلوله توپ که این طرف و آن طرفش بزنند، فرد دستور دهنده برای جان سالم به در بردن می گوید: بکوب. در حالی که بر اساس محاسبات دقیق باید فاصله دقیق رعایت شود. متاسفانه در آن دوران وقتی یک استاد دانشگاه در دفتر کارش نقشه ها را طراحی می کرد، این موارد را به طور دقیق در نظر نمی گرفت و یا اصولاً با جنگ آشنایی نداشت. به هر حال سرداری، همانطور که نقشه ها را ورق می زد، می گفت به درد نمی خورد و باید یک تغییراتی بدهید تا بتوان آن ها را اجرایی کرد.

فاش نیوز : یکی از آن نقشه ها را انتخاب کرد؟

- نه. بیشتر از یکی از آن نقشه ها را انتخاب کرد. با یک نگاه خیلی از موارد دستش می آمد. مثل پزشک که وقتی برگه آزمایش را نگاه می کند، مثل یک تابلو نقاشی به آن نگاه می کنند. یعنی قسمت های مختلفش را یک جا و با هم می بینند. گفتم: به من ماشین تحویل دادند ولی من نمی خواهم راننده باشم. ولی بعد از آن دیدم کسی را ندارند با وجود اینکه 7 تا 8 ماشین بود، ولی راننده نبود! کلاً دو راننده بود که یکی از آن ها هم مانند من دانشجو بود. پیش خودم گفتم: اگر این ها نمی توانند بیشتر از ظرفیتم از من استفاده کنند، به عهده خودشان است. بعد از حدود 1 ماه که گذشت، من را به دفتر احضار کردند و بعد از سلام به فرمانده ایشان سرشان را پایین انداختند و گفتند: آقای نورایی شما باید به منطقه بروید. من هم پیش خودم فکر کردم که جمله ای بگویم که فرمانده خوشش بیاید. گفتم فرصت هست تا یک دوش بگیرم؟ ایشان هم گفتند: بله. بعداز ظهر قرار است بروید. ایشان این احتمال را می داد که من شاید از رفتن به منطقه خوشم نمی آید.

 من هم
باید همراه یک تریلی یا کامیون که بار حمل می کرد، می رفتم. یکی هم که راه را بلد بود، همراه ما آمد. به سمت جاده اهواز به آبادان شروع به حرکت کردیم. به مقر که رسیدیم، آقای چالشی آنجا بود. اگر کسی می خواست به فاو برود، اول باید پیش آقای چالشی که در اروندکنار لابه لای نخل ها بود، می رفت و ایشان آن افراد را می برد.

 ما به اروندکنار رسیدیم و شب را آن جا ماندیم. فردا صبح که بیدار شدیم، ایشان گفتند که برای رفتن فعلاً زود است. اولین بار بود که با این مفاهیم داشتم آشنا می شدم. ایشان گفتند که موقع مَد باید برویم، چون موقع مد آب بالا می آید. موقع رفتن به اسکله ای نزدیک یکی از منشعبات نهرهای اروند رفتیم. از آن اسکله وارد یک شناوری به نام طارق شدم که مثل یک قایق بزرگ بود که دو کامیون و دو لندکروز در آن جا می شدند.

 در شناور جلو بود که به پایین می آمد. رو به روی اسکله و با ماشین مستقیل داخل آن می رفتیم و دربش بسته می شد. یادم نمی رود چون اولین باری بود که اروند را از نزدیک می دیدم، برایم خیلی هیجان انگیز بود. این نهر منشعب از اروند که از لابه لای نخل ها رد می شد را گذراندیم که یک دفعه اروند را مقابل صورتم دیدم. آن روز دریا طوفانی بود. اروند هم موج های بلندی داشت و برای من باورکردنی نبود و شاید ارتفاع موج ها به دو متر می رسید. همه از ماشین پیاده شدند و به کنار اتاق ناخدا رفته بودند ولی من پیاده نشدم و به فکر اروند و عملیات بودم که یک دفعه گریه ام گرفت. چون یاد 5 ماه قبلش افتادم که 20 بهمن 64 فاو فتح شد. گذشتن از آن عرض اروند که حدود 1000 متر بود. الان در روز داشتیم می رفتیم اما آن موقع عملیات شبانه بود. به خصوص غواص ها که اول از همه رفته بودند در حالی که رو به روی آنها دشمن در سنگرها رودخانه را رصد می کردند و در آنجا به عظمت کاری که بچه ها در والفجر 8 کردند پی بردم.

به یاد دارم راهپیمایی 22 بهمن رفته بودیم که بعد از راهپیمایی مارش نظامی از بلندگوها پخش شد و خبر فتح فاو اعلام شد. شاید بار اولی بود که اسم فاو را می شنیدم. فاو شکل یک مثلث و شبه جزیره است که یک ضلع آن اروند رود و ضلع دیگر خشکی و ضلع دیگر آن از فرورفتگی آب های خلیج فارس در خشکی که به خور عبدالله معروف است، تشکیل شده است. یک باریکه ای است که انتهای آن به بندر ام القصر می رسد. یعنی دسترسی عراق به خلیج فارس از طریق بندر ام القصر و فاو بود.

فاش نیوز: خور یعنی چه؟

- ما خودمان هم در جنوب خور داریم. فکر می کنم به فرو رفتگی آب داخل خشکی خور می گویند که جزر و مد در آن مشهود است.

عراقی ها دسترسیشان از این راه بود. آقای چالشی همراه من آمده بود. اولش که از اروند این طرف تر می آیی، به یک آبادی به نام قشله می رسی. از قشله یک جاده تقریباً به موازات اروند به سمت خط می رفت. جاده "ام القصر" جاده "البحار" در بصره از این طرف هم یک جاده خاکی بود که از ساحل خور عبدالله آن هم به سمت ام القصر می رفت. وسط های این جاده جاهایی به سمت دریا پیچید. سنگر بتونی بود که بچه های پایگاه شهید معقولی در آن مستقر بودند. وسط سنگرها و نیروهای ناوتیپ کوثر که بچه های بوشهر بودند. غذا که برای ناوچه توزیع می کردند به ما هم می دادند. در آنجا یک بیل مکانیکی باتلاق رویی بود که می گفتند آن را از مرداب انزلی آورده اند، آنجا یک چاله اولیه ای حفر کرده بود بعد یکی از دو دستگاه لای روبی که در کرخه مشغول لای روبی کف رودخانه بودف این را مهندس گرفته بود و آورده بود و آن را سَرهم کرده بودند و بعد زمانی که آب بالا بود، یعنی مَد بود، آب زیر این دستگاه لای روبی قرار می گرفت، این شروع به لای روبی کردن می کرد.

 دستگاه لای روب برای جلو رفتن موتوری نداشت، فقط موتوری داشت که پمپ بسیاری قوی داشت که لوله ی قطوری از سمت موتور خانه به نوک دستگاه لای روب می رفت و این قابلیت را داشت که بالا یا پایین برود. نوک این لوله چیزی شبیه مخلوط کن های الان داشت که این را کف رودخانه یا کف دریا قرار می دادند. روشنش که می کردند، این دستگاه شروع به تراشیدن کف رودخانه می کرد و همزمان پمپی هم کار می کرد، بنابراین جریان آب گل آلودی که در اثر فعالیت مته حفاری ایجاد می شد، توسط دستگاهی به نام "میکسر" مکیده می شد و سپس به وسیله لوله های خرطومی شکل (که از جنس لاستیک و قابل خم شدن بود) که بر روی پایه هایی شناور بود تخلیه می شد.

 از آن بخش رودخانه که تاسیسات قرار داشت، لوله های خرطومی با طی یک مسافت طولانی به جای دورتری امتداد می یافت تا آب گل آلود را تخلیه کند. البته این روشی برای لایروبی کردن کف رودخانه است. در دریا هم وقتی این کار را انجام می دهند. یک کانال ایجاد می شود که از ساحل به سمت دریا امتداد دارد. بنابراین وقتی که جریان آب بالا بود بچه ها کار می کردند و سر مته حفاری را از سمت راست کانال به سمت کف رودخانه و یا دریا قرار و آن را روشن می کردند که این عمل باعث می شد که کف دریا جارو شود. این را هم بگویم که جزر و مد در خورعبدالله خیلی شدید بود و وقتی جریان آب (در اول و نیمه ماه) بالا می آمد، افزایش آن تا حدود دو متر قابل بود.

ساحل هم چون دارای یک شیب ملایمی به سمت دریا بود، به همین خاطر آب به سمت ساحل پیشرفت چشمگیری داشت. به طوری که در زمان جزر، جریان آب حدود 1200 متر عقب نشینی داشت. جالب است این را بگویم که وقتی مد باشد، شما قایقتان را به راحتی در ساحل به دریا می اندازید اما به هنگام جزر قایق شما در ساحل به گل می نشیند. به همین خاطر باید به نقطه ای از رودخانه دسترسی داشته باشیم که چه در جزر و چه در مد جریان آب در آن وجود داشته باشد. بر این اساس برای رفع مشکل یک راه آن ایجاد اسکله است که ساخت آن با استفاده از قطعات پل خیبر امکان پذیر بود.

به طور مثال قطعات معروف به پل خیبر1 و 2 در دوران جنگ برای احداث پل های شناور موارد استفاده فراوانی قرار داشت. البته جنس قطعات پل خیبر2 از فوم (چوب پنبه) بود که الان ابعاد آن را به خاطر ندارم، اما شاید به اندازه میزهای اداری بود که یک ورق فلزی بر زیر و روی آن قرار داشت.

یک آهن نبشی هم به صورت چهار گوش دور تا دور آن تعبیه شده بود که گوشواره و پین هایی داشت و هنگامی که بر روی آب گذاشته می شد، شناور می ماند. بنابراین وقتی قطعات در کنار هم قرار می گرفت، این گوشواره و پین ها به هم وصل می شد، اما یک پین دیگر هم بود که برای استحکام  بیشتر با زنجیر بسته می شد. وقتی پبن ها به هم متصل می شد، قطعات پل به صورت بسیار محکمی بر روی آب شناور می ماند. اما جنس و استحکام پل خیبر "یک" بسیار بهتر از "دو" بود. اگر چه جنس آن از فوم بود، منتهی روکش فلزی بهتری داشت و ابعادش بزرگ تر بود.

علت نام گذاری هم به خاطر این بود که اولین بار در عملیات خیبر و در جزیره مجنون از پل خیبر استفاده شده بود. همچنین آن قدر قطعات پل خیبر سبک بود که حتی یک نفر به تنهایی می توانست قطعه ای از آن را حمل و یا نصب کند. روش نصب آن هم به این صورت بود که قطعات جدا را پشت سر هم می چیدند و رو به جلو می رفتند. پل دیگری هم وجود داشت که به "والفجر" معروف بود. ابعاد این پل 3 متر در 6 متر به ارتفاع یک متر و از پل خیبر بزرگ تر بود.

 وقتی قطعات آن را به هم می بستند یک وانت "لندکروز" به راحتی قادر به عبور از روی آن بود. در فیلم های مربوط به عملیات در جزیره مجنون هم این صحنه ها مشهود است. همچنین در کنار این جاده که قطعات را جفت جفت چیده و جلو رفته می رفتند یک جایی را شبیه به پارکینگ درست می کردند. برای این کار چند قطعه از پل شناور را به هم متصل می کردند تا ماشین بتواند به سمت راست منحرف شود تا ماشینی که از رو به رو می آید به راحتی رد شود.

 وقتی نیاز پیدا می شد، بچه ها فکرشان را به کار می انداختند و روشی ایجاد می کردند. مثلاً چیزی که فرمانده ی ما برایش جالب بود و پرسید و برایش توضیح داد، گفت: چرا این خط کش را برعکس در آب گذاشتید؟ یک چوبی را بچه ها یک خط کش بزرگ ساخته بودند، پهن و طول زیاد، این را کف کانال فرو می کردند. برای اینکه عمق کانال یک دست بشود، مثلاً آن موقع کانال بشود 2 متر، این خط کش از بالا به پایین اندازه زده شده بود. این برای این که بداند که چقدر باید برود پایین، این خط کش را از بالا مدرّج کرده بودند. یادم هست فرمانده مان یک بار آمده بازدید به آنجا، از این ابتکار بچه ها خوشش آمد.

 سمت چپ ما قطعات پل خیبر 2 را به هم متصل می کرد، جایی که مال یک لشکر مهندسی بود، این ها را با تریلی می آورند و با لنکروز به جلوتر حمل می شد، این ها را جفت جفت به هم متصل می کردند و می رفتند جلو؛ و برای اینکه جزر و مد شود، این پل شناور را خیلی از جایش تکان ندهد، آمده بودند اطراف این پل هر چند متر یک ستون کوبیده بودند، که جلوی بازی کردن این پل متحرک شناور را بگیرد.

 جهاد سازندگی هم کار می کرد. در واقع جاده می زدند وسط دریا، می رفتند نخاله های ساختمان را از فاو می آوردند، آنجا بمباران شدیدی بود و منازل تخریب شده بود، این ها را می آوردند و می ریختند کف دریا و وقتی هم که آب عقب می رفت، یک حالت باتلاقی پیدا می کرد و به سختی فرد می توانست از روی آن عبور کند، خیلی سخت می شد. بعد رویش خاک می ریختند و پهن می کردند؛

کار ابتکاری دیگر هم اینکه تنه های درخت نخل را از فاو و کنار اروند می آوردند و دو طرف می گذاشتند و بین آنها خاک می ریختند. مثل مورچه وقتی یک شیرینی را پیدا می کردند، یک ستون می شدند و کامیون های کمپرسی این طور بودند، خاک می آوردند از قُـفّـاس، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان آبادان، یعنی از اروند، این طرف می آمدند. می آوردند آنجا و می ریختند، لودر پهن می کرد و غلطک می کوبید، یک جاده خاکی شده بود، این می رفت جلو، خاک روی خاک می ریختند و ارتفاعش بالا آمده بود.

  بنابراین آن ارتفاع دو متری که می گویم حداکثر بود را این جوابگو بود، که وقتی جذر کامل میشود در نیمه ماه، آنجا دسترسی به آب باشد، خب حالا این کل یک هدف بود برای دشمن ما که آمد و یک بار هم که بمباران کرد آنجا را، این پل تکه تکه شد، هر تکه اش یک طرف رفت، تعدادی از قطعات آمد سمت ساحل ما، برخی غرق شد و برخی قطعات هم به ساحل جزیره بومیان کویت رفت که روبروی ما بود که چون هوا همیشه غبار الود بود و صاف نبود، وقتی هم شرجی مشد بدتر میشد، دید نداشت این جزیره ولی در این جزیره بومبیان و اینجا در ساحل خور عبدالله یک دکل دیدبانی خیلی بلند، که در بعضی از فیلم ها و عکس های آن موقع قابل مشاهده است. و این از ان بالا دیدبانان بر این آبراه خور عبدالله نظارت داشتند. ما سر آن برج دیدبانی را فقط می دیدیم، فقز یک چند روزی اواخر اسفند و نزدیک عید هوا صاف بود و جزیره روبرو خیلی راحت دیده می شد و بارها در دریا می رفتیم و کار انجام می دادیم. جدول ساعات مختلف شبانه روز، و جذر و مد خور عبدالله را از کتاب ها استخراج می کردیم و پرینت اش را قرارگاه مهندسی برای ما می فرستاد. ما بر اساس ان جدول به دریا می رفتیم. موقعی که مد بود می توانستیم به دریا برویم و در جذر کاری انجام می دادیم و با مد بعدی برمی گشتیم.

ابتدا که با این دستگاه لایروب کار می کردیم، از روی لوله ها با یک حرکت آکروباتیک رد می شدیم. لوله هایی که قطرش حدوداً نیم متر بود، خرطومی شکل و لاستیکی که شناور ها از روی این به سختی رد می شدند و در ابتدا برخورد می کردیم و می افتادیم، بعدها به راحتی عبور می کردیم، از روی این لوله می رفتیم؛ چون داخل کانالی که لایروب بود، خودش حفر کرده بود؛ یعنی دو طرفش آب بود و وقتی می خواستیم برویم، باید از روی این ها می رفتیم، لوله هایی که از عقب لایروب خارج شده بود و قطعات طولانی مختلف به هم متصل بود، شناورهایی که این لوله رویش بود جای دور این آب را تخلیه می کرد.

 ماشین دستم بود، روزهای اول یک نفر با من آمد که چند جا را به من نشان بدهد، راه ها را یادم بدهد، چه چیزی را از کجا باید تهیه کرد. بعد هم همینطور خودم یاد گرفتم. به نظرم یک سری آچار و ابزار آلات بود که از جهاد سازندگی یک استان امانت گرفته بودم، باید می رفتم در دستگاه لایروب این را برمی داشتیم و ببریم و پس بدهیم.

 من و یک نفر دیگر داخل لایروب رفتیم که دیدیم ضدهوایی ها شروع به کار کردند که یعنی هواپیماهای دشمن آمده اند. در موتورخانه بودیم که در آن فلز قطوری هست، در آنجا نشستیم و بالای آن سقف شیشه ای است ولی فلز قطوری پایین هم هست، روی آن نشستیم، یک دفعه دوستم گفت: این که هدف است، بله خودش برای دشمن هدف است، این که داخلش بنشینی امن نیست، آمدیم که از آن بیرون بیاییم، همان لوله هایی که دفعه اول تا آدم می رفت می افتاد در آب یا روی آن به زمین می خوردیم، از روی اینها دویدیم و رفتیم تا به سنگر برسیم، او جلوتر رفت و من دیدم که این دوست همراهم یک جایی دستش را در گل فرو کرده؛ به او گفتم: چه می کنی؟ گفت: دمپایی ام افتاده، گفتم: رها کن، برویم. وقتی خطر جان است و بمباران؛ به حال دویدن به سنگر رفتیم. در حالی که می دویدیم از لب دریا و نزدیک دستگاه لایروب به سمت سنگر، من احساس کردم دیدم دوستم در حال خندیدن است؛ نگاهش کردم دیدم دست بر سینه است، در جیب پیراهنش و در حال خندیدن. بعد که حالا به سنگر برگشتیم؛ و اتفاقات تمام شد. گفتم: تو چرا می خندی؟ گفت: یاد انگشترم افتادم، یک انگشتری داشت که رویش یک دکری نوشته بود، می گوید: چون آنجا با گل سر و کار داشتیم و نگران افتادن ان بود، انگشتر به دست نمی کرد، موقع کار در جیبش می گذاشت. می گوید: در حال دویدن یادم افتاد ببینم که این انگشتر همراهم هست یا نه، و اگر هست محفوظ هستم. و دست گذاشتم در جیب پیراهنم و دیدم هست، فهمیدم که از خطرات محفوظ هستم. موقعی که داشتیم می دویدیم، یکدفعه یادم افتاد که این انگشتر، هست یا نه! که اگر هست، محفوظم. چنین اصطلاحی داشت. دست گذاشتم روی جیب پیراهنم و دیدم هست، خنده ام گرفت.

 من تدریجاً با منطقه آشنا شدم. خیلی جاها می رفتم و خیلی کارها می کردم. جهاد سازندگی استان های مختلف، در میان نخل های فاو، برای خودشان هر یک مقری زده بودند. ما آنجا پشتیبانی خاصی نداشتیم الا سنگر آقای چالشی در اروند کنار. وقتی چیز خاصی لازم داشتیم مثل آچار خاصی، می رفتیم از این جهاد سازندگی ها امانت می گرفتیم. مثلاً سپاه در آنجا تعمیرگاهی زده بود که کنار یکی از نهرها مستقر بودند. داخل نخل های کنار اروند.

  ما از پایگاه شهید معقولی دو گروه بودیم که هر گروهی روی یک پروژه کار می کرد. ما روی دستگاه لایروب کار می کردیم. یک سری از بچه ها روی لوله های نفتی کار می کردند. زمان جنگ حفظ اطلاعات یک اصل است. بنابراین همان طور که به ما توصیه شده بود، در مورد کار با کسی حرف نمی زدیم. حتی بچه های نفتی به ما از کارشان چیزی نمی گفتند! گاهی می شد که من همراهشان باشم؛ مثلاً در فرصتی که منتظر بالا آمدن آب بودم یا ... می رفتم و در مقر آن ها استراحت می کردم.

  حتی پیش می آمد که همراه آنان به خط بروم. آن جایی که آن ها کار می کردند. جاده البحار که موازی اروندرود جلو می رفت، را جلو می رفتیم و می خوردیم به جاده ام القصر که عمود به این مسیر بود. جاده ام القصر را که کمی جلو می رفتیم، جاده ای بود به نام جاده بصره. یکی از مقرهایی که بچه ها در آنجا کار می کردند، انتهای جاده بصره بود. تا جایی که دیگر خاکریز بود که آخرش را باید سریع می رفتیم چون در دیدرس بودیم.

  یک زمانی مرحوم رفسنجانی در نماز جمعه اعلام کرد که ما آب اروندرود را به آب خلیج فارس در خور عبدلله متصل کردیم. من آن جا این را به چشمم دیدم. یعنی خاکریزهایی زده بودند که وسطش فضایی بود که آن جا آب جمع می شد و در این محل نخل کاشته بودند. تعدادی پمپ بود که لب اروند بود و آب را از داخل اروند به داخل کانال پمپاژ می کرد. این آب بین ما و عراقی ها بود.

من که رفتم، یک دانشجویی مسئول گروه لایروب بود به نام آقای "خورشیدی". ایشان جهادی بودند و ده نفری زیر دستش کار می کردند. وقتی او نبود، یکی از بچه های اصفهان مسئولمان بود. اواخر شهریور بود که بچه ها حرف رفتن را می زدند که ترم پاییز را دانشگاه باشیم. الان حسرت روزهایی را می خورم که ما با فکر اشتباهی می رفتیم که درس بخوانیم.

 ما در جبهه مهندس شدیم. تجریبات جبهه را هرگز نمی توان به دست آورد. خود دانشجویان مهندسی هم واحد کارآموزی دارند.

نکته دیگر اینکه مگر دانشگاه چه خبر بود؟! ما باید می ماندیم و کار را پیش می بردیم. من بعدها فهمیدم ما که برگشتیم، کار کند شد و بعد متوقف شده بود. چند سرباز آوردند و آموزش دادند تا همان کارها را انجام دهند!

 من در مقایسه این سه طرح مهندسی، یکی پل خیبر، یکی جاده ای که جهاد یکی از شهرها می زد و این کانال، به عینه دیدم که این کانال از همه بهتر بود. تنها چیزی که مصرف داشت، گازوئیل بود. چند نفر با هم می توانستند به همراه هم کار لای روبی را انجام دهند، در صورتی که آن جاده خیلی نیرو می خواست. آن جاده را هم در زمستان دیدم که در طوفان های عجیب خور عبدلله که معروف است در کتب دریایی، یک مقدارش شسته شد.

فعالیت های ما در جبهه به این صورت بود که این نمونه ای از آن است.

 

فاش نیوز: سپاس که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید.

 

گفت و گو از شهید گمنام

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi